❤️ روایت نوروزی
امام صادق علیه السلام فرمودند: نوروز، روزى است که خداوند متعال، در آن روز، از ارواح بندگانش پیمان گرفت که او را به یگانگى بپرستند و براى او شریکى قرار ندهند، و به پیغمبران و امامان معصوم علیهمالسلام ایمان آورند.
این روز، روزى است که طوفان حضرت نوح علیهالسلام فرونشست و کشتى آن حضرت بر کوه «جودى» قرار گرفت.
نوروز روزى است که رسول خدا صلى الله علیه وآله بتهاى کافران قریش را در مکّه شکست و پیش از آن حضرت ابراهیم علیهالسلام نیز، در این روز بتهاى کافران را درهم شکست.
در این روز، رسول خدا صلى الله علیه وآله به اصحاب خود امر کرد که با على علیهالسلام به عنوان امیرمؤمنان بیعت کنند (اشاره به این است که روز عید غدیر مصادف با ایام نوروز بوده است). نوروز، روزى است که قائم آل محمّد علیهالسلام ظاهر خواهد شد.
آنگاه فرمود:
هیچ روز نوروزى نیست مگر آن که ما در آن روز انتظار فرج مىکشیم، زیرا از روزهاى ما و شیعیان ما است. آن روز را، مردم عجم حفظ کردند و حرمت آن را نگه داشتند، ولى شما مردم عرب آن را ضایع ساختید
📚زادالمعاد؛ علامه مجلسی
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
حضرت آیت الله بروجردی میفرمودند:
در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم
هر چه معالجه کردم رفع نشد
حتی اطباء از بهبودی چشم من مأیوس شدند
تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً
دستهجات عزاداری به منزل ما میآمدند
نشسته بودم اشک میریختم
درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود
در همان حال گویا به من الهام شد
از آن گِلهایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم.
مقداری گِل از شانه و سر یک نفر از
عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود
گرفتم و به چشم خود مالیدم
فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم
و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت
تا آنکه به کلی کسالت آن رفع شد
بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم
که محتاج به عینک نگشتم
در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی
ضعف دیده نمیشد و اطباء حاذق چشم
اظهار تعجب نموده و میگفتند:
به حساب عادی ممکن نیست شخصی که
مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد
📚مردان علم در میدان عمل، جلد ۱
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌷🌷🌷
خانم چینی در آسانسور گفت: دستت...
نگاه کردم و دیدم در دستم خون جاریست...ولی حواسم نبود...
بعد رفتم چسب زخم بخرم ....چسب زخم خریدم و به مغازهدار پول دادم و یادم رفت
بقیهی پول را بگیرم...حواسم نبود...
بعد دیدم یادم رفته خون را با دستمال تمیز کنم ...لباسم خونی شده و خونهای روی
دست خشک شدهاند...حواسم نبود....
رفتم دوباره سوار آسانسور شدم...صبر کردم و دیدم نمیرسم...نگاه کردم و دیدم
یادم رفته دکمه را بزنم...حواسم نبود....
حواسم نیست...
مدام حواسم نیست..
حواسم به حواسم نیست..حواسم هم حواسش به من نیست....
دلم میخواهد همه چیز را رها کنم و بدوم دنبال حواسم و پیدایش کنم و ببینم مدام
بی خبر کجا میرود...بعد در آغوشش بگیرم و زار زار از سر دلتنگی گریه کنیم
...
#کیومرث_مرزبان
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌸🍃🌸🍃
روزی جوانی پیش داود نبی (ع) نشسته بود و حضرت داود (ع) او را راه زندگی میآموخت که عزرائیل رسید.
وقتی جوان مرخص شد، از جناب عزرائیل، داود نبی (ع) پرسید: چرا با تعجب جوان را نگریستی؟ عزرائیل گفت: این جوان را 20 روز بیشتر عمر نیست و من در حسرت ماندم تو درس زندگی این دنیا به او میآموختی، در حالیکه او را عمری به آن نخواهد بود.
داود نبی (ع) فرستاد آن جوان را صدا کردند. پرسید: مجردی؟ گفت: آری. نبی خدا دختری را به او گرفت و سریع بساطِ عروسی او را در مدت مانده از عمر کوتاهاش فراهم ساخت. منتظر شدند عزرائیل ورود کند که نکرد. سالها گذشت و جوان را جان نگرفت.
روزی عزرائیل را دید و علت را سؤال کرد. عزرائیل گفت: خداوند بر رحمی که تو بر حال او کردی رحم و 30 سال بر عمرش افزود و بر حال دختر مؤمنهای که گرفتی ترحم نمود و 30 سال عمر دیگر نیز بر عمرش اضافه کرد.
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
چندی پیش سوار تاکسی شدم.
راننده تاکسی مرد محترمی بود که ۶۰سال سن داشت و بسیارشاد بوداو با مسافران با شادی برخورد میکرد
یکی از مسافران از او پرسید با وجود ترافیک و شغلی که خسته کنندست چطور میتواند شاد باشد
جواب راننده برایم جالب بود.
گفت من 4فرزند دارم
2دختر و 2پسر که همه تحصیل کرده اند در حالیکه هرگز به درسشان رسیدگی نکردم
گفت رمز موفقیتش این بوده که بشدت هوای همسرش را داشته و به او توجه و محبت خاص میکرده و فقط نیازهای همسرش را برآورده کرده است.
گفت همسرش را همیشه خوشحال و راضی نگه میداشت و درعوض همسرش همیشه پرانرژی بود و با تمام قوا به بچهها و منزل و هر کار دیگری رسیدگی میکرد.
میگفت زنها تواناییهای موازی دارند
و میتوانندچند کار را در منزل باهم مدیریت کنند.
کافیست آنها را راضی و خوشحال و تحت توجه و محبت کافی نگه داری تا هر کاری از آنها بربیاید.
او معتقد بود اگر باطری قلب همسرتان را شارژ نگه دارید میتوانید با آرامش به کارتان رسیدگی و باخوشبختی زندگی کنید. چون همسرش از جان و دل، بقیه امور را سرپرستی خواهد کرد.
بنظرمن حق با اوست
رمز موفقیت او میتواند، رمز موفقیت بسیاری از مردها باشد.
زن!موي مش كرده،ابروي برداشته،لبانِ قرمز نيست.
زن!لباسِ سفيدشب باشكوه عروسي
بوي خوشِ قرمه سبزي نيست.
زن!پوكي استخوان،يك زنِ پا بماه،
حال تهوع،استفراغ دردهاي زايمان،
مادر بچهها نيست.
زن!
عصايِ روزهاي پيري،پرستار وقتِ مريضي نیست.
زن!
وجود دارد؛
روح دارد؛
پا به پاي يك مرد، زور دارد.
زن هميشه همه جاحضور دارد.
و اگر تمام اينها يادت رفت، تنها يك چيز را به خاطر داشته باش:
كه هنوز هيچ مردي پيدا نشده
كه بخواهد در ايران جایِ يك زن باشد
#سامان_رضایی
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌸🍃🌸🍃
روزی حضرت سلیمان (علیه السلام) یکی از یاران جنی خود را به سوی کاری فرستاد.
یک نفر را در پی او روانه کرد تا از کرده ها و گفته های او برایش خبر بیاورد.
آن مأمور وقتی که باز آمد گفت آن یار جنی وارد بازار شد، سرش را به سوی آسمان بلند کرد، سپس نگاهی به مردم نمود و بعد سرش را به زیر انداخت.
وقتی که آن یار آمد، حضرت سلیمان (علیه السلام) از او پرسید به چه علت در بازار سرت را به طرف آسمان بلند کردی؟
او گفت تعجب کردم از این که ملائکه بر بالای سر این مردم هستند و آنها با سرعت بسیار حرف می زدند و بی حساب می گفتند و عمل می کردند.
#شنيدنيهاي_تاريخ
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
#تلنگر 📚
تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند...
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند؛ یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود...!
وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود؛ حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود؛ تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود...!!
«شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!»
#اريک_امانوئل_اشمیت
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌸🍃🌸🍃
وقتی هدهد نزد حضرت سلیمان (علیه السلام) آمد، حضرت سلیمان گفت کجا بودی که تو را عذاب و شکنجه ای شدید می کنم؟
هدهد گفت ای پیامبر خدا، ایستادن خود را در پیشگاه خداوند در عرصه قیامت به یاد آور که از تو سؤال می کنند.
این سخن بر حضرت سلیمان تأثیر کرد و سخن به نرمی و لطف برگردانید و گفت چه می گویی که پر و بالت را بِکَنم و تو را در آفتاب گرم افکنم؟
هدهد گفت می دانم که چنین نمی کنی زیرا این کار قصابان است نه پیامبران.
حضرت سلیمان گفت تو را با ناجنس در قفس کنم.
هدهد گفت می دانم که این کار را هم نمی کنی، زیرا این کار ناجوانمردان است.
حضرت سلیمان گفت اکنون تو بگو با تو چه کنم؟
هدهد گفت عفو کن و از من در گذر که عفو، کار پیامبران و کریمان است.
#كشف_الاسرار
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#حرفش_را_به_کرسی_نشاند
این ضربالمثل را در مورد کسانی به کار میبرند که بر نظر و عقیده خود و یا انجام کاری اصرار و پافشاری میکنند و نهایتاً به مراد خود میرسند. در این صورت میگویند که «فلانی حرفش را به کرسی نشاند»
حال باید دید که وجه تسمیه این ضربالمثل چیست و ریشه آن از کجا ناشی شده است؟
در قدیم رسم بر این بوده پس از اینکه در مجلس خواستگاری و بله برون خانواده عروس و داماد به نتیجه میرسیدند و خانواده داماد آنچه را که خانواده عروس میخواستند و شرط میکردند را میپذیرفتند، عروس را بزک کرده بر کرسی مینشاندند که جای مهتران و بزرگان بود، و او را در محله و آبادی میچرخاندند.
نشستن عروس بر کرسی و نمایش او به این شکل در کوی و برزن به این معنا بود که خانواده عروس توانستند درخواستهای خود را به خانواده داماد بقبولانند.
از این رو این اصطلاح رفته رفته به شکل ضربالمثل درآمد و در معنای توانایی اثبات فردی برای حرف و عقیدهاش به کار برده میشد.
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌸🍃🌸🍃
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!...
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌸🍃🌸🍃
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ......!!!!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين...
مقدارى پول درون ان قرار بده ....
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را ديد با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت ....
خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .... ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد انها باز گردم و همينطور اشک ميريخت....
استاد به شاگردش گفت هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستاني.....
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#خالی_بستن
این عبارت را این روزها زمانی به کار می بریم که بخواهیم از لاف زدن و یا دروغ گویی شخصی حرف بزنیم. در واقع «خالی بندی» این روزها به معنای «دروغ گویی» دیگری است.
اما در گذشته این طور نبوده. سابقه این عبارت به دوران پهلوی اول بر میگردد. دورانی که در آن به دلیل کم بودن اسلحه، برخی از پاسبانهای شهر که در محلهها و کوچهها کشیک میدادند و چرخ میزدند، غلاف خالی اسلحه را به کمر میبستند؛ یعنی تنها جلدی را که اسلحه در آن جای میگرفت را روی کمر میبستند تا از این طریق دزدها و شبگردها را بترسانند.
این اصطلاح «خالی بندی» هم از همان زمان رایج شد. دزدها و شبگردها که متوجه میشدند، پاسبانها اسلحهای همراه خود ندارد، برای آگاهی همدیگر می گفتند که «طرف خالی بسته»؛ یعنی اینکه اسلحه ندارد و برای ترساندن ما جلدش را به کمر بسته.
امروز هم این عبارت را برای اینکه بگوییم فلانی راست نمیگوید و بلوف میزند، به کار می بریم.
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهای لاغرا
با چاقا بگردین ، اصلا سوژه اشتها و چاق شدنن😁
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن : پلنگ صورتی
ژانر : انیمیشن ، ماجراجویی ، خانوادگی
کیفیت : 720p - دوبله فارسی *-*🌸💕
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🎬
سوال
سوال
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
✅✅-کدام سوره قرآن همنام یکی از فلزات است؟
جواب خود را به ادمین ما ارسال کنید ودر قرعه کشی ۵نفر شارژ سیم کارت شرکت کنید .
ادمین ما
@ganjineh111
@ganjineh111
@ganjineh111
#سینما_دانش_آموز
#مدیر_مجتبی_تقوایی
.کانال گنجینه حکایات کانال دانش آموزان
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت جالب سرکار گذاشتن حاج آقا روی آنتن تلویزیون! 😂😂😂😂😂😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
سلام دوستان گلم
زمان پاسخ گویی به معماها یا سوال فقط سه روز می باشد .
تشکر
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#خالی_بستن
این عبارت را این روزها زمانی به کار می بریم که بخواهیم از لاف زدن و یا دروغ گویی شخصی حرف بزنیم. در واقع «خالی بندی» این روزها به معنای «دروغ گویی» دیگری است.
اما در گذشته این طور نبوده. سابقه این عبارت به دوران پهلوی اول بر میگردد. دورانی که در آن به دلیل کم بودن اسلحه، برخی از پاسبانهای شهر که در محلهها و کوچهها کشیک میدادند و چرخ میزدند، غلاف خالی اسلحه را به کمر میبستند؛ یعنی تنها جلدی را که اسلحه در آن جای میگرفت را روی کمر میبستند تا از این طریق دزدها و شبگردها را بترسانند.
این اصطلاح «خالی بندی» هم از همان زمان رایج شد. دزدها و شبگردها که متوجه میشدند، پاسبانها اسلحهای همراه خود ندارد، برای آگاهی همدیگر می گفتند که «طرف خالی بسته»؛ یعنی اینکه اسلحه ندارد و برای ترساندن ما جلدش را به کمر بسته.
امروز هم این عبارت را برای اینکه بگوییم فلانی راست نمیگوید و بلوف میزند، به کار می بریم.
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺳﻤﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﯿﻢ :
۱ - ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ.
۲ - ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ.
۳ - ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
۴ - ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ.
۵ - ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﺎﺩﯼ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
۶ - ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ.
۷ - ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ.
۸ - ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﺪ. البته درلحظه حال زندگی کنیم.
۹ -باور اینکه برای تغییر دیر است.
۱۰ -باور اینکه مشکلات ما غیر قابل حل شدن هستند.
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
🌸🍃🌸🍃
شخصی با خانواده اش در کشتی سوار بودند که کشتی شان در وسط دریا شکست ، همه آنها غرق شدند به جز زن که او بر تخته ای بند شد و در جزیره ای افتاد و اتفاقا با مرد راهزن فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد ، برخورد نمود . راهزن چون نظرش بر آن زن افتاد ، خواست که با او زنا کند ، دید زن از ترس می لرزد . مرد فاسق پرسید : چرا ناراحتی و برای چه می لرزی ؟ گفت : از خداوند خود می ترسم ؛ زیرا هرگز مرتکب این عمل بد نشده ام .
مرد گفت : تو هرگز چنین گناهی نکرده ای و از خدا می ترسی ، پس وای بر من که عمری در گناهم ! این را بگفت و دست از سر زن برداشت و بدون این که کاری انجام دهد به سوی خانه خود راه افتاد ، او تصمیم گرفت که توبه کند و دیگر دست از گناه و معصیت بکشد و از کارهای گذشته اش بسیار نادم و پشیمان بود .
وقتی به خانه می رفت در بین راه به راهبی برخورد کرد و با او همسفر شد ، چون مقداری راه رفتند هوا بسیار گرم و سوزان شد . راهب به جوان گفت : آفتاب بسیار گرم است ، دعا کن خدا ابری بفرستد تا ما را سایه افکند .
آن جوان گفت : که من نزد خدا دارای کار خیر و حسنه نبوده و آبرو و اعتباری ندارم ، بنابراین جراءت نمی کنم که از خداوند حاجتی طلب نمایم .
راهب گفت : پس من دعا می کنم و تو آمین بگو . چنین کردند ، بعد از اندک زمانی ابری بالای سر آنها پیدا شد و آن دو در سایه می رفتند . مدتی باهم رفتند تا به دو راهی رسیدند و راهشان از هم جدا شد ، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر ، و آن ابر از بالای سر جوان تائب ماند و با او می رفت و راهب در آفتاب ماند . راهب رو به جوان کرد و گفت : ای جوان ! تو از من بهتر بودی چرا که دعای تو مستجاب شد ولی دعای من به درجه اجابت نرسید ، بگو بدانم که چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان جریان خود را نقل کرد . . .
راهب گفت : چون از خوف و ترس خدا ترک معصیت او کردی گناهان گذشته تو آمرزیده شده است پس سعی کن که بعد از این خوب باشی .
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc
#حکایت 📚
عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
مردگفت: فلان عابدبود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی."
https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc