هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم
ایوب بلندی به روایت همسر شهید
مولف : زینب عزیزمحمدی
تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری
با همکاری : مریم برادران
ناشر کتاب : روایت فتح
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :3⃣4⃣
#اینک_شوکران
رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود....
ایوب زیاد توی خانه نبود...
اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد....
چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت....
مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند.....
روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد"
از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند....
ایوب فوری اسم اقــاجون را داد....
وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی....
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا
برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش
هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست...
ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :4⃣4⃣
#اینک_شوکران
ایوب فقط می گفت چشمم روشن....
و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد"
"اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند"
از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست و شعر و اهنگ ترکی برگشت....
انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما،حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی"
دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود...
دو سه روز صدای اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی،توی خانه بلند بود....
چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد....
برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش ....
بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی ...
وقتی هم که توی کوچه میرفت ...ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند...
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها....
توی خیابان ،ایوب خانم ها را ب هدی نشان میداد "از کدام بیشتر خوشت می اید؟"
هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید....
برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد مهمان که داشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
مدتی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی؟! با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفمهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم.
#شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷
#سالروز_شهادت
منبع: کتاب شاهرخ حُر انقلاب اسلامی
@ganjinehayajang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :5⃣4⃣
#اینک_شوکران
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند...
با همه احوال پرسی میکرد پیگیرمشکلات مالی انها میشد
بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها...
واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود ....
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها ....
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود...
میگفت"من خانه را به شما اجاره دادم ،نه این همه ادم"
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد...
کار خودم بود..
چیزی هم به کنکور کارشناسی نمانده بود...
شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ...
جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم.....
نتایج دانشگاه که اعلام شد ،ایوب بستری بود ...
روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان....
زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی ایوب...
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :6⃣4⃣
#اینک_شوکران
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند....
انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد....
با ایوب هم دانشگاهی شدم....
او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم....
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟درست است؟"
چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟"
-نه خانم،بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند ....
مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا
من هم کنجکاو شدم ...
اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم ....
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که اقای بلندی این طور از او تعریف میکند...
کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد
اخم کردم گفتم باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟
خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر به فکر عیالش است که من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
هـر جا که میروم میبینم
بالای میـز خود نـوشتـه اند:
هدف ما جـلب رضـایت شمـاست!
هدف ما جلب رضایت مشتریست!
ای کاش همه می نوشتند :
هدف ما جـلب رضایـت خداست
✍امام رضـا(؏)
كسى ڪه در دلـش هوايى جـز خشنودى خدا خطـور نكند، من ضمانت مى كنم كه خداوند دعايـش را مستجـاب كند.
📚 ڪافى ج۲، ص۶۲، ح ۱۱
👉 @Alamdarkomeil 👈
گرا یعنی با دوربین دنیا ، شیطان های متجاوز را به تماشا بنشینی ، یک درجه پلک های غرورت را کم کنی تا چشم سرت ببندد ، چهارده درجه سیم قلبت را اضافه کنی تا به منبع عالم هستی متصل شود بعد آدرس چپ و راست مواضع دشمن را به توپخانه بدهی
سهم ما از چشمان دیده بان ، لحظه ای مهربانی بود و عمری امنیت...
📢📢📢📢از این پس ان شاءالله هر شب با کتاب صوتی #بچه_های_ممد_گره در خدمت اعضای بزرگوار هستیم.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : چهل و سوم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : چهل و چهارم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : چهل و پنجم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#ارادت_شهدا_به_امام
👇👇👇👇👇
⭕️سرباز کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
هدایت شده از سرباز کوچک
ارادت شهدا به امام ۴.pdf
600.7K
🌺 #ارادت_شهدا_به_امام
🌸 شهید شاهرخ ضرغام
🌺 شهید حسن یزدانی
🌸شهید انتظاری
⭕ @sarbazekoochak
تبیین ابعاد شخصیتی ابوالفضل سپهر از زبان رفقا.pdf
735.3K
تبیین ابعاد شخصیتی ابوالفضل سپهر از زبان رفقا
♻️ @ganjinehayejang
📣📣📣📣📣📣📣
داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است.
تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است.
او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 27
شبها موقع درگیری به کمک دموکراتها می آیند و نارنجک به سمت ما می اندازند. مردم به درگیریها عادت کرده بودند و معمولاً در همه درگیریهای سطح شهر تعدادی از کشته ها از مردم کوچه و بازار بودند.
در این میان پایگاه بانک سپه وضع خاصی داشت. مدارک و اسناد بانک سپه در گوشه و کنار پراکنده بود. کتابهایی هم بود که ظاهراً توسط کومله ها منتشر شده بودند، گرچه اوقات بیکاری آنجا می پلکیدیم اما از کتابها چیزی سر در نمی آوردیم. در جمعمان چند نفر دانشجو بودند که ما را نسبت به قضایا روشن میکردند. آنجا کلاس عقیدتی و نظامی هم برگزار میشد که برای نیروهای تازه واردی مثل من خیلی خوب بود. معمولاً نیروها در هر پایگاهی حدود بیست روز میماندند و بعد به پایگاه دیگری منتقل میشدند. ما بعدها هم به پایگاههای اطراف میدان گوزنها مأمور شدیم.
دموکراتها معمولاً شبها به پایگاههای ما حمله میکردند، ولی یک روز درگیری روزانه آغاز شد. من به پشتبام خانه مجاور رفته بودم. سروصدای تیراندازی که خوابید خواستم از پشتبام پایین بیایم که صاحبخانه راهم را گرفت. به لهجۀ کردی گفت: «شما آر.پی.جی زدید دیوار اتاق ما خراب شده!» مکث کردم. من تنها بودم و برای او بهترین فرصت بود که غافلگیرم کند. چون همیشه به آنها مشکوک بودم، گفتم: «خوب، تو جلو بیفت و در را باز کن ببینم.» نرفت! حرفم را دوباره تکرار کردم اما او نمیرفت و میخواست اول من بروم. اسلحه ام را رویش گرفتم. مجبور شد از پله ها پایین برود اما جلوی در ایستاد و منتظر شد من در را باز کنم. کاملاً به او شک کرده بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang