eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
یا قناعت یا خاک گور ! سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مى‌رود. صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم گفم: حالت چطور است پيرمرد؟ گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم... سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟ گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.! سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم. بعد سعدى در جواب تاجر گفت: آن شنيدستم در اقصاى غور بار سالارى بيفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنيا دار را يا قناعت پر كند يا خاک گور ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
♦️داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه @ganjinehhekayat روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده. همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت: "وای چه موچود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم." بعد هم موش کوچولو دوید و رفت. کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش خودش گفت: "این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه." همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد. موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده. خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم." موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه. @ganjinehhekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس اخلاق 🎤سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎬موضوع: اگه میخوای برکت زندگیت بیشتر شه @ganjinehhekayat
🔶🔸🔸🔸🔸 🔘 داستان کوتاه قشنگه, قابل تامل "کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد." فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند." دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛ "بهتر است از خدا کمک بخواهیم." بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند... "نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛ فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد. اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت. هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت. مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت. دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..! پیش خود گفت: مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است! زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.» آن ندا گفت: اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی... هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید... مرد با تعجب پرسید: «مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟» * و آن ندا پاسخ داد: «از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» * نکته: * شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند... ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را... "مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر) بدون هیچ توقعی! ♥️ @ganjinehhekayat
طرف تو‌ کوهستان گم شده، بعد نیروهای امدادی برای پیدا کردنش بسیج شدن و باهاش تماس گرفتند دیدن گوشی رو بر نمی داره! بعد ۲۴ ساعت خودش راه رو پیدا کرده.‌ بهش گفتن چرا گوشی رو بر نمیداشتی؟ گفته شماره ناشناس جواب نمیدم! + حالا این مورد خیلی مضحکه ولی واقعا بعضی وقتا ما یه سری چهارچوب مسخره برا خودمون داریم که نمیذاریم کسی بهمون کمک کنه و متوجه این موضوع نیستیم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 @ganjinehhekayat
امروز استاد فارسی رو جو گرفته بود گفت فردوسی خودشم شاگرد من بود!😐 دانشجوه از ته کلاس گفت:همون شاگرد تو بوده که سی سال طول کشیده یه کتاب نوشته! تازه بدبخت میگه بسی رنج هم بردم!😂 ‌ @ganjinehhekayat 😂😂😂😂😂😂😂
روزی دُم یک روباه در حادثه‌ای قطع شد. روباه‌های گروه پرسیدند دم‌ات چه شد؟ چون روباه‌ها از نسلی مکار می‌باشند، گفت خودم قطع‌اش کردم گفتند چرا؟ این که بسیار بد است و معلوم می‌شود. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک. احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دُم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم ، من‌ که بسیار درد دارم! روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هر لحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند. وقتی در یک جامعه افراد مفسد، دزدها اختلاس‌گرها و خلافکارها زیاد می‌شوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت می‌خندند. گاهی هم آن‌ها را دیوانه @ganjinehhekayat
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! @ganjinehhekayat
💎ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪﺷﻪ ، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ . ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺍﮔﻪ ﺗﺎ 3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭﻯ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ " ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ " ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ... ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺑﻠﻨﺪﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ " ﺑﺎﺯﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ . ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ " ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ .. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯﺑﻌﺪ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ... ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﻮﻧﻲ ﻛﻨﻴﺪ ... " ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﻧﺨﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﺷﯽ ﻧﮑﻨﯿﺪ 😒😜 ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻭﻯ ﮐﻤﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ🙊🙈 @ganjinehhekayat
🌸🍃🌸🍃 امام صادق (ع) از پیامبر اکرم (ص) نقل می کند که فرمودند :  « (در معراج ) صدایی را شنیدم که مرا ترساند ٬ جبرئیل به من گفت : ای محمد ! آیا می شنوی ؟ گفتم : آری . گفت : این سنگی بود که ۷۰ سال پیش از لبه جهنم پرتاب شده بود هم اکنون رسید به قعر جهنم .» پیامبر اکرم (ص) دیگر نخندید تا از دنیا رحلت کرد .  ٨مبحث_نا @ganjinehhekayat
💎مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد. تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟؟؟ برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران . خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه گذاری کرد : تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران . خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه گذاری کرد: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادرزاده ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران. پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند : تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادر زاده ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران . نكته اخلاقی: به واقع زندگی نیز این چنین است او نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم. اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست ! @ganjinehhekayat
قصه: هر کسی کار خودش یکی بود، یکی نبود داستان هر کسی کار خودش از این قراره که  در زمانهای خیلی قدیم توی یک روستا زن و مردی با هم زندگی می کردند،اونا هیچ بچه ای نداشتنو تنهابودن. مرد خونه کارش کشاورزی بود ،اون یه تیکه زمین کشاورزی و یه چندتایی هم گاو و گوسفند و مرغ و خروس داشت. آقای خونه با فروش محصولاتی که خودش توی زمین کشاورزیش میکاشت و همچنین با فروش شیر و ماست و پشم گاو و گوسفنداش و تخم مرغ مرغاش ، پولی به دست میوردو روزگارشو میگذروند. خانم خونه هم به کارهای خانه می رسید و سرگرم بود. جونم براتون بگه بچه ها یه چندوقتی بود که مرد خونه پیش خودش فکر میکرد که کار خانم خونه خیلی سادهه و راحته به خاطر همین هر روز که از مزرعه به خونه می اومد، یک عالمه غرغر می کرد و می گفت:”وای! کار کردن روی زمین چقدر سخته، همش دستم درد میگیره پام درد میگیره من خسته شدم ، خوش به حالت که تو خونه کار می کنی.مجبورنیستی مثل من هر روز بری بیرون .تو کارت خیلی راحته ” خانم خونه که دیگه از غرغر کردنای مردش کلافه شده بود پیش خودش فکری کردو وقتی اون روز مرد از سر زمین به خونه اومد و شروع کر به شکایت کردن بهش گفت :” من یه پیشنهادی برات دارم ، حالا که انقدر از کار کشاورزی خسته شدی بیا جاهامونو با هم عوض کنیم تو کار خونه رو انجام بده منم هر روز به جای تو میرم سر زمین و مزرعه” فردای اون روز، زن داس رو برداشت و راه افتاد. مرد هم موند خونه. مرد خونه انقدر خوشحال بود که نمی دونست چی کار کنه. بعد که یه کم فکر کرد پیش خودش گفت که بهتره برای زنش یک غذای خوشمزه بپزد، اما چه غذایی؟ کمی برنج خیس کرد و روی اجاق گذاشت. در همین موقع صدای مرغ و خروس ها بلند شد. مرد فکر کرد که روباه یا گرگی اومده. با عجله از خونه بیرون رفت. روباهی نبود ، گرگی هم در کار نبود مرغ و خروس ها از گرسنگی سروصدا می کردن و غذا میخواستن. مرد خونه سریع مرغ و جوجه هارو از لونه شون کیش کرد بیرون تا برن دونه بخورن، اما وقتی خواست براشون دونه بریزه یادش اومد که اصلا نمیدونه خانم خونه کیسه دونه هارو کجا میذاره. داشت میرفت دنبال کیسه دونه ها بگرده که یهو صدای گاوا بلند شد ، اونا بلند بلند ماع ماع میکردن و غذا میخواستن . مرد خونه زود گاوهارو از طویله بیرون اورد. اون باید برای گاو ها آب و علف می گذاشت و بعد شیرشون رو می دوشید، اما بعضی از گاوها نمی ذاشتن که مرد شیرشون رو بدوشه، چون این کار رو بلد نبود وخوب انجام نمیداد بعد تو این فاصله صدای بع بع گوسفندا هم بلند شد ، اونا هم گرسنه بودن و علف میخواستن . @ganjinehhekayat مرد تا اومد بره بیرون سراغ گوسفندا یه دفعه پاش خورد به سطل شیری که با سختی دوشیده بود و شیر ریخت روی زمین. مرد حسابی عصبانی و کلافه شده بود ، با عجله از طویله اومد بیرون که دید گوسفندا رفتن توی باغچه و شروع کردن به خوردن سبزیایی که خانم خونه تو باغچه کاشته بود.مرد میدونست که اگر زنش بفهمه خیلی عصبانی میشه به خاطر همین فریادی کشید و گوسفندارو از باغچه بیرون کرد.اما مگه بیرون میرفتن. گوسفندا هی میپریدن اینور میپریدن اونور و دوباره میرفتن تو باغچه .از اون طرف بز ها ورجه وورجشون گرقته بود و پای یک کدومشون هم خورد به استکان نعلبکی ای که مرد خونه گذاشته بود کنار چاه تا اونو بشوره. یکی از بزها هم رفته بودن سروقت لباسایی که مرد خونه باید میشست و شروع کرده بود به خوردن لباسا. مرد با عجله به طرف بز دوید، فریاد زد و لباس رو از دهن اون کشید، اما کشیدن همان و پاره شدن لباس هم همان، هنوز از پاره شدن لباس چیزی نگذشته بود که مرد بویی رو حس کرد ، بوی چی بود بچه ها؟ بله بوی غذای سوخته میومد، باز هم فریاد کشید و به طرف اتاق دوید. روی اجاق قابلمه برنج بود، اما برنج توی اون سوخته بود. خواست قابلمه رو سریع برداره که دستش سوخت و جیغ بلندی کشید و قابلمه از دستش افتاد روی زمین. بوی دود همه جا رو پر کرده بود. میخواست بلند شه جارو کنه یا ترتمیز کنه ولی اصلا نمیدونست خانم خونه دستمال و جارو رو کجا میذاره. مرد از ناراحتی همان جا نشست و به دستش که قرمز شده بود نگاه کرد. دیگه واقعا کلافه خسته شده بود . شلوغ کاری حیوونا توی حیاط از یه طرف ، تمیز نکردن و انجام ندادن کارای خونه هم ازطرف دیگه واقعا درموندش کرده بود. فکر نمی کرد که اینقدر کار خونه سخت باشه . اون نه تنها هیچ کاری انجام نداده بود، بلکه خیلی هم خرابکاری کرده بود. اون پیش خودش گفت درسته که کار من هم سخته ولی لااقل بلدم انجامش بدم بعد فکر کرد که بهتره کمتر غرغر کنه و به کار خودش یعنی کشاورزی بپردازه و بهتره هر کسی همون کاری رو انجام بده که بلده. دلش می خواست هر چه زودتر خانم خونه از مزرعه برگرده و یک غذای خوشمزه درست کنه و دست سوخته اون رو هم ببنده. این بود قصه زیبای هر کسی کار خودش . @ganjinehhekayat
BakhodaHarfBezanim01.mp3
30.03M
درس اخلاق 🎤 حجت الاسلام پناهیان 🔸چگونه با خدا حرف بزنیم؟ @ganjinehhekayat
🌷🌷🌷 استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار می‌کند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که می‌گویم انجام بده و عکس العملش را ببین... قدرى پول درون آن قرار بده ..... شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت .... خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .... میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت.... استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی @ganjinehhekayat
خاطرات یک ﺍﯾﺮﺍنی مقیم ﺁﻟﻤﺎن: ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ 2 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ... ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ... در سال 1939 وقتی مسئولین شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک میشد انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین و کشوری نیست... @ganjinehhekayat
از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند عبادت چیست ؟ فرمود : عبادت خدمت کردن به خلق است.... پرسیدند چگونه؟ گفت اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال داری رضای خدا و مردم را در نظر داشته باشی این نامش عبادت است پرسیدند : پس نماز و روزه و خمس... این ها چه هستند؟؟؟ گفت : اینها اطاعت هستند که باید بنده برای نزدیک شدن به خدا انجام دهد تا انوار حق بگیرد... @ganjinehhekayat
وصیّتِ خر 💎خر وصیّت کرد: فرزندم! بیا و ‌خر نباش این همه خر بوده ای، کافی ست پس دیگر نباش یا تلاشت را بکن با پارتی پُستی بگیر یا فرار مغزها کن! توی این کشور نباش کار کردن مثل خر در شأن ما هرگز نبود! همتی کن وارثِ این شغل زجرآور نباش سعی کن یا رانت خواری یا زمین خواری کنی هرچه می خواهی بخور اما پی عرعر نباش آخورت را پُر کن و تنها خودت از آن بخور بیخودی دلسوز اسب و قاطر و استر نباش از مترسک هم نترس، اصلا به او جفتک بزن لیک روی خط قرمزهای گاو نر نباش! کهنه پالانی به تن کن، حفظ ظاهر کن ولی در تجمّل از الاغ کدخدا کمتر نباش! گوسفندان را بترسان از جهان آخرت باطناً اما خودت هرگز بر این باور نباش هر چه در دِه یونجه موجود است، یک ‌شب جمع کن صبحش از اینجا برو، یک لحظه هم اینور نباش تیز اگر باشی دُمَت را هم نمیگیرد کسی! حال و ‌حولت را بکن، دلواپس کیفر نباش حرف آخر اینکه اینجا تا ابد خرتوخر است حامی این سرزمینِ بی در و پیکر نباش @ganjinehhekayat
🌸🍃🌸🍃 هفت پیغمبر، هفت کلمه گفتند و هر یک به سعادتی رسیدند: حضرت آدم(ع) "الحمدلله" گفت، فرمان رسید که "یرحمک ربک". حضرت نوح(ع) "بسم الله" گفت، حق او را از طوفان نجات داد. حضرت ابراهیم(ع) "حسبی الله" گفت، حق او را از آتش نمرود نگاه داشت. حضرت اسماعیل(ع) "ان شاءالله" گفت، از بریده شدن گلو نجات یافت. حضرت موسی(ع) "لا حول ولا قوت الا بالله" گفت، از شر فرعون نجات یافت. حضرت یونس(ع) "لا اله الا انت، سبحانک انی کنت من الظالمین" گفت، از شکم ماهی نجات یافت. و رسول خدا(ص) صاحب اسم سلام و ذکر سلام بود؛ "سلام قولا من رب رحیم" که در معراج خطاب آمد: "السلام علیک ایها النبی و رحمت الله و برکاته" که صاحب شفاعت کلیه شد. خدایا به برکت تک تک این هفت کلمه و به بزرگی این پیامبران و رحمت خودت، حاجت تک تک خوانندگان این متن را بده و فرستنده این متن را لبریز از رحمت خودت کن. آمین @ganjinehhekayat
🌸🍃🌸🍃 سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك‏ سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى ‏سوخت. روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى. سلیمان گفت: نزاع خود بگویید. یكى گفت: من در زمین، تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد. آن دیگر گفت: وى، بذر در شاه‏راه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم. سلیمان گفت: تو این قدر نمى‏ دانى كه تخم در شاهراه نمى ‏افكنند كه از روندگان، خالى نیست. همان دم، مرد به سلیمان گفت: تو نیز این‏قدر نمى‏ دانى كه آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیده‏‌اى؟ سلیمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمده اند. پس توبه كرد و استغفار گفت. @ganjinehhekayat
🍃از بزرگی پرسيدند ✅شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟ 🍃پاسخ داد : از كودكى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود . 🍃ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند. 🍃طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است . 🍃آنقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست ، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست.! @ganjinehhekayat
می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب. برو كشكت را بساب @ganjinehhekayat