eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،طنز،😀 عجایب
999 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
48 فایل
این کانال زیر نظر کانون فرهنگی تربیتی دانش آموز (سینما دانش آموز) با مدیریت مجتبی تقوایی ودر بر گیرنده حکایات کوتاه و فوق العاده زیبا. عجایب . معما . و جایزه می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدیث کسا گوش کنید 🔸 با صدای حزین استادفرهمند حب‌زهرابه‌دلم‌حک‌شده‌وفاطمی‌ام پیروحیدروسادات‌بنی‌هاشمی‌ام 💚 @ganjinah_hekayat
دلـــــم برای ڪسی تنـــــگ شــــــــــده، ڪہ هیـــــچ ڪس جای خالیـــــش را، برایــــــــــم پُــــــــــر نمیڪنــــــــــد... وهیـــــچ چیـــــز مــــــــــرا از هجــــــــــوم خالــــــــــی او نمی رهـــــانـــــد. . با او خاطراتـــــی دارم ڪہ تمـــــام نمیشـــــود، بلڪہ تمامــــــــــم میڪنـــد... . چقــــــــــدر دلـــــم برای تـــــو تنــــــــــگ شـــــده. دلــــــــــم هوایـــــے ات شــــــــــده. همــــــــــان هوایـــــے ڪہ هیـــــچ وقـــــت در واقعیـــــت بہ مشامـــــم نرسیـــــد. . خستــــــــــہ ام از نبودݧ هایــــــــــت، خستــــــــــہ ام از ندیدݧ هایــــــــــت، خستــــــــــہ ام ♥️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️ عشقم خیلی دوستت دارم 😍😘 تقدیم به شما دوستان عزیزم عصرتون عاشقانه 💖💝🌸☘🌸☘🌸☘🌹☘🌹☘🌹☘❤️❤️❤️❤️ 🌿@ganjinah_hekayat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشغول الذمه منتظر بودم نوبتم برسد که تلفنم زنگ خورد. یکی از دوستان بود که باید قرار کاری تنظیم می‌کردیم. برای این‌که مزاحم کسی نشوم،از سلمانی خارج شدم و دم در صحبت کردم. مکالمه ما زود تمام شد و پس از آن نشستم تا نوبتم برسد. یکی از مراجعان که گویا از لهجه‌ام متوجه اصلیتم شده بود، گفت: من از کرمانی‌ها خاطره خوش دارم و با صحبت‌های شما خاطره قشنگی در من جان گرفت.خاطره‌ای که مثل یک بار سنگین همیشه روی دوشم قرار دارد. برگشتم و نگاهش کردم. پیرمردی حدودا هفتادوچند ساله بود که موی کمی هم برای مرتب کردن داشت. گفتم خوبی از خودتان است.کی کرمان تشریف داشتید؟ گفت: فکر کنم چهل و پنج سال پیش. صندلی‌ام را به سویش چرخاندم و با خنده گفتم: این چه باری است كه نزديك نيم قرن است روی دوش شما مانده؟ گفت: اواسط دهه 50 بود که به دعوت پسر تیمسار آزادی- فرمانده وقت ارتش کرمان- به شهر شما سفر کردم.خانه تیمسار آزادی نزدیک باغ ملی بود و من و پسرش یک هفته تمام خوش گذراندیم. موعد بازگشت رسید و میزبانانم اصرار داشتند من را با ماشین به گاراژبرسانند اما خواهش کردم شخصا برگردم تا چرخی در شهر بزنم و سوغاتی بخرم. به اصرار من پذیرفتند و نزدیک ظهر بود که خداحافظی کردم و تنهایی راه افتادم. نزدیک باغ ملی کرمان یک چلو کبابی بود که به گمانم نامش«فرد» بود، درست می‌گویم؟ گفتم بله، اما حالا دیگر نیست. گفت:چلوکبابی فوق‌العاده‌ای بود. وقتی از کنارش رد شدم به شدت هوس کباب کردم. داخل شدم و سفارش دادم و با ولع خوردم.وقتی خواستم حساب کنم متوجه شدم کیف پولم همراهم نیست.با شرمندگی به صاحب رستوران گفتم پولی همراه ندارم،اینجا مهمان بودم و به نظرم کیف پولم را در خانه دوستم جا گذاشتم.اجازه بدهید بروم و برگردم و با شما حساب کنم. صاحب رستوران با خوش‌رویی گفت:ایرادی ندارد برو،هروقت از این‌جا رد شدی حساب کن. تشکر کردم و با عجله به خانه تیمسار آزادی برگشتم.هرچه در زدم کسی در را باز نکرد.یک ساعتی هم معطل شدم اما هیچ کس در را باز نکرد. برای ساعت 2 بعد ازظهر بلیط اتوبوس گرفته بودم و دیگر داشت دیر می‌شد.چاره‌ای نداشتم و باید به راه می‌افتادم.پیاده به سمت گاراژ اتوبوس‌رانی حرکت کردم و زمانی که رسیدم،اتوبوس داشت حرکت می‌کرد.حتی یک ریال پول نداشتم اما پیش خودم گفتم اگر بین راه شام نخورم و فردا صبح هم تا منزل تاکسی دربست بگیرم نیاز به پول نخواهم داشت. ➖مشتریان سلمانی مجذوب خاطره پیرمرد شده بودند.یک لحظه نگاه کردم، دیدم همه دارند گوش می‌کنند. پیرمرد ادامه داد؛ اتوبوس در نائین برای شام نگه داشت و مسافران پیاده شدند اما من که پولی نداشتم و در اتوبوس ماندم.چند دقیقه‌ای گذشت که خانم مهربانی دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: مادرجان چرا پیاده نشدی؟ مگر شام نمی‌خواهی؟ گفتم: ناهار دیر خوردم و گرسنه نیستم. گفت: نمی‌شود بدون شام سر کرد و ساندویچی دستم داد.هرچه اصرار کردم که گرسنه نیستم،قبول نکرد. ساندویچ کتلت را گاز زدم،چقدر خوشمزه بود.هرگز در زندگی‌ام چنین ساندویچی نخورده بودم.مسافران به اتوبوس برگشتند و من هم از خانم مهربان تشکر کردم و همه به خواب رفتیم.صبح هم تاکسی دربست گرفتم و به خانه که رسیدم حساب کردم. پیرمرد اینجا که رسید پرسید،راستی تو صاحب چلوکبابی فرد را می‌شناسی؟ گفتم بله. اما خیلی وقت است که نه از باغ ملی نشانی مانده ،نه از چلوکبابی. گفت: کرمان می‌روی؟ گفتم بله،ساکن کرمان هستم. گفت: راستش این همه زمان گذشته اما هنوز سنگینی این بار را روی دوشم احساس می‌کنم.بیا و لطفی در حقم کن؛صاحب چلوکبابی را پیدا کن و از او بپرس اگر یک نفر 45 سال پیش در رستوران تو غذا خورده باشد و پولش را نداده باشد،چطور او را می‌بخشی؟ اگر چنین لطفی در حقم کنی،باری از دوشم برمی‌داری. گفتم: نمی‌دانم صاحب اصلی چلوکبابی در قید حیات است یا نه اما حتما رد خانواده‌اش را می‌شود پیدا کرد. پیرمرد کاغذ و خودکار خواست.به دستش رساندند و در حالی که اشک می‌ریخت،شماره تلفنش را برایم یادداشت کرد.خواست خانواده صاحب چلوکبابی فرد را پیدا کنم و ماجرا را برایشان بگویم و آنها هم بگویند چقدر بدهکار است. قول دادم پیدایشان کرده و دینش را ادا کنم و به او اطلاع دهم. پیرمرد به صندلی تکیه داد و دیگر چیزی نگفت.همه ساکت شدند. نوبتم رسید و موهایم را کوتاه کردم.از سلمانی که بیرون آمدم احساس کردم از همیشه سبک‌تر شده‌ام.خاطره پیرمرد قد یک کوه از اندوهم کم کرد. راستی کسی از صاحب چلوکبابی فرد خبری دارد؟ @ganjinah_hekayat
ویژگیهای افراد سمی که باید از آنها دوری کرد: - همیشه شاکی هستند. - دست از گله بر نمی دارند. - خودش را همواره قربانی میداند. - آرزوهایش ناکام مانده است. - از همه طلبکار و دیگران را مقصر می‌داند. - با افراد خوش بین و مثبت معاشرت نمیکند. - همیشه از شکست استقبال میکند. - مدعی العموم می باشد. - همه را متهم میکند. - شاد بودن را بلد نیستند. - زبان تلخی دارند. - به‌دنبال حل مساله نیستند. 🌿@ganjinah_hekayat
📘 بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟ پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای! بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!   ✓@ganjinah_hekayat @ganjinah_hekayat
📔🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ این نیز بگذرد. بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد. ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد. یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری. حمامی گفت: دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای. حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟  چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم. پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است: این نیز بگذرد هم موسم بهار طرب خیز بگذرد هم فصل ناملایم پاییز بگذرد گر ناملایمی به تو کرد از قضا خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد ✓ @ganjinah_hekayat
📘 قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم می‌شست؛ اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، می‌گفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره! با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمی‌زنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره... زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید👌 ✓ @ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 آهنگ موج دریا 🌊 مرتضی موسوی👌❤️ کجایی مهربونم نزار تنها بمونم نزار تنها بمونم تو رو ب آرزوهات میرسونم😍 m تقدیم به شما دوستان عزیزم صبحتون بخیر خوشی 💝💝☘🌹☘🌹☘🌹❤️❤️ 🌿@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حرف نیست که! به حرف که باشه همه هم رفیقن، هم بامرامن هم عاشقن و هم دلخسته؛ ولی حرفو که همه بلدن بزنن ببین وقتش که رسید؛ کی اثباتش میکنه؛ کی وقتی ازش دور شدی سعی میکنه خودشو بهت نزدیک تر کنه تا به دنیاش برت گردونه! کی وقتی تا شب آنلاین نشدی زنگ میزنه ببینه کجایی؟ کی وقتی کمک خواستی همون لحظه هرجا باشی خودشو بهت میرسونه! یه وقتایی یه ذره تلخ شو بیین چند تا آدم واقعی تو زندگیت داری! میگیری که حرفمو رفیق؟ @ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 🎧 کهکشون 🎶@ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جملات ناب میشه فرق داشته باشی با همه!! دوست داشتنت مثل آدمای این زمونه نشه، میشه هر چقدم که سرت شلوغ شد عاشقم بمونی وحرفای خوبت فقط ماله من باشه، من برای موندن به پای تو چیز زیادی نمیخام، همین که وفادار بمونی، همین که گاهی بهم بگی دوسم داری، همین که هر جا رفتی و کنارت نبودم جوری ازم حرف بزنی که انگار یه معجزم کافیه، کافیه تا برات روزی هزار بار بمیرم :)m 🌿@ganjinah_hekayat
🟢زندگی دیگران را نابود نکنیم❗️ جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار می‌کنی ؟پیش فلانی، ماهانه چند می‌گیری؟ 5000. همه‌ش همین؟ 5000 ؟ چطوری زنده‌ای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! ✿ یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است. زنی بچه‌ای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچه‌تون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! ✿بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام. پدری در نهایت خوشبختی است، یکی می‌رسد و می‌گوید : پسرت چرا بهت سر نمی‌زند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! ✿ و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار می‌کند! ❌این است، سخن گفتن به زبان شیطان!!! در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛ چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ یه النگو نداری بندازی دستت؟ چطور این زندگی را تحمل می‌کنی؟ یا فلانی را؟ چطور اجازه می دهی؟ ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمی‌دانیم چه آتشی به جان شنونده می‌اندازیم ! ⚠️در زندگی مردم شر نیندازیم ! واقعا خیلی چیزها به ما ربطی ندارد! کور ، وارد خانه‌ی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم! @ganjinah_hekayat
📚 روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به ملانصرالدین زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم. ملا قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت. قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت. ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت: چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید.😁 @ganjinah_hekayat
🔴 شادی و نشاط مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه السلام) رسید. حضرت فرمود چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟ آن مرد عرض کرد ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى‌ فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد. امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری‌ هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است. حضرت فرمود به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى. 📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۶۸، صفحه ۱۵۹ اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم @ganjinah_hekayat
خدا خر را آفرید و گفت: 💭 تو بار خواهی برد از زمانی که آفتاب بدمد تا شب و 50 سال عمر خواهی کرد. خر گفت: میخواهم خر باشم اما فقط بیست سال عمرکنم. خدا پذیرفت. خدا سگ را آفرید و گفت: تو نگهبان خانه ی انسان خواهی شد و هرچه دادند خواهی خورد و سی سال عمر میکنی. سگ گفت: میخواهم سگ باشم اما 15سال برایم کافیست. خدا پذیرفت. خدا میمون را آفرید و گفت: تو مدام از شاخه ای به شاخه ای میپری و 20 سال عمر میکنی. میمون گفت میخواهم میمون باشم اما 10سال عمر کافیست... و خدا انسان را آفرید و گفت: تو اشرف مخلوقاتی سرور تمام زمین و 20 سال عمر میکنی! انسان گفت: می خواهم انسان باشم اما آن سی سالی که خر نخواست، پانزده سالی که سگ نخواست و ده سالی که میمون نخواست به من بده. و اینچنین شد که ما فقط بیست سال مثل آدم زندگی میکنیم. بعد ازدواج میکنیم و سی سال مثل خر کار میکنیم و پانزده سال مثل سگ نگهبان خونه و بچه هامون میشیم و آخرش هم مثل میمون از خونه ی دختر به خونه ی پسر و از خونه ی پسر به خونه ی دختر میدویم و واسه نوه هامون شکلک در میاریم...!😂😂😂 @ganjinah_hekayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا خبر داری چقدر دلتنگتم بی معرفت 🥺m مگه چی میخواستم ازت جز اینکه تو باشی فقط🥺👌 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌🌿@ganjinah_hekayat
حکایت 🔸 یکی در مسجد سنجار، به تطوّع بانگ گفتی، به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل، نیک سیرت، نمی‌خواستش که دل آزرده گردد. گفت: ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم، هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام، ترا ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی!. برین قول اتفاق کردند و برفت، پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد و گفت: ای خداوند بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته‌ام، بیست دینارم همی‌ دهند، تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم! امیر از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار تا نستانی، که به پنجاه راضی گردند! 📗: گلستان باب چهارم 👤: سعدی, @ganjinah_hekayat