مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد، ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن رهایی یابند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت، در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.!!!»
@ganjinehhekayat
🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
💕 حتما بخونید خیلی قشنگه
حضرت موسی به عروسی دو جوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید!!!
از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مومن قومش رفته و صبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!!
از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.
موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟
جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی در زد و گفت من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.
بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کرد و گفت برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و او در هنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت.
وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ما هردو دیشب را تا اکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.
جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.
@ganjinehhekayat
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود، پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «رفتار آنها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»
@ganjinehhekayat
🔆جمجمه سرد!
🔅✨در زمان خلافت عثمان ، شخصى كاسه سر كافرى را كه سالها قبل مرده بود، از قبرستان برگرفت و نزد عثمان آمد و گفت : اگر كافر مى سوزد، پس چرا اين كاسه سر، نسوخته و حتى گرم و داغ نيست ؟.
🔅✨عثمان از جواب ، درماند، به حضور على (ع ) فرستاد، على (ع ) حاضر شد، عثمان به سؤال كننده گفت : سؤالت را بازگو.
🔅✨او سؤال خود را تكرار كرد، على (ع ) دستور داد يك قطعه سنگ چخماق آوردند، فرمود: اين سنگ در ظاهر سرد است ، ولى در درون آتش دارد كه اگر اين سنگ را به سنگى بزنيم ، از آن آتش بيرون مى جهد، جمجمه كافر نيز در درون آتش دارد.
✨✨در اين هنگام عثمان گفت :اگر على نبود عثمان هلاك مى شد.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @ganjinehhekayat
🔹شاگردی از حکیمے پرسید: تقوا را برایم
توصیف کنید؟
🔸حکیم گفت: اگر در زمینے که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه مے کنی؟
🔹شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه مے روم تا خود را حفظ کنم.
🔸حکیم گفت: در دنیا نیز چنین کن،
تقوا همین است! از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهے را کوچک مشمار، زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگے از سنگهای کوچک درست شده اند...
🆔:@ganjinehhekayat
جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام
1. مردم را با لقب صد ا نکنید.
2. روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
3. خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
4. لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
5. بدون تحقیق قضاوت نکنید.
6. اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.
7. صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.
8. شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.
9. سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید.
10. دین را زیاد سخت نگیرید.
11. با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.
12. انتقادپذیر باشید.
13. مکار و حیله گر نباشید.
14. حامی مستضعفان باشید.
15. اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید.
16. نیکوکار بمیرید.
17. خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.
18. فحّاش و بذله گو نباشید.
19. بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
20. رحم دل باشید.
21. با قرآن آشنا شوید.
22. تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.
23. گریه نکردن از سختی دل است.
24. سختی دل از گناه زیاد است.
25. گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
26. آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.
27. فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.
28. محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست
( نهج البلاغه)
از امام علی (ع)پرسیدند واجب و واجبتر چیست؟
نزدیك و نزدیكتر كدامند؟ عجیب و عجیبتر چیست؟ سخت و سخت تر چیست؟ فرمود : واجب اطاعت از الله و واجبتر از آن ترك گناه است. نزدیك قیامت و نزدیكتر از آن مرگ است. عجیب دنیا وعجیبتر ازآن محبت دنیاست. .
@ganjinehhekayat
دختر کوچولو وارد بقالی
شد و کاغذ به طرف
بقال دراز کرد و گفت ؛
مامانم گفته چیزهایی که
در این لیست نوشته رو
بهم بدی ، اینم پولش ...
بقال کاغذ را گرفت و
لیست نوشته شده در
کاغذ را فراهم کرد و به
دست دختر بچه داد ، بعد
لبخندی زد و گفت ؛ چون
دختر خوبی هستی و به
حرف مادرت گوش میدی
میتونی یک مشت
شکلات به عنوان جایزه
برداری ...
ولی دختر کوچولو از
جای خودش تکان نخورد
مرد بقال که احساس
کرد دختر بچه برای
بر داشتن شکلات ها
خجالت میکشه گفت ؛
" دخترم ! خجالت نکش ، بیا
جلو خودت شکلاتها را
بردار " دخترک پاسخ داد ؛
" عمو ! نمی خوام خودم
شکلاتها را بردارم ،
نمیشه شما بهم بدین ؟"
بقال با تعجب پرسید؛
چرا دخترم ؟
مگه چه فرقی میکنه ؟
و دخترک با خنده ای
کودکانه گفت ؛ اخه مشت
شما از مشت من
بزرگتره !
خدایااااااااااااااااااااااا تو
مشتات بزرگتره
میشه از رحمت وجود و
کرمت به اندازه مشتای
خودت بهمون ببخشی
نه به اندازه مشتای کوچک ما
دعا میکنم ...
برای تو ...
برای خودم ...
برای همه مان ...
کسی چه میداند ...
شاید خدا دسته جمعی
نگاهمان کرد
دعا میکنم
برای دلهایمان ...
برای چشم هایمان ...
برای گریه ها و
خنده هایمان ...
دعا میکنم ...
مهربان خدای من !!!
میدانم که تا آسمان
راهی نیست ولی تا
آسمانی شدن راه بسیار
است ، این دستهای
خالی به سوی تو بلند
میشود ما بی سلیقه ایم
طلب آب و نان میکنیم تو
خود ای خزانه دار بخششها،
بهترین ها را
برایمان محقق کن
الهی آمین..🙏🙏🙏
@ganjinehhekayat
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت
چرا به جای تحصیل علم،چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت :
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت :خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت :پنج چیز است:
تا راست تمام نشده دروغ نگویم
تامال حلال تمام نشده، حرام نخورم
تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم.
تا روزیِ خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است
@ganjinehhekayat
مشاور یه لیوان آب برداشت و ریخت رو زمین وقتی ریخت به خانم و آقا دوتا ابر اسفنجی داد تا آب ریخته شده رو از رو زمین جمع کنن و تو لیوان بریزند زن و شوهر متعجبانه این کارو کردن و بعد نشستن مشاور گفت خوب لیوان رو بگذارید رو میز و کمی صبر کنید
بعد از کمی سکوت مشاور گفت ببینید:
1- شما همه آب ریخته شده رو نتونستین جمع کنین
2- آب کمی هم که با اسفنج جمع کردین گل آلود شد البته الان بعد مدتی کمی ته نشین شد اما زلالی قبلو نداره
3- با هر بار که کمترین تکانی لیوان میخوره آب دوباره گل آلود میشه و باز باید صبر کنین که ته نشین بشه
4- آیا میشه به نبودن میکروب توی این آب اطمینان داشت؟
این دقیقا زندگی ما آدمهاست گاهی با یه رفتار شتاب زده و غیر منطقی و عجولانه یه تصمیم اشتباه میگیریم مثل اون آب میشه که ریخته ، اما بعد سعی میکنیم جمعش کنیم و اون تصمیم اشتباه رو حل، اما خیلی زمان میبره تا آب گل آلود جمع شده از رو زمین زلال بشه یعنی زمان میبره تا اون رفتار بد رو فراموش کنیم، لیوان مثل قبل آب نداره کمترشده یعنی ظرفیت قبلو نداریم چون یکبار از ظرفیتمون کم شده و با کمترین تکونی دوبار آلود میشه و اینبار خیلی زمان میبره که دوباره آب زلال بشه یعنی دوباره بتونیم همو تحمل کنیم.
پس سعی کنیم زود و شتاب زده تصمیم نگیریم شاید دیگه فرصت نباشه آب ریخته شده را جمع کنیم. سعی کنیم حرفهایی که زندگیمونو گل آلود میکنه نزنیم سعی کنیم زندگی رو مثل شستن لیوان و پر کردن آب تمیز وزلال همیشه تمیز و با نشاط نگه داریم اینو بدونین هیچ وقت حریم همو نشکنیم و رومون بهم باز نشه هروقت از هم دلخوریم مدتی صبر کنیم بعد آروم شدن از هم گلایه کنیم. مواظب لیوان پر از آب زندگیتون باشید.
@ganjinehhekayat
ابوالحسن خرقانی می گوید؛
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد !
_اول؛ مرد فاسدی از کنارم گذشت و من
گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد !
او گفت؛ ای شیخ !
خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد شد !
_دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان
در جاده های گل آلود می رفت،
به او گفتم؛ قدم ثابت بردار تا نلغزی !
گفت؛ من بلغزم باکی نیست،
به هوش باش تو نلغزی ای شیخ !
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...!
_سوم؛ کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم؛ این روشنایی را از کجا آورده ای؟!
کودک چراغ را فوت کرد
و آنرا خاموش ساخت و گفت؛
تو که شیخ این شهری،
بگو که این روشنایی کجا رفت ؟!
_چهارم؛ زنی بسیار زیبا رو که در حال خشم
از شوهرش شکایت میکرد !
گفتم؛ اول رویت را بپوشان، بعد با من حرف بزن!
گفت؛ من که غرق خواهش دنیا هستم،
چنان از خود بی خود شده ام که از خویش
خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی،
که از نگاهی بیم داری....؟!
@ganjinehhekayat
مردی در كنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد كه كسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد...
اما پیش از آن كه نفسی تازه كند فریادهای دیگری را شنید
و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این كه حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را كه كمك میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این كه چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یكی یكی به رودخانه می انداخت...
@ganjinehhekayat
یک استاد و دانشمند سرشناس نقل می کند:
در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گذراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم.
یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای می گذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوب دستش را تکان می داد و به سمت ما میدوید،
در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را
می شناختند،
ماشین را نگه داشتیم،
چوپان به ما رسید و نفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره…
به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست…
در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است…
من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم:
چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره…
به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود،
دکتر معاینه کرد و گفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد…
دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم…
یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر #پروفسور_اعتمادی ،
استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر می کنیم…!!
من و دکتر، هاج واج ماندیم،
و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟
تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتاد…
با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم،
واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟
پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود…
پسرم هروقت به اینجا میاید،
لباس چوپانی می پوشد و با زبان محلی صحبت میکند…
من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم،
هیچکس را دست کم نگیرم!
و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم....
@ganjinehhekayat
#داستان_آموزنده
🔆آجر پاره !
🍂جوانى مى خواست ازدواج كند، با خاله اش مشورت كرد، خاله اش گفت :
🍂نزديك در حمام زنانه برو، دخترهايى كه از حمام بيرون مى آيند را مشاهده كن ، هر كدام از آنها را كه پسنديدى يك ريگى به طرف او پرتاب كن ، او نيز مى فهمد و بقيه كارها درست مى شود.
🍂جوان نيز به جاى ريگ يك تكه آجرى برداشت و رفت كنار حمام زنانه و زنها و دخترهايى كه از حمام بيرون مى آمدند مى ديد اما آنها را نمى پسنديد، تا اين كه بانوى بلند قدى را ديد كه از حمام بيرون مى آيد تا او را ديد، پسنديد و آجر پاره را به طرف آن زن پرت كرد.
🍂آجر پاره به آن زن خورد و جيغ و داد او بلند شد، بعد معلوم شد كه او همان خاله اش است كه با او مشورت كرده بود!!
🍂اين هم سزاى خاله اش بود كه در مشورت خود ديگران را راهنمايى غلط نكند تا مجبور شود كه آجر پاره بخورد😀😀
✾📚 @ganjinehhekayat
ستارخان در خاطراتش میگوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد
و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد.
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم.
و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و به دلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم، اما خاک نمیدهیم."
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد...
زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند...
@ganjinehhekayat
پسر ٨ ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.
روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.
در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.
مسابقه ی دوم آغاز شد.
او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.
برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.
پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:
مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.
کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:
من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.
پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟
خندید و جواب داد:
آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.
اگر دوم می شدم همه چیز را می فهمید. حالا می توانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.
بقول بهروز وثوق
در رفاقت
باخت ، بُرده
@ganjinehhekayat
.
اعجاز امام کاظم علیه السلام در خروج از زندان
مسیب، زندانبان امام موسی کاظم علیه السلام میگوید:سه روز قبل از شهادت امام مرا طلبید و فرمود: " امشب عازم مدینه هستم تا عهد امامت پس از خود را به فرزندم علی واگذار کنم و او را وصی و خلیفه خود نمایم." گفتم:" آیا توقع دارید با وجود این همه مامور و قفل و زنجیر، امکان خروج شما را فراهم کنم؟!" فرمود: " ای مسیب، تو گمان میکنی قدرت و توان الهی ما کم است؟ "
گفتم:" نه، ای مولای من. " فرمود: " پس چه؟ "
گفتم:" دعا کنید ایمانم قویتر شود "
امام چنین دعا کرد: " خدایا او را ثابتقدم بدار. "
سپس فرمود:" من با همان اسم اعظم الهی که آصف بن برخیا ( وزیر حضرت سلیمان علیه السلام ) تخت بلقیس را در یک چشم به هم زدن از یمن به فلسطین آورد، خدا را میخوانم و به مدینه میروم." ناگهان دیدم امام دعایی خواند و ناپدید شد. اندکی بعد بازگشت و با دست خود زنجیرهای زندان را به پای مبارک بست.
سپس فرمود: " من پس از سه روز از دنیا میروم. "
من به گریه افتادم. فرمود: " گریه مکن و بدان که پسرم علی ابن موسی الرضا پس از من، امام توست. "
منابع: بحار الانوار، ج 48، ص 224،
@ganjinehhekayat
اسب سواری، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست ...
مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند ...
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه اسب را کشید و با اسب گریخت !!!
اما پیش از آنکه دور شود
صاحب اسب داد زد :
تو تنها اسب را نبردی
جوانمردی را هم بردی
اسب مال تو
اما گوش کن ببین چه می گویم ...
مرد چلاق اسب را نگه داشت ...
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی
زیرا می ترسم که دیگر
« هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند ...
( برای هیچکس تعریف نکن که می ترسم دیگر نامی از جوانمردی در دنیا باقی نماند!! )
@ganjinehhekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خواستم من به امام رضا علیهالسلام هدیه دهم ولی دیدم امام رضا علیهالسلام به من هدیه دادن‼️
🌏 گنجینه حکایت
@ganjinehhekayat
✍جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله!
👈فرمود:
✨1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید.
✨2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود.
✨3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند.
✨4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد.
✨ 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.
📚داستان های بحارالانوار جلد 9
✾📚 @ganjinehhekayat
#داستان آموزنده
🔆نتيجه ترك دعا براى پدر و مادر
🌺شخصى به حضور على (عليه السلام) آمد و عرض كرد: (من خود را در معاش زندگى ، در تنگنا مى بينم ).
🌺حضرت فرمودند: گويا با قلم گره خورده چيزى مى نويسى ؟
او عرض كرد: نه
🌺امام فرمود: گويا با شانه شكسته ، (موى سر و صورتت ) را شانه مى كنى ؟
او عرض كرد: نه
🌺امام فرمود: شايد جلوى شخص كه سنش از تو بيشتر است راه مى روى ؟
🌺او عرض كرد: نه
امام فرمود: آيا بعد از فجر آغاز نماز صبح مى خوابى ؟
🌺او عرض كرد: نه
امام فرمود: گويا دعا براى پدر ومادر را ترك مى كنى ؟
🌺او عرض كرد: آرى اى امير مؤمنان .
🌺امام فرمود: پدر و مادر را در دعا به ياد آور، زيرا من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شنيدم كه مى فرمود: ترك الدعاء للوالدين يقطع الرزق دعا نكردن براى پدر و مادر، موجب قطع رزق و روزى مى گردد.
👈👌اينك توجه كنيد كه اگر ترك دعا براى پدر و مادر، اين چنين نتيجه شوم داشته باشد، آزار آنها چه نتيجه اى خواهد داشت ؟!
✾📚 @ganjinehhekayat
شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد کارگاه نجاری شد.
همینطور که مار گشتی میزد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد, مار عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت که سبب خونریزی دور دهانش شد.
او نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده و از اینکه میدید اره دارد به او حمله میکند تصمیم میگیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و بدنش را دور اره پیچاند و تا جایی که میتوانست فشار داد.
نجار صبح که آمد روی میز بجای اره لاشه ی مار بزرگ و زخم آلودی را دید که تلف شده است
مار بخاطر خشم زیاد و تفکر نادرستش موجب مرگ خود شد...
مواظب افکار نادرستمان باشیم!
@ganjinehhekayat
داستان
پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بدرند.
روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود ، شاه دستور داد که او را جلوی سگها بیندازند .
وزیر گفت : من ده سال خدمت شما را کردهام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت میخواهم.
پادشاه گفت این هم ده روز مهلت.
وزیر رفت پیش نگهبان سگها و گفت :
میخواهم به مدت ده روز خدمت این سگها را بکنم.
نگهبان پرسید : از این کار چه فایدهای میبری..؟
وزیر گفت : به زودی خواهی فهمید .
نگهبان گفت : پس چنین کن.
وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها کرد و دادن غذا ، شستشوی آنها و هر کاری که لازم بود را انجام داد.
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند.
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظارهگر ماجرا بود ولی با صحنهی عجیبی روبرو شد.
همهی سگها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخوردند..!
پادشاه پرسید : با این سگها چه کردهای ..!؟
وزیر پاسخ داد : ده روز خدمت این سگها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید.
پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی وزیر داد.
@ganjinehhekayat
استاد کمال الملک در دوران قاجار برای آشنایی با شیوه و سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد . زمانی که پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت . یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا را روی میز گذاشته و بروند معمولا هم مبلغی بیشتر ، چرا که این مبلغ اضافی به عنوان انعام به گارسون میرسید اما کمالالملک که پولی در بساط نداشت پس از صرف غذایش مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید و بشقاب را روی میز گذاشت بیرون آمد
گارسون که اسکناس داخل بشقاب را دیده بود دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که پولی درکار نیست و تنها یک نقاشی ست بلافاصله و باعصبانیت دنبال استاد دوید و یقۀ او را گرفت و شروع به داد فریاد کرد صاحب رستوران جریان را پرسید گارسون بشقاب را به او نشان داد و گفت این مرد یک دزد و شیادست جای پول عکسش را در داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنرشناس بود دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد و به گارسون گفت رهایش کن برود ، این بشقاب خیلی بیشتر از صد پرس غذا ارزش دارد ، امروز آن بشقاب در موزۀ پاریس در بخش تاریخ هنری شهر پاریس نگهداری میشود !!
@ganjinehhekayat