eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 صدر اعظم آقا محمدخان در زمان آقا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد. صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى. مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست. گفت: پس به شیراز برو. او گفت: شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست. گفت: پس به تبریز برو. گفت: آنجا هم در دست نوه شماست. صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم. مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد. @ganjinehhekayat
💎 كودك و اقیانوس کودک با اقیانوس آشنا نبود. پدر او را برد تا اقیانوس را کشف کنند. روزها به سوی جنوب سفر کردند. عصر یک روز، به پدر به کودک گفت: پشت آن تپه ها، اقیانوس است. قلب پسرک از هیجان تپید و بی آنکه منتظر کسی بماند، به میان شن ها دوید و ناگهان، ... در برابر اقیانوس بود. آنچنان عظیم و درخشان بود، که پسرک گنگ ماند. وقتی صدایش را باز یافت، فریاد زد: چقدر بزرگ است! کمکم کن تا نگاهش کنم! نکته! همان طور که هیچ کس نمی تواند به ما کمک کند تا اقیانوس را بنگریم، نمی توانیم از چشم های هیچ کس برای فهمیدن آن چه بر ما رخ می دهد، یاری جوییم @ganjinehhekayat
💎 لباس شستن زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت: لباس ها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد. همسرش نگاهی کرد، اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان می کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می کرد. تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده. مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم! @ganjinehhekayat
💎 سردار وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند، پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند. او را از آب بیرون کشیدند. از دروازه مرگ بازگشته بود ... چهار روز در میان آبهای رودخانه ای مهیب و سیاه بر روی تکه سنگی که تنها می توانست سرش را از آب بیرون نهد ... فردای آن روز سردار سپاه وقتی از او پرسید: در این چهار روز به چگونه ماندن اندیشیدی و یا به چگونه مردن؟ نگاهی به صورت مردانه سردار افکند و گفت: تنها به این اندیشیدم که باید شما را ببینم و بگویم می خواهم سربازتان باشم. چهار روز پس از انتشار خبر کشته شدن نادرشاه افشار، جنازه آن مرد را در حالی که از غصه مرگ سردار بزرگ ایران زمین، دق کرده بود، یافتند. @ganjinehhekayat
💎 موشک 🚀 یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم. می خواهم در روستایمان معلم شوم. دکتر جواب داد: تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند. @ganjinehhekayat
💎 نهنگ دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد ، معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینكه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است؛ امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است. دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم. معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اون وقت شما ازش بپرسید. @ganjinehhekayat
💎 نماز پیرزن پیرزنی مشغول نماز خواندن بود. چند زن هم نشسته بودند و از او تعریف می کردند. یکی گفت: این زن، خدا عمرش بدهد، خیلی با ایمان است. در موقع نماز، تمام حواسش به جانب خداست. آنقدر مومن است که اگر سر نماز صد نفر هم حرف بزنند، انگار نه انگار و ... پیرزن نمازش را قطع کرد و گفت: بله! روزه هم هستم، مشهد و کربلا و نجف هم رفته ام. 😂😂😂😂😂 @ganjinehhekayat
💎 بادآورده در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران درآمد و سقوط آن نزدیک شد. مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد. این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند. خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند. @ganjinehhekayat
💎 بـــاور تــوانــسـتــن هشت سخن که هر روز شما را با انگیزه نگه میدارد: 1️⃣ هیچ کس شما را به جلو هل نمی دهد الا خودتان. 2️⃣ همیشه باور داشته باشید که اتفاق فوق العاده ای رخ خواهد داد. 3️⃣ هیچ چیز در دنیا دائمی نیست؛ حتی مشکلاتمان. 4️⃣ امیدتان را از دست ندهید. شما هرگز نمیدانید که فردا ممکن است چه چیزی به همراه داشته باشد. 5️⃣ زندگی سرسخت است اما شما هم همین طور. 6️⃣ از فکر کردن به اتفاقات ناگوار دست کشیده و به اتفاقات خوب فکر کنید. 7️⃣ در سکوت به سختی کار کنید. بگذارید موفقیت، صدای شما باشد. 8️⃣ رها کردن، آسان نیست اما ضروری است. @ganjinehhekayat
📔 مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند. راه دشمن همه نشناخته ایم تیشه بر راه خود انداخته ایم گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده @ganjinehhekayat
📚 ملانصرالدین بدر خانه یکی از اغنیاء شهر آمد و چیزی طلبید. صاحبخانه بغلام خود گفت: ای مبارک بگو به قنبر که بگوید به یاقوت که بگوید به بلال که بگوید به ملا که چیزی در خانه نیست. ملانصرالدین دست به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! بگو به جبرئیل که بگوید به میکائیل که بگوید به اسرافیل که بگوید به عزرائیل که صاحب خانه را قبض روح کند!😁 ✓ @ganjinehhekayat
📔🤔🤔🤔 📕داستان ضرب‌المثل 🔻از درون مرا می کشد از بیرون شمارا در مورد كسانی گفته می شود كه با سیلی صورت خود را سرخ نگه می دارند و مورد رشك و حسد دیگران واقع می شوند . آورده اند كه ... مردی دهاتی به شهر آمد یك نفر از دوستان شهری او كه دختری بسیار زشت داشت با همكاری دو سه نفر از دوستان خود، اطراف او را گرفتند و با تشویق و ترغیب های بسیار ،دخترك را به عقد زناشویی او در آوردند . دهاتی وقتی فهمید چه حقه ای به او زده اند كه كار از كار گذشته بود. پس تن به قضا داد و او را پذیرفت . دو روز بعد همسرش را سوار الاغش كرد و به سوی ده روان شد زن چون شهری بود، چادری زرق و برق دار بر سر داشت و كفش پاشنه بلند پوشیده بود و قروفری تمام عیار از خود نشان می داد . این وضعیت ظاهری او ،توجه دهاتی ها را به خودش جلب كرد و اتفاقا چون از نظر قد و قامت هم، بلند و كشیده بود، بیشتر نظرها را به سوی خود جلب می كرد . او چون در كوچه های دهكده بارویی گرفته و صورتی پوشیده حركت می كرد ،كسی نمی توانست چهره اش را ببیند و همگان خیال می كردند كه صورتش هم، مثل اندامش نیكوست! اتفاقا روزی با شوهرش و جمعی از اهالی ده ،مطابق معمول روی سكوی دكان بقالی، نشسته بود و سرگرم خوردن چای بود كه زن را با همان چادر قروفری دید كه از آنجا می گذرد و دو سه نفری از جوانهای اوباش ده هم به دنبالش روان هستند . ظاهر جذاب و سر وضع دلفریب زن، تعدادی از دهقانان دیگر را هم كه آنجا نشسته بودند جلب كرده بود و سر و كله همه به طرف او كشیده می شد. شوهر وقتی آن عده جوان را در تعقیب زن خود روان دید و دل اطرافیان خود را هم،از كف رفته مشاهده كرد ،بی اختیار از جای برخاست و چادر از سرش كشید و چهره زشت و پر آبله و سرطاس و كم موی او را در معرض تماشای آن جمع گذاشت و گفت:شما را به خدا، ببینید و دقت كنید كه چگونه او از درون مرا می كشد از بیرون شما را ! از درون مر‌ا‌ میکشد از بیرون شمارا ✓ @ganjinehhekayat
📚 روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاري دعوايشان شد. به این نحو که رهگذر خسيسي به مرد کشاورز زحتمکشي که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: « زير اين آفتاب داغ کار مي‌کني که چي؟ اين همه زحمت مي‌کشي که پياز بکاري؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه ها کرده، به چه درد مي‌خورد؟ آن هم با آن بوي بدش!» پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره ي پياز و فايده هاي آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزي مي‌گفت و آن، چيز ديگري جواب مي‌داد. خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم براي اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پيش قاضي بردند... قاضي، بعد از شنيدن حرف هاي دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پيازکار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده اي. حالا بايد مقداري پول به مرد کشاورز بدهي تا او را راضي کني.» رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضي گفت: «يا مقداري پول به کشاورز بده، یا يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازي. اگر يکي از اين دو کار را انجام ندهي، دستور مي‌دهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول مي‌دهي يا  پياز  مي‌خوري يا مي‌خواهي تو را چوب بزنند؟!» رهگذر کمي فکر کرد. پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادي داشت. با اينکه از پياز بدش مي‌آمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت... يک سبد پياز آوردند و جلو او  گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد. دومين پياز را هم با اين که حالش به هم مي‌خورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهاي سبد نصف نشده بود. که واقعاً حال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم!» قاضي دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پاي او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد مي‌کشيد و چوب مي‌خورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد. پول مي‌دهم! پول مي‌دهم!» تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شد مقداري پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به دست آورد... اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نمي‌شد. پولي بابت جريمه مي‌داد، اما حالا هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد!» ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ @ganjinehhekayat
📕🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ فردا را کسی ندیده است. سال‌ها پیش مردی چوپان با خانواده‌اش زندگی می‌کرد که وضع اقتصادی خوبی نداشتند. روزی از روزها همسر مرد به او گفت که پسرمان به سن درس خواندن رسیده و باید به مکتب برود تا در آینده کاره‌ای شود ولی مرد به او گفت که درس خواندن پول می‌خواهد و ما نمی‌توانیم از پس هزینه‌هایش برآییم پس بهتر است او را همراه خودم به چوپانی ببرم تا ادکی پول به‌دست آورد. اما همسرش قبول نکرد و به او گفت که من هم کار می‌کنم تا بتوانم هزینه درس خواندن فرزندمان را بدهم. مرد که چنین شنید قبول کرد و فرزندشان را برای درس خواندن به مکتب فرستادند. چندین سال گذشت و فرزندشان اکنون به سن جوانی رسیده بود، او مکتب و مدرسه را پشت سر نهاده بود و در دارالعلم شهر سرگرم درس خواندن بود. او از زرنگ ترین و تواناترین دانشجویان بود و همین سبب شده بود تا در آن جایگاه همه او را بشناسند و او دانشجویی نمونه باشد. در یکی از روزها که دانشجویان دور هم گرد آمده بودند و درباره آینده و آرزوهایشان سخن می‌گفتند تا اینکه نوبت به پسر چوپان رسید و او گفت: «من می‌خواهم دبیر ویژه وزیر یا شاه شوم». همه دانشجویان از این سخن شگفت زده شدند زیرا در آن روزگار تنها کسانی می‌توانستند به دبیری وزیر برسند که یا هوش و دانشی بسیار سرشار داشته باشند و یا از خانواده و خاندانی بزرگ و عالی مقام باشند. در میان دانشجویان چند تن از طبقه ممتاز جامعه آن روزگار بودند به ویژه یکی از آن‌ها که فرزند یکی از فرماندهان بود و پدرش با وزیر ارتباطی تنگاتنگ داشت. او که از کم هوش‌ترین دانشجویان بود با شنیدن این سخن پوزخندی زد و گفت: «ای پسر چوپان؛ این آرزوها را از سر به در کن که تا ما هستیم تو باید در آرزوی چنین مقامی بمانی. آن جایگه از هم اکنون برای من آماده شده است و سال آینده به آن مقام می‌رسم». پسر چوپان در پاسخ گفت: «من با تلاش و کوشش خودم را به آن جایگاه می‌رسانم و تو هم با مقام پدرت خودت را به آن جایگاه برسان. البته اگر تا ان زمان حادثه‌ای رخ ندهد و تا آن زمان پدرت در آن جایگاه باشد زیرا فردا را کسی ندیده است». هنوز سالی نگذشته بود که در ناحیه‌ای در کشور شورش شد و حکومتی جدید برپا شد. در این میان پسر چوپان نیز به‌علت دانایی و کادانی به دبیری برگزیده ان حکومت درآمد. روزی از روزها که پسر چوپان به سوی بارگاه وزیر می‌رفت همان جوان خودپسند را دید که مخفیانه از شهر می‌گریخت. جوان با دیدن پسر چوپان که اکنون دبیر وزیر شده بود یکه‌ای خورد و به او گفت: با من کاری نداشته باش و بگذار به خانواده‌ام بپیوندم زیرا آن‌ها مدتی پیش از شهر گریته‌اند و من هم به دنبال آنان می‌روم. پسر چوپان به او گفت: «نترس من با تو کاری ندارم و فقط همین یک جمله را که قبلا به تو گفتم را می‌گویم و پس آن را خوب به خاطر بسپار که فردا را کسی ندیده است». ✓ @ganjinehhekayat
📚 ❓سوال هارون درباره امین و مامون آورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا می روي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم هارون گفت : من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل باشی می توانی همراه من بیایی بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون براي چند دقیقه اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت : امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کودن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیار بافراست و زیرك و چیز فهم . هارون قبول ننمود آموزگار کاغذي زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چند دقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جاي خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت : تو را چه می شود که چنین متفکري ؟ مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه کاغذي بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟ امین جواب داد : چیزي حس نمی کنم آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین و مامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد. خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟ بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو بهلول گفت : ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار و شهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرك می شود و سبب دوم چنانچه زن و شوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرك و باهوش و قوي می شود چنانچه این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت م یوه دیگر پیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ و اسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوي و چالاك می باشد . بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادي غریب و با خون خلیفه تفاوت بسیار دارد . خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل حرف بهلول را تصدیق نمود 👈یکی از دلایلی که میگویند ازدواج های فامیلی زیاد خوب نیست،همین است که بهلول دانا فرمود. @ganjinehhekayat
📘 فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند. یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید. آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود:گفت: «آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟» چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند). آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت: « هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم » ✓ @ganjinehhekayat
📔 مردی در حال تمیز کردن اتومبیل جديدش بود كودک ۶ ساله اش تكه سنگی برداشت و بر روی بدنه اتومبيل خطوطی را انداخت . مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نمود . در بيمارستان به سبب شكستگی های فراوان انگشت های دست پسر قطع شد . وقتی كه پسر چشمان اندوهناک پدرش را ديد از او پرسيد " پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد ؟ " آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت و چندين بار با لگد به آن زد . حيران و سرگردان از عمل خويش روبروی اتومبيل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود نگاه می كرد . او نوشته بود . ❤️دوستت دارم پدر ❤️ روز بعد آن مرد خودكشی كرد . 👈خشم و عشق حد و مرزی ندارند . دومی ( عشق ) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه اشياء برای استفاده شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند . در حاليكه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشياء دوست داشته می شوند . ▪️همواره در ذهن داشته باشيد كه اشياء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند . " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ganjinehhekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شب‌ها دستمان بہ خدا نزدیڪتر مےشود ⭐پس بیا دعا ڪنیم... پروردگارا... ⭐امروزمان را باز هم بہ ڪرمت ببخش ⭐و یارے ڪن در پیشگاهت روسفید باشیم ⭐خدایا در این شب تو را بہ خدایے‌ات قسم ⭐دوستان و عزیزانم را در بهترین و زیباترین و ⭐پر‌ آرامش‌ترین مسیر زندگےشان‌ قرارده ⭐مسیرے کہ خوشبختے و آرامش خاطر را ⭐در لحظہ لحظہ زندگے خویش بچشند ⭐شبت در پناه خدا دوست خوبم🌙 ✓ @ganjinehhekayat
باغبان کور مردی در یك خانه‌ی كوچک، با باغچه‌ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه‌ی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمن‌ها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظره‌ای دل ‌انگیز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود. روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیده‌ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.» «بله، من كاملاً نابینا هستم!» «پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید، پس چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می برید؟» باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت: «خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع ‌كننده‌ای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچه‌ام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگ‌ها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گل‌هایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.» «چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!» «البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچه‌ی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچه‌ای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظره‌ی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم‌ پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.» مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.» باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچه‌ی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.» @ganjinehhekayat
💎 وعده پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد. @ganjinehhekayat
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛ پنجره های اتاق باز نمی شد . نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند . با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید . صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...! " او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...!!! " افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام می دهد... @ganjinehhekayat
💎 كار خدا بی حكمت نیست تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد............ فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علایمی که با دود می‌فرستادی شدیم. @ganjinehhekayat
💎 عیسی و زارع گویند حضرت (عیسی بن مریم) علیه السلام نشسته بود و نگاه می‌کرد به مرد زارعی که بیل در دست داشت و مشغول کندن زمین بود. حضرت عرض کرد: خدایا آرزو و امید را از زارع دور گردان. ناگهان زارع بیل را به یک سو انداخت و در گوشه ای نشست. عیسی علیه السلام عرض کرد: خدایا آرزو را به او بازگردان. زارع حرکت کرد و مشغول زارع شد. عیسی علیه السلام از زارع سؤ ال نمود: چرا چنین کردی؟ گفت: با خود گفتم تو مردی هستی که عمرت به پایان رسیده، تا به کی بکار کردن مشغولی، بیل را به یک طرف انداخته و در گوشه ای نشستم. بعد از لحظاتی با خود گفتم: چرا کار نمی‌کنی و حال آنکه هنوز جان داری و به معاش نیازمندی، پس بکار مشغول شدم @ganjinehhekayat