eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
✅جواب تست هوش 💥مغز مداد 💥 تشکر از دوستانی که در این تست هوش شرکت کردند
توي مطبم نشسته بودم که منشي زنگ زد بيماردارين. دختري حدودا چهارده ساله با چهره اي افسرده و قدم هايي مردد وارد شد. بدون نگاه به من در مبل مقابلم فرو رفت. لبخندي زدم و گفتم خوش اومدي عزيزم. همينطورکه سرش پايين بود و باانگشت هاش بازي مي کرد گفت: باباخواستن که من بيام پيش شما. گفتم چه خوب! خوشحالم ازديدنت.. حالا چراايشون خواستن شما بياين پيش من؟ با لبهايي آويزون گفت: آخه فکر ميکنه من خنگم، کودنم.. پرسيدم چرا ايشون همچين فکري مي کنن؟ آخه من نمره هام افتضاحه بعد سرشو بلندکرد نگاهي بهم کرد و ادامه داد، امانميدونه من خودم نميخوام درس بخونم نميخوام در آينده يه زن تحصيلکرده باشم. درحالي که سعي ميکردم تعجبم روپنهان کنم پرسيدم: چرا عزيزم؟ چون يه زن تحصيلکرده دوست نداره واسه خانواده ش آشپزي کنه. آخه ازاينکه بوي پياز داغو قورمه سبزي بده، بدش مياد چون هيچوقت خونه نيست يا سرکاره يا انجمناي مختلف... وقت نداره به بچه ش برسه و همش بيرونه! بچه شم خيلي تنهاس، خيلي سختي ميکشه. آخه ميخواد بچه ش مستقل باربياد. همش باشوهرش سر درس بچه، سرغذاي بچه،سرهمه چي جنگ و دعوا راه ميندازه! آخرشم دخترشو رها ميکنه و طلاق ميگيره! دختر ميمونه بي پناه و بي کس. وبعد دخترک اشکاي ريخته روي صورتش رو دستاي کوچيکش پاک کرد. پرسيدم: بابا، مامان جدا شدن؟سرشو انداخت پايين تا من اشک هاشو نبينم آروم و با بغض گفت: بله. گفتم عزيزم اينها که ميگي ربطي به تحصيلات نداره من خودم تحصيلکرده ام، اما هميشه براي پسر نوجوانم وقت دارم براش آشپزي ميکنم به درساش ميرسم، با هم پارک و سينما ميريم،تفريح مي کنيم، حرف ميزنيم... زمانم رو تنظيم کردم به شوهرم هم ميرسم ما زندگي خوبي داريم.يه آن سرشو بلند کرد نگام کرد و با تندي گفت من ازدواج نمي کنم. گفتم اوکي اين انتخاب خودته اما هنوز زوده درباره ش حرف بزنيم. بياازآرزوهامون با هم حرف بزنيم. پرسيدم: ميخواي بگي چه آرزوهايي داري؟ با چهره اي که به آني تبديل به صورتي بشاش شد گفت: ميخوام به بچه هاي بي سرپرست، بچه هايي که مادراشون به فکرشون نيستن، به بچه هاي رنج کشيده و تنها کمک کنم. با اشتياق گفتم: چه خوب! پس تو مددکار خوبي ميشي. متعجب پرسيد: مددکار؟ گفتم: آره چرا که نه تو تحصيلاتت رو در رشته مددکاري به پايان ميرسوني و آگاهانه به کساني که بهت نياز دارن کمک ميکني. از روي مبل بلند شد و سمت در رفت درحالي که دستگيره در رو ميکشيد برگشت نگام کرد... پرسيدم ميري؟ گفت: آره ميرم تا حسابي درس بخونم تا يه مدد کار خبره بشم، تا به بچه هايي که مادر دارن اما انگار ندارن کمک کنم. لبخندي زدم و گفتم: موفق باشي عزيزم... و من ماندم و کلي سوال... به راستي چرا؟ @ganjinah_hekayat
دزد باش و مرد باش" در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند... در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد. سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند. این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمی‌توان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند. پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند. آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند... صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید، حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند... مأموران هر چه گشتند نشانه‌ای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانه‌ای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است. دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شده‌اند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.! پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم. حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ می‌گویید! دزد گفت: یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفره‌ای میانه‌ی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج می‌شود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمی‌کند خودش جلوی چشم همه از دهانه‌ی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد... مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته... حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمه‌ی نگهبان بی‌گناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش. * از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی می‌کند ولی اصول انسانیت را رعایت می‌کند این ضرب‌المثل را به کار می‌برند.* @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودتان را تشویق کنید؛ تصمیم بگیرید بابت هر کلام و جذب مثبتی که دارید خودتان را تحسین کنید و به خود بگویید که به تو افتخار میکنم و آنها را مدام تکرار کنید تا بر ضمیر ناخود‌آگاه تان نقش ببندد و جزیی از عادات روزانه شما شود. ▪️من باورهای مثبتی دارم. ▪️من افکار مثبتی دارم. ▪️من زندگی مثبتی دارم. ▪️سلولهایم سرشار از انرژی مثبت هستند. ▪️من جاذبه اتفاقات مثبت هستم. @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عنایت امام رضا(ع) صل الله علیک یا علی بن موسی الرضا ✋ یا امام رضا اللهم اشف کل مریض🤲🤲🤲🤲 @ganjinah_hekayat
حیف نون بالای درخت چنار نشسته بود. یکی ازش میپرسه: بالای درخت چنار چیکار میکنی؟ میگه: دارم توت میخورم! یارو میگه: دیوونه، این درخت چناره، توت نداره که. حیف نون میگه: توت تو جیبمه، دیوونه هم خودتی😂🤣 @ganjinah_hekayat
شماره ۱۶ 🎬جواب بده جایزه بگیر ✅💥ضرب المثل (ماست مالی کردن )یعنی چه؟ - 🌸🍃🌸🍃 جایزه به پنج نفر به قید قرعه ۵۰۰۰۰ شارژ هدیه آدرس ادمین جهت ارسال جواب @ganjineh111 @ganjineh111 با ارسال لینک گنجینه حکایت دوستان خود را به گنجینه ما دعوت کنید @ganjinah_hekayat @ganjinah_hekayat https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc عزیزان هنگام جواب دادن نام و نام خانوادگی خود را عنوان کنید .
از ابوسعید ابوالخیر سوال کردند : این حسن شهرت را از کجا آوردی ؟ ابوسعید گفت : شبی مادر از من آب خواست دقایقی طول کشید تا آب آوردم وقتی به کنارش رفتم خواب ، مادر را در ربوده بود دلم نیامد که بیدارش کنم به کنارش نشستم تا پگاه ... مادر چشمان خویش را باز کرد وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید پی به ماجرا برد و گفت: فرزندم امیدوارم که نامت عالم‌گیر شود..
. خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... ❤️ دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران! 🌱 همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!! تا نتیجه ی شیرینشو ببینی🤌 .
از حکیمی پرسیدند آیا لحظه ای سخت تر از مرگ وجود دارد؟گفت آری لحظه ای که یک مرد محتاج نامرد شود. @ganjinah_hekayat
در دوران اولیه حکومت سلسله قاجار بر ایران پهناور آن زمان شاهزاده ای از تبار فتحعلی شاه حاکم کرمان بود و در آن جا به حکومت مشغول بود به نام حسنعلی میرزا معروف و ملقب به شجاع السلطنه. شجاع السلطنه، حاکم داستان ما خیلی به سفر و شکار علاقه وافری داشت و بیشتر عمرش را به جای این که در شهر باشد و به کار مردمان رسیدگی کند و به حکومت داری مشغول باشد به دشت و کوه و نخجیرگاه می رفت و وقتش را صرف شکار و خوش گذراندن می کرد. روزها و هفته ها در شکارگاه به سر می برد و به شکار می پرداخت و از گوشت حیوانات، خدم و حشمش کباب هایی آماده می کردند و می خوردند . کباب را با ترکه انار سیخ می گرفتند تا از شاخه درخت مزه بگیرد و خوش مزه تر شود اما چون ترکه انار روی آتش زود می سوخت و تبدیل به زغال می شد، درست کردن این کباب قلق خاصی داشت و از عهده هر کسی بر نمی آمد. شجاع السلطنه همیشه موقع درست کردن کباب به خدمه اش می گفت جوری کباب رو آماده کنید که نه سیخ بسوزه نه کباب خام بمونه. یعنی به موقع کباب را روی منقل جا به جا کنند. این جمله کم کم در اثر کثرت استعمال به صورت نه سیخ بسوزه نه کباب در آمد. این ضرب المثل اشاره به این دارد که هر کاری را باید درست و در سر وقتش انجام داد و گرنه به کیفیت مد نظر نمی رسد و دیگر کارآیی خاصی نخواهد داشت. گویا این کباب هنوز در کرمان به اسم کباب حسنی معروف است؟! @ganjinah_hekayat
@ganjinah_hekayat حکایت کور و دامپزشک ! مردکی از درد چشمانش رنج می برد. پس نزد دامپزشک رفت تا چشمان او را مداوا کند. دامپزشک از آنچه که در چشم خَرها می ریخت در چشم او ریخت و مردک بیچاره کور شد. مردک شکایت نزد قاضی برد و گفت: این دامپزشک مرا خر فرض کرد و داروی خرها را در چشم من فرو ریخت و کور شدم... قاضی گفت: دامپزشک هیچ گناهی ندارد، اگر تو خر نبودی با حضور پزشکان حاذق پیش دامپزشک نمیرفتی... آری دوستان ... کار را باید به کاردان سپرد و هر کسی شایسته مشورت و نظرخواهی نیست...!
@ganjinah_hekayat بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می رفت و می نشست و به آب نگاه می کرد و با گل های کنار رودخانه خانه می ساخت . یک بار در حال انجام این کار صدای پایی شنید دید همسر خلیفه هست از بهلول پرسید چه می کنی ؟ او با لحنی جدی گفت بهشت می سازم همسر خلیفه که می دانست بهلول شوخی می کند گفت آنرا می فروشی ؟ جواب داد به صد دینار می فروشم . بهلول صد دینار را گرفت و گفت این بهشت مال تو و به طرف شهر رفت بین راه به هر فقیری می رسید یک سکه به او می داد وقتی همه دینارها را صدقه داد با خیال راحت به خانه بازگشت . همان شب همسر خلیفه در خواب دید وارد باغ بزرگ و زیبایی شده در آنجا یک ورق طلایی رنگ به او دادند و گفتند این همان قباله بهشتی است که از بهلول خریده ای . او بعد از بیدار شدن در حالی که خیلی خوشحال بود ماجرا را برای همسرش تعریف کرد . مشتاق شد تا او هم یکی از همان بهشت ها را از بهلول بخرد اما بهلول به هیچ قیمتی حاضر به فروش نشد . وقتی با ناراحتی علتش را از بهلول پرسید او جواب داد : همسر شما آن بهشت را ندیده خرید اما تو می دانی و می خواهی بخری من به تو نمی فروشم ...
داستان شب 🌙 روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه‌ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل میبینم! گفت: معجونی ساخته‌ام از شش جزئ و به کار میبرم و چنین که می‌بینید مرا نیکو می‌دارد. گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید. گفت: نخست اعتماد بر خدای است، دوم آنچه مقدر است بودنی است، سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست. چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم پنجم آنکه شاید حالی سخت‌تر از این رخ دهد. ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد، چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت. @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما آدم های عجیبی هستیم ... از محبت های یکی فرار می کنیم و خودمون و پرت میکنیم زیر غرور دیگری ...! @ganjinah_hekayat