خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_سی_و_دوم کلا ن تنها مکه یا جاهای دیگر ، در خانه هم در صورتی همکاری می کرد
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_سیوششم
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم
از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج کنم
در اردوها،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان می ایستادند ما هم پشت سرشان ، صوت و لحن خوبی داشت
بعداز ازدواج فرقی نمی کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر مادر هایمان، گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند
مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد، بلندبلند می گفتم:
(وَاللهٌ یٌحِبٌ الصـابِرِین.)
مقید بود به نماز اول وقت
درمسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
و زمان هایی که در اختیار ماشین دست خودش نبود ودباکسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:((نگه دارین!))
اغلب در قنوتش این آیه از قران را می خواند:
((ربنا هب لنامن ازواجنا وذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما.))
قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد، میخواند.
گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می خواند.
باموبایل بازی می کرد.
انگری بردز!
و یکی دیگر هم هندوانه ای بود که با انگشت آن را قاچ قاچ می کرد، که اسمش را نمی دانم .
و یک بازی قورباغه که بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم
اگر هم من در مرحله ای می ماندم، برایم رد می کرد
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊درخواست شهید مدافع حرم سجاد مرادے :
هر ڪسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یڪ روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️
زیباترین قسمتش اونجاست ڪه میگه:
ان شاءالله اونور جبران بڪنیم!✨
✍نوۀ دخترے مرحوم آقاے ڪمپانی رحمهاللهعلیه (آقاے اصفهانی) آمدند خدمت آیت الله بهجت و خودشان را معرفی ڪردند.
آقا بلافاصله گفتند :
"براے اموات قرآن بخوانید. صدقات بدهید. آدم براے اموات قرآن بخواند و صلوات بفرستد ، آنها هم بلدند ڪه چطور مڪافات بدهند عمل شما را."
📚 ذڪرها فرشتهاند ، ص٨۴
🌹❤️ اَلَّلهُم عجِّل لِوَلیِڪَ الفرَج ❤️🌹
❅❁❅
هر جا غصهدار شدے ، استغفار ڪن؛
#میرزا_اسماعیل_دولابی
استغفار امان انسان است؛
به این ڪارے نداشته باش ڪه چرا محزون شدهاے، اذیتت ڪردهاند؟ گناهی ڪردے؟
محزون ڪه شدے استغفار ڪن؛
چه غم خود را داشته باشی و چه غم مومنین را، استغفار غمها را از بین میبرد.
اَلَّلهُم عجِّل لِوَلیِڪَ الفرَج
❅❁❅
✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره:
🔰در طرف سقوط، انسان از ابلیس بدتر، و در طرف صعود، مقامش از مَلَڪ بالاتر است.
📚در محضر بهجت، ج۲، ص۳۵۸
اَلَّلهُم عجِّل لِوَلیِڪَ الفرَج
❅❁❅
هدایت شده از خودسازے و تࢪڪ گناھ
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سی هماهنگي و توجيه بچه هاي لشگر بدر به مقر آن ها رفتم. قرار ب
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیودوم
ســاكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد.
گفتم: انشاءالله توي بهشت همديگر را مي بينيد! خيلي حالش گرفته شد.
اسامي را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد.
من هم سريع خداحافظي كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب بود.
در اســفندماه ۱۳۶۵ عمليات به پايان رسيد. بســياري از نيروها به مرخصي رفتند.
يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه اسير عراقي يا همان بسيجي لشکر بدر نوشته بود پيدا كردم. رفتم سراغ بچه هاي بدر. از
يكي از مسئولين لشکر سراغ گرداني را گرفتم كه روي كاغذ نوشته بود.
آن
مسئول جواب داد: اين گردان منحل شده. گفتم: مي خواهم بچه هايش را ببينم. فرمانــده ادامه داد: گرداني كه حرفش را مي زني به همراه فرمانده لشــکر، جلوي يكي از پاتك هاي ســنگين عراق در شــلمچه مقاومت كردند. تلفات سنگيني را هم از عراقي ها گرفتند
ولي عقب نشيني نكردند.
بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسي از آن گردان زنده برنگشت!
گفتم: اين هجده نفر جزء اســراي عراقي بودند. اسامي آن ها اينجاست،
من آمده بودم كه آن ها را ببينم. جلو آمد. اسامي را از من گرفت و به شخص ديگري داد.
چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند!
ديگر هيچ حرفي نداشــتم. همينطور نشســته بودم و فكر مي كردم. با خودم
گفتم: ابراهيم با يك اذان چه كرد! يك تپه آزاد شد،
يك عمليات پيروز شد،
هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتند.
بعد بهياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم
:انشاءالله در بهشت همديگر را مي بينيد.
بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد.
بعد خداحافظي كردم وآمدم بيرون. من شك نداشتم ابراهيم مي دانست كجا بايد اذان بگويد،
تا دل دشمن را به لرزه درآورد.
وآن هايي را كه هنوز ايمان در قلبشان باقي مانده هدايت كند!
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیودوم ســاكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند كرد و
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_سیوسوم
چفيه
راوی: عباس هادي
اواخر سال ۱۳۶۰ بود. ابراهيم در مرخصي به سر مي برد. آخر شــب بود كه آمد خانه، كمي صحبت كرديم. بعد ديدم توي جيبش يك دسته بزرگ اسكناس قرار دارد!
گفتم: راستي داداش، اينهمه پول از كجا مياري!؟ من چند بار تا حالا ديدم كه به مردم كمك مي كني، براي هيئت خرج مي كني،
الان هم كه اين همه پول تو جيب شماست!
بعد به شوخي گفتم: راستش رو بگو، گنج پيدا كردي!؟
ابراهيــم خنديد وگفت: نه بابا، رفقا اين ها را به من مي دهند،
خودشــان هم مي گويند در چه راهي خرج كنم.
فرداي آنــروز با ابراهيم رفتيم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شــديم.
به مغازه مورد نظر رسيديم.
مغازه تقريباً بزرگي بود.
پيرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش يك يك با ابراهيم دست و روبوسي كردند،
معلوم بود كاملا ً ابراهيم را مي شناسند. بعد از كمي صحبت هاي معمول، ابراهيم گفت: حاجي، من انشــاءالله فردا عازم گيلان غرب هستم.
پيرمرد هم گفت: ابرام جون، براي بچه ها چيزی احتياج داريد؟
ابراهيم كاغذي را از جيبــش بيرون آورد. به پيرمرد داد وگفت: به جز اين
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیوسوم چفيه راوی: عباس هادي اواخر سال ۱۳۶۰ بود. ابراهيم در
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیوچهارم
چند مورد، احتياج به يك دوربين فيلمبرداري داريم.
چون اين رشــادت ها و حماسه ها بايد حفظ بشه .
آيندگان بايد بدانند اين دين و اين مملكت چه طور حفظ شده.
بعد هــم ادامه داد: براي خود بچه هاي رزمنده هــم احتياج به تعداد زيادي چفيه داريم.
صحبت كه به اينجا رسيد
پسر آن آقا كه حرف هاي ابراهيم را گوش مي كرد جلــو آمد
وگفت: حالا دوربين يه چيزي، اما آقا ابرام، چفيه ديگه چيه؟!
مگه شما مثل آدماي لات و بيكار مي خواهيد دستمال گردن بندازيد!؟
ابراهيم مكثي
كرد وگفت: اخوي، چفيه دســتمال گردن نيســت. بچه هاي رزمنــده هر وقت وضو مي گيرند
چفيه برايشــان حوله اســت، هر وقت نماز مي خوانند ســجاده اســت.
هر وقت زخمي شــوند، با چفيه زخم خودشان را مي بندند و...
پيرمرد صاحب فروشگاه پريد تو حرفش وگفت: چشم آقا ابرام،
اون رو هم تهيه مي كنيم. فردا قبل از ظهر جلوي درب خانه بودم.
همان پيرمرد با يك وانت پر از بار آمد. سريع رفتم داخل خانه و ابراهيم را صدا كردم.
پيرمرد يك دســتگاه دوربين و مقداري وسايل ديگر به ابراهيم تحويل داد
وگفت: ابرام جان، اين هم يك وانت پر از چفيه. بعدهــا
ابراهيم تعريف مي كرد كــه از آن چفيه ها براي عمليات فتح المبين استفاده كرديم.
كم كم استفاده از چفيه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد.
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیوچهارم چند مورد، احتياج به يك دوربين فيلمبرداري داريم. چو
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیوپنجم
شوخ طبعي
راوی: علي صادقي، اكبر نوجوان
ابراهيم در موارد جدّيت كار بســيار جدّي بود.
اما در موارد شوخي و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعي بود.
اصلا يكي از دلائلي كه خيلي ها جذب ابراهيم مي شدند همين موضوع بود.
ابراهيم در مورد
غذا خوردن اخلاق خاصي داشت!
وقتي غذا به اندازه كافي بــود خوب
غذا مي خورد و مي گفت: بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زياد، احتياج بيشتري به غذا دارد.
با يكي از بچه هاي محلي گيلان غرب به يك كله
پزي در كرمانشــاه رفتند.
آن ها دو نفري سه دست كامل كله پاچه خوردند!
يــا وقتي يكي از بچه ها، ابراهيم را براي ناهار دعوت كرد.
براي ســه نفر 6 عدد مرغ را سرخ كرد و مقدار زيادي برنج و...آماده كرد،
که البته چيزي هم اضافه نيامد!
در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم.
بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم.
صاحبخانه از
دوستان نزديك ابراهيم بود. خيلي تعارف مي كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت!
خلاصه كم نگذاشت. تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد!
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd