eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
پزشكی ديشب تعريف میكرد كه : حاج آقاى مسنى با خانوم جوانش كه خيلى هم زیبا بود آمدن مطب ، معاينش كردم ، ريه حاج آقا مشكل داشت حاج خانم مرتب مى گفت : حاج آقا بى زحمت به حرفهاى آقاى دكتر توجه كنين تا سالم بشين ، وقتى که داشتم براش نسخه مینوشتم ديدم حاج خانم خوشگل از پشت سر حاج آقا واسه من بوس میفرسته ... تازه دو تا انگشتشم میذاشت روی لباش طوریکه شوهره نفهمه میفرستاد .. منم كه خجالتی ... نفهمیدم چطوری دوای حاجى رو نوشتم . وقتى رفتن بيرون !!! حاج خانم برگشت اومد لب میزم وایستاد ،... كه با توپ و تَشر گفت: زورت میومد بِهِش بگی سیگار نکشه، صد دفعه اشاره كردم ! آخه چطوری حالیت کنم دیگه؟ تو چجورى درس خوندى دکتر شدی!؟!؟!؟😂🤣 @ganjinehhekayat
⭐روزی مردی خواب عجیبی دید .دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید:.... شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: ✨❤️خدایا شکرت.. @ganjinehhekayat
🔶🔸🔸🔸 اثر كبری يا تصميم كبری؟! در قرن ١٨ زمانی که انگلیس ، هند را به استعمار خود درآورده بود تعداد مارهای کبری در سطح شهر دهلی زیاد بودند و دولت هم برای مدیریت بحران تصمیم گرفت برای هر مار مُرده‌ای که مردم تحویل دهند جایزۀ نقدی به آنها پرداخت کند. این تصمیم در ابتدا با تحویل مارهای مردۀ زیادی توسط مردم موفق به نظر میرسید و همه منتظر بودند که در طول زمان تعداد مارهای کبری کمتر شود اما در نهایت تعجب تنها تعداد مارهای مرده‌ای که مردم تحویل میدادند هر روز بیشتر میشد . دولت از پیامد این کار غافل شده بود زیرا بسیاری از مردم فقیر دهلی با تصور اینکه این کار درآمد خوبی دارد به پرورش مار روی آورده بودند. البته این آخر ماجرا نبود و زمانی که دولت اعلام کرد که دیگر برای مارها جایزه نمیدهد فقرا نیز مارهایی که پرورش داده بودند در هر طرف شهر رها کردند . بنابراین جمعیت مارهای کبری نه تنها کاهشی پیدا نکرد بلکه وضعیـت از روز اولش هم بحرانی‌تر شد، از این پدیده در علوم سیاسی به نام اثر کبری یاد میشود . اثر کبری یعنی نداشتن افق تصمیم‌گیری مناسب درحل مسائل که میتواند عواقب پیش‌بینی نشده و خطرناکی را به همراه داشته باشد . ما تاکنون نمونه‌های بسیار زیادی از این گونه تصمیمات را در طول قرن های اخیر در عرصه‌های سیاسی و اقتصادی از دولتمردان کشور شاهد بوده‌ایم! @ganjinehhekayat
ذهن شما شبیه به استاد قصه گویی است که‌هیچ وقت دست از صحبت کردن نمی کشد. قصه هایی که می گوید را به عنوان "افکار" می شناسید. بعضی از این داستان ها با افکار درست هستند که به آنها "حقایق" میگوییم اما بیشتر داستان هایی که ذهن میگوید شامل عقاید، قضاوتها، تخیلات، ایده ها، مفاهیم، مدل های مفروضات و ارزیابی میباشند. چنین قصه هایی را نمی توان به عنوان درست یا غلط دسته بندی کرد. آنها انعکاس جهان بینی شما هستند. ذهنتان تلاش می کند که شما را جذب این داستان ها نماید. ذهن شما خاطرات دردناک گذشته را بیرون می کشد، سناریوهای ترسناک آینده را به کار می گیرد و به تمام عیوب و نقاط ضعف همسرتان اشاره .می کند، به شکایت، قضاوت، مقایسه و انتقاد می پردازد اگر سفت و سخت به این افسانه ها بچسبید، شما را به تاریکی خواهند کشید. رها کردن به این معناست که دست از سر این قصه ها بردارید. درمان پذیرش و تعهد به شما آموزش می دهد که چگونه خشم، عدالت، سرزنش، نگرانی، قضاوت، نقد و درخواست را رها کنید. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
‏سرخپوست پیری برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت: در وجود هر انسان، همیشه مبارزه ایی وجود دارد... مانند؛ مبارزه ی دو گرگ! که یکی از گرگها سمبل بدیها مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، وخود خواهی و دیگری سمبل مهربانی، عشق، امید، وحقیقت است. کودک پرسید: پدر کدام گرگ پیروز میشود؟ پدرلبخندی زد و گفت؛ گرگی که تو به آن غذا میدهی...❤️ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
✍به وقت نادانی!!!!! بعداز مقاومت محمدکریم مبارز مصری،درمقابل فرانسوی‌ها و شکست او، قرار بر اعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت: سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه می‌کرد، من به تو فرصتی می‌دهم تا ده هزار سکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی... محمدکریم گفت: من الان این پول را ندارم اما صدهزار سکه از تاجران می‌خواهم، می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم... محمدکریم به مدت چند روز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده ‌شد اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت آزادی او نشد و حتی بعضی طلبکارانه می‌گفتند که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد پس نزد ناپلئون برگشت!!!!! ناپلئون به او گفت: چاره ای جز اعدام تو ندارم، نه به خاطر کشتن سربازهایم، بلکه به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود می‌دانند... دانایی که برای جامعه‌ ای نادان مجاهدت می کند مانند کسی است که خودش را آتش می‌زند تا روشنایی را برای عده ای نابینافراهم سازد!!!!! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
یا قناعت یا خاک گور ! سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مى‌رود. صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم گفم: حالت چطور است پيرمرد؟ گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم... سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟ گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.! سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم. بعد سعدى در جواب تاجر گفت: آن شنيدستم در اقصاى غور بار سالارى بيفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنيا دار را يا قناعت پر كند يا خاک گور ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
♦️داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه @ganjinehhekayat روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: "وای چه موچود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم." بعد هم موش کوچولو دوید و رفت. کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: "این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه." همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم." موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه. @ganjinehhekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس اخلاق 🎤سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎬موضوع: اگه میخوای برکت زندگیت بیشتر شه @ganjinehhekayat
🔶🔸🔸🔸🔸 🔘 داستان کوتاه قشنگه, قابل تامل "کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد." فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند." دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛ "بهتر است از خدا کمک بخواهیم." بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند... "نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛ فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد. اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت. هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت. مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت. دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..! پیش خود گفت: مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است! زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.» آن ندا گفت: اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی... هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید... مرد با تعجب پرسید: «مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟» * و آن ندا پاسخ داد: «از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» * نکته: * شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند... ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را... "مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر) بدون هیچ توقعی! ♥️ @ganjinehhekayat
طرف تو‌ کوهستان گم شده، بعد نیروهای امدادی برای پیدا کردنش بسیج شدن و باهاش تماس گرفتند دیدن گوشی رو بر نمی داره! بعد ۲۴ ساعت خودش راه رو پیدا کرده.‌ بهش گفتن چرا گوشی رو بر نمیداشتی؟ گفته شماره ناشناس جواب نمیدم! + حالا این مورد خیلی مضحکه ولی واقعا بعضی وقتا ما یه سری چهارچوب مسخره برا خودمون داریم که نمیذاریم کسی بهمون کمک کنه و متوجه این موضوع نیستیم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
امروز استاد فارسی رو جو گرفته بود گفت فردوسی خودشم شاگرد من بود!😐 دانشجوه از ته کلاس گفت:همون شاگرد تو بوده که سی سال طول کشیده یه کتاب نوشته! تازه بدبخت میگه بسی رنج هم بردم!😂 ‌ @ganjinehhekayat 😂😂😂😂😂😂😂
روزی دُم یک روباه در حادثه‌ای قطع شد. روباه‌های گروه پرسیدند دم‌ات چه شد؟ چون روباه‌ها از نسلی مکار می‌باشند، گفت خودم قطع‌اش کردم گفتند چرا؟ این که بسیار بد است و معلوم می‌شود. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک. احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دُم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم ، من‌ که بسیار درد دارم! روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هر لحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند. وقتی در یک جامعه افراد مفسد، دزدها اختلاس‌گرها و خلافکارها زیاد می‌شوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت می‌خندند. گاهی هم آن‌ها را دیوانه @ganjinehhekayat
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! @ganjinehhekayat
💎ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪﺷﻪ ، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ . ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺍﮔﻪ ﺗﺎ 3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭﻯ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ " ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ " ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ... ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺑﻠﻨﺪﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ " ﺑﺎﺯﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ . ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ " ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ .. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯﺑﻌﺪ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ... ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﻮﻧﻲ ﻛﻨﻴﺪ ... " ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﻧﺨﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﺷﯽ ﻧﮑﻨﯿﺪ 😒😜 ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻭﻯ ﮐﻤﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ🙊🙈 @ganjinehhekayat
🌸🍃🌸🍃 امام صادق (ع) از پیامبر اکرم (ص) نقل می کند که فرمودند :  « (در معراج ) صدایی را شنیدم که مرا ترساند ٬ جبرئیل به من گفت : ای محمد ! آیا می شنوی ؟ گفتم : آری . گفت : این سنگی بود که ۷۰ سال پیش از لبه جهنم پرتاب شده بود هم اکنون رسید به قعر جهنم .» پیامبر اکرم (ص) دیگر نخندید تا از دنیا رحلت کرد .  ٨مبحث_نا @ganjinehhekayat
💎مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد. تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟؟؟ برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران . خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه گذاری کرد : تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران . خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه گذاری کرد: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادرزاده ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران. پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند : تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادر زاده ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران . نكته اخلاقی: به واقع زندگی نیز این چنین است او نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم. اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست ! @ganjinehhekayat
قصه: هر کسی کار خودش یکی بود، یکی نبود داستان هر کسی کار خودش از این قراره که  در زمانهای خیلی قدیم توی یک روستا زن و مردی با هم زندگی می کردند،اونا هیچ بچه ای نداشتنو تنهابودن. مرد خونه کارش کشاورزی بود ،اون یه تیکه زمین کشاورزی و یه چندتایی هم گاو و گوسفند و مرغ و خروس داشت. آقای خونه با فروش محصولاتی که خودش توی زمین کشاورزیش میکاشت و همچنین با فروش شیر و ماست و پشم گاو و گوسفنداش و تخم مرغ مرغاش ، پولی به دست میوردو روزگارشو میگذروند. خانم خونه هم به کارهای خانه می رسید و سرگرم بود. جونم براتون بگه بچه ها یه چندوقتی بود که مرد خونه پیش خودش فکر میکرد که کار خانم خونه خیلی سادهه و راحته به خاطر همین هر روز که از مزرعه به خونه می اومد، یک عالمه غرغر می کرد و می گفت:”وای! کار کردن روی زمین چقدر سخته، همش دستم درد میگیره پام درد میگیره من خسته شدم ، خوش به حالت که تو خونه کار می کنی.مجبورنیستی مثل من هر روز بری بیرون .تو کارت خیلی راحته ” خانم خونه که دیگه از غرغر کردنای مردش کلافه شده بود پیش خودش فکری کردو وقتی اون روز مرد از سر زمین به خونه اومد و شروع کر به شکایت کردن بهش گفت :” من یه پیشنهادی برات دارم ، حالا که انقدر از کار کشاورزی خسته شدی بیا جاهامونو با هم عوض کنیم تو کار خونه رو انجام بده منم هر روز به جای تو میرم سر زمین و مزرعه” فردای اون روز، زن داس رو برداشت و راه افتاد. مرد هم موند خونه. مرد خونه انقدر خوشحال بود که نمی دونست چی کار کنه. بعد که یه کم فکر کرد پیش خودش گفت که بهتره برای زنش یک غذای خوشمزه بپزد، اما چه غذایی؟ کمی برنج خیس کرد و روی اجاق گذاشت. در همین موقع صدای مرغ و خروس ها بلند شد. مرد فکر کرد که روباه یا گرگی اومده. با عجله از خونه بیرون رفت. روباهی نبود ، گرگی هم در کار نبود مرغ و خروس ها از گرسنگی سروصدا می کردن و غذا میخواستن. مرد خونه سریع مرغ و جوجه هارو از لونه شون کیش کرد بیرون تا برن دونه بخورن، اما وقتی خواست براشون دونه بریزه یادش اومد که اصلا نمیدونه خانم خونه کیسه دونه هارو کجا میذاره. داشت میرفت دنبال کیسه دونه ها بگرده که یهو صدای گاوا بلند شد ، اونا بلند بلند ماع ماع میکردن و غذا میخواستن . مرد خونه زود گاوهارو از طویله بیرون اورد. اون باید برای گاو ها آب و علف می گذاشت و بعد شیرشون رو می دوشید، اما بعضی از گاوها نمی ذاشتن که مرد شیرشون رو بدوشه، چون این کار رو بلد نبود وخوب انجام نمیداد بعد تو این فاصله صدای بع بع گوسفندا هم بلند شد ، اونا هم گرسنه بودن و علف میخواستن . @ganjinehhekayat مرد تا اومد بره بیرون سراغ گوسفندا یه دفعه پاش خورد به سطل شیری که با سختی دوشیده بود و شیر ریخت روی زمین. مرد حسابی عصبانی و کلافه شده بود ، با عجله از طویله اومد بیرون که دید گوسفندا رفتن توی باغچه و شروع کردن به خوردن سبزیایی که خانم خونه تو باغچه کاشته بود.مرد میدونست که اگر زنش بفهمه خیلی عصبانی میشه به خاطر همین فریادی کشید و گوسفندارو از باغچه بیرون کرد.اما مگه بیرون میرفتن. گوسفندا هی میپریدن اینور میپریدن اونور و دوباره میرفتن تو باغچه .از اون طرف بز ها ورجه وورجشون گرقته بود و پای یک کدومشون هم خورد به استکان نعلبکی ای که مرد خونه گذاشته بود کنار چاه تا اونو بشوره. یکی از بزها هم رفته بودن سروقت لباسایی که مرد خونه باید میشست و شروع کرده بود به خوردن لباسا. مرد با عجله به طرف بز دوید، فریاد زد و لباس رو از دهن اون کشید، اما کشیدن همان و پاره شدن لباس هم همان، هنوز از پاره شدن لباس چیزی نگذشته بود که مرد بویی رو حس کرد ، بوی چی بود بچه ها؟ بله بوی غذای سوخته میومد، باز هم فریاد کشید و به طرف اتاق دوید. روی اجاق قابلمه برنج بود، اما برنج توی اون سوخته بود. خواست قابلمه رو سریع برداره که دستش سوخت و جیغ بلندی کشید و قابلمه از دستش افتاد روی زمین. بوی دود همه جا رو پر کرده بود. میخواست بلند شه جارو کنه یا ترتمیز کنه ولی اصلا نمیدونست خانم خونه دستمال و جارو رو کجا میذاره. مرد از ناراحتی همان جا نشست و به دستش که قرمز شده بود نگاه کرد. دیگه واقعا کلافه خسته شده بود . شلوغ کاری حیوونا توی حیاط از یه طرف ، تمیز نکردن و انجام ندادن کارای خونه هم ازطرف دیگه واقعا درموندش کرده بود. فکر نمی کرد که اینقدر کار خونه سخت باشه . اون نه تنها هیچ کاری انجام نداده بود، بلکه خیلی هم خرابکاری کرده بود. اون پیش خودش گفت درسته که کار من هم سخته ولی لااقل بلدم انجامش بدم بعد فکر کرد که بهتره کمتر غرغر کنه و به کار خودش یعنی کشاورزی بپردازه و بهتره هر کسی همون کاری رو انجام بده که بلده. دلش می خواست هر چه زودتر خانم خونه از مزرعه برگرده و یک غذای خوشمزه درست کنه و دست سوخته اون رو هم ببنده. این بود قصه زیبای هر کسی کار خودش . @ganjinehhekayat
BakhodaHarfBezanim01.mp3
30.03M
درس اخلاق 🎤 حجت الاسلام پناهیان 🔸چگونه با خدا حرف بزنیم؟ @ganjinehhekayat