eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید! روز ملاقات فرا رسید ... دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید و شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود! همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود ...! @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، "برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!" گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاه‌پوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، "تشکّر می‌کنم." مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، "این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم." مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید، "این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد." گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است." ⭐️ شاید کارهایی که به ظاهر بر علیه و ضرر ما انجام می شود، نادانسته به نفع ما باشد ⭐️ @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت : خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است ... خدا درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کارم نمی آید. خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگه می دارم. اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمـیـنم دامنگیر است. فرشته گفت: باز می گردم و حتما باز می گردم! این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد. فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد! او هر که را که می دید به یاد می آورد، زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد نه بالش را و نه قولش را ! فرشته فراموش کرد ... فرشته در زمین ماند ... فرشته هرگز به بهشت برنگشت ... @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
دختر کوچولو و پدرش از روی پلی می گذشتن. پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت: «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی توی رودخونه.» دختر کوچیک گفت:«نه بابا، تو دستِ منو بگیر..» پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی می کنه؟! دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه ام بیوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من، با اطمینان، می دونم هر اتفاقی هم که بیفته، هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.» در هر رابطه ی دوستی، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُوبگیره @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ! ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ... ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ... ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!» ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ... ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛ ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ... @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم؛ بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید. یقین داشته باشیم که به اندازه خودمان برایمان اندازه گیری میشود @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
پند ﯾﮏ ﭘﺪﺭ ﭘﯿﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ : ▫️ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻ ﺩﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺒﺎﺵ ﻭ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ‏( ﻫﻤﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭﻧﺪ‏) ▫️ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻗﻮﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﺪ(ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺖ ﺑﺎﺵ ‏) ▫️ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺑﺎﺵ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﺳﺖ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ‏(ﮔﺬﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ‏) ▫️ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ، ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺶ ﻧﮑﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﺪ ‏( ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺲ ﺣﮑﻤﺘﺶ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻦ‏) ▫️ﻋﻤﺮ ﻣﻦ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺜﻞ 8 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺮﺳﻪ ‏( ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﮑﻦ ‏) ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﮐﻔﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﺎﻧﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻌﺒﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﻨﺘﯽ ﺍﺳﺖ . ▫️ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﻫﺴﺖ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻈﻬﺮﺵ . ﺍﮔﺮ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﺳﮓ ﺳﺮﻭﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ ▫️ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯼ ﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮔﻼﯾﻪ ﮐﻨﯽ ﻧﻈﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﺎﮐﺮ ﺑﺎﺵ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﯼ ﻓﮑﺮش @ganjinehhekaya https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
روزی خبر نگار جوانی از «توماس ادیسون» مخترع بزرگ پرسید: "آقای ادیسون،شنیده ایم که برای اختراع لامپ،تاکنون تلاش های زیادی کرده اید و می کنید،اما گویا موفق نشده اید! چرا هنوز،با وجود بیش از ۹۰۰ بار شکست، همچنان به فعالیت خود ادامه می دهید؟!" ادیسون با لحنی خونسرد و مطمئن جواب داد: ببخشید آقا! من ۹۰۰بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۰۰ روش یاد گرفته ام که لامپ چگونه ساخته نمی شود. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
. از بهلول پرسیدند در قبرستان چه میکنی؟؟؟ او در جواب گفت: با جمعی نشسته ام که به من آزار نمیرسانند حسادت نمیکنند دروغ نمیگویند طعنه نمیزنند خیانت نمیکنند قضاوت نمیکنند مرا به یاد سرای آخرت می اندازند و بالا تر از همه ی اینها اگر از پیششان بروم... پشت سرم بد گویی نمی کنند. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می دهم!! بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی . شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟ @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
بندهٔ عزیزم شما تا این لحظه بیش از ۷۰ درصد حجم بسته ویژه ۳۰ روزه استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کرده‌ايد و کمتر از ۳۰ درصد یعنی حدود ۷ روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است. پس از به پایان رسیدن حجم باقی‌مانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه می‌شود. یعنی بعد از اتمام بسته: نه یک آیه، برابر ختم قرآن، نه نفس‌هایتان مانند تسبیح و نه خواب‌هایتان عبادت محسوب می‌شود. تمديد این بسته نیز امکان‌پذیر نخواهد بود. پس بنابراین، از روزهای باقی‌مانده، کمال استفاده را ببرید. 🌷هیچکس تنها نیست، 🌷همراه اول و آخر، 🌷خداوند مهربان💓♥️ این متن زیبا را برای دوستان خود ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌ درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود. بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت ازبین نمی رود. از "خوب" به "بد"رفتن، به فاصله ی لذت پريدن از يک نهر باريک است اما برای برگشتن بايد از اقيانوس گذشت! ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ﻛﺎﺭ آﺩم‌ها ﭼﻪ ﺷﺎدی‌ها ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ ﭼﻪ ﺑﺎﺯی‌ها ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ یکی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩی یکی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮ ﺑﺎﺩی یکی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩی یکی ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ ﭼﻪ زشتی‌‌ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ ﭼﻪ تلخیﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایینﭼﻪ ﺍﺳﻔﻠﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﻠﻴﺎ ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮی ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ پ.ن:خدایا بنده هاتو از صبر و ادب و نجابت محروم نکن🙏 @ganjinehhekayat
🌷🌷🌷 نمک و دریا حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از پیاده‌روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه‌ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند. حکیم به هر یک از آن‌ها لیوانی داد و از آن‌ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند. شاگردان هم این کار را کردند. ولی هیچ‌یک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود. سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن‌ها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند. حکیم پرسید: «آیا آب چشمه هم شور بود؟» همه گفتند: «نه، آب بسیار خوش‌طعمی بود.» حکیم گفت: «رنج‌هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج‌ها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج‌ها فایق آیید.» دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی @ganjinehhekayat
🌷🌷🌷 نمک و دریا حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از پیاده‌روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه‌ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند. حکیم به هر یک از آن‌ها لیوانی داد و از آن‌ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند. شاگردان هم این کار را کردند. ولی هیچ‌یک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود. سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن‌ها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند. حکیم پرسید: «آیا آب چشمه هم شور بود؟» همه گفتند: «نه، آب بسیار خوش‌طعمی بود.» حکیم گفت: «رنج‌هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج‌ها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج‌ها فایق آیید.» دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی @ganjinehhekayat
🌷🌷🌷 تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند. آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود. شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است! @ganjinehhekayat
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: « شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.» خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: « قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟» ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: « می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است @ganjinehhekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چطور سید علی داره کشتی عقل میسازه؟ ⭕️ چطوره داره در جهان یار تربیت میکنه... ⭕️ شباهت داستان کشتی نوح با وضع فعلی انقلاب اسلامی 🌏@ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟ بقال گفت : دوازده دینار و سیب ده دینار ... در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و او نیز در همان منطقه سکونت داشت . زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد : موز کیلویی سه دینار و سیب پنج دینار .. زن گفت : الحمدلله و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود .. بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد مرد بقال رو به مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هر چه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم .. من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ... وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ... هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده در برابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت .. لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد! @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد . به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش گفتم من قصد اذیت او را نداشتم . گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است. کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند . @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
ﻳﻪ ﻓﻠﺞ ﻗﻄﻊ ﻧﺨﺎﻋﻰ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻛﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺑﺸﻪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﻳﻜﻨﻔﺮ دیگه هم ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺑﺸﻪ، ﺳﺮﺵ ﻣﻨﺖ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺒﺮﺗﺶ ﺩﺳﺘﺸﻮﻳﻰ ﻭ ﺣﻤﺎﻡ ﻭ ﻛﺎﺭﺍﻯ ﺩﻳﮕﻪﺷﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ!! ﻣﻴﺪﻭﻧﻰ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﭼﻴﻪ؟ ﻓﻘﻂ ﻳﻜﺒﺎﺭ ﺩﻳﮕﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻛﺎﺭﺍﺷﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ... ﻳﻪ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻛﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻣﻴﺸﻪ، ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻰ ﺭﻭ ﻧﻤﻴﺒﻴﻨﻪ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻭ ﻧﻤﻴﺒﻴﻨﻪ، ﺻﺒﺢ ﺭﻭ ﻧﻤﻴﺒﻴﻨﻪ! ﻣﻴﺪﻭﻧﻰ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﭼﻴﻪ؟ ﻓﻘﻂ ﻳﻜﺒﺎﺭ ﻓﻘﻂ ﻳﻜﺮﻭﺯ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﻧﺰﺩﻳﻜﺎﺵ ﻭ ﻋﺰﻳﺰﺍﺵ ﻭ ﺁﺳﻤﻮﻥرو و ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺭﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﺒﻴﻨﻪ... ﻳﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﻰ ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺨﻮﺍﺩ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻴﻤﻰ ﺩﺭﻣﺎﻧﻰ ﻭ ﻣﺴﻜﻦﻫﺎﻯ ﻗﻮﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻛﻨﻪ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻧﻜﺸﻪ... ﻳﻪ ﻛﺮ ﻭ ﻻﻝ ﺁﺭﺯﻭﺷﻪ ﺑﺸﻨﻮﻩ، ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﺑﻮﻧﺶ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ... ﻳﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺗﻨﻔﺴﻰ ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺨﻮﺍﺩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻛﭙﺴﻮﻝ ﺍﻛﺴﻴﮋﻥ ﻧﻔﺲ ﺑﻜﺸﻪ... ﺍﻵﻥ ﻣﺸﻜﻠﺖ ﭼﻴﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ؟ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭ ﺯﺍﻧﻮﺕ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻭ ﻧﻌﻤﺘﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻯ ﻓﻜﺮﻛﻦ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻌﻤﺘﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻯ... @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
. از گوسفندی پرسیدند: اگر تو گرگ بودی چه كار می كردی؟ گوسفند گفت: من گرگ ها را به علف خوردن عادت می دادم تا دیگر به گوسفند های بی گناه حمله نكنند. از گرگی هم پرسیدند: اگر گوسفند بودی چه كار می كردی؟ گفت: من به گوسفند ها می آموختم كه چه طور با دو پای عقبشان به سر گرگ ها بزنند و آن ها را بكشند. ذات هیچ حیوانی را نمی توان عوض كرد و آدم ها هم با پوشیدن لباس های رنگارنگ ذاتشان تغییر نمیكند. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... *ای کاش این حکایت به گوش همگان می‌رسید! @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. گفتند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. گفتند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟! @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم... دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!! به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود... ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...! دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟ ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!! @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc