eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
مصاحبه يه زن نمونه..... شما موفقيت تونو مديون کي هستيد؟ . . . . . . . همشو مديون خانواده شوهرم هستم..... تمام تلاشمو کردم تا چششون دربیاد😂😂😂✋ @ganjinah_hekayat
🎬 اکران فیلم سینمایی ایلیا ویژه مدارس ابتدایی در سینما دانش آموز یزد @ganjinah_hekayat
39.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 اکران فیلم آپاراتچی ویژه دانش آموزان متوسطه در سینما مهر دانش آموز یزد @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍زنی که نماز جمعه را به هم ریخت 📍حتما گوش کنید و نشردهید تا به دست ائمه جمعه برسد @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌بد باش ولی صادق باش!... حافظ: درِ میخانه ببستند خدایا مپسند که درِ خانه‌ی تزویر و ریا بگشایند 🎤 اردشیر رستمی @ganjinah_hekayat
دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات می‌کردند. یکی از آن‌ها بسیار عبوس و پژمرده دل بود. به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید: ببینم چه اتفاقی افتاده، چرا ناراحتی؟ سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد: آنقدر من را در ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شده‌ام. می‌دانی پر بودن اصلاً برای من مهم نیست، همیشه خالی به اینجا بر می‌گردم! سطل دوم خنده‌اش می‌گیرد و خنده کنان می‌گوید: تو چرا اینطوری فکر می‌کنی؟ من همیشه خالی اینجا می‌آیم و پر برمی‌گردم. مطمئن هستم اگر تو هم مثل من فکر می‌کردی می‌توانستی شادتر زندگی کنی!“ @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌دکترانوشه خیلی قشنگ میگه؛ "وقتی هر کاری میکنی بهش بفهمونی که چقدر برات مهمه و نمیفهمه، دیگه بحث نفهمیدن نیست، بحثِ نخواستنه !" پس احتیاجی نیست بیخود برای کسی که نمیخواد بفهمه توضیح بدی براش چیکار کردی، گذر زمان بهش میفهمونه ! @ganjinah_hekayat
🌼🌸🌺🍀🌻 ✅‍ جوانمرد‌قصاب 🔸این جوانمرد، همیشه با و‌ضو بود. ✍می گفتند : عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. 🔹اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ 🔸کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است. 🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری. 🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! 🔹این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با 12 گلوله به شهادت رسید. 🌹 شهید‌عبدالحسین‌کیانی همان‌ جوانمردقصاب‌ است! به این میگن جوانمرد🌹 ࿐✾🍃🌸🍃✾࿐ @ganjinah_hekayat
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.» @ganjinah_hekayat
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. @ganjinah_hekayat
"داستان قلعه زنان وفادار" در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعریف میکنند ! در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر وینسبرگ را تسخیر می‌کند و مردم به این قلعه پناه می‌برند و فرمانده دشمن پیام می‌دهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچه‌ها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند. قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج می‌شود...! زنان مجرد هم پدر یا برادرشان را حمل می‌کردند، شاه خنده‌اش می‌گیرد، اما خلف وعده نمی‌کند و اجازه می‌دهد بروند و این قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته می‌شود ! @ganjinah_hekayat
روزی در جايی می‌خواندم كه شيطان حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی از اين بالا بپر تا خدای تو تو را نجات دهد مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد. شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟ مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن تا آنجا كه می‌توانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاری‌اش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است. نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمی‌بینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم @ganjinah_hekayat
با توجه به تصویر چه کلمه ای مخفی است؟ ــﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨ﮩﮩ♥️ـﮩﮩ٨ﮩـﮩ٨ﮩﮩــ😵‍💫 تست هوش جواب این تست فرداشب در این گنجینه @ganjinah_hekayat دوستانی که می خواهند در این تست هوش شرکت کنند جواب را به آدرس ادمین ما ارسال کنند @ganjineh111
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر او را بلند بخوانی صدایت را می شنود و اگر با او آهسته نجوا کنی راز و نیازت را می فهمد گلایه ها و شکوه هایت را نزد او ببر برطرف شدن غم هایت را از او طلب کن در کارهایت از او مدد بگیر و هر چه می خواهی از خزائن رحمت او بخواه چیزهایی که هیچکس جز او توان بخشیدنش را ندارد از افزایش طول عمر تا سلامتی وسعت و گشایش در روزی او کلیدهای گنجینه هایش را در دو دست تو نهاده وقتی که درخواست از خودش را به تو رخصت داده پس هرگاه اراده کردی درهای نعمتش را با دعا باز کن و نزول باران رحمتش را از او بخواه @ganjinah_hekayat
🎬 اکران فیلم 💥مسافری از گانورا💥 اکران در سینما مهر دانش آموز یزد جهت رزرو سانس ۰۹۱۳۵۱۵۰۳۱۰ مجتبی تقوایی @ganjinah_hekayat @ganjinah_hekayat
گروه کُر مدرسه برای اجرای کنسرت در مرکز شهر آماده شده بود. هوا خیلی سرد بود. مردم چند ساعتی در هوای سرد منتظر ماندند، افراد بسیاری جمع شده بودند. رهبر ارکستر برای رهبری گروه در جای خود مستقر شد. در این میان یکی از اعضای ارکستر با خود چنین گفت: «در این سرما نمی‌توانم آواز بخوانم، پنجاه نفر در گروه وجود دارد، باید فقط دهانم را باز و بسته کنم، کسی متوجه نمی‌شود» و رهبر گروه ارکستر کارش را شروع کرد، اما صدایی نشنید! چون آن روز همه مانند هم فکر کرده بودند. «اگر من نخوانم چه می‌شود؟» اگر من نخوانم چه می‌شود؟ این بزرگ‌ترین تحقیری است که یک انسان می‌تواند در حق خودش انجام دهد. در حقیقت معنی‌اش این است که «من هیج ارزشی ندارم‏» ولی در واقع وجود هر کس برای این دنیا ضروری است، وگرنه ما اینجا نبودیم. بود و نبود ما برای این عالم مهم است و اثرگذار. هر روز از خود سؤال کنید؛ اگر همه‌ی مردم شهرتان، کشوری که در آن زندگی می‌کنید و در نهایت کل مردم دنیا مثل شما فکر کنند، ما چگونه شهر، کشور و جهانی خواهیم داشت؟ @ganjinah_hekayat
کارگری هر روز بعد از اتمام کار در کارخانه، برای انجام مراسم نیایش عصر به معبد می‌رفت. یک روز به دلیلی در کارخانه گرفتار شد و نتوانست به آغاز مراسم برسد، وقتی که آنجا رسید دید که کاهن معبد در حال خارج شدن است. کارگر پرسید: آیا مراسم دعا تمام شده است؟ کاهن گفت: بله مراسم تمام شده است. مرد کارگر آهی حاکی از اندوه کشید. کاهن با مشاهده اندوه او گفت: آیا حاضری آه و اندوهت را با ثواب به جا آوردن مراسم نیایش عصر، با من عوض کنی؟ کارگربا تعجب به او نگریست و کاهن ادامه داد: همان آه صمیمانه و ساده‌ی تو ارزشمندتر از تمام نیایش‌هایی است که من در کل عمرم به جا آورده‌ام @ganjinah_hekayat
گروهی از اساتید را صدا زدند و در هواپیما نشستند. وقتی درها بسته شد و هواپیما در شرف بلند شدن است، به همه اساتید اطلاع داده شد که این هواپیما توسط دانشجویان آنها ساخته شده است. سپس همه اساتید به سمت درهای هواپیما هجوم می‌آورند و سعی می‌کنند خودشان بگریزند و زنده بمانند، به استثنای یک استاد که با اعتماد به نفس و آرامش زیادی روی صندلی نشسته است. یکی از او پرسید که چرا از هواپیما فرار نمی کنی؟ استاد با اطمینان جوابش را داد که شاگردان ما هستند. سوال بعدی: آیا مطمئن هستید که به آنها خوب آموزش داده اید؟ پروفسور به آرامی پاسخ داد: مطمئنم که پرواز نخواهد کرد.🌺 @ganjinah_hekayat
خری به درختی بسته شده بود. شخصى خر را باز کرد. خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد. زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید؛ تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش. صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت. صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد صاحب خر را از پای درآورد! به آن فرد گفتند چکار کردی؟! گفت من فقط یک خر را رها کردم! نتیجه اخلاقی •هرگاه می خواهی یک شهر را خراب کنی؛ خران را آزاد کن...! @ganjinah_hekayat
خليفه و صياد هوشمند آورده‌اند که خليفه هارون‌الرشيد در يکي از اعياد رسمي با زبيده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند. بهلول بر آن‌ها وارد شد او هم‌نشست و به تماشاي آن‌ها مشغول شد. در آن حال صيادي زمين ادب را بوسه داد و ماهي بسيار فربه قشنگي را جهت خليفه آورده بود. هارون در آن روز سرخوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صياد انعام بدهند. زبيده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت: اين مبلغ براي صياد زياد است، به جهت اينکه تو بايد هرروز به افراد لشگري و کشوري انعام بدهي و چنانکه تو به آن‌ها از اين مبلغ کمتر بدهي خواهند گفت که ما به‌قدر صياد هم نبوديم و اگر زياد بدهي خزانه‌ي تو به اندک مدتي تهي خواهد شد. هارون سخن زبيده را پسنديده و گفت الآن چه کنم؟ گفت: صياد را صدا کن و از او سؤال نما اين ماهي نر است يا ماده؟ اگر گفت نر است بگو پسند ما نيست و اگر گفت ماده است بازهم بگو پسند ما نيست و او مجبور مي‌شود ماهي را پس ببرد و انعام را بگذارد. بهلول به هارون گفت: فريب زن نخور مزاحم صياد نشو. ولي هارون قبول ننمود. صياد را صدا زد و به او گفت: ماهي نر است يا ماده؟‌ صياد باز زمين ادب بوسيد و عرض نمود اين ماهي نه نر است نه ماده بلکه خنثي است. هارون از اين جواب صياد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم ديگر هم انعام به او بدهند. صياد پول‌ها را گرفته، در بندي ريخت و موقعي که از پله‌هاي قصر پايين مي‌رفت يک‌درهم از پول‌ها به زمين افتاد. صياد خم شد و پول را برداشت. زبيده به هارون گفت: اين مرد چه اندازه پست‌همت است که از يک‌درهم هم نمي‌گذرد. هارون هم از پست‌فطرتي صياد بدش آمد و او را صدا زد. و باز بهلول گفت: مزاحم او نشويد. هارون قبول ننمود و صياد را صدا زد و گفت: چقدر پست‌فطرتي که حاضر نيستي حتي يک‌درهم از اين پول‌ها قسمت غلامان من شود. صياد باز زمين ادب بوسه زد و عرض کرد: من پست‌فطرت نيستم. بلکه نمک‌شناسم و ازاين‌جهت پول را برداشتم که ديدم يک‌طرف اين پول آيات قرآن و سمت ديگر آن اسم خليفه است و چنانچه روي زمين بماند شايد پا به آن نهند و از ادب دور است. خليفه باز از سخن صياد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم ديگر هم به صياد انعام دادند و هارون گفت: من از تو ديوانه‌ترم به جهت اينکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و اين‌همه متضرر شدم. @ganjinah_hekayat