eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
مولانا که سلطان نمایش‌نامه‌نویسی‌های کوتاه و نمادین درباره‌ی احوالات انسان است، در دفتر چهارم مثنوی، گفتگویی بین شتر و قاطر نقل می‌کند که جالب است. قاطر به شتر می‌گوید: «من صدبرابر تو بیشتر راه‌ها را بلدم و تمامشان را هم به تاخت رفته‌ام. چجوری‌ست که تو کمتر از من زخم و زیلی می‌شوی و زجر کمتری می‌کشی؟» شتر می‌گوید: به سه دلیل است: اول اینکه من مثل تو اهل تخته‌گاز رفتن و واشر سرسیلندر سوزاندن نیستم. با حوصله و صبر و متانت می‌روم. به جای عجله کردن و یکهو انفجاری رفتار نمودن، از فنِ آهستگی و پیوستگی استفاده می‌کنم. دوم اینکه اهل نشخوارم. افکار و حرف‌ها و مقصد و حرکتم را هم مثل غذایم اول مزه مزه و نشخوار می‌کنم و بعد دست به اقدام می‌زنم. سوم اینکه، قبل از حرکت چشم‌هایم را باز می‌کنم، و تمام مسیر را از ابتدا تا انتها ورانداز می‌کنم؛ نه اینکه مثل تو کله‌ام را بیندازم پایین، و بگویم ای ول ، حالا برویم ببینم چه می‌شود دکتر زندی روان شناس @ganjinehhekayat
قدیم به همسر میگفتند جفت. مثلا در یک ازدواج خوب میگفتند فلانی جفتش را پیدا کرد؛ یا در یک ازدواج بد میگفتند فلانی جفتش نبود. بهترین ملاک برای ازدواج خوب یا بد جفت بودن زن و شوهر با هم بود. مولانا در دفتر اول مثنوی گفتگویی بین یک زن و مرد عرب را روایت میکند که خیلی شیرین است. او میگوید در ازدواجی که طرف مقابل جفت تو نباشد، نه تنها تو در واقع همسر نداری و همسرت را از دست داده ای؛ بلکه از آن بدتر، خودت را هم از دست میدهی. درست مثل یک جفت کفش که اگر یک لنگه اش تنگ باشد، آن یکی لنگه هم تباه میشود و به درد نخواهد خورد: جفت مايي جفت بايد هم صفت تا برآيد کارها با مصلحت جفت بايد بر مثال همدگر در دو جفت کفش و موزه در نگر گر يکي کفش از دو تنگ آيد به پا هر دو جفتش کار نايد مر ترا جفت در يک خرد، وان ديگر بزرگ جفت شير بيشه ديدي هيچ گرگ؟ در ازدواجها و دوستیها و شراکتهایتان بیشتر دقت کنید. 👤دکتر محسن زندی @ganjinehhekayat
راز موفقیت همسرداری ملانصرالدین ملانصرالدین را گفتند : چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی ؟ او در پاسخ جماعت گفت : ما با هم عهدی بستیم و آن اینکه اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو به جای جدل به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد ، و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد ! و اینک من ، شکر خدا، چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم... ‌‎‌‌‌‎‌ @ganjinehhekayat
🌷🌷🌷 داستان کوتاه "حکایت ابلیس و اسارت آدمی" مردی کنار بیراهه‌ای ایستاده بود... ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.! کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟! جواب داد: برای اسارت آدمیزاد... طنابهای نازک برای افراد ضعیف‌النفس و سست ایمان، طنابهای کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می‌شوند... سپس از کیسه‌ای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت و گفت: اینها را هم انسانهای باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده‌اند و اسارت را نپذیرفتند... مرد گفت: طناب من کدام است؟ ابلیس گفت: اگر کمکم کنی که این ریسمان‌های پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران می‌گذارم...!! مرد قبول کرد... * ابلیس خنده‌کنان گفت: عجب!! با این ریسمان‌های پاره هم می شود انسان‌هایی چون تو را به بندگی گرفت...* @ganjinehhekayat
🌸🍃🌸🍃 در محضر شیخ بهایی : آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست!! زيرا : اگر بسيار كار كند، می‌گويند احمق است! اگر كم كار كند، می‌گويند تنبل است! اگر بخشش كند، مي‌گويند افراط مي‌كند! اگر جمع گرا باشد، می‌گويند بخيل است! اگر ساكت و خاموش باشد می‌گويند لال است! اگر زبان‌آوری كند، می‌گويند ورّاج و پرگوست! اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گويند رياكار است! و اگر نكند مےگويند كافراست و بی‌دين! لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد و جز از خداوند نبايد از كسی ترسيد. پس آنچه باشید که دوست دارید. شاد باشید ؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود @ganjinehhekayat
🌷🌷🌷 داستان کوتاه "علی خسرو شاهی" مدیر و کارخانه دار، صاحب کارخانجات پارس مینو در کتاب خاطراتش آورده است: یک کارخانه شکلات سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه هایش در خط تولید، بسته بندی خالی رد می کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می شده است. مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته بندی های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد. با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشینها آمد و گفت: بله درست است، در دستگاههای ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد. نگرانی ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم. فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟ گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون. نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود. به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم. مشکلات را پیچیده نکنیم! @ganjinehhekayat
🌸🍃🌸🍃 روزی زره علی (ع ) در زمان خلافتش در کوفه گم شد . پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد . امیرالمومنین - خلیفه دوران - او را به محضر قاضی برد ، و اقامه دعوی کرد که : این زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام . و اکنون آن را نزد این مرد یافته ام . قاضی به مسیحی گفت : خلیفه ادعای خود را اظهار کرد ، تو چه می گویی ؟ او گفت : این زره از آن خودم می باشد و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد) . قاضی رو به علی کرد و گفت : تو مدعی هستی و این شخص منکر ، بنابراین بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری . علی خندید و فرمود : قاضی راست می گوید . اکنون می بایست که من شاهد بیاورم ، ولی من شاهد ندارم . قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد ، به نفع مسیحی حکم داد ، و او هم زره را برداشت و روان شد . ولی مرد مسیحی خود بهتر می دانست که زره مال چه کسی است ، پس از آن که چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شده ، برگشت ، گفت : این طرز حکومت و رفتار ، از نوع رفتارهای بشر عادی نیست ، از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از آن علی است . طولی نکشید او را دیدند که مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد . @ganjinehhekayat
🌷🌷🌷 🌸مادر یعنی: ناز هستی در وجود 🌸مادر یعنی:یک فرشته در سجود 🌸مادر یعنی: یک بغل آسودگی 🌸مادر یعنی: پاکی از آلودگی 🌸مادر یعنی: هدیه ی مرد از خدا 🌸مادر یعنی:همدم و یک هم صدا 🌸مادر یعنی: عشق و هستی؛ زندگی 🌸مادر یعنی: یک جهان پایندگی 🌸مادر یعنی:لطیف؛ فصل بهار 🌸مادر یعنی:زندگی در لاله زار 🌸مادر یعنی: عاشقی؛ دلدادگی 🌸مادر یعنی: راستی و سادگی 🌸مادر یعنی: عاطفه؛ مهر و وفا 🌸مادر یعنی: معدن نور و صفا 🌸مادر یعنی: راز؛ محرم؛ یک رفیق 🌸مادر یعنی: یار یکدل؛ یک شفیق 🌸مادر یعنی: مادر مردان مرد 🌸مادر یعنی: همدم دوران درد 🌸مادر یعنی:حس خوش 🌸مادر یعنی: بوستانی پر نصیب 🌸مادر یعنی: باغهای آرزو 🌸مادر یعنی:نعمتی در پیش رو 🌸مادر یعنی: بنده ی خوب خدا 🌸مادر یعنی: نیمی از مردان جدا 🌸مادر یعنی: همسری خوب 🌸مادر یعنی: بهترین یار و رفیق 🌸مادر یعنی: انفجار نورها 🌸مادر یعنی: نغمه ی روح و روان 🌸مادر یعنی: ساز موسیقی جان 🌸مادر یعنی: مرهم هر خستگی 🌸مادر یعنی: بهترین وابستگی 🌸تقدیم به همه مادران 🌸 @ganjinehhekayat
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد... او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست... پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد... آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت... یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! •••یادمان بماند که: "زمین گرد است..."••• @ganjinehhekayat
ملانصرالدین به چرت بود که زنش وارد شد به تعجیل, بگفتا; ملا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی! پس ملا به عبا شد و دیگ, سمت دروازه, پیش گرفت. چون رسید کوی هیئت را, خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند! ره ز میان صف گشوده, بالای دیگ برسید. دیگ آش, نیمه یافت. پس آشپز را بگفت; دست نگاهدار, که نذری را اشکالی ست شرعی! آشپز بگفت; از چه روی ای شیخ؟ خلق نیز به گوش شدند. ملا بگفت; قصاب بدیدم به بازار که گوسپند, تازه ذبح بکرده, سر به کناری نهاده بود. چون ز سر بگذشتم, حیوان به ناله و اشک شد که قصاب, آب نداده, هلاکم نمود..., هم از این روی, حرام باشد آن گوشت و این شله! مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که; حال که کار ز کار بگذشته, چه باید کرد ملا ؟ ملا بخاراند ریش را و بگفتا; خمس آش به امام دهید, حلال شود! پس خلق بگفتند آشپز را که; خمس دهی, حلال شود, به ز آنست که کل آن حرام شود! پس آشپز, دیگ ز ملا بستاند و آش اندر بکرد! خلق, شادمان شده, ملا را درود گفته, صلوات بفرستادند. داروغه, که ترش روی, حکایت بدید و بشنید, ملا را جلو گرفته, بگفتا; این چه داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید, ای فریبکار؟ ملا بگفت; مهم شله است, که به دیگ شد! الباقی, نه گناه من است, که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری! @ganjinehhekayat
📘🧐🧐🧐 📘داستان ضرب المثل کل اگر طبیب بودی سر خود دوا‌ نمودی ! خطاب به کسی که مشکل خود را نمی تواند حل کند و برای حل مشکل شخص دیگر به راهنمایی اش می پردازد . شخصی دچار ریزش مو شده بود و داشت کچل می شد و از این بابت بسیار ناراحت بود و حسرت موهایش را می خورد. یک روز که داشت با یکی از دوستانش درباره ریزش موهایش صحبت و اظهار ناراحتی می کرد، دوستش شروع کردبه راهنمایی او که فلان دارو استفاده کن و فلان صابون را بکار ببر و فلان غذا را بخورو..... مردنگاهی به دوستش که خود نیز کچل بود انداخت و گفت: کل اگر طبیب بودی سرخود دوا نمودی.(کچل اگر طبابت می دانست ابتدا سر کچل خود را مداوا می کرد) یکی روستایی سقط شد خرش علم کرد بر تاک بستان سرش جهاندیده پیری بر او بر گذشت چنین گفت خندان به ناطور دشت مپندار جان پدر کاین حمار کند دفع چشم بد از کشتزار که این دفع چوب از سر و گوش خویش نمی‌کرد تا ناتوان مرد و ریش چه داند طبیب از کسی رنج برد که بیچاره خواهد خود از رنج مرد؟ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
: جنگل قصه ما توی یه صبح قشنگ هنوز تو خواب بود، یه دفعه با یه سر و صدای زیاد هیاهویی به پا شد، بسه دیگه چقد خواب چقد سرما و تنهایی پاشید بیاین بیرون میخوام یه چیزی بهتون بگم، اما ... 👇
💙داستان کوتاه موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .» اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . » مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .» میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .» موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدن شد. سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .» مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند! اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد @ganjinehhekayat
🌸🍃🌸🍃 آورده اند که: و چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است. شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟ فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام: جهان را بلندی و پستی تویی ندانم چه ای، هر چه هستی تویی @ganjinehhekayat
🌸🍃🌸🍃 رابعه عدویه از بانوان سعادتمندی است که بر اثر انجام کارهای نیک و تلاش در مسیر سعادت نام نیکو از خود به یادگار گذاشته و در عرفان و سلوک به مقاماتی نائل آمده است . روزی جمعی از مردم بصره بر در خانه عدویه رفتند و گفتند : ای رابعه مردان را سه فضیلت است که زنان را نیست ،  ۱)آن که مردان عقل کامل دارند و زنان ناقص العقلند و دلیل بر نقصان عقل انها این که گواهی دو زن برابر گواهی یک مرد است  ۲) انکه زنان ناقص الدین هستند زیرا در هر ماه چند روز از نماز و روزه می مانند ۳) هرگز زنی به مقام نبوت نرسیده است .  رابعه گفت : اگر گفتار شما درست باشد زنان را نیز سه فضیلت است که مردان را نیست .  ۱)آنکه در میان انها مخنث نیست ( مرد بی غیرت )  ۲)همه انبیاء و صدیقان و شهیدان و صالحان در دامن زنان پرورش یافته اند و در کنار ایشان بزرگ شده اند  ۳)آنکه هیچ زنی ادعای خدائی نکرده است و این جرأت و بی ادبی در طول تاریخ به خداوند از مردان سر زده است. حکایت و داستانهای شگفت قرآنی @ganjinehhekayat
🌸🍃🌸🍃 در برخورد با افراد، تحت تأثیر این موارد قرار نگیرید: 1. پول 2. عناوین شغلی 3.زیبایی 4. سال تجربه 5. ظواهر(مثلاً لباس و ساعت مارک) 6. رفتارهایی که از دیگران کپی کرده اند 7. حرف های قلمبه سلمبه و زبان بازی اینها مهمتر هستند: 1. مهربانی افراد 2. میزانی که قابل اعتماد و اتکا هستند 3. سخاوتی که دارند 4. فروتنی و تواضع آنها 5. یکپارچگی حرف و عمل 6. خستگی ناپذیری 7. خوش بینی ۸.علاقه ای که به شما دارند @ganjinehhekayat
📚 مردی با همسرش به پیک‌نیک می‌روند. پس از این‌که خودروی خود را در کنار جاده پارک می‌کنند، زن خطاب به مرد می‌گوید: بریم بشینیم زیر اون درخت. اما مرد می‌گوید: نه! همین وسط جاده امن‌تره! زود زیرانداز رو پهن کن! زن می‌گوید: آخه این‌جا که ماشین می‌زنه بهمون! ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن می‌کند و می‌نشینند وسط جاده! بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آن‌ها می‌آید و هرچه بوق می‌زند، آن‌ها از جایشان تکان نمی‌خورند؛ کامیون هم مجبور می‌شود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت می‌کند. مرد که این صحنه را می‌بیند، رو به زنش می‌گوید: دیدی گفتم وسط جاده امن‌تره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!! 👈برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمی‌خواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه به‌شکلی کاملاً حق به جانب صحبت می‌کنند؛اگر هم اتفاقی بیُفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر می‌دانند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
📘داستانی زیبا از چارلی چاپلين وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟» گفت: «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟» گفتم: «شب‌ها نمی‌خوابم.» گفت: «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم: «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت: «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم، به شرط آنکه بخوابی.» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
✍تلنگر از حضرت علی (؏) سوال کردند: ▫️سنگین‌تر از آسمان چیست؟ فرمود: تهمت به انسان بےگناه. ▪️از زمین پهناورتر چیست؟ فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست و بر همه چیز مسلط است. ▫️از دریا پهناورتر چیست؟ فرمود: قلب انسان قانع. ▪️از سنگ سخت‌تر چیست؟ فرمود: قلب مردم منافق. ▫️از آتش سوزان‌تر چیست؟ فرمود: رؤسای ستمکارے که ملت را به خود وامے گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند. ▪️از زمهریر سردتر چیست؟ فرمود: حاجت بردن پیش مردم بخیل. ▫️از زهر تلخ‌تر چیست؟ فرمود: صبر در برابر نادان‌ها. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
: علی کوچولو یه شب بعد از اینکه شامشو خورد به مامان و بابا شب بخیر گفت و رفت به اتاقش ولی قبل از اینکه بخوابه، نقاشی کرد تا اینکه خسته شد و خوابش برد و یه خواب عجیبی دید ... 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمت الـهی به وسعت آسمانها پهن است الهی دلتان بوسه گاه خـورشید چشمتان ستاره باران دلتان ڪهڪشان نـور ⚜شبتان در پناه خدا⚜ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat