🌷🌷🌷
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!»
شیطان لبخند زد.
پرسیدم: «چرا میخندی؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خندهام میگیرد.»
پرسیدم: «مگر چه کردهام؟»
گفت: «مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکردهام.»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین میخورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکردهای. نفس تو هنوز وحشی است. او تو را زمین میزند.»
پرسیدم: «پس تو چه کارهای؟!»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز.»
@ganjinehhekayat
🌷🌷🌷
یک تاجر امریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود . در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهیگیر پرسید : چقدر طول کشید تا این چند ماهی رو گرفتی ؟
ماهیگیر :مدت خیلی کمی.
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهیگیر : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقت را چیکار می کنی ؟
ماهیگیر: تا دیروقت می خوابم ، یه کم ماهیگیری می کنم با بچه ها بازی می کنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم.تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعداً اضافه می کنی و اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری .
ماهیگیر: خوب بعدش چی ؟
تاجر : به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیماً به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ...بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی و می روی مکزیکوسیتی ! بعد از اون هم لس آنجلس ! و از اونجا هم نیویورک ... اونجاست که دست به کارهای مهمتری می زنی....
ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه ؟
تاجر: پانزده تا بیست سال .
ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟
تاجر: بهترین قسمت همینه در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی ! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.
ماهیگیر: میلیون ها دلار ! خوب بعدش چی ؟
تاجر : اون وقت بازنشسته می شی ! میری یه دهکده ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی ! یه کم ماهیگیری کنی، با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی .
@ganjinehhekayat
🌷🌷🌷
زن جوانی که شوهر میلیاردری داشت ، دچار سرطان کلیوی شد،
بعد از مدتی بستری از بیمارستان مرخص شد،
هنگامی که زنان همسایه و قوم خویش و دوستان جوانش برای عیادتش می امدند در جواب همه انها که بیماری اش را میپرسیدند میگفت ایدز دارد.
این امر توجه دخترش را به خود جلب کرد تا اینکه بعد از رفتن مهمانها از مادرش پرسید:
مادر جان چرا به آنها میگویی ایدز داری در حالی که بیماری ات چیز دیگریست ؟
مادر گفت دیر یا زود مرگم فرا میرسد،
این را گفتم تا هیچ کدام از این زنها بعد از مرگم، بفکر ازدواج با پدرتان نیوفتن …!!
گویند شیطان بعد از شنیدن این حرف در گوشه ی مجلس به خودزنی، گریه و استغفار و در آخر، سر به بیابان همی نهاد...!😂
@ganjinehhekayat
#داستان_آموزنده
🔆قوى ترين انسان
🌾روزى پيامبر اسلام از محلى مى گذشت ، مشاهده كرد گروهى از جوانان سرگرم مسابقه وزنه بردارى هستند. آنجا سنگ بزرگى بود كه هر كدام آن را به قدرى توانايى خود بلند مى كردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدند: چه مى كنيد؟ گفتند:
🌾- زورآزمايى مى كنيم تا بدانيم كدام يك از ما نيرومندتر است ؟ فرمود: مايليد من بگويم كدامتان از همه قويتر و زورمندتر است ؟
🌾عرض كردند: بلى ! يا رسول الله صلى الله عليه و آله . چه بهتر كه پيامبر سلام بگويد چه كسى از همه قويتر است ؟ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:
🌾- از همه نيرومندتر كسى است كه هرگاه از چيزى خوشش آمد علاقه به آن چيز او را به گناه و خلاف حق وادار نكند و هرگاه عصبانى شد طوفان خشم او را از مدار حق خارج نكند. كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد و هرگاه قدرتمند گشت به زياده از اندازه حق خود دست درازى نكند.
✾📚 @ganjinehhekayat
🌷🌷🌷
#حتما بخونید واقعا قشنگ بود
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
بیایید ديگران را قضاوت نكني
@ganjinehhekayat
روزی شيخي وارد یک اسیاب گندم شد!
دید آسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید؛ و آسیاب کار میکرد؛
و به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود!
از آسیابان پرسید:
برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟
آسیابان گفت:
برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند!
شيخ دوباره پرسید:
خب اگر الاغ ایستاد و سرش را تکان داد چه؟
آسیابان گفت:
شیخ؛
خواهشا این پدرسوخته بازی های خود را به الاغ یاد نده
@ganjinehhekayat
حیله ملا
سه نفررفیق، یکی سید و دیگری شیخ و سومی عامی برای خوردن میوه به باغ ملا رفتند. ملا وارد باغ شد دید سه نفر مشغول خوردن میوهایش هستند. خواست با آنها دست پنجه نرم کند دید زورش نمی رسد فکر کرد چه کند حیله ای به خاطرش آمد: اول رو کرد بشخص عامی گفت: ای مفتخور پدر سوخته این آقاسید است وخمس مالها به این آقا میرسد و مال جدش را می خورد، جناب شیخ هم از زکوه وسهم امام حقی دارند. پس باغ متعلق به ایشان است، اما تو بی انصاف بچه حق میوه های مفت مسلم می خوری، شروع کرد عامی را کتک زدن. سید وشیخ وقتی دیدند مورد اعتراض نیستند آنها هم گفتند ملا راست می گوید، چرا مال مردم را بی اجازه میخوری. ملا پس از کتک زدن عامی دست پای او را بست و رو کرد به شیخ گفت: جناب شیخ البته به اندازه ای سواد دارید که بدانید خمس مال ما بی شک مال سادات است. بنابراین اگر یک پنجم میوه باغ مرا آقا تناول فرمایند حق خودشان است ولی جنابعالی به درجه اجتهاد نرسیده ای که سهم امام بتو تعلق گیرد من هم که زکوۀ مال خود را داده ام پس بچه حق مال غیررا بدون رضایت صاحب مال می خوری. سید وقتی دید درهر حال از تعرض مصون است به ملا کمک کرد و دستهای شیخ رابستنند. ملا پس از کتک زدن شیخ و رفع خستگی، رو به سید کرد وگفت: جدت به کمرت بزند ،اولا خمس به هر سیدی تعلق نمی گیرد، بفرض که خمس به تو برسد از کجا فهمیدی که صاحب این باغ خمس خود را نداده. آیا جدت گفته مال مردم را مفت بخوری شروع کرد سید را زدن ،دست وپای او هم را بست و پهلوی عامی وشیخ انداخت وبا این تدبیر از دست هر سه نفرراحت شد
@ganjinehhekayat
عمو سبزی فروش
داستان زیر مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» این را نقل کرده اند:
«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمد شاه قاجار تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشورشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀمان کم است. گفت: اهمیت ندارد.از برخی کشورها فقط یک دانشجو اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خواهد خواند.
چارهای نداشتیم دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم.
به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و کسی هم که اینجا فارسی بلد نیست که بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفی از سعدی و حافظ با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد بهصورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم:
بچهها، عمو سبزیفروش را همه بلدید؟ گفتند: آری. گفتم هم آهنگین است و هم ساده. بچهها گفتند: آخر عمو سبزیفروش که سرود نمیشود. گفتم: بچهها گوش کنید و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزیفروش... بله. سبزی کمفروش... بله. سبزی خوب داری؟ ... بله. فریاد شادی از بچهها برخاست و شروع به تمرین نمودیم.
با توافق همدیگر، «سرود ملی» به این صورت تدوین شد:
عمو سبزیفروش... بله
سبزی کمفروش... بله
سبزی خوب داری...بله
خیلی خوب داری؟... بله
عمو سبزیفروش... بله
سبزی کم فروش ... بله
سبزیت گِل داره ... بله
درد دل داره... بله
سیب کالک داری... بله
من و دوسم داری... بله
عمو سبزیفروش... بله
من نعنا میخوام... بله
تو رو تنها میخوام... بله
……………
خلاصه این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه با یونیفورم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراطور آلمان عمو سبزیفروش خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما که دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوری که صدای «بله» در استادیوم طنینانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخیر گذشت.
@ganjinehhekayat
الاغ ملا و فلفل
الاق ملا از بس تنبل بود ملا را به عذاب میاورد. ملا همیشه درفکر بود که چه حقه ای بزند تا الاقش تند راه برود. اتفاقا روزی از دکا ن فلفل فرشی عبور میکرد چشمش به فلفل افتاد فوری حقه ای به خاطرش رسید و یک دانه فلفل خرید وبه زیر دم الاق گذاشت، تندی فلفل باعث زحمت الاق شد ودر نهایت سرعت شروع کرد به دویدن. ملا دید حالا خودش به گرد الاغ نمی رسد ناچار به دکان فلفل فروشی برگشت. فلفل فروش از او پرسید: مگر آن یک فلفل کافی نبود؟ ملا جواب داد: چرا فلفل را به ما تحت الاغ گذاردم که تند تر راه برود حالا بقدری با سرعت میدود که من هرچه میدوم به او نمی رسم ،ناچار این فلفل دوم را برای استعمال خودم می خواهم که از الاق عقب نمانم.
@ganjinehhekayat
ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ .
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است.
ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ احمقند.
@ganjinehhekayat
در روزگاري نه چندان دور شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و گریه و زاری بود. مدتي در اين حال بود كه استاد خود را، بالای سرش دید، استاد با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کرد!
بعد از اندكي مكث استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده.
شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمیتوانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا كند چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد كمي فكر كرد و گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود!
استاد گفت: پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتت توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آورد.
خداوند از تو گریه و زاری نمیخواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!
@ganjinehhekayat
#داغي_صحراي_محشر
روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.
سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید،
ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.
روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود:
«هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.»
سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.
وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.
پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است».
📚پندتاريخ_ج١ص١٩٠
✾📚 @ganjinehhekayat
#داستان_آموزنده
🔆پيغمبر صلى الله عليه و آله و شبان
🌸رسول خدا صلى الله عليه و آله با عده اى از بيابان عبور مى كردند. در اثناى راه به شترچرانى رسيدند. حضرت كسى را فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد.
🌸شتر چران گفت : شيرى كه در پستان شتران است براى صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براى شام آنهاست .
🌸با اين بهانه به حضرت شير نداد. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت : خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن !
سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانى رسيدند. پيامبر كسى را فرستاد از او شير بخواهد. چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيرى كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براى حضرت فرستاد و عرض كرد:
🌸- فعلا همين مقدار آماده است ، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم ؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده ، گفت : خدايا! به اندازه نياز او روزى عنايت فرما!
🌸يكى از اصحاب عرض كرد:
- يا رسول الله ! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايى نمودى كه همه ما آن دعا را دوست داريم و درباره كسى كه به شما شير داد دعايى فرمودى كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم !
🌸رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگى را برطرف مى سازد، بهتر از ثروت بسيارى است كه آدمى را غافل نمايد.
🌸سپس اين دعا را نيز كردند:
- خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافى روزى لطف فرما!
✾📚 @ganjinehhekayat
📘داستانهایبحارالانوار
هفتصد درودِ خداوند...
🔹روزی پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:
«یا علی! میخواهی تو را به چیزی مژده بدهم؟»
حضرت علی علیه السلام عرضه داشتند:
بله، پدر و مادرم به قربانت! شما همیشه مژده دهنده هر چیزی بودید.
🔹پیامبر فرمودند: «جبرئیل، نزد من آمد و از امر عجیبی مرا خبر داد. »
امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند: امر عجیب چه بود یا رسول الله؟
🔹پیامبر فرمودند: «جبرئیل خبر داد که هر کس از دوستان من، بر من توأم با خاندانم صلوات بفرستد، درهای آسمان به روی وی گشوده میشود و فرشتگان هفتاد صلوات به او میفرستند و اگر گناهکار است گناهانش میریزد همچنان که برگ درختان میریزد و خداوند متعال به او خطاب میکند: (لبیک یا عبدی و سعدیک).
سپس به فرشتگان میفرماید:
ملائکان من! شما به او هفتاد صلوات فرستادید، اما من بر او هفتصد صلوات میفرستم.»
📚 بحارالانوار، ج ۹۴، ص ۵۶.
✾📚 @ganjinehhekayat
#داستان_اموزنده
🔆حکایت پسر و پدر
🍃میگویند در زمان های دور پسری بود کـه بـه اعتقاد پدرش هرگز نمیتوانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
🍃این پسر هرروز بـه کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود میرفت و ساعتها بـه تکه سنگ مرمر بزرگی کـه در حیاط کلیسا قرار داشت خیره میشد و هیچ نمی گفت.
🍃روزی شاهزادهای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید کـه بـه این تکه سنگ خیره شده اسـت و هیچ نمی گوید.
🍃از اطرافیان در مورد پسر پرسید. بـه او گفتند کـه او چهار ماه اسـت هرروز بـه حیاط کلیسا میآید و بـه این تکه سنگ خیره میشود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک جوخت. کنار او آمد و آهسته بـه او گفت: «جوان، بـه جای بیکار نشسستن و زل زدن بـه این تخته سنگ، بهتر اسـت برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خودرا بسازی»
🍃پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی بـه سوی او برگشت ودر چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین همین حالا در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره بـه تخته سنگ خیره شد.
🍃شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد بـه او خبر دادند کـه ان پسرک از ان تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته اسـت. مجسمه ای کـه هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا بـه شمار میآید. نام ان پسر «میکل آنژ» بود!
🍃رو ذقبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر اسـت کـه بـه اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد …!
✾📚 @ganjinehhekayat
#داستان_آموزنده
🔆حکایت پند آموز زیبا و خواندنی امید
♨️ سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند. به هر سه، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد.
♨️در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد. آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند.
♨️نفر اول گفت: من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام. اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.
♨️می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام. کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام.
♨️نفر دوم می گوید: من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام.
♨️اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم. در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و عام المنفعه بکنم و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند.
♨️نفر سوم با شنیدن سخنانه دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت: من مثل شما هنوز ناامید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام. من می خواهم سال های سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم این است که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای باتجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم
✾📚 @ganjinehhekayat
#داستان_آموزنده
🛑 «درخت بی مرگ»
🍁دانایی به رمز داستانی میگفت: در هندوستان درختی است كه هر كس از میوهاش بخورد پیر نمی شود و نمیمیرد. پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد, یكی از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا كند و بیاورد. آن فرستاده سالها در هند جستجو كرد. شهر و جزیرهای نماند كه نرود.
🍁از مردم نشانیِ آن درخت را میپرسید, مسخرهاش میكردند. میگفتند: دیوانه است.
🍁او را بازی میگرفتند بعضی میگفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست و جو رازی پنهان است. به او نشانی غلط میدادند. از هر كسی چیزی میشنید.
🍁شاه برای او مال و پول میفرستاد و او سالها جست و جو كرد. پس از سختیهای بسیار, ناامید به ایران برگشت, در راه میگریست و ناامید میرفت, تا در شهری به شیخ دانایی رسید. پیش شیخ رفت و گریه كرد و كمك خواست. شیخ پرسید: دنبال چه میگردی؟ چرا ناامید شدهای؟
🍁فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كمیابی را پیدا كنم كه میوة آن آب حیات است و جاودانگی میبخشد. سالها جُستم و نیافتم. جز تمسخر و طنز مردم چیزی حاصل نشد.
شیخ خندید و گفت:
🍁ای مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان.
🍁درخت بلند و عجیب و گستردة دانش, آب حیات و جاودانگی است. تو اشتباه رفتهای، زیرا به دنبال صورت هستی نه معنی, آن معنای بزرگ (علم) نامهای بسیار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دریا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترین اثر آن عمر جاوادنه است.
🍁علم و معرفت یك چیز است. یك فرد است. با نامها و نشانههای بسیار. مانند پدرِ تو, كه نامهای زیاد دارد: برای تو پدر است, برای پدرش, پسر است, برای یكی دشمن است, برای یكی دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولی یك شخص است.
🍁هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو ناامید میماند, و همیشه در جدایی و پراكندگی خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفتهای نه راز درخت را. نام را رها كن به كیفیت و معنی و صفات بنگر, تا به ذات حقیقت برسی, همة اختلافها و نزاعها از نام آغاز میشود. در دریای معنی آرامش و اتحاد است.
✾📚 @ganjinehhekayat
رسول خدا صلی الله علیه و آله:
کجاست مثل خدیجه، او مرا تصدیق کرد، آنگاه که مردم مرا تکذیب می نمودند.
سالروز وفات ام المومنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها همسر و یار باوفای پیامبر اعظم(ص) و مادر گرانقدر صدیقه کبری، فاطمه زهرا علیهاسلام، تسلیت باد.
@ganjinehhekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشارتی بزرگ و امید آفرین برای خانم های چادری .
لطفا ببینید و در حد امکان منتشر کنید
@ganjinehhekayat
🌹مناجات امام زمان علیه السلام در سرداب🌹
سید بن طاووس(رحمةالله علیه) می فرماید:
سحرگاهی در سرداب مقدس سامراء بودم، ناگاه صدای مولایم امام زمان(روحی فداه) را شنیدم که برای شیعیان خود دعا می کردند و عرضه می داشتند :
💠 « خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و باقیمانده طینت(گِل) ما خلق کرده ای ، آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت و ولایت ما انجام داده اند؛
💠اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با توست از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای
💠و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست خودت بین آنها را اصلاح کن
💠و آنها را از آتش جهنم نجات بده و آنها را با دشمنان ما در خشم و غضب خود جمع نفرما.»
🌷منبع: برکات حضرت ولی عصر(سلام الله علیه) ، ص۳۹۹
🍀
🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🌺
✾📚 @ganjinehhekayat
🔆حکایت درباره خشم
🌾روزی یكی از بستگان امام سجاد(ع) در حضور جمعی ، بر سر موضوعی بر امام سجاد(ع) سخنان نامناسب گفت .
🌾امام سجاد(ع) سكوت كرد، سپس آن شخص رفت ، امام سجاد(ع) به حاضران فرمود: آنچه را این مرد گفت ، شنیدید، و من دوست دارم كه همراه من بیایید و نزد او برویم ، تا جواب او را بدهم و شما بشنوید.
🌾حاضران ، موافقت كردند، امام سجامد(ع) با آنها رهسپار شدند، در راه مكرر می فرمود و الكاظمین الغیظ (از صفات پرهی زكاران فرو بردن خشم است) (آل عمران 134)
🌾حاضران فهمیدند كه آن حضرت ، پاسخ درشت به او نخواهد داد، همچنان با آنحضرت حركت كردند تا به منزل آن مرد بدگو رسیدند، او را صدا زدند، او از خانه خارج گردید، امام سجاد(ع) به او فرمود: ای برادر! اگر آنچه به من نسبت دادی در من هست ، از درگاه خدا، طلب آمرزش می كنم ، و اگر در من نیست ، از خدا می خواهم كه تو را ببخشد.
🌾آن مرد، سخت تحت تاءثیر بزرگواری امام قرار گرفت ، و به پیش آمد و بین دو چشم امام را بوسی د و عرض كرد: بلكه من سخنی به تو گفتم كه در تو نبود، ومن سزاوار به آن سخن هستم به این ترتیب امام سجاد(ع) درس بردباری و حفظ رابطه خویشاوندی و كنترل خشم را به ما آموخت.
✾📚 @ganjinehhekayat
🔆حکایت بازدید سه مسافر از رم
🌳روزی سه مسافر به شهر رم مسافرت کردند. آنها با پاپ ملاقات نمودند. پاپ از مسافر اول سوال کرد: «چند روز قرار است که در اینجا بمانی؟»
مسافر اولی گفت: «سه ماه.»
🌳پاپ گفت: «پس خیلی از مکانهای دیدنی رم را می توانی ببینی»
🌳مسافر دوم در پاسخ به سئوال پاپ گفت: «من هم شش ماه می مانم.»
🌳پاپ گفت: «پس تو بیشتر از همسفرت می توانی مکانهای دیدنی رم را ببینی»
🌳مسافر سوم گفت: «ولی من فقط دو هفته می مانم.»
🌳پاپ به او گفت: «پس تو از همه خوش شانس تری. چون می توانی همه مکان های دیدنی این شهر را ببینی.»
🤔مسافرها تعجب کردند زیرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند.
🌳تصور کنید اگر هزار سال عمر می کردید، متوجه خیلی چیزها نمی شدید زیرا خیلی چیزها را به تاخیر می انداختید. اما از آن جایی که زندگی خیلی کوتاه است، نمی توان چیزهای زیادی را به تاخیر انداخت. با این حال، مردم این کار را می کنند. تصور کنید اگر کسی به شما می گفت فقط یک روز از عمرتان باقی است، چه می کردید؟ آیا به موضوعات غیر ضروری فکر می کردید؟ نه، همه آنها را فراموش می کردید. عشق می ورزیدید، مراقبه می کردید زیرا فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید و موضوعات واقعی و ضروری را به تاخیر نمی انداختید. بدبختی همه ادم ها این است که فکر می کنند فرصت خیلی زیادی دارند.
✾📚 @ganjinehhekayat