🔅 #پندانه
✍ بدان که سفرت در این دنیا کوتاه است
🔹شخص جوانی در اتوبوس نشسته بود.
🔸در ایستگاه بعدی شخصی مسن با ترشرویی و سروصدا وارد اتوبوس شد و کنار او نشست و خود را بههمراه کیفهایش با فشار و زور بر روی صندلی نشاند.
🔹کسی که در طرف دیگر آن جوان نشسته بود، از او پرسید که چرا چیزی نمیگوید.
🔸جوان با لبخندی پاسخ داد:
سفر ما با یکدیگر بسیار کوتاه است، من ایستگاه بعدی پیاده میشوم.
🔹اگر تکتک ما این موضوع را درک میکردیم که وقت ما بسیار کم است، آنوقت متوجه میشدیم که پرخاشگری، بحث و جدلهای بینتیجه، نبخشیدن دیگران، ناراضیبودن و عیبجوییکردن، تلفکردن وقت و انرژی است.
خیلی قشنگہ :
در معبدی گربه ای زندگی
می کرد که هنگام عبادت راهب ها
مزاحم تمرکز آن ها می شد.
بنابراین استاد بزرگ دستور داد
هر وقت زمان مراقبه می رسد
یک نفر گربه را گرفته و به
ته باغ ببرد و به درختی ببندد.
این روال سال ها ادامه پیدا کرد
و یکی از اصول کار آن مذهب شد.
سال ها بعد استاد بزرگ درگذشت.
گربه هم مرد.راهبان آن معبد
گربه ای خریدند و به معبد آوردند
تا هنگام عبادت به درخت ببندند
تا اصول عبادت را
درست به جا آورده باشند.
سال ها بعد استاد بزرگ
دیگری رساله ای نوشت درباره ی
اهمیت بستن گربه هنگام عبادت!!
بسیاری از باورهای ما اینگونه
به اصل و قانون تبدیل می شوند. اگر
نتوانی روی زمین بهشت را پیدا کنی ،
در آسمانها نیز نمی توانی آن را بیابی …
خانه خدا همین نزدیکی است
و تنها اثاث آن مهربانی است .... ♡
👤حسین پناهی
#داستان_آموزنده
✍ کور خود و بینای مردم
🔹روزی از روزهای بهاری باران بهشدت در حال باریدن بود. خب در این حالت هرکسی دوست دارد، زودتر خود را به جایی برساند که کمتر خیس شود.
🔸رندی از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او میدوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
🔹رند پنجره را باز کرد و فریاد زد:
آهای همسایه! چیکار میکنی؟ خجالت نمیکشی از رحمت خدا فرار میکنی؟
🔸مرد همسایه وقتی این حرف رند را شنید، دست از دویدن کشید و آرامآرام بهسمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آبکشیده شده بود.
🔹چند روز گذشت. این بار رند خود در میانه باران گرفتار شد.
🔸بهسرعت در حال دویدن بهسوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
آهای! خجالت نمیکشی از رحمت خدا فرار میکنی!؟ چند روز قبل را یادت هست به من میگفتی چرا از رحمت خدا فرار میکنی؟ حال خودت همان کار را میکنی؟
🔹رند در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر میدوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
🔸هستند کسانی که از زمین و زمان ایراد میگیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیه ذکر میکنند.
❖
می ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺷﺨﺼﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ،
ﺑﺎﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ
ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﻣﻨﺰﻝ
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﺁﻥ ﺷﺐ
ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ
ﻫﯿﭽﯿﮏ ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ
ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﮑﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ، ﺯﯾﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ
ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ك
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ك
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁﻧﺮﺍ ﺣﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺍﺳﺖ
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻞ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﯾﺎﻓﺖ
ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻛﺴﻲ ﺟﺰ
ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ ...
ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ
.
پادشاهی به درویشی گفت: "آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلی و قُرب باشد، مرا یاد کن."
گفت: "چون من در آن حضرت رسم و تابِ آفتاب آن جمال بر من زند، مرا از خود یاد نیاید؛ از تو چون یاد کنم؟"
اما چون حق تعالی بنده ای را گزید و مستغرق خود گردانید، هرکه دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد، بی آن که از آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد، حق آن را برآرد. 👌🌿
🔸 از کتاب "فیه مافیه" مولانای جان
#مولوی
#مولانا
هيچ مگو
لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت: ((امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزهات را بگشا و طعام خور .))
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دير وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد . روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هيچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: ((پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى . )) ?
#حکایت
- دريا باش
مردى پيش بايزيد بسطامى آمد و گفت: ((چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فايده دهى و خود نيز پختهتر گردى كه گفتهاند:
بسيار سفر بايد تا پخته شود خامى - - صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى
بايزيد گفت: (( در اين شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كردهام . به وى مشغولم و از او به ديگرى نمىپردازم . )) آن مرد گفت: آب كه در يك جا بماند و جارى نگردد، در جايگاه خود بگندد.)) بايزيد جواب داد:
(( دريا باش تا هرگز نگندى .)) ?
چنان كه رابعه را از زنان عارفه بود، كسى گفت: از خلوت بيرون آى تا شگفتىهاى خلقت بينى . رابعه گفت: (( به خلوت در آى تا عجايب خالق بينى .))
#حکایت
📚حکایتهای پندآموز «پاداش دسته گل اهدایی»
یکی از کنیزان امام حسین علیه السلام خدمت حضرت رسید،سلام کرد و دسته گلی تقدیم آن حضرت نمود. حضرت هدیه آن کنیز را پذیرفت و در مقابل به او فرمود:تو را در راه خدا آزاد کردم.
انس که ناظر این برخورد انسانی بود از آن حضرت با شگفتی پرسید:چگونه در مقابل یک دسته گل بی ارزش او را آزاد کردی؟! چون ارزش مادی یک کنیز به صدها دینار طلا می رسید.
حضرت با تبسمی حاکی از رضایت خاطر بود فرمود:خداوند اینگونه ما را ادب کرده،چون در قرآن کریم می فرماید:وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا
اگر کسی به شما نیکی کرد او را نیکی و با رفتار شایسته تری پاسخ دهید.
📖سوره نساء آیه۸۶
و من فکر کردم،از هدیه این کنیز بهتر این است که در راه خدا آزادش کنم.
📚بحار جلد۴۴ صفحه۱۹۴
#حكايت
شیخی وارد روستایی شد و ادعا کرد طی الارض میکند و از آینده خبر دارد.
مردمان زیادی دور وی جمع شدند و وی را بسی عزیز و گرامی داشتند و به وی منزلی دادند تا در آن سکنی گزیند.
زن باهوشی از اهالی روستا شیخ را به همراه کد خدا و برخی اهالی روستا برای ناهار به منزلش دعوت کرد.
زن خانه برای میهمانان سینی برنج کشید و روی برنج تکه ای مرغ گذاشت.
برای سینی شیخ نیز برنجی کشیده بود که رویش مرغی دیده نمیشد.
شیخ بعد مکثی با تعجب پرسید : چرا برای سینی غذای من مرغی نگذاشته ای؟
زن پاسخ داد : چگونه است که حضرت شیخ طی الارض میکند و از آینده و..خبر دارد ولی از مرغی که زیر برنج در سینی وی گذاشته ام خبر ندارد!!!
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
#حكايت
روزی سه شیخ با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت:
روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.
سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند.دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر یا قدّوس بگویند.
عبید زاکانی
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
#کارت_دعوت فکر........!
وقتی به چیزی فکر میکنید در واقع برایش کارت دعوت میفرستید... ؛
آیا هرگز برایتان پیش آمده که به دوستی که مدتها از او بی خبر بوده اید فکر کنید و او ناگهان پس از سالها به شما تلفن بزند!؟
شما با کلام خود میتوانید روند حوادث را تغییر دهید.آیا هیچوقت به این موضوع فکر کرده اید که اراده ی شما،تولیدکننده افکارتان است نه اتفاقات روزمره...!!؟
افکار و تصاویر ذهنی خود را کنترل کنید و اراده خود را بر آنها تحمیل کنید...!
هرگز اجازه ندهید فردی یا موضوعی افکار شما را دستخوش نوسان کند یا تصویر ذهنی نامطلوبی برای شما بسازد...!
بجای تصاویر درهم و منفی،تصاویری زیبا در ذهنتان بسازید آنگاه خواهید دید که ذهن شما چه پیشگوی قابلیست....!
وقتی به چیزی فکر میکنید در واقع برایش کارت دعوت میفرستید...!
کارت دعوت #افکار_مثبت ذهنتو بفرست....
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
💕"قیمت زندگی چنده؟"
فرزندی از پدرش پرسید:
قیمت زندگی چقدر است؟!
پدر یک سنگ زیبا بهش داد و گفت:
این را ببر بازار، ببین مردم چقدر میخرند؛ اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمتگذاری میکنند.!
او سنگ را به بازار برد...
نفر اول سنگ را دید و پرسید: قیمت این سنگ چند؟
کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان!
آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت.
پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقهفروشان، آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد.
عتیقهفروش گفت: دویست هزار تومان!
اینبار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.
پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو...
وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهرشناس گفت: دو میلیون تومان!
آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد.
پدر گفت: فرزندم!
حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟!
* مهم این است که گوهر وجودت را به کی بفروشی!!
قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد...*
"پس مراقب باش"
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
#تلنگر
یه "فلج قطع نخاعى" از خواب كه بيدار میشه منتظره يڪ نفر بيدار بشه، با خجالت ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده...
ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده...
يه "نابينا" از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد و نميبينه،صبح رو نميبينه.
ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يك روز بتونه نزديكان و عزيزاش و آسمون و زندگى رو با چشماش ببينه...
يه بيمار "سرطانى" دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه...
يه "كر و لال" آرزوشه بشنوه و بتونه با زبونش حرف بزنه...
يه "بيمار تنفسى" دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيژن نفس بكشه...
يه معتاد در عذاب آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره...
الآن مشكلت چيه دوست من؟
دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن
ڪه از قدیم گفتن
شڪر نعمت نعمتت افزون ڪند
ڪفر نعمت از ڪفت بیرون ڪند
با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن.
تو خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن.
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ!
ﮐﻪ:
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ!
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ!
ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ!
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
#حكايت
✍🏻📚لقمان حکیم گوید:
روزی در کنار کشتزاری از گندم
ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبرسر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم،
شگفت زده شدم !
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند.
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
✨رمز موفقیت
روزی مرد جوانی از یک حکیم رمز موفقيت را پرسيد که چيست. حکیم به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزديکی رودخانه بيايد.
هر دو حاضر شدند. حکیم از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد ،حکیم با زير آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما حکیم قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. حکیم سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولين کاری که مردجوان انجام داد کشيدن يک نفس عميق بود.
حکیم از او پرسيد، " در آن وضعيت تنها چيزی که می خواستی چه بود؟"
پسر جواب داد: "هوا"
حکیم گفت:" اين راز موفقيت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقيت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز ديگری وجود ندارد.
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
زهر، خوشتر
آوردهاند كه يكى از حجاج در راه مكه، از كاروان بازماند و در بيابان تنها شد . در آن باديه مىرفت با به جايى رسيد . خانهاى كهنه ديد . بدان سو رفت . در زد . پيرزنى در خانه گشود . حاجى سلام كرد و زن او را خوشامد گفت.
حاجى گفت: من مردى در راه ماندهام و چند روز است كه غذا نخوردهام . اگر طعامى دارى، مراد ده تا بخورم . زن گفت: در اين وادى، ماران بسيارند . برو و يك دو مار بگير و بياور تا من بپزم و بخوريم . مرد متحير شد و گفت: من مار ندانم گرفت.
زن گفت: بيا تا با هم برويم و من مار گيرم . ساعتى در وادى بگشتند؛ چهار مار بزرگ گرفت و آورد و سر و دم آنها بزد و آتش بيفروخت و مار بر آتش نهاد . مرد از غايت گرسنگى، آن را خورد . پس به آب محتاج گشت.
زن گفت در اين نزديكىها، چشمهاى است؛ برو و همان جا آب بنوش . آن مرد، بر سر آن چشمه آمد . آبى ديد بسيار نامطبوع و بدبو و گل آلود. چارهاى جز نوشيدن نديد . چون باز آمد، زن را گفت:اى مادر!چنين جاى بدين ناخوشى، چرا ماندى و عمر تباه مىكنى؟ پير زن گفت: در جهان بهتر از اين بيابان، جايى براى زيستن نيست.
مرد گفت: در شهر ما، آبهاى فراوان و باغهاى پر نعمت هست و انواع ميوهها و درختان و غذاهاى مطبوع. ما هرگز ندانسته بوديم كه ماران را بتوان خورد.
پيرزن گفت: در آن جا كه شما روزگار مىگذرانيد و نعمت و آسايش آن بسيار است، آيا كسى بر كسى ستم هم مىكند؟
گفت: شاهان و ملوك، ستمهاى بزرگ مىكنند و مردمان، بر يكديگر ستمهاى خرد، گاه روا مىدارند.
زن گفت: (( آن نعمتها كه گفتى در چنان جايى، بتر از زهر باشد و اين زهر در دامن فراغت، خوشتر از همه نعمتها است . ))
#حکایت
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
يار در خانه و ...
كسى از خدا گنج بىرنج خواست . بسى التجا كرد و دعا خواند و اشك ريخت. شبى در خواب ديد كه فرشتهاى به او مىگويد: ((فردا به گورستان شهر رو . آن جا بر مزار فلان آدم بايست و رو جانب مشرق كن . تيرى در كمان بگذار و بينداز. هر جا تير افتد، آن جا گنج است . ))
از خواب برخاست و چنان كرد كه در خواب ديده بود؛ اما گنجى نيافت. خبر به پادشاه رسيد . او نيز تيراندازانى گمارد تا تير به مشرق اندازند و هر جا تيرها مىافتاد، مىكندند؛ باز گنجى يافت نشد.
مرد فقير به خانه آمد و به درگاه خدا ناليد كه (( پس از عمرى، مرا گنجى نمودى، اما باز ندادى . گنج نيافتم و رسواى شهر نيز شدم .)) خوابيد و دوباره همان فرشته را به خواب ديد .
گفت: آنچه گفتى به جا آوردم، اما گنج نيافتم.
فرشته گفت: (( نه؛ آنچه ما گفتيم به جا نياوردى . آنچه خود پنداشتى، كردى . ما گفتيم كه تير در كمان بگذار، نگفتيم كمان را بكش . اگر تير در كمان مىگذاشتى و رها مىكردى، تير پيش پاى تو مىافتاد و تو گنج را زير پاى خود مىيافتى .))
صبح برخاست و اين بار همان كرد كه در خواب به او الهام شده بود. گنج يافت و دانست كه هر چه از خير و نيكى است، نزديك است و مردمان بىسبب به راههاى دور مىروند تا خيرى كسب كنند يا توشهاى براى آخرت بيندوزند
#حکایت
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»
شیطان پاسخ داد: «این نومیدی از تواناییهای خود و رحمت خدا است.»
آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟»
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدرکهنه است!»
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
جشيش ديلمى كه از ايرانيان مسلمان يمن بود گويد: حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله براى ما نامه نوشتند كه با اسود كذّاب جنگ كنيم .
فرمان پيغمبر اسلام براى فيروز، دادويه و جشيش صادر شده بود و اينان ماءمور شده بودند كه با دشمنان اسلام به طور آشكار و پنهان جنگ كنند و فرمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله را به همه مسلمانان برسانند. فيروز، دادويه و جشيش ديلمى فرمان پيغمبر صلى اللّه عليه و آله را به همه ايرانيان رسانيدند.
ديلمى گويد: ما شروع كرديم به مكاتبه و دعوت مردم كه خود را براى جنگ با اسود عنسى مهيا سازند. در اين هنگام اسود از جريان مطلع شد و براى ايرانيان پيامى فرستاد و آنها را تهديد كرد كه اگر با وى سر جنگ و ستيز داشته باشند چنان و چنين خواهد شد. ما در پاسخ وى گفتيم : هرگز سر جنگ با شما نداريم . ولكن اسود به سخنان ما اعتماد پيدا نكرد و همواره از ايرانيان بيم داشت كه امكان دارد وى را از پاى درآورند.
در اين گير و دار نامه هايى از ((عامر بن شهر)) و ((ذى زود)) و چند جاى ديگر رسيد. مردم در اين نامه ها ما را به جنگ با اسود تشويق مى كردند و نويد مساعدت و همراهى مى دادند، سپس مطلع شديم كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله براى جماعتى ديگر نيز نامه نوشته اند و فرمان داده اند كه از فيروز و دادويه و ريلمى پشتيبانى كنند و آنان را در مقابل اسود كذّاب يارى نمايند. از اين رو ما در ميان مردم پشتيبام پيدا كرديم .
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود !
براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟
از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد:
علت اصلي شكست من، پدرم بوده است!
او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام.
از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت:
علت موفقيت من پدرم است !
من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم.
طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد.
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🧡✨🧡
#نادانی
روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم
استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که 10
سئوال از تاریخ کشور ها خواهد داد.
دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت:
مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ
معروف است ......؟
از هر که پرسیدم نمیدانست.
تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود اما
براستی کسی نمیدانست.
همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته
این مادر از شمشیر زنیش از آشپزی برای
سربازان از بر پا کردن خیمه ها در جنگ از
عبادت هایش و......
استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع
کرد و رفت .
14 تیر برای جواب آزمون امتحان تاریخ
ملل رفتیم در تابلو مقابل اسامی همه
نوشته شده بود با خط درشت مردود.
برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا
رفتیم استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟
همه گفتیم آری
گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟
گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده
پاسخ صحیح "نمیدانم بود".
همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی
شهامت نداشت بنویسد "نمیدانم"
ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است
بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید،
زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد.
و ما گرفتار نادانی خود شدیم...
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
از حكيمى پرسيدند: سخاوت بهتر از شجاعت است يا شجاعت بهتر از سخاوت ؟ حكيم در پاسخ گفت : ((سخاوت به شجاعت نيز ندارد.))
نماند حاتم طائى وليك تا به ابد
بماند نام بلندش به نيكويى مشهور
زكات مال به در كن كه فضله رز را
چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به ز بازوى زور
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
تصميم خطرناك ؟!
بنده در شبى كه بنا بود فرداى آن در مسجد سيد عزيز الله براى تنبه دولت ها دعا كنند، اطلاع دادند بنا دارد مقاومت كند.
ما ديديم علما در اينجا تكليف ديگرى دارند، من تصميم آخر را ضمن ابتهال به خداوند متعال گرفتم و به هيچ كس هم نگفتم و لكن خداوند بر دولت و شاه و ملت منت گذاشت . اگر خداى نكرده جسارتى به علماى تهران شده بود من يك تصميم خطرناكى گرفته بودم . اما دولت بعد از نيمه شب متوجه شد نمى شود با قواى مردم مقاومت كرد. در همان نيمه شب از علماى بزرگ تهران كاغذ گرفت كه اين غائله خاموش شود تا اينكه صبح براى علماى قم هم تلگراف زد
#حکایت
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید
گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود.
قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد.
طبیب گفت: تو چه کردی؟
شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت.
طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
#بهارستان_جامی
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟!
گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ میکنم
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc