🔘 داستان کوتاه
پدری برای از بین بردن بداخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفتههای بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخهای کمتری به دیوار بکوبد.
پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسانتر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخهایی که در دیوار به وجود آوردهای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمیشود.
وقتی عصبانی میشويد حرفهايی را میزنيد كه پس از آرامش پشيمان میشويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرتخواهی میكنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زدهايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت میخواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
@ganjinah_hekayat
─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپعاشقانه📽️
@ganjinah_hekayat*
📚#عشق_مارمولکی 🦎❤️🦎
داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است :
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. (توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند.) این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پیش فرو رفته بود .
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش ، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت ، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده ! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر ، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت . واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات ، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود !
اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی را از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از اینها می توانیم چرا که باید به خود آییم و بخواهیم و بدانیم ، که انسان باشیم ..
@ganjinah_hekayat
✳️
مردي تبري به ده دينار خريد و به خانه آورد. هر شب تبر را در پستوي خانه ميگذاشت و در آنجا را قفل ميكرد.
زنش از او پرسيد: چرا تبر را هر شب در پستوي خانه پنهان مي كني؟
مرد گفت: ميترسم گربه آن را بدزدد.
زن پرسيد: تبر به چه درد گربه ميخورد؟
مرد گفت: عجب زن بيعقلي هستي، اين گربه جگر گوسفندي را كه به يك دينار خريده بودم، دزديد؛ چطور تبري كه به ده دينار خريدم؛ نمي دزدد؟
@ganjinah_hekayat
شب عید فطر ناصرالدین شاه به همراه دیگر مردم رفته بود پشت بام تا ماه را رویت کند که دختری از همسایه ها بالای پشت بام بود،ناصرالدین شاه به محض دیدن دختر گفت: «در شب عید آن پری رخ بی نقاب آمد برون...» ولی هر چه کرد طبع همایونی اش در گل گیر کرد و نتوانست ادامه آن را بگوید. شبی در محفلی در کنار بزرگان داستان آن شب را روایت کرد وگفت: من شب عید فطر مصرعی گفتم که ادامه آن را نتوانستم بسرایم؛ یکی از حضار گفت: دخترم طبع شعری دارد،بگذارید در این جلسه حضور داشته باشد.با نظر مثبت ناصرالدین شاه،دختر پشت پرده آمد و ادامه این مصرع را اینگونه سرود:«ماه میجستند مردم آفتاب آمد برون.» از قضا دختر پشت پرده همان دختری بود که به پشت بام آمده بود.
«در شب عید آن پری رخ بی نقاب آمد برون..
ماه میجستند مردم، آفتاب آمد برون.»
@ganjinah_hekayat
حکایت
حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد : “سیب بخرید! سیب !!!” حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانهی بازار است.حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت: -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! افسر ، عسگر را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و یقه شو گرفته گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب حاکم را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم. مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید! عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: -این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا. افسر نیمی از ان سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا! فرمانده نیمی از سیبها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت: -این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا! دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: -این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت: - این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرند! یعنی ثروتمندند پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر
@ganjinah_hekayat
📝
مردها هم دنیایشان عجیب است بیشتر از زن ها احساس دارند و کمتر نشانشان میدهند...
بیشتر از زن ها عاشق میشوند و کمتر عشق می ورزند...
آنها برای شکستن ناخن های دست چپشان دغدغه ندارند آنها به یاد شکستن دل هایشان پاکت ها دود میکنند...
آنها قدم زدن با کفش های پاشنه دار را یکبار هم تجربه نکرده اند، نمیدانند با چتر های رنگ رنگی زیر باران رفتن چه لذتی دارد، آنها از خرید در مرکز شهر چیزی سرشان نمیشود
اما هیچ مردی نیست که با قدم زدن های نیمه شب بارانی خاطره نداشته باشد...!
هیچ مردی نیست که برای یکبار هم که شده زیر باران آهنگ غمگین گوش نداده باشد...!
مردها دنیای عجیبی دارند با پای خودشان می آیند و گاهی با پای خودشان میروند اما این را بدان هیچ مردی پیدا نشده که فراموشی را بلد باشد...
بعضی مردها در زندگی عجیب مردند...
سخت هستند، سرد هستند، مغرور هستند اما برای کسی که عاشقانه دوستش دارند گاهی از یک کودک هم کودکانه تر خیال میبافند...
برخی از مردان عجیب مردند...!
#نرگس_حریری
@ganjinah_hekayat
🦋دوســــــتت دارم❤️
نہ براے آنچــــہ کہ ” هســـــتے ”
بلکہ براے آنچـــــہ کہ🕊️
” هســــــتم “
هنگامــــــــے کہ با تــــــوأم ♥️
💝@ganjinah_hekayat*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه کسانی هستند
که در نهایت دلتنگی نمی توانیم آنها را در آغوش بگیریم ،
بدترین اتفاق شاید همین باشد ....
@ganjinah_hekayat*
از آدمی که باهاش دلی رفتار کردی
و با سیاست باهات رفتار کرد
فاصله بگیر ...
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@ganjinah_hekayat
امروز داشتم فکر می کردم
شاید به احساس خودم بدهکار باشم .چون برای نگه داشتن آدمهای اشتباه پافشاری کردم .
شاید دروغی شنیدم وسکوت کردم
اصلا شاید بودن من درست نبود
چقدر رویا ساختم که نمی بایست می ساختم وتو اون رویا ذوق کردم .
شاید گاهی حقایق را می دیدم و لج می کردم .
باید می رفتم و می گذشتم ولی ایستادم .
مقصر را خودم نمی دونم
مقصر اون احساس لعنتی بود
شخصا از احساس خودم معذرت می خوام
باید از الان فکری برای اون احساس برداشت .
نظرت چیه احساس من؟
نظر من رو خواسته باشی .
اولا خاموش کن فانوس وابستگی ام رو .
ثانیا چه اصراری داری که ثابت کنی دوست داشتنت رو به آدمها .
معرفتهای الکی
مهربانیهای الکی
بهادادن به آدمهای الکی
تلاشهای بی مورد برای نگه داشتن روابط پوچ و بیهوده
بدون
برای آدمهای امروزی خوبی و بدی یکسان است .
تا زمانی که آدمهای مقابلت ،درک درستی از تو و من احساست ندارند ،مهربان باشی باید تاوان سنگینی رو بپردازی.
آهای احساس من
حرفات را زدی . درست . عالی گفتی
ولی من به یک اصول پایبند هستم .
همه رو یکی نمی دونم
برای حرفم ارزش قائلم
درخواست کمکش رو رد نمی کنم
تنهاش نمی زارم
بهت قول میدم دوباره بلند مشه . سرزنده . خوشحال . امیدوار . شیر. و بازم دست نیافتنی .
خب اگربلند شد و دستنیافتنی که دستت بهش نمی رسه با اون غرورش😂
تو غصه نخور. بلند بشه. خوشحال باشه . زندگی کنه .
مغرور و باشه و دستنیافتنی
حتی اگه دستم بهش نرسه.
من تسلیمم
از طرف احساس
@ganjinah_hekayat*
درویشی را دیدم که در راهی میرفت.
گفتم درویش کجا؟
گفت: مراسم عزا
گفتم مگر که مرده است؟
گفت: معرفت و وفا
@ganjinah_hekayat
Hamid Hiraad & Ragheb - Abi Firoozei (128).mp3
3.13M
🎤 #راغب
🎧 آبی فیروزه ای
@ganjinah_hekayat
Ragheb - Samimitarin Rafigh (128).mp3
7.14M
🎤 #راغب
🎧 صمیمی ترین رفیق
@ganjinah_hekayat
♥️🍃
❣دلم تورا میخواهد...
تویی که ارام جانمی
دلتنگت شده ام...
دلتنگ صدای نفسهایت
دلتنگ نوازش سر انگشتانت
دلتنگ ارامش نگاهت
دلتنگ نگاه گرمت
دلتنگ کنارت ایستادن
دلتنگ باهم قدم زدنت
و..........
دلم تنگ است برای خنده های ملیحت
به خدا سوگند برای لبخندت جانم را هم میدهم
آرام جانم
چقدر دلم میخواهد برایم حرف بزنی
از همان حرف های دلنشین که هوش از سرم میبری
دلم میخواهد فریاد بزنی
دلم میخواهد همه بدانند که هیچ وقت مرا تنها نمیگذاری
خیلی ها منتظرت عاقبت دو مغرور را ببینند
ناامیدشان کن
عاشقانه دوستت دارم...❤️
@ganjinah_hekayat*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خارج کجاست؟ گیردادن مدیری به
بامشاد😜😁
😂 #کلیپ #طنز #فان #خنده #جوک #سکانس
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کَل انداختن علی صادقی عالیــــــــــــــه😁
😂 #کلیپ #طنز #فان #خنده #جوک #سکانس
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازجویی ازخانم شیرزاداعصابی
فولادی میخـــــــواد👌😁😜
😂 #کلیپ #طنز #فان #خنده #جوک #سکانس
@ganjinah_hekayat