فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الو سلام
الو سلام
خدا
ارسال کن برای همه رفقا
دوستانت رو به دور همی ما دعوت کن
@ganjinah_hekayat
Meysam Sadeghloo Jazire.mp3
7.4M
❤️🕊
🎼 میثم صادقلو
🎧 جزیره
❤️
♥️@ganjinah_hekayat*
░⃟💎═══༻♥️༺═══░⃟
Amin Kami - Delroba.mp3
6.82M
❤️🕊
🎼 امین کامی
🎧 دلربا
. ❤️
♥️@ganjinah_hekayat*
░⃟💎═══༻♥️༺═══░⃟
تو ژاپن از هر پنج نفر،یک نفر بخاطر کار زیاد در خطر مرگ قرار داره
حالا تو ایران از هر پنج نفر،چهار نفر در خطر ابتلا به زخم بستر هستن بخاطر تنبلى 😆😂
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕ #انگیزشی
فوق العاده زیبا
ما فقط به خواست خدا سقوط می کنیم نه به درخواست بنده هاش
@ganjinah_hekayat*
(◍•ᴗ•◍) ❤
طُ سنجاقِ قلبِ منی
طُ تمومِ زندگیمی
طُ نفسِ منی
طُ روحِ منی
طُ دنیامی
طُ خودمی
طُ قشنگترین اتفاقِ زندگیمی:)
دلیلِ تمام کارای خوبمی♥
🌿@ganjinah_hekayat*
510_32703712766303.mp3
7.51M
❤️🕊
🎼 آرون افشار
🎧 بزار همه دنیا بدونه
❤️
@ganjinah_hekayat*
░⃟💎═══༻♥️༺═══░⃟
1_8406678945.mp3
4.39M
آروم جووونم
این آهنگ و بارها و بارها گوش می کنم
چون یه حس عالی بهم دست میده .
@ganjinah_hekayat*
دوستان عشقی
ارسال کنید برای عشقتون
فقط عشقتون
@ganjinah_hekayat*
بهترین آرامش و آسودگی
توقع نداشتن از دیگران است
✍امام صادق (ع)
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام پادشاه.........رفیق خوبش خوبه......🙏🌷
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرروووم جوونم
کلیپ بالا را اینجور برات تفسیر کنم
اونی که به بهت بدی کرد ؛تو را هوشیار کرد حتی اگه اون شخص نزدیکترین فرد بهت بود...🌸🍂
اونی که ازت انتقاد کرد ؛بهت راه و رسم زندگی آموخت ...
اونی که بهت بی اعتنایی کرد ؛بهت صبر و تحمل آموخت . 🌸🍂
اونی که بهت خوبی کرد ،بهت مهر و وفا و دوستی آموخت.
پس خدایا را بابت همه چیز شاکر باش .
🙏🌸🍂
@ganjinah_hekayat*
دزد و حشره
حکایتی از مرزبان نامه
دزدي قصد کرد که بر کنگره قصر شاه طناب بيندازد و با چالاکي خود را به خزانه او برساند.مدتي اين فکر، خواب و خيالش شده بود و ذهنش از شوق و هيجان اين انديشه پُر گشته بود.تا اينکه طاقتش به پايان رسيد و بالاخره تصميم گرفت که فکرش را عملي کند.اما جرات نميکرد با کسي حرف بزند و از نقشهاش سخن بگويد.روزي تنش بشدت خارش گرفته بود، وقتي خود را ميخاراند ناگهان دستش به حشرهاي خورد. حشره را درکف دستش گرفت و با خود گفت: اين جانور ضعيف زبان ندارد که راز مرا با نامحرم بازگويد.اگر هم بتواند سخن بگويد، چون من او را با خون خود پرورش داده ام، امکان ندارد به من خيانت کند.
دزد در گفتن راز بيقرار بود؛ انگار ککي در جانش افتاده يا سنگي که در کفش او رفته باشد، تلاش ميکرد که هرطور شده ،نقشهاش را براي حشره توضيح دهد.بعد از بازگويي رازش با کک،عزمش را جزم کرد تا فکر خود را عملي کند.شب، خود را با زحمت زياد داخل قصر شاه انداخت. حس بدي داشت، گوئي سرنوشت در پي انتقام از او بود.دزد متوجه شد که در اتاق خواب شاه کسي نيست. به آنجا رفت و زير تخت شاه خودش را مخفي کرد.
نميه شب،شاه به اتاقش آمد تا بخوابد.
هنوز دقايقي نگذشته بود که کک از لباس دزد بيرون آمد و داخل جامه خواب ابريشمين شاه شد و او را نيش زد. پوست شاه تحريک شد و خارش گرفت. کک دست بردار نبود و مرتب او را ميگزيد. شاه بي قرار شد و خدمتکاران را صدا زد تا چراغ بياورند و تنش را بگردند. کک از لباس شاه بيرون آمد و زير تخت رفت و خدمتکاران براي يافتن آن،سر زير تخت بردند و دزد را پيدا کرده، او را کتک زدند و به زندان انداختند.
@ganjinah_hekayat
حكايت
روزى بود روزگارى بود. يکى بود يکى نبود. شهريارى بود که زنى داشت و دختري. روزى زن بيمار شد و سپس مرد.
پادشاه سالها بدون زن ماند تا اينکه دخترش به او گفت: بهتر است زن بگيرى تا مايهٔ دلخوشى تو باشد.
پادشاه گفت: هر کس را تو انتخاب کنى من بهزنى مىگيرم.
دختر، همسرى براى پادشاه پيدا کرد که زن مهربان و خوبى بود.
پادشاه با او عروسى کرد.
پس از مدتى زن بيمار شد و پزشکان هر کارى کردند نتوانستند او را خوب کنند. زن سکته کرده بود و يک دست و پايش از کار افتاده بود.
پادشاه که فهميد کارى از پزشکان ساخته نيست، عصبانى شد و آنها را تهديد کرد که اگر تا چهل روز نتوانند همسرش را سالم کنند بايد لخت و پتى از شهر بيرون بروند. پزشکان به فکر افتادند که چه کنند و چه نکنند. اما عقلشان به جائى نرسيد.
تا اينکه يکى از آنها گفت: در نزديکى شهر ما جوانى هست که هم از پزشکى سردرمىآورد و هم چيزهائى مىداند که ما نمىدانيم. اسمش هم بوعلى است.
نامهاى به بوعلى نوشتند و او را به شهر خود دعوت کردند.
بوعلى بههمراه چند پزشک به قصر پادشاه رفت. پادشاه که قبلاً اسم بوعلى را شنيده بود، با ديدن او خيلى خوشحال شد و خانهاى با دو کنيز و دو غلام به او داد.
بوعلى پس از اينکه بيمارى زن را تشخيص داد گفت: گرمابه را روشن کنيد و زن را به حمام بفرستيد.
سپس به يکى از کنيزان گفت: لباس مردان بپوش و ريش و سبيل مصنوعى بگذار و به سراغ زن پادشاه در حمام برو. کنيز اين کار را کرد. زن پادشاه که برهنه بود با ديدن يک مرد در حمام تکان سختى خورد و خواست در برود که کنيز دستش را گرفت، اين کشيد و آن کشيد. از اين تکان سخت، زن پادشاه تندرست شد.
پادشاه که ماجرا را فهميد بسيار خوشحال شد و از بوعلى خواست هرچه مىخواهد بگويد. بوعلى از پادشاه خواست که اجازه دهد او به دفترخانهٔ پادشاه رفته و از کتابهائى که در آنجا هست استفاده کند. پادشاه پذيرفت و بوعلى به دفترخانه رفت و از کتابهاى آن بسيار بهره برد.
روزى پيش پادشاه آمد و گفت که قصد ديدار مادر خود را دارد و مىخواهد برود. پادشاه قبول نکرد.
گفت: هميشه بايد پيش من بماني. مدتى گذشت. دختر پادشاه به او گفت: مرا به عقد بوعلى درآوريد تا هميشه اينجا بماند.
پادشاه گفت: اين کار را نمىکنم چون بزرگزادهها و شاهزادهها مرا سرزنش مىکنند.
اين خبر به گوش بوعلى رسيد.
ناراحت شد و براى پادشاه پيغام فرستاد: در شهرى که بزرگزادهاى نادان را بالاتر از دانشمند مىدانند نمىمانم.
و نيمههاى شب از آن شهر گريخت.
پادشاه از پيغام بوعلى خيلى ناراحت شد و دستور داد او را دستگير کنند. وقتى فهميد بوعلى فرار کرده است با راهنماى دخترش به صورتگرها دستور داد تا چهل پرده از صورت بوعلى تهيه کنند و بر دروازههاى شهر بياويزند تا دروازهبانها با ديدن بوعلى او را دستگير کنند.
بوعلى از اين ماجرا خبردار شد و به آن شهرها نرفت و در دامنهٔ الوند چادر زد و زندگى کرد.
آنچه که از سفر خود به آن شهر بهدست آورد پنج دفتر دانش بود...
✳️
فرهنگ افسانههاى مردم ايران |
#على_اشرف_درويشيان
#رضا_خندان
@ganjinah_hekayat
اهنگ شُتر خَجو
قرنها قبل، مردی پیش از مرگ، تنها دخترش را به دست ساربانی می سپارد و از فرزندش میخواهد که دختر بودنش را از همه از جمله ساربان مخفی نگاه دارد.
سالها از پی هم میگذرند. دخترک بزرگ میشود در حالیکه هیچکس از راز او خبر ندارد. ساربان او را با علاقه خاصی پرورش میدهد و سخت به وجودش انس میگیرد تا آنکه روزی راز دختر بر ساربان آشکار میشود. دختر سوار بر شتری میشود و برای همیشه او را ترک میکند.
ساربان به دنبال او روانه میشود، در حالیکه دو تاری در دست دارد و سازش را با آهنگ پاهای شترِ دختر مینوازد.
قطعهای که اینک قرنهاست در نواحی خراسان و آنسوی مرزهای شرقی با نام «اشتر خَجو» بر دوتارها مینوازند که به معنای زنگِ شتر است.
افسانه بیپناهی دختر، رنج ساربان و نا امیدیش، گامهای بیرحمانه شتر و غربت بیابان که همه بر زبان ساز جاری شده و بر قلب شنونده کوبیده میشود.
🔴وجه تسمیه هم ان است که متناسب باسرعت راه رفتن اشتران و همگام با صدای زنگ کاروان در ابتدا کند و سپس به ترتیب تند است و گامهای بالاتری نواخته می شود!
@ganjinah_hekayat
#هیزم_خشک
🌾🍁
"فرض کنید درون ما انسان ها ، به دلایل مختلف در مسیر زندگی پر از هیزم های خشک شده است . کوچکترین جرقه ای از بیرون میتواند درون مارا آتش بزند ، اگر چنین شخصی بگوید دلیل ناراحتی و آتش درون من کسی بود که جرقه زد ، راست میگوید . اما چرا ما باید درونمان را پر از هیزم های خشک رذایل همچون خشم و غرور و نفرت و تایید طلبی بکنیم که با هر جرقه ی کوچکی آتش بگیر ؟!
اگر ما درون خود را پاک نگه میداشتیم و خود را از هیزم های خشک پر نمیکردیم
٬محرک های برونی نمیتوانستند مارا از حالت طبیعی خارج کنند و باعث ناراحتی و درد روانی ما گردند .
در فیه ما فیه مولانا امده است
هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند. هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد، سود ندارد.
@ganjinah_hekayat
آزاد نمودن آهوان در بند صیاد
🦌🦌🦌
بخش از داستان لیلی و مجنون خمسه نظامی گنجوی
🦌🦌
مجنون،پس از ناامیدی از ازدواج بالیلی، اشک ريزان در بيابان راه مي رفت، بدون آنکه بداند که کجا ميرود، او چيزي را نميديد و صدايي را نميشنيد. ناگهان چشمش به دامي افتاد که در آن، چند آهو گرفتار شده بودند.
صياد هم از گَرد راه رسيد و ميخواست آنها را به همراه خود ببرد. مجنون بسيار ناراحت شد و جلوتر رفت. سپس رو به صياد التماس کرد که از کشتن آهوان سيه چشم خودداري کند، زيرا حيوانات بيگناهي بودند که چشمان زيبايشان او را به ياد چشمان محبوب مي انداخت :
🦌🦌
بي جان چه کني رميدهاي را؟
جاني است هر آفريدهاي را
چشمش نه به چشم يار ماند؟
رويش نه به نوبهار ماند؟
دل چون دهدت که برستيزي
خون دوسه بيگنه بريزي؟
🦌🦌
صياد از تعريف و تمجيد مجنون انگشت تعجب کرد وجواب داد: تو راست ميگويي، اما من مرد فقيري هستم که زن و بچه دارم. آنها چندين روز گرسنه ماندهاند تا من شکاري کنم و برايشان ببرم.
🦌🦌
صياد بدين نيازمندي
آزادي صيد چون پسندي؟
🦌🦌
بعد نگاهي به اسب قيس انداخت و گفت: اگر خيلي دلسوز آنهايي بهتر است که آنها را از من خريداري کني.
مجنون گفت: من پولي ندارم که بخواهم اين آهوان زيبا را از تو بخرم.
صياد نگاهي به اسب مجنون انداخت، از نگاه صياد، مجنون منظور او را فهميد.سپس به او گفت: تو اسب مرا ميخواهي؟ صياد سکوت کرد. اما مجنون فوری از اسب پياده شد و آن را به مرد صياد داد.
🦌🦌
مجنون به جواب آن تهي دست
از مرکب خود سبک فرو جست
آهو تک خويشتن بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد
🦌🦌
او هم آهوان را به دست مجنون سپرد و با اسب از آنجا دور شد. مجنون دست و پاي آهوان را از دام باز و آنها را آزاد کرد و خود پاي پياده به راه ادامه داد.
🦌🦌
او ماند و يکي دو آهوي خُرد
صياد برفت و بارگي برد
بسيار بر آهوان دعا کرد
و آن گاه ز دامشان رها کرد
@ganjinah_hekayat
هميشه يادمان باشد که
نگفته ها را ميتوان گفت
ولی گفته ها را نميتوان پس گرفت...
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ،
شکست با کوزه است ...
دلها خيلي زود از حرفها می شکنند !
مراقب گفتارمان باشيم...
"خسرو شکیبایی"
@ganjinah_hekayat
💎 اسكندر يكی از نخبگان را از مسووليتی كه داشت عزل كرد و كاری پست به او داد .
روزی اسكندر به او گفت :
حالا ، حال و روزت چه طور است ؟
گفت :
" مرد به خاطر منصبش بزرگ و شريف نمي شود بلكه منصب است كه به اندازه مرد بزرگ و شريف می شود ، پس مرد هر جا كه هست بايد پاك ، عادل و با انصاف باشد ."
اسكندر که از پاسخ او خوشش آمده بود او را به جای اول خود برگرداند:
بايدت منصب بلند بكوش
تا به فضل و هنر كنی پيوند
نه به منصب بلندي مرد
بلكه منصب شود به مرد بلند
#بهارستان_جامی
🍃
@ganjinah_hekayat
Malakeh Jazzab.mp3
8.23M
💗ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💗
🎼 سجاد حسینی
🎧 ملکه جذاب
𝄞◉━━━━━────◉𝄞
◁ㅤ❚❚ㅤ▷
@ganjinah_hekayat*
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══