eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
256 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
استوری مجتبی امینی تهیده کننده
بچه ها میدونستید شهادت بال نمیخواد حال میخواد؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدا… از حسین به عاشقای کربلا😍💔 این نامه برسه به جامونده ها😭💔 ادیت خودم 🤩
معلم گفت: ضمایر را نام ببر؟! گفتم:من..من..من!!! گفت:پس بقیه چه شدند؟ گفتم: همه رفتند کربلا....💔😭
معلم گفت: «ر»🖤🖤 گفتم:«رفیق»❤❤ گفت:«ب»🖤🖤 گفتم:«بارفیق»❤❤ گفت:«پ»🖤🖤 گفتم:«پیش رفیق»❤❤ گفت:«ج»🖤🖤 خواستم بگم:🤔جداازرفیق😢😢 باخودم اومدم گفتم:«اگرنباشه میمیرم»😍 پس گفتم:«جانم فدای رفیق»😘😘❤ روزرفیق.مبارک💖🌹💖 ماکه عشقی نداریم💔🖤 عشق مارفیقامونه💔😘😍💞 . . . . . . عــــــــــــــــــــشق من رفیــــــــــــــــــــق من خدامه حسینمه رضامه😭❤️ یه روزی باید برم پیش رفیقام🙂🖐🏻
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت هفتم م
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت هشتم داوود: بعد از دانشگاه رسول خیلی حالش خراب شد. اصلا توانایی رانندگی نداشت. برای همین من نشستم پشت فرمون و حرکت کردیم سمت اداره. وقتی رسیدیم رسول اصلا حال درست و حسابی نداشت. شماره اون کسی که به رسول پیام داده بود، آقا محمد گرفت و داد به علی تا پیداش کنه. توی این فاصله هم رسول مدام به خواهرش زنگ میزد اما جواب نمی داد. کاشف به عمل اومد که بعد از اینکه این پیام رو به رسول دادن سیمکارت رو سوزوندن و هیچ ردی ازشون نداشتیم. تقریبا یه ۲ ساعتی گذشته بود و رسول همش بد تر میشد. تقریبت ساعت ۷ بعد از ظهر بود که با یه شماره دیگه پیام دادن که خواهرت پیش ماست و فقط تا ۲۴ ساعت وقت دارین پاتون و بکشید از این ماجرا بیرون و امیری برگرده سر کارش. وقتی رسول این رو دید دیگه حال و روزش خراب شد و اصلا نای حرف زدن هم نداشت. چون هیچ ردی ازشون نداشتیم. نه از دوربینای بیمارستان چیری دستگیرمون شد نه شماره هایی که به رسول پیام دادن نه شماره خواهر رسول. اصلا رد هیچ کدوم از شماره هارو نتونستیم بزنیم. هر چی با بچه ها تلاش کردین کمی بهش روحیه بدیم اصلا انگار نه انگار😐 تا بلاخره به حرف اومد: _من چقد بی عقلم که اصلا متوجه نشدم وقتی ۲ روز تعقیبم نکردن حتما نقشه های دیگه ای توی سرشون هست..اگه از همون اول بهش توضیح میدادم که چرا تنها از خونه زیاد بیرون نره حواسش رو جمع میکرد و الان اینجور نمیشد😔 همش خودش رو سرزنش میکرد و میگفت جواب مامان و بابام رو چی بدم.. اخرش زنگ زد به مامان و باباش گفت که ریحانه خانم یه چند روز از طرف دانشگاه داره میره اردو مطالعاتی و گوشیش هم خراب شده نمیتونه زنگ بزنه گفته رسول بهشون بگم و خودش هم چند روز نمیتونه بره خونه.. بعد از یه شماره جدید برای رسول یه عکس فرستادن که دست ریحانه خانم رو بستن و بیهوشه و اسلحه رو گذاشتن روی قلبش. سر و صورتش هم خونیه و معلومه که کلی زدنش. با یه پیام که ۲۴ ساعت آینده اگه رضا امیری سرکارش نباشه با خواهرت خداحافظی کن.. رسول بعد از دیدن این عکس و این پیام فشارش افتاد و با ابقند و ابمیوه تونستیم زنده نگهش داریم😐 بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد گفت میخواد بره امام زاده پنج هم زیارت کنه هم بره سر خاک پدربزرگ و دایی شهیدش که اونجا دفن شده بودن. هر چی اصرار کردیم بزاره یکیمون باهاش بره حرف گوش نکرد... ادامه دارد....
شخصیت های رمان😊👇🏻