eitaa logo
گنجی بانو
92 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
36 فایل
زندگی آرام 💑 خانواده بانشاط👪 🌼 زیر سایه امام زمان (عج)🌼 همراه با اطلاع رسانی از اخبار محل😍#پایین_گنج_افروز😉 لینگ دعوت https://eitaa.com/GanjiBanoo ارتباط با ادمین👈 @Emamiganji
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 هشدار حامیان دکتر _ حتما خودکار همراه خودتان داشته باشید. ❌متأسفانه احتمال خودکار های تقلبی که بعد ساعتی جوهر آن محو میشود هست❌
تولدتون‌مبارک🥺🕊
رفیق شهید بامعرفتم تولدت مبارک 🥺😍🥳🫀 اون دنیا شفاعتمو بکنینااا 🥺🫀
🇮🇷🗳🌷 همه سعیمان این است که نگذاریم خون امثال شما و روح الله عجمیان و بقیه شهدای وطن پایمال گردد. وعده هــر ایــــــــــــــــــ🇮🇷ــــــــــــــــــــرانی ولایتمدار جمعه پای صندوق به همراه یک ایــــــــــــــــــ🇮🇷ـــــــــــــــــرانی دیگر ✅ 🇮🇷🗳🌷
دورت بگردم داداش جانم😭 داداش ما ۲۳ساله میشن😍❤️🌹
داداش کوچک آرمان تعریف می‌کند: «خستگی برای داداش معنا نداشت. وقتی به حوزه رفت، فقط هفته‌ای ۲ روز می‌آمد خانه. با این که درس‌های حوزه خیلی زیاد بود، اما شب‌ها که همه خواب بودند بیدار می‌ماند و آن‌ها را انجام می‌داد. نمی‌خواست مامان و بابا ناراحت شوند.» او یاد آخرین جشن تولد آرمان می‌افتد و می‌گوید: «آخرین جشن تولدش از او پرسیدیم چه آرزویی داری؟ چیزی نگفت. کمی بعد آرام به مادرم گفته بود «شهادت» .
✅سالروز میلادت مبارک آرمان عزیز ملت..... -
عزیزدلم تولدت مبارک😭🫀 خیلی جات خالیه🥺
پرسید:چراجمهوری‌اسلامی سقوط‌نمیکنه؟ گفتم:به‌این‌دلیل:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داشت یکی یکی وسیله‌هایش را جمع می‌کرد تا از حوزه بزند بیرون. مهدی هم روی بالکن مسجد راه می‌رفت و به او نگاه می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد: «یعنی آرمان کجا می‌خواهد برود؟ توی این شلوغی‌ها که کسی جرأت بیرون رفتن ندارد. آرمان چرا نمی‌نشیند درسش را بخواند؟» پیش خودش حدس زد که شاید می‌خواهد برود کمک نیرو‌های انتظامی. از همان بالکن مسجد آرمان را صدا زد: «آرمان! داری کجا می‌ری؟» آرمان همان طور که وسیله‌هایش را جمع می‌کرد، گفت: «احتمالاً امشبم خیابونا شلوغ می‌شه. می‌خوام برم کمک نیرو‌های انتظامی تا اغتشاشگر‌ها مزاحم مردم نشن. تو هم بیا تا امشب با هم بریم.» مهدی همین طور که روی بالکن این طرف و آن طرف می‌رفت گفت: «آرمان بشین درست رو بخون! این کار‌ها وظیفه من و تو نیست.» آرمان کمی مکث کرد؛ نگاهش را برگرداند سمت مهدی و گفت: «آدم نباید سیب زمینی باشه.» مهدی سری تکان داد و گفت: «خب حداقل از این به بعد کم‌تر برو.» آرمان جواب داد: «باشه، امشب رو که برم بعدش دیگه کم‌تر می‌رم.» رفت و برای همیشه دوستانش را تنها گذاشت.»