تو سپاه عمر سعد بود
میگه دیدم یکهو یه نوجوانی اومد به میدون
انگار چهره اش یه پارچه ماهه...
قاسمم
سخته برای عموت ببینه داری جلوش جون میدی...
قاسمم
تحمل نداره عمو ببینه خون ازت میره، کاری ازش بر نمیاد
نمیدونم مجتبی گفته یا نه
ولی یه روزی هم مادرمون رو زدن
از ما کاری بر نمیومد...