eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.8هزار دنبال‌کننده
688 عکس
813 ویدیو
46 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیست‌و‌سوم چشمانم را بستم . با نوای صلوات خاصه امام رضا خودم را پای ضریح می
💖🌸💖🌸💖 حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم 😑 می گفت :«اینجا جاییه که دعا مستجاب می شه!» 🤦🏻‍♀ هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن این قدر روی این مطلب پافشاری نکن ، راه نمی داد 😑💣 هی می گفت :« تو سبب شهادت منی ، من این رو با ارباب عهد بستم ، مطمئنم که شهید می شم !» ☺️ فامیل که در ابتدای امر ، کلا گیج شده بودند . آن را ریخت و قیافه داماد این هم از مکان خطبه عقد 😕😂 آن هم آدمی با این همه ریش ، جزء در لباس روحانیت ندیده بودند . بعضی ها که فکر می کردند طلبه است 😂 با تو جه به اوضاع مالی پدرم ، خواستگار های پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم . حالا برای همه سؤال شده بود که مرجان به چه چیزاین آدم دل خوش کرده که بله گفته است 😐😂 عده‌ای هم با مکان ازدواجمان کنار می آمدند ، ولی می گفتند :«مهریه ش رو کجای دلمون بزاریم ، چهارده تا سکه شد مهریه!» 😬 همیشه در فضای مراسم عقد ، کف زدن و کل کشیدن و این ها دیده بودم . رفقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند ، و مراسم وصل به هیئت و روضه شد ... البته خدا درو‌تخته را جور‌ می کند😁 آن ها هم بعد از روضه ، مسخره بازی شان سرجایش بود 🤦🏻‍♀😂 شروع کردند به خواندن شعر «رفتند یاران ، چابک سواران .....» چشمش برق زد . گفت :«تو همونی که دلم می خواست. کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد!» داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
﷽ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎     ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ خاطره‌اے از علّامه محمدتقى جعفرے ره يڪ روز علامه‌ جعفرے سوار تاڪسی شده بود. او در مسیر راه، نفس عمیقی می‌ڪشد و از ته‌دل می‌گوید : اے خداے من!   راننده‌ے تاڪسی با اعتراض می‌گوید: یه جورے میگی اے خداے من ڪه انگار فقط خداے شماست.   ایشان در جواب، فوراً دو بیت از سعدے می‌خواند :   چنان‌لطـف‌او، شامل هر تن‌است ڪه هر بنده گوید: خداے ‌من‌است چنان‌ڪار هرڪس به‌هم‌ساخته ڪه گویا به غیرے نپرداخته 
«اولین نرم افزار حرفه‌اے محاسبه سن و سن تڪلیف آنلاین»✍  محاسبه تاریخ تولد شما به قمرے، تاریخ تولد به میلادے روز تولد شما سن شرعي يائسگی بانوان ،سن دقيق شما سن به ماه _ سن به هفته _ سن به روز _ سن به ساعت _سن به دقیقه _ سن به ثانيه https://hadana.ir/age/ این نرم افزار و این پیام را برای دوستان خود بفرستید »  https://hadana.ir/age/ نشر پیام = صدقه جاریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ تمامی حاجات را آن شب از امام رضا(علیه السلام) گرفتم ◽سید محمد باقر گلپایگانی: پدر مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی تعریف می‌ڪردند : ◽در زمان رضا شاه به مشهد مشرف شده بودم، به حرم امام رضا(علیه السلام) رفتم به دلیل این ڪه مرد و زن در آن زمان مختلط بود، جلو نرفته و به امام رضا گفتم: ◽آقا! براے این‌ ڪه به گناه مبتلا نشوم، جلو نیامدم تا ضریح را ببوسم! ◽آن روز بعد از نماز، پس از ساعتی مردم را از حرم بیرون ڪردند اما هیچ ڪس به من نگفت: ڪه برو بیرون! ◽من هم جا نمازم را ڪنار ضریح بردم و به راحتی در ڪنار ضریح، مشغول زیارت حضرت شدم، آن شب هر چه از امام رضا(علیه‌السلام) خواستم همه را از ایشان گرفتم. ◽شیفت ڪه عوض شد، خادم امام رضا(علیه السلام) آمد و گفت : شما براے چه این جایید؟ گفتم : ◽ڪسی به من نگفت برو بیرون ، وے گفت : لطفاً بروید بیرون و با جمعیت دوباره بازگردید، زیرا اگر بدانند شما در این مدت این جا بوده‌اید هم من و هم شیفت قبلی را مؤاخذه می‌ڪنند. ☀️
✅ زمزمه آخرین روزهاے علامه طباطبایی 🌷 مهندس عبدالباقی (فرزند علامه) : ✍ هفت هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی­ داد و سخن نمی‌گفت، فقط زیر لب زمزمه می­‌ڪرد: لااله الاالله 📚 آن مرد آسمانی ص135 ☀️
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیست‌و‌چهارم حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم 😑 م
💖🌸💖🌸💖 مدام زیر لب می گفت :« شکر که جور شد ، شکر که همونی که میخواستم شد ، شکر که همه چیز طبق میلم جلو می ره ، شکر ..»❤️ موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید، مگر تمامی داشت😬 شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی ، ولی باورم نمی شد تا این حد 😐 امضاها مثل هم در نمی آمد . زیر زیرکی می خندید :« چرا دستت می لرزه؟! نگاه کن! همه امضاها کج و کوله شده !»😂 بعد از مراسم عقد رفتیم آرایشگاه ، قرار شد خودش بیاید دنبالم . دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه اصلأ خوشش نمی آمد ، وقتی دید من دوست دارم ، کوتاه آمد 😁 ولی وقتی آمد آنجا ، قصه عوض شد . سه چهار ساعت بیشتر نبود باهم محرم شده بودیم . یخم باز نشده بود ، راحت نبودم ... خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر ، این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم 😂 همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد .. پشت فرمان بلند بلند می خواند :« دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم / خیلی حسین زحمت مارا کشیده است!» 😍 کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل 😍😅 یاد روز هایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود . بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که« این بار اومده سراغ ارث پدرش!»😂 سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد .. حتی آمده و از آنها خواسته بود که بتوانند مرا راضی کنند به ازدواج 😅 می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواج مطرح شود ، خیلی از دوستانش می آمدند و درباره من از او مشورت می خواستند😂 حتی به او گفته بود برایشان از من خواستگاری کند، و غش غش میخندید😂 که :«اگر میگفتم دختر مناسبی نیست بعدا به خودم میگفتند پس چرا خودت گرفتیش؟!☹️😂 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیست‌وپنجم مدام زیر لب می گفت :« شکر که جور شد ، شکر که همونی که میخواستم ش
💖🌸💖🌸💖 اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله‌بگی!» 😂 حتی گفت :«اگه اسلام دست و پامو رو نبسته بود ، دلم می خواست شمارو یه کتک مفصل بزنم !»😬😬😂 آن کل کل های قبل ازدواج ، تبدیل شدند به شوخی و بذله گویی😂 آن شب ، هر چی شهید گمنام در شهر بود ، زیارت کردیم 😍 فردای عقد رفتیم خانه خاله مادرش آنجا هم یک سر ماجرا وصل می شد به شهادت. همسر شهید بود ، شهید موحدین ☺️😍 روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم . محمد حسین هم ظهرش امتحان داشت . با اعتماد به نفس ، درس نخوانده رفت سرجلسه 😐😂 قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه برایش بگوید🙄😂 جالب اینکه آن درس را پاس کرد😅 قبل از امتحان زنگ زد که «دارم میام ببینمت!»😁 گفتم :«برو امتحان بده که خراب نشه!» پشت گوشی خندید که «اتفاقا میام که امتحانم خراب نشه!»😁 آمد😂 گوشه حیاط ایستاد ، چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم . دوباره این جمله را تکرار کرد : «تو همونی که دلم خواست ، کاش منم همونی بشم که تو دلت می خواد!» 🙃 رفت بعداز امتحان ، زود برگرشت. تولدش روز بعد از عقدمان بود💞 هدیه خریده بودم : پراهن ، کمربند ، ادکلن . نمی دانم چقدر شد ، ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم ، همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد 😂🤦🏻‍♀ بعد از ناهار ، یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق . شوکه شد😆 خندید :«تولدمنه؟ تولد توئه ؟ اصلا کی به کیه؟😂😅😅😍 وقتی کادو را بهش دادم گفت :«چرا سه تا؟!»🤔 خندیدم که «دوست داشتم!»😁 نگاهی به مارک پیراهن انداخت، طوری که توی ذوقم نزده باشد ، به شوخی گفت :«اگه ساده ترم میخریدی به جایی برنمی خورد !»😊😉 یکی پیس از ادکلن را زد کف دستش ، معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده:«لازم نکرده فرانسوی باشه .. مهم اینه که خوشبو باشه!»😁 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیست‌و‌ششم اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله‌بگی!» 😂 حت
💖🌸💖🌸💖 برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد . آخر سر خندید که «بهتر نبود خشکه حساب میکردی می دادم هیئت ؟»😆 سرجلسه امتحان ، بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتند . صبرشان نبود بیاییم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کرده ام 😅 جیغی کشیدند ، شبیه همان جیغ خودم وقتی که خانم ابویی گفت :« محمد خانی آمده خواستگاری ات!»🤣 گفتند :«مارو دست انداختی ؟»🤨 هرچه قسم و آیه خوردم ، باورشان نشد . 😆 به من زنگ زد آمده نزدیک دانشگاه . پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی میکنم 😂🤦🏻‍♀ نزدیک در دانشگاه گفتم :« ایناها! باور کردین؟اون جا منتظرمه!»😐 گفتند :« نه !تا سوار موتورش نشی ، باور نمی‌کنیم!»😑 وقتی نشستم پشت موتورش پرسید : « این همه لشکر کشی برای چیه؟»🤔 همین طوری که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم ، گفتم :«اومدن ببینن واقعا تو شوهرمی یا نه!»😂 البته آن موتور تریل معروفش را نداشت . کلا آن موتور وقف هیئت بود . عاشق موتور سواری بودم ، ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور 🤦🏻‍♀ خانم های هیئت یادم دادند😂 راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم . فقط چند بار با اصرار ، دایی ام مجبور شدم بشینم ترک موتور ، همین ☹️ باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمینی که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد ، بیشتر به حسینه ای نقلی شبیه بود 😂 ولی از حق نگذریم ، خیلی کثیف بود 😬 آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از درو دیوارش لکه و چرک می بارید 😐 تازه می گفت :«به خاطر تو اینجا رو تمیز کرده م!»😐🤦🏻‍♀ گوشه یکی از اتاق ها ، یک عالمه جوراب تلنبار شده بود 😐 معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است ، فکر کنم اشتراکی میپوشید🙄 اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا . از این کارش خوشم می آمد ‌😁☺️ بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی ، خیلی پایین کرد . خیلی از کارت ها را دیدیم . پسندش نمی شد .. نهایتا رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان😍 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd