eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
پدري براي پسرش تعریف میکرد : گدایي بود که هر روز صبح ، وقتي از کافه ي نزدیک دفترم مي اومدم بیرون ، جلوم رو مي ‌گرفت ... هر روز یک بیست و پنج سِنتي مي ‌دادم بهش ، هر روز ! منظورم اینه که اونقدر روزمره شده بود ، که گدائه ديگه حتي به خودش زحمت نمي ‌داد پول رو طلب کنه ! فقط براش یه بیست و پنج سنتي مینداختم ... چند روزي مریض شدم و نتونستم اونجا برم ... بعد از يه مدت زدم بیرون و وقتي دوباره به اونجا برگشتم ، مي ‌دوني بهم چي گفت ؟ پسر : چي گفت پدر ؟ گفت : « سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاري !!! » بعضي از خوبي ها و محبت ها ، باعث بد عادتي و توقعِ بیجا ميشه ! @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
راننده ماشینی در دل شب راه رو گم کرده بود و بعد از مدتی ناگهان ماشینش خاموش شد... همونجا شروع کرد به شکایت از خدا، که خدایا پس تو اون بالا داری چیکار میکنی؟!!! چون خسته بود خوابش برد و صبح که از خواب بیدار شد، از شکایت دیشبش خیلی شرمنده شد... چون ماشینش دقیقا نزدیک یه پرتگاه خطرناک خاموش شده بود... به خداوند اعتماد کنیم. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
حسین بن منصور حلاج را در ظهر ماه صیام گذر به کوی جذامیان افتاد، جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند، حلاج بر سر سفره نشست و چند لقمه به دهان برد، جذامیان گفتند؛ دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند ! حلاج گفت؛ آنها روزه اند و برخاست ! غروب هنگام افطار، حلاج گفت؛ خدایا روزه مرا قبول بفرما...! شاگردان گفتند؛ استاد ما دیدیم که روزه شکستی ! حلاج گفت؛ ما مهمان خدا بودیم، روزه شکستیم ولی دل نشکستیم...! آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم ! @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
ميگويند : ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ..... ﺧﻮﺩش را ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﯼ برساند ..... ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ در آن جلسه ..... ﺍﺯ ﺣﻖ ﻣﻠﺘﺶ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ..... ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻫﺎ ﺩﻓﺎﻉ كند ..... ﺩﯾﺮ به ايستگاه راه آهن رسيد ..... ﻭ ﻗﻄﺎﺭ شروع به ﺣﺮﮐﺖ کرده ﺑﻮﺩ ..... گاندى ﻣﺠﺒﻮﺭشد ..... كه به ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﺪﻭد ..... و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﻗﻄﺎﺭ رسيد ..... ﻭلى هنگام ﺳﻮﺍﺭ شدن ..... ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺸﺶ ..... ﺍﺯ پايش ﺩﺭ آمد ..... ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﯾﻞ افتاد ... گاندى سريع ﻟﻨﮕﻪ ديگر كفش ﺭا ..... از پاي درآورده و به سمت ..... لنگه جا مانده پرتاب نمود ..... ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ رسيد ..... و ﻭﺍﺭﺩ ﺟﻠﺴﻪ شد ..... ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻀﺎﺭ ﺑﻪ ﮔﺎﻧﺪﯼ ..... ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ خنديدند ..... ﯾﮑﯽ از ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﻬﺎ گفت : ﺁﻗﺎﯼ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮐﻔﺸﻬﺎﯾﺘﺎﻥ ﮐﻮ ؟؟؟؟؟ ﻧﮑﻨد قصد داريد ﺑﺎ ﭘﺎﯼﺑﺮﻫﻨﻪ ..... ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ملت خود ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﯿﺪ !!!!! ﻣﺠﺪﺩﺍ ﻫﻤﻪ حضار ..... خنده ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ ..... ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺁﺭﺍﻡ ..... ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﻟﺐ ..... ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ..... ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ..... ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺗﺎﺧﯿﺮ ..... ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﺎﺭ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻡ ..... ﺗﺎ خود را به اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮسانم ..... ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺸﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺁﻣد..... ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻟﻨﮕﻪ ﺭﺍ ..... ﻧﯿﺰ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ..... ﻟﻨﮕﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ..... ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﯼ ..... ﭘﯿﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ..... ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ..... ﻧﻪ ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ .....! ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﯼ ﺳﺎﻟﻦ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﮔﺮﻓﺖ ..... ﺁﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ..... ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ " ﺗﺤﻤﻞ " ﮐﻨﯿﻢ ..... ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ " ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨﯿﻢ ..... ﮔﺎﻫﯽ، «ﺧﺪﺍوند» !!!!! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎ «ﺩﺳﺖ ﺗﻮ» ..... «ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ» ..... ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ..... «ﺩﺳﺘﯽ» ﺭﺍ ..... ﺑﻪ «ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ» ..... ﺑﺪﺍﻥ که : «ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺕ» ..... دﺭ «ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ» ..... @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد... وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم... @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
‍ 🔴 ماجرای شفا گرفتن مهدی صباغی در حرم امام رضا بازیگر مشهور مشهدی با اشاره به سکته قلبی خودش که منجر به بی‌حس شدن بخشی از بدنش شده بود گفت: شب نیمه شعبان به حرم امام رضا(ع) رفتم و گفتم که من کبوتر جلد شما هستم یا مرا از دنیا ببرید یا شفایم بدهید! و شکر خدا شفایم دادند. 🔹و ی با اشاره به ماجرای سکته خودش افزود: نیمه راست بدنم کاملاً بی حس شده بود و بدون کمک دیگران نمی توانستم روی پا بایستم و حتما باید زیر بغلم را می گرفتند.شب نیمه شعبان در حرم مطهر رضوی در حالیکه یکی از عوامل صدا و سیما همراهم بود و زیر بغلم را گرفته بود خودم را به صحن امام رضا(ع) رساندم و از ته دل شفای خود و یا مرگ خودم را از حضرت رضا(ع) خواستم! یکی از خادمان حرم امام رضا(ع) یک تکه نبات – بقول ما مشهدیا یک لوکه نبات- را به من داد و گفت ان‌شاالله خدا خودش عنایت می‌کنه! 🔶 در حال راز و نیاز بودم و هنوز آب نبات از گلویم پایین نرفته بود که احساس کردم بدنم دارد داغ می‌شود اول، احساس کردم دست راستم داغ شد و می توانم آن‌را حرکت دهم. چیزی نگذشت که پای راستم هم داغ شد. به همراهم که زیر پهلویم را گرفته بود گفتم. دستم را رها کن … می خواهم راه بروم که همین طور هم شد و من با پای خودم از صحن با حال عجیب بیرون آمدم؛ خدای من! خودم حرکت کردم! به همراهم گفتم. 🔹 دایی جان، فریاد نزن تا کسی نفهمد وگرنه لباس‌های ما را هم تکه تکه می‌کنند! اما به خواست خدا، امام رضا(ع) شفایم داد. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟ زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم. عصر وقتی شوهرش به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل. زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم. زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم. زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند، ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
حیله ملا سه نفررفیق، یکی سید و دیگری شیخ و سومی عامی برای خوردن میوه به باغ ملا رفتند. ملا وارد باغ شد دید سه نفر مشغول خوردن میوهایش هستند. خواست با آنها دست پنجه نرم کند دید زورش نمی رسد فکر کرد چه کند حیله ای به خاطرش آمد: اول رو کرد بشخص عامی گفت: ای مفتخور پدر سوخته این آقاسید است وخمس مالها به این آقا میرسد و مال جدش را می خورد، جناب شیخ هم از زکوه وسهم امام حقی دارند. پس باغ متعلق به ایشان است، اما تو بی انصاف بچه حق میوه های مفت مسلم می خوری، شروع کرد عامی را کتک زدن. سید وشیخ وقتی دیدند مورد اعتراض نیستند آنها هم گفتند ملا راست می گوید، چرا مال مردم را بی اجازه میخوری. ملا پس از کتک زدن عامی دست پای او را بست و رو کرد به شیخ گفت: جناب شیخ البته به اندازه ای سواد دارید که بدانید خمس مال ما بی شک مال سادات است. بنابراین اگر یک پنجم میوه باغ مرا آقا تناول فرمایند حق خودشان است ولی جنابعالی به درجه اجتهاد نرسیده ای که سهم امام بتو تعلق گیرد من هم که زکوۀ مال خود را داده ام پس بچه حق مال غیررا بدون رضایت صاحب مال می خوری. سید وقتی دید درهر حال از تعرض مصون است به ملا کمک کرد و دستهای شیخ رابستنند. ملا پس از کتک زدن شیخ و رفع خستگی، رو به سید کرد وگفت: جدت به کمرت بزند ،اولا خمس به هر سیدی تعلق نمی گیرد، بفرض که خمس به تو برسد از کجا فهمیدی که صاحب این باغ خمس خود را نداده. آیا جدت گفته مال مردم را مفت بخوری شروع کرد سید را زدن ،دست وپای او هم را بست و پهلوی عامی وشیخ انداخت وبا این تدبیر از دست هر سه نفرراحت شد. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان می‌رسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبل (روبل واحد پول روسیه) در دست داشته باشد. بنابراین از پسران خود خواست که یک کیسه روبل در تابوتش قرار دهند. فرزندانش هم این درخواست او را برآورده کردند. وقتی به آن دنیا رسید، میزی بزرگ دید که انواع نوشیدنی‌ها و خوردنی‌ها مانند کوپه درجه یک قطار روی آن چیده شده بود. با خوشحالی به کیسۀ پول خود نگاه کرد و به میز نزدیک شد. هر چیز که در آنجا بود،‌ فقط یک کوپک (پول خرد روسیه) قیمت داشت. از رولت خوشمزه تا ماهی‌های ساردین تازه و نوشیدنیهای متنوع…! مرد با خود فکر کرد: چه ارزان. اینجا همه چیز بسیار ارزان است. بعد می‌خواست یک بشقاب پر از غذاهای عالی سفارش دهد. هنگامی که مرد پشت پیشخوان از او پرسید آیا پول دارد، یک سکۀ پنج روبلی را بالا گرفت. ولی مرد با ترشرویی گفت: متأسفم! ما در اینجا فقط کوپک قبول می‌کنیم! همان طور که می‌توان پیش‌بینی کرد،‌ مرد ثروتمند در این بین بسیار گرسنه و تشنه شده بود، پس به خواب پسرانش رفت و به آنها دستور داد جای روبل، مقدار کوپک در گور او قرار دهند. همین اتفاق هم افتاد و مرد با خوشحالی به سوی پیشخوان رفت، اما وقتی می‌خواست یک مشت کوپک به فروشنده بدهد، وی خندان و در عین حال با قاطعیت گفت: این طور که متوجه می‌شوم، شما آن پایین چیز زیادی یاد نگرفته‌اید. ما در اینجا کوپک‌هایی را قبول نمی‌کنیم که درآمد شما بوده است، بلکه فقط کوپک‌هایی را می‌پذیریم که شما هدیه کرده‌اید… هدیه دادن چه عاطفی ،چه معنوی و چه مادی نقش هرس کردن را ایفا خواهد کرد ،بیایید از هدیه دادن چیزهای خوب به هم دریغ نکنیم. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
روزی مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر. مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می خورد پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد مرد که جلوتر از پسرش می رفت یکی از گیلاسها را به زمین انداخت پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می داشت و می خورد آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت: یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمی ارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست. پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ اما یکجا ندادمت برای اینکه مطلب خوب متوجه بشوی، گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی؛ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری... بدان: هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید... @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد. واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد. مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد. مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟ زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم ! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم… در حقیقت همه ما چهار همسر داریم! همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند. همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مےکنیم. او ضامن توانمندی های ماست، اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است... @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🔸داستان خر من از کره‌گی دُم نداشت! ( بخونید جالبه) مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!... مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!.. مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !... مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرود آیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد!.. چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!.. مردك فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!.. صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت! @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌿🍃 سلطان بزرگی پس از اینکه گرفتار بیماری سختی شد گفت : نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند تمام طبیبان دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد اما نوانستند . تنها یکی از طبیبان گفت : من می‌توانم شاه را معالجه کنم اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید پادشاه معالجه می شود شاه سربازانش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد آنها به تمام شهرها سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد آن که ثروت داشت بیمار بود آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت یا اگر فرزندی داشت فرزندانش بد بودن خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند یک شب پسر شاه از کنار کلبه‌ای فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم بخوابم چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟ پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند سربازان برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
در يک رستوران، يک سوسک ناگهان از جايي پر مي‌زند و بر روي يک خانمي مي‌نشيند.آن خانم از روي ترس شروع به فرياد زدن مي‌کند. او وحشت‌زده بلند مي‌شود و سعي ‌مي‌کند با پريدن و تکان دادن دست‌هايش سوسک را از خود دور کند. واکنش او مسري بود و افراد ديگري هم که سر همان ميز بودند وحشت‌زده مي‌شوند. بالاخره آن خانم موفق مي‌شود سوسک را از خود دور کند. سوسک پر مي‌زند و روي خانم ديگري نزديکي او مي‌نشيند. اين بار نوبت او و افراد نزديکش مي‌شود که همين حرکت‌ها را تکرار کنند! پيشخدمت به سمت آنها مي‌دود تا کمک کند. در اثر واکنش‌هاي خانم دوم، اين بار سوسک پر مي‌زند و روي پيشخدمت مي‌نشيند. پيشخدمت محکم مي‌ايستد و به رفتار سوسک بر روي لباسش نگاه مي‌کند. زماني که مطمئن مي‌شود، سوسک را با انگشتانش مي‌گيرد و به خارج رستوران پرت مي‌کند. در حالي‌که قهوه‌ام را مزه مزه مي‌کردم، شاهد اين جريان بودم و ذهنم درگير اين موضوع شد. آيا سوسک باعث اين رفتار عصبي شده بود؟ اگر اينطور بود، چرا پيشخدمت دچار اين رفتار نشد؟ چرا او تقريبا به شکل ايده‌آلي اين مسئله را حل کرد، بدون اين‌که آشفتگي ايجاد کند؟ اين سوسک نبود که باعث اين ناآرامي و ناراحتي خانم‌ها شده بود، بلکه عدم توانايي خودشان در برخورد با سوسک موجب ناراحتيشان شده بود. من فهميدم اين فرياد پدرم، همسرم يا مديرم بر سر من نيست که موجب ناراحتي من مي‌شود، بلکه ناتواني من در برخورد با اين مسائل است که من را ناراحت مي‌کند. اين ترافيک بزرگراه نيست که من را ناراحت مي‌کند، اين ناتواني من در برخورد با اين پديده ‌است که موجب ناراحتيم مي‌شود. من فهميدم در زندگي نبايد واکنش نشان داد، بلکه بايد پاسخ داد. آن خانم‌ به اتفاق رخ‌داده واکنش نشان داد، در حاليکه پيشخدمت پاسخ داد. واکنش‌ها هميشه غريزي هستند در حالي‌که پاسخ‌ها همراه با تفکرند. 💡نحوه واکنش‌هاي ما به مشکلات - و نه خود مشکلات- است که مي‌تواند در زندگي بحران ايجاد کند. اين مفهوم مهمي در فهم زندگي است. آدمي که خوشحال است به اين خاطر نيست که همه چيز در زندگيش درست است. او به اين خاطر خوشحال است که ديدگاهش نسبت به مسائل درست است. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
صداي راننده وانت بار كه داد ميزد هندونه به شرط چاقو بخور و ببر، جيگرتو حال مياره هندونه رو شنيديم. گفتم: زن، جون هر كي دوست داري بي خيال شو. اصلا بزار برم واست دو تا هندونه قرمز بگيرم بخوري جيگرت حال بياد. اما گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. سرم رو بين و دوتا دستام گرفتم و پيش خودم گفتم حيف كه مجبور بودم فقط با تو ازدواج كنم. زن از تو يه دنده تر وجود نداره. در حالي كه برگهاي دور كمرش رو مرتب ميكرد و دستاش رو توي هوا تكون ميداد گفت: همين كه هست مي‌خواي بخواه ميخواي نخواه، اصلا اگه به حرفم گوش نكني مجبوري امشب رو تنها بخوابي! گفتم: آخه زن تو كه منو بدبخت ميكني حداقل به بچه‌هامون رحم كن اونا چه گناهي كردن كه تا آخر عمر بايد تاوان گناه تو رو پس بدن اينو كه گفتم شروع كرد به جيغ و داد كردن كه تو اصلا به من اهميت نميدي تو براي من ارزش قائل نيستي تو با من مهربون نيستي و.... گفتم باشه اصلا هر چي تو بگي. با هزار زحمت از يه درخت سيب بالا رفتم و يه دونه سيب چيدم و دادم بهش و گفتم بگير حوا جونم اينم سيب ديگه چي ميگي اما چشم‌تون روز بد نبينه... همينكه اولين گاز رو زديم خدا با اردنگي مارو انداخت اينجا تازه از اون بدتر اينكه وقتي به حوا ميگم ببين چه بلايي به سرم آوردي با كمال پر رويي ميگه: ببين مردهاي مردم چه كارا كه واسه زنشون نميكنند از ماشين پژو گرفته تا تور آنتاليا واسه زنشون فراهم ميكنند من در حالي كه دهنم باز مونده بود داشتم به اين فكر ميكردم آخه جز ما دوتا كه زن و شوهري وجود نداشت كه حوا اين حرفهارو ميزد خوب كه فكر كردم ديدم همه اين حرف ها ريشه ژنتيكي داره و توي دهان همه زن هاي عالم وجود داره @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ گفت از پنج سبب: اول آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند دوم آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند سوم آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند چهارم آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید پنجم آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که گناهی کنم توبه ام را بپذیرد @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
دورهمی دانش آموزان در گنجینه حکایت ۱۰۰۰ تایی شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خوشحالیم از استقبال خوب دانش آموزان از کانال گنجینه حکایت. و همچنین استفاده از مطالب این کانال در صبحگاه مدارس. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
سلام دوستان و همراهان ما در گنجینه حکایت. به امید اینکه ۲۰۰۰ نفری شویم لینک ما را برای همه دوستانتان ارسال کنید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
زنی ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ هر شب قبل از خواب ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍو ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻨﺪ ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﯾن گوﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ :😊 ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ ،ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮف ها ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ در خیابان ها پرﺳﻪ نمی زﻧﺪ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽ پرداﺯﻡ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻟﺒاس هاﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ پاﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ پا ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ پنجرﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ می شوم، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻢ ! ﺧﺪﺍﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ می کند ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ شان ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﻜﺮ ﻛه ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ! ﺁﺭﯼ ... ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﺪ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ می بایست ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﻨﯿﻢ .❤️ ✨ﺧﺪایا شکرت,✨ @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
ستارخان در خاطراتش می گوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد...! اما در زمان مشروطه یک بار گریستم؛ و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا؛ از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان.!! اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
مردی در راه برگشت به خانه، جلوی یک گل‌فروشی توقف کرد تا برای مادرش که در شهری دورتر زندگی می‌کرد یک دسته گل سفارش دهد تا ارسال کنند. وقتی داشت از ماشین پیاده می‌شد متوجه شد که دختر کوچکی گوشه‌ای ایستاده و در حال گریه کردن است. مرد از دختر پرسید که چرا گریه می‌کند و دختر جواب داد: «من میخواهم یک شاخه گل رز برای مادرم بخرم. اما پولم کافی نیست.» مرد لبخندی زد و گفت: «با من بیا تو گل‌فروشی. من برای تو یک شاخه گل رز می‌خرم.» مرد برای دختر کوچولو یک شاخه گل رز خرید و دسته گل برای مادرش را هم سفارش داد. وقتی با دختر از گل‌فروشی بیرون آمدند مرد به دختر گفت می‌تواند دختر را به خانه‌اش برساند. دختر گفت: «ممنون، لطفاً مرا پیش مادرم ببرید.» دختر مرد را به یک گورستان هدایت کرد و در آنجا شاخه گل رز را روی یک قبر تازه پر شده قرار داد. مرد از دختر خداحافظی کرد و به گل‌فروشی برگشت، سفارش را لغو کرد و همان جا یک دسته گل انتخاب کرد و سوار بر ماشین رفت برای دیدن مادرش. زندگی کوتاه است. تا جایی که می‌توانیم برای کسانی که شما را دوست دارند وقت بگذارید و به آنان بورزید. قبل از اینکه دیر شود از هر لحظه آن استفاده کنید. هیچ چیزی مهم‌تر از خانواده نیست. @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟! گفت : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم : ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ‌ها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ‌ها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ... @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.... "از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند" @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
بزرگ شدیم و فهمیدیم که دوا، آب میوه نبود. بزرگ شدیم و فهمیدیم که پدر همیشه با دستان پر باز نخواهد گشت آنطور که مادر گفته بود. بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست! بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته! بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست! و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت! بزرگ تر که شدیم، فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم؛ بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند! شاید هم رفته باشند...! خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود. خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود، غضبش عشق بود، و تنبیه اش عشق... و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر، انحنای قامت اوست! @ganjinehhekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc