eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
2هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدون تو روزهام دارن لحظه به لحظه بدتر میشن. بدون تو نمیتونم به بودن خودم فڪر ڪنم. دورے دیگه بسه. براے نفس ڪشیدن تو رو می‌خوام. برگرد پیش من ڪه دلتنگے خیلے اذیتم ڪرده...💔 @ganjinah_hekayat
🦋 استخدام 🌱 پسری برای پیدا کردن کار، به یکی از فروشگاه های بزرگ که همه چیز می فروخت ( Costco ) رفت... مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کنی و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم می گیریم!!! در پایان اولین روز کاری، مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید چند مشتری داشتی؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری!!!😳 مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند! حالا مبلغ فروشت چقدر بوده؟ پسر گفت: 134,989/50 دلار!!! مدیر فریاد کشید؛ 134,989/50 دلار؟ مگه چی فروختی؟ پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری چهار بلبرینگه... بعد از او پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی... من هم گفتم پس به یک قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم...🚤 بعد پرسیدم ماشینتان چیست؟ و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ گفت: هوندا سیویک... من هم یک بلیزر WD4 به او پیشنهاد دادم که او هم خرید... مدیر گفت: اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟ پسر گفت: نه! اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سر دردش خوبه.., @ganjinah_hekayat
ﺗﻨـﻬﺎیـے یعنے . . . هیچـڪـس ﺭﻭ .....🌸 ﻧـﺪﺍﺷﺘـہ ﺑـﺎﺷـے ﭼﻬـﺎﺭ ڪلمہ ﺑـﺎﻫـﺎﺵ ﺣـﺮفـ ﺑـﺰنے ﻭ ﻫﻤـﺶ ﻣﺠﺒـﻮﺭ ﺑـﺎﺷــے ﺍﺣﺴـﺎﺳـﺎتتــ ﺭﻭ ﺗـﺎیپــ ڪﻨـے🍃 @ganjinah_hekayat
تنهـــایـــی همیـــن اســــت تکــــرار نا منظــم من بــــی تـــو… بــی آنـــکه بــدانـی برای تو نفــس میکشـــم @ganjinah_hekayat
چه متن زیبایی اگر دنبال کسی می گردید که دنیای شما را تغییر دهد . دنبال کسی یا چیزی باش که دل شما را تغییر دهد . @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐❤️💝🌸 عزیزم عشق پاکم با تمام وجودم دوستت دارم نفس💞💞 ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 🌿@ganjinah_hekayat
mehdi_ahmadvand_age_baroon bebare 128.mp3
4.1M
‌‌‍‌‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‍‌‎‎‌‌‎‎‎‎ چشات عوج آرامشه نباشی قلب من نفس نمی‌کشه صدات برام نوازشه صدات ک میزنم برای خواهش 💞💞 🌹🍀🌹🍀🌹🌸🌸❤️❤️ 🍃🌸🌸🍃 🌿@ganjinah_hekayat
♥️🍃 عشق تویی جان تویی سرور و سالار تویی ناز منم گل منم بی تو قرار نیست مرا دل ز تو تنگ گشته است صبرو قرار من بیا خسته نباشی مرد من کار و تلاش بس است بیا @ganjinah_hekayat
♥️🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ٰحس قشنگیست وقتی که میبینی دلبرت، دلبرانه میخندد و قشنگ تر از آن این است که بدانی دلیلِ خنده‌هایِ دلبرانه‌اش تـــ♡ــو هستی... @ganjinah_hekayat
*ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟! گفت: ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم: ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ،ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ،ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ،ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ‌ها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ‌ها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...🌿* @ganjinah_hekayat
🦋 انتخاب ❣️روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: "امروز میخواهیم بازی کنیم!" ❣️سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان، دوستان،هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت. ❣️سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند. زن، اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت. ❣️تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند;نام مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش... کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود. چون حالا همه می دانستند این دیگر برای ان خانم صرفا یک بازی نبود. ❣️استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای ان خانم بود.او با بی میلی تمام,نام پدر و مادرش را پاک کرد. ❣️استاد گفت:"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید! "زن مضطرب و نگران شده بود. با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. 😪😪😪😪 بعد بغضش ترکید و هق هق گریست.... 😭😭😭😭😭😭😭 ❣️استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟!!" ❣️والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا اوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!! ❣️دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند. زن به آرامی و لحنی نجوا گونه پاسخ داد:"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری,ترکم خواهد کرد" 🌹 پس تنها مردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند ,همسرم است!!! ❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️ ❣️همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آنکه زن، حقیقت زندگی را با انان در میان گذاشته بود، کف زدند. @ganjinah_hekayat 👳
🦋 سرگذشت سیدخندان 🌱 سید آتش بیک یا سید خندان نام اصلی ایشون سید جعفر سید گل مولا بوده است. 🥀 زمانی که رضاه شاه از ایشان درخواست میکنن زمینهایی که در چهار راه قصر ( سید خندان ) رو برای ساخت پادگان بهشون بدن ایشون میپرسن در قبالش چه چیزی نصیب ایشون میشه. رضاشاه میگه نام این محل رو به اسم‌شما میگذاریم. سید جعفر لبخندی میزنه در صورتی که کلا آدم عبوس و جدی ای بوده، که رضا شاه به خاطر این خنده ی معنی دار لقب سید خندان رو به ایشون میده. 🪴 رضا شاه دوباره برای درخواست خودش روزی دیگر به سراغ سید خندان میره سید خندان اون روز پای کوره نشسته بوده و کار میکرده، رضا شاه میپرسه که چه تصمیمی گرفتی سید؟سید خندان میگه باید ببینم چی نصیبم میشه از این بخشش، رضا شاه میگه من این اراضی رو برای ساخت پادگان نظامی میخوام ، اگر مرد هستی برای حفظ مملکتت این کارو انجام بده. 🥀 سید به رضا شاه میگه مردی به این حرفا نیست.رضا شاه با تعجب میپرسه پس به چیه؟ میگه اگر مردی این نعل اسب و از کوره آهنگری دربیار.رضا شاه تا دستشو سمت آتش میبره از حرارت زیاد پس میکشه ولی سید خندان دستشو توی اتش میبره و نعل رو از آتش در میاره و میگه به این میگن مردی رضا شاه در اونجا لقب سید آتش بیک ( سید بزرگتر از آتش ) رو به ایشون میده 🪴 سید خندان اراضی رو واگذار میکنند و بعداز آنهم رضا شاه هروقت از انجا رد میشد جلوی قهوه خانه ای که متعلق به اقا حسین نیاورانی بوده و سیدجعفر پاتوقش آنجا بوده می ایستاده و سلام و علیکی با سید خندان میکرده و میرفته. @ganjinah_hekayat
بودَنْت بَرایِ مَن شُد زِندِگی شُد دَلیل شُد عِشق شُد اُمید شُد لَبخَند بُودنت اِنقَدر قشنگه که قُربُونِ لَحظهِ به لَحظهِ یِ بُودَنت🌷A ‌‌‎‎‎‎‎ ‌ ‌‌‎‎‎‎‎ @ganjinah_hekayat
1_9955133987.mp3
8.3M
شاهکـارِ خلقت فقط اونجا که قلبـ♡ـی که تو سینه منه، برایِ یکی دیگه میتپه‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌ تمام وجودم دوستت دارم عزیزم ❤️❤️ 💞💞🌸🌺🌸🌺🌸🍀🍀 ‌‌‍‌‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‍‌‎‎‌‌‎‎🌿@ganjinah_hekayat
گاو چرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند وقتی او نوشیدنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! کسی پاسخی نداد بسیار خوب من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت و اسبش به سرجایش برگشته بود اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه. @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی روژان، سلمان روباخاک یکسان میکنه 😜👌 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ برم راننده رو... . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ganjinah_hekayat