┄━•●❥ مـن و زوجِگـرام! ❥●•━┄
#پارت_اول
| به مـن میگفت:
_چشـم هاے تـو مـرا به ایـن روز انـداخت! ایـن نـگاه تـو کـار مـرا به اینجـا کـشانده، تاب و تحمل نگـاه هاے تـو را نـداشتم نمیدیدے کـه چشـم بر زمیـن میدوختـم؟
بـه او گفتـم:
_در چشـم هاے مـن دقیـقتـر نـگاه کـن! جـز تـو هیـچ چیـزی در آن نیست. |
کتـاب "چشـمهایـش" بـزرگ علوے را میبندم و در رویـا غـرق میشـوم. چقـدر شیـرین است ایـن عاشقانـهها... شیـرین مثـل باقلـوا... یـک آن یـاد اولیـن دیـدارم با اهـورا افتـادم. یاد چشـمهایـش...
| چلـه تـابستـان بود، توے حیـاط مشغـول آب دادن به گلهاے توے باغچـه بـودم، آفتـاب گونـههایم را سـرخ کـرده بـود؛ سـرم کمی داغ شـده بـود و از دسـت کلاه روے سـرم هـم کـارے بـرنمیآمـد. با ایـن حـال با عشـق مشغول کارم بودم و زیـر لب آواز سـر داده بودم. زنـگ خانـه بـه صدا درآمـد، آب پـاش را روے لب باغچـه اسکـان دادم، تندے چـادر گلمـنگلی آبا جـان را که روے بند رخت تاب میخورد، روے سـرم انـداختم و دم در رفتـم. پسـری لاغـر انـدام با قدے نسبتـا بلنـد با موهاے جوگندمی، ابروهایی که چهـرهاش را عبـوس جلـوه میداد، جلوی در ظاهـر شد. با لحنی جدے و محکم، بیآنکـه نگاهم کنـد، پـرسید:
_منـزل آقاے ایـوبی اینجـاست؟
جدیتـر و محکمتـر از او گفتـم:
_شمـا اولیـن کسی نیستید که اشتباهی زنـگ خانـه ما را بـه صـدا درمیآورید. خانـه آقاے ایـوبی دیـوار بـه دیـوار ماست. پلاک هفت نه هشت! کافے بود نگاهی زیـر برگهاے درخت میانداختید!
سـرش را بالا آورد، چشـمهایش یک جـور عجیبی بـود؛ بـراے چنـد لحظه نگاهم کرد، حس کـردم زیـر سنگینی آن نگاه نفسهایم تندتند شد. لبخنـد تلخی تحویـلم داد و بـه گمانـم زیـر لب یـک چیـزی با خود زمـزمه کـرد! خـواستم حـرفی بگویم امـا صمم و بکم شده بودم، زبانم قفل شده بود و چرایش را نمیفهمیدم. تشکری کـرد و رفت. چـادر را که در آوردم تـازه فهمیدم ای دل غـافل، کـلاه و چـادر! عجب تضادے... با خود گفتـم حق داشت بخندد، لابد در دلش مـرا دیـوانه خطاب کـرده. |
با صداے ویـراژ موتـور پسـر همسایه فکـر و ذکـرم از خاطرات فارغ میشود و قرنیـه چشـمانم دوروبـرم را رصد میکنند. هنـدوانـه قاچ شده روی میـز حصیرے بدجور دلبرے میکند، چنـد لحظهای کتـاب را رهـا میکنـم تـا کامم را شیـرین کنـم. صداے چیک چیک بـارون مـرا از تـوے آلاچیق بیـرون میکشاند. دستهایم را مثـل بچگی زیـر شـرشـر باران میگیرم و یـکبهیـک دعاهاے مانـده در دلم را به زبان میآورم. موهاے فرفرے ام روے پیشانیام میچسبد، با دوربین گوشـی نگاهی بـه خود میاندازم، چهـرهام بانمک و خنده دار شـده. موزیک را پلی میکنم، هنزفرے را محکم تـوے گوش جا میدهم، صدایش را تـا آخر بلنـد میکنـم. گوشی هشـدار میدهد که بلندے صـدا امکان آسیب زدن به گوشهایـم را دارد. میخنـدم و میگویـم " ول کـن تـوام. هـر دفعه همین را تکـرار میکنی. مـن جاے تـو خستـه شدم. " روے تاپ، وسط حیاط خود را جای میدهم و گوشهایـم را دقایقی به آهنگ پلی شده امانت میدهـم.
| چتـرت را ببند،
دستـم را بگیـر که باران میزنـد باز امشـب
تـو از عمق نفسهاے منی، به مـن نزدیکترے جانـان جانـان منی باز امشـب
مـرا ز خود جدا نکـن تـو ایـن بـاران
به روح و جـان مـن ببـار بـزن بـاران
بـزن کـه خیس خیس بشـم تـو ایـن خیـابـان |
دلم هواے اهـورا را کـرد. اگـر الان کنـارم بـود، حتمے عاشقـانههایش را زیـر باران مهمـان گوشهایـم میکرد و دلبریهایـش را مهمـان قلبـم. دو تایی تاب میخوردیم و در آخـر با بازیگوشـی هایمان همدیـگر را دور تا دور حیـاط دنبال میکردیم و غش غش میخندیدیم. یک ساعتی از ماندنم زیـر باران بهارے میگذرد. صداے خواهـرم گیسـو چنـد دقیقه یکبـار توے حیاط پخش میشود
_گیلـدا... گیلـداے عاشـق... گیلـداے اهـورا... مامان میگه بیـا بالا مـوش آب کشیده شدے!
گوشـم به حرفهایش بـدهکار نمیشود.
_گفتـه باشـم، مـن یکی حوصله هم اتاق شدن با یه آدم سرمـا خورده و دمـاغ بالا کشیـدنهاش رو ندارمـا.
زمـان همچنـان در حال گـذر بـود و شـدت باران هـر لحظـه بیشتـر میشد. هـوا رو بـه سردے میرفت. عطسه هاے پی در پی، خبر کسالت چنـد روزه را اعلام میکنند. با صداے مـادر بالاجبار بساطم را جمع و جور کـردم و مـانند نـام آهنـگ، خیـس خیـس به داخل حـال رفتـم. ┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ مـن و زوجِگـرام! ❥●•━┄
#پارت_دوم
گیسو اجازه رفتـن به اتاق مشتـرکمان را صادر نکـرد. خانـه به ایـن بزرگی چهـار اتاق بیشتـر ندارد. اتاق بزرگتر به پدر و مادر تعلق دارد، اتاقی که پنجـره بیشتـرے دارد به آباجان، اتاق نه متـری در کنج راهـرو، مخصوص ته تغارے خانـواده نویان میباشد. اتاق دنج و دلبر دیگر که کنار در ورودیست، متعلق به من و گیسو میباشد. گیسو شش سال از من کوچکتـر است و نویان ده سال. من دهه هفتـادے و آنها دهه هشتـادے! مـادر به ناچار رخت خوابم را در اتاق مهمـانخانه پهن کرد و مـرا از ورود به اتاق آباجان هم منع کرد تا مبادا ویروس را به او انتقال دهم. میدانستم صبح کارت قرمز را از او دریافت خواهم کرد اما اخطار را ندید گرفتم. نیمههاے شب، رختخواب را روے دوشم انداختم و با همان نور اندک راه منطقه ممنوعـه را در پیش گرفتم.
سالهاست که در خانه آباجان، مادر پدرے زندگی میکنیـم. تقریبا هشت سال، از همان موقع که پدربزرگ راهی دیار باقی شد. از آنجا که پدرم فرزند بزرگ خانـواده بود و جانش به جان آباجان بند، با مادر صحبت کردند و بنا شد پا به ایـن خانـه بگذاریم و زندگی جدیدمان را شروع کنیـم. از همان کودکی عاشق در و دیـوار و پنجـرههاے رنگی این خانـه بودم. انگار تکتک آجرهاے این خانـه با مهـر و محبت بنا شده بود و رنگ زندگی را به در و دیوارش پاچیده بودند. با اینکـه خانـه را بازسازے کردهایم، تقریبا همه چیـز به همان شکل قدیمی خود باقی مانده. عشـق و علاقـه من به عکس و ثبت لحظهها از همین رنگ و لعابها نشأت گرفت.
از تماشاے نقش و نگار خانـه دست میکشم و مانند بچـه مظلومها خود را به اتاق آباجان میرسانم. از صندوقچـه چوبی کنار دیـوار رد میشوم و رختخواب را کنج اتاق پهن میکنـم.
عطسـههاے بیوقفـه و خروپوف هاے آباجان بی خوابی را به جانـم میاندازد. دستـانم قاب گوشی را لمس میکنند و صفحه چت اهـورا را نشانـم میدهند، لبخنـد روے لبهایم مینشیند؛ تند و تند پیام برایش ارسـال میکنم. پیام سیـن نشده، بدموقع ارسال کردنم را به رخ میکشد. طفلی اهـورا باید ساعت پنـج صبح بیـدار باش باشد، تقریبا دو ساعت دیگـر. بی توجـه به ساعت، به پی ام فرستادنم ادامـه میدهم تا وقتی اهـورا چشـم گشود و صفحه چتمان را باز کـرد، چشـمهایش از شادے برق بزند و قلبش به تپش بیفتد.
چشـم روے هم میگذارم، مجدد خاطره آشنایمان برایم تداعی میشود.
| دقیقا یک هفتـه بعد آن ماجراے پلاک اشتباه، مادر اهـورا به همراه دخترش پا به خانـه ما گذاشتند. می گفتند آن روز اهـورا امانتی را براے یکی از بستگان دور مادری اش میآورده. پلاک خانه همسایه کمی خجالتی تشریف داشت و زیر برگهاے درخت که از دیـوار به سمت بیرون آویزان شده اند پنهان میشد؛ از قضا خانـه شان بیشباهت به خانـه ما هم نبوده که سر از خانـه ما در میآورد. از تعجب شاخ درآوردم. همان پسرے که آن روز ظاهرم را به سخره گرفت، حال خاطر خواه من شده!
دلم میخواست از جایم بلند شوم و قاطعانه بگویم نه! اما یک آن چشـمهایش را به خاطر آوردم و تنم لرزید. محکم تر از قبل سرجایم نشستم و با سکوتم به مادر فهماندم که مایل به آشنایی هستـم.
دلم میخواست در جلسه خواستگارے تلافی پوزخندش را دربیاورم اما چشـمهایش کار دستم داد! فرشتـه سمت راست مدام بیخ گوشـم تکرار میکرد: " یک نگـاه حلال بود، یک که به دو برسد کار دستت میدهد ها! " اما مگر حرف توے گوشم میرفت به یک نگـاه بسنده نکردم، زیر زیرکی چشـمهایش را هدف گرفتم. |
یادآورے خاطرات، عشـق را در وجودم دو چندان میکند. آنچنان که صداے تپش قلبـم بر صداے خروپف آباجان پیشی میگیـرد. ┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ مـن و زوجِگـرام! ❥●•━┄
#پارت_سوم
آفتـاب وسط اتاق پهن شده بود. داد و بیداد نویان به گوش میرسید، از مدرسـه نیامده کولـه را گوشـهاے پرت میکرد، داد و هوارش مانند موشک به آسمـان پرتاب میشد. نویان، بنده شکمش بود!... آن تایمترین آدم ممکن در رساندن غذا به معده! یک دقیقـه دیرتر زبانش آغشتـه به مزه و طعم غذا میشد و دندانهایش جوییدن را از سـر نمیگرفتن، دادگاهی تشکیـل میداد و همه را از دم محکوم میکرد.
چشـمهایم را به هم میمالیدم که آباجان با چارقد مشکیاش از مسجد آمد.
_وقت خواب دخترجان. صورتت تشنه یک مشت آبِ خنکه، سیرابش کن تا از هوش نرفته.
خمیازهای کشیدم و بحث را عوض کردم:
_آباجان، اسـم مبارک شما را باید در گینس ثبت کرد، آنهم به عنوان برترین خروپف کننده بی وقفـه جهـان!
_گینس مینس چی چیه بچه. من و خروپف! بحق چیزاے نشنیده. اگه اینطور بود که خدابیامرز سلمان خان، هر شب گوشش به پنبه متصل میشد.
صداے عطسه با قهقههایـم در هم آمیخت، میدیدم که آباجان هم زیرزیرکی میخندد، دندانهاے مصنوعیاش از کنار چادر دیده میشد. قبل رساندن خود به روشویی، گوشی را چک کردم. اهـورا صفحه چت را پیـام باران کرده بود، محبتش را پاسخ گفتـم و قید دیدنش را بخاطر انتقال ویروس زدم.
وسط نمـاز، صداے غار و قور شکـم مبارک برخاست، کم مانده بود خندهام بگیرد. در جریان باد از پنجره نیمه باز، پرده به رقص درآمده بود و به صورتم میخورد. با سر و صداے بقیه به عقب برگشتـم. مواقعی که کسی نتواند غذاے مادرپَز را به دستان پدر برساند، ظهرها شاگردش را جاے خود میگذارد، دقایقی دل از گُل گاوزبان، اُسطوخودوس و اَبوخنجر و... میکند و رأس ساعت مقرر خود را خانـه میرساند. کافی بود پدر و نویان کنار هم بیفتند، خانـه را روے سرشان میگذاشتند؛ آنقدر که گاهی مـادر دستمال به سـر میشود.
سفـره سنتی وسط اتاق پهن بود. کتلتها به طرز زیبایی تزئین شده بودند، سبزے و تربچـههاے خوشگل هنرنمایی مادر جان را به رخ میکشید. کم مانده بود بوے کتلت مرا بیهوش کند، دست دراز کردم یکی از آنها را بخورم، یک آن انگشت مبارک مـادر روی دستانم فرود آمد. با اشـاره به ظرف سوپ خورے، مرا به خوردن سوپ به عنوان ناهار دعوت کرد. متنفر بودم از موادے که به هم پیـوند خورده و سیـل در قابلمه راه میانداختند و بزور خود را جاے غذا جا میزدند. آخـر یک کاسـه سفالی که سبـزیجات رویش شناور است و نیاز به غریق نجات دارد هم شد ناهـار! چشـم میبندم و دهان باز میکنم، با اندوه فراوان سوپ را به معده پیوند میزنم، فقط امید دارم که پس نزند! چشـم باز کردم پدر و مادر به من خیـره بودند و شکنجـهام توسط سوپ را مشاهده میکردند و ریزریز میخندیدند.
دور از چشـم مـادر پاورچین پاورچین خود را به زیرزمین رساندم. حال ناخوشم با گِل و گِل بازے سرو سامان مییافت. سراغ یکیک دست سازههایم میرفتم، دستی به سر و رویشان میکشیدم و غبـار از چهرهشان میشستم. یک آن چشمم به کوزه بالاے قفسـه افتاد، آن بالا گذاشتـه بودم تا روز مراسم جهیزیـه برون سالم بماند؛ مبادا دست احدالناسی بیفتد علی الخصوص نویان خراب کار!... با اهـورا دوتایی به جان کوزه بخت برگشته افتاده بودیم و رویش را گُل کارے کرده بودیم، اولین ساختـه مشترکمان بود جایش روی تُخم چشـم هایمان قرار داشت. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام! ❥●•━┄
#پارت_چهارم
نور آفتـاب از پشتِ پرده تورے تا وسط اتاق میتابید. بعد از چند روز هوا دل انگیز و مساعد شده بود. پردهها را کنار زدم تا ریههایـم جانی دوباره بگیرند. به طرف کمد لباسهایم رفتم، بین لباسهاے بلند و مانتوهاے کوتاه و گشاد، دو دل مانده بودم. نگاهی هم به کمد لباس گیسو انداختم، مجدد سمت کمد لباس خودم برگشتم. لباس بلند طوسی و شال مشکی لمه جزو انتخاب دقیقهے نودم از لا به لاے انبوه لباسها بود. کفش پاشنه بلند مشکی و کیف چرم مشکی که یک زنبـور طلایی رنگ روے درش نشسته بود؛ سِـت را تکمیل کرد.
کم مانده بود خواب مهمان چشـمهایم شود که گیسو بدو بدو آمد و رسیدن اهـورا را به اطلاعم رساند. مادر گفت: «بجُنب گیلـدا جان. نذار نامزدت ثانیهای هم جلوے در منتظرت بمونه.» گیسو پشت چشمی نازک کرد: «دو دقیقه بیشتر جلوے در بایسته، چی میشه! شما رو بخدا از همین حالا شاخ شمشاد رو پرو نکنید. پس فردا نمیشه جمعش کردا، میشه شبیـه داماد عمه ثریا که با یه مَن عسلم نمیشه خوردش.» آبا جان که مشغول ذکر گفتن بود، هاج و واج به دهان گیسو چشـم دوخته بود. مادر نیـز چپ چپ نگاهش کرد و گفت: «اِوا خاک عالم! بچـه تو رو چه به این حرفا، خجالت بکش. دیگه از این حرفا تو این خونـه نشنوم ها. مفهومه؟» گیسو بالاجبار بلـه کشداری را تحویل مادر داد و سوے حیاط دوید.
مجدد توے آینـه خود را برانداز کردم، چشمکی را حوالـه خود کردم و لبخند را روے لب هایم ظاهر شد. شال را طبق مدل جدید دخترے که لقب طراح شال و روسری در اینستا را به خود اختصاص داده بود سرم کردم، خدا خدا میکردم این مدل به دل اهـورا بنشیند. کمی از عطر روے مچ دستانم اسپری کردم و بیآنکه در بحث عطیـه و مادر شرکت کنم، بوسهای روے گونه مادر و آباجان کاشتـم و عـزم رفتن کردم. نویان توے حیاط مشغول توپ بازی بود، بوسهای از فاصلـه دور برایش ارسال کردم و فی الفور جوابش را گرفتـم.
اهـورا به دیـوار آجرے خانه روبرویی تکیـه داده بود، کت اسپـرت طوسی عجیب به قد و قامتش میآمد همین یک قلـم کافی بود برای دل بردن از معشوقه اش. شاخه گل سرخ در لابه لای انگشتـان مردانه اش حکم یک شمش طلا را برایم داشت. فی الفور گوشی را از توے کیف دستی ام در آوردم و گفتـم: «همینجورے وایسا تا این لحظه رو ثبت کنـم.» اهـورا نیمچه لبخندے زد و امـرم را الساعه اجرا کرد.
بعد کمی مکث نیم نگاهی به سرتاپایم انداخت
_این مانتوئه؟
+حکم مانتو رو داره دیگـه.
_پس مانتـو نیست!
+نه لباس بلنده.
_خوب شد گفتی و منو از گمراهی نجات دادے.
میدانستم به مزاقش خوش نیامده، اولین بار بود لباس این مدلی را جایگزین مانتو کرده بودم، با شوخی و خنده بحث را عوض کردم تا مبادا مجبور به تعویض لباس شـوم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام! ❥●•━┄
#پارت_پنجم
سوئیچ به دست نداشتن اهـورا مساوے بود با معضل همیشگی، حضور ماشیـن در خانه دومش تعمیـرگاه! سمت خیابان راه افتادیم، اندکی صبر پیشه کردیم تا تاکسی پیش پایمان ترمـز کند و ما را به مقصد برساند. روے صندلی عقب نشستیم و بازوهایمان را در هم گِره زدیم. کمی به او تکیه دادم و در آن عطر مـردانه نفس کشیدم. میدانستم حتمی گونههایش از خجالت سرخ میشود. کمی شانههایش را جابهجا کرد بلکه تکانی به خود بدهم و سـر از روی شانهاش بردارم، اما واکنشی نشان ندادم. به قول گیسو نباید هر چه که مرد خواست، تندے قبول کرد و همیشه حرف حرف او باشد وگرنه او هم میشود شبیه داماد عمه جان! اصلا او باید مثل شوهر دیگر آدمهاے معروف اینستاگرام باشد. باید امروزے باشد و روشنفکـر، حوصله به خرج دهد و پا به پاے من بیاید. نگاهم را به بیرون دوختم. کمی شیشه را پایین دادم، نسیم خنک صورتم را نوازش میکرد. اهـورا همچنان سکوت اختیار کرده بود. کاش میشد فهمید از کارم دلخور شده یا نه. دلم نمیخواست اهـورا را بِرنجانم.
مقصد عمارت مسعویه بود. کمی از مسیـر را پیاده طی کردیم تا چشمانمان به جمال عمارت زیبا روشن شد. چند قدم اول مشغول گپ زدن شدیم. دقایقی گذشت و از دوست عکاسم خبری نشد، در دلم هر چه فحش ریز بود نثارش کردم. در نهایت گزینه سلفی را انتخاب کردم. عکسهاے تکی و دو نفره در لنز دوربین گوشیام ثبت شد. چند ساعتی چرخیدیم و کارمان به گپ و گفتگو و عکاسی گذشت. دیگر پاهایم ناے راه رفتن نداشتند، کفشهایم به حرف آمده بودند، با زبان بیزبانی میگفتند: "آخر ما به درد اینجور جاها نمیخوریم گیلـداجان! به ما رحم نمیکنی به پاهایت رحم کـن!"
دلم میخواست به خانه برگردم و کمی استراحت کنم اما شام مهمان مادر همسرجان بودیم و کنسل کردنش از محالات... اهـورا خستگیام را که دید گفت:
_انصافا مجبور بودے این کفشا رو بپوشی!؟
+آخه این با این لباسا سِته!
_کشتی خودتو با این ست کردنات...
+غر نزن دیگه، دردشو من میکشم، غُرش رو تو میزنی.
عینک آفتابیاش را روی زوایاے صورت تنظیم میکند، لبخند بر لب میآورد و میگوید:
_ببخشید ماد مازل. من تسلیم!
همچنان کنار خیابان منتظر میایستیم. اهـورا چشمـانش را به سمت راست نشانه گرفته و دستش منتظر بالا بردن است. بیآنکه نگاهم کند میگوید:
_گیلـدا
+جانم!
چشمـانش اینبار ساعت مچی را هدف میگیرند.
_هیچ.
به آرامی دستانم را از دستش جدا میکنم، مقابل رویش میایستم، زل میزنم به چشـمهایـش:
+چرا حرفتو خوردے؟
سرش را به سمت من چرخاند، خندید و گفت:
_چون که گرسنم بود.
+به قول جناب خان، هِههِه، هِههِه و...
_بَهبَه. خب ادامهاش؟
+بوق!
_چرا بوق؟
+سانسـور شد.
دقایقی با بازے چشـمهایمان گذشت. دانستن جمله مانده در گلوے اهـورا از نان شب برایم واجبتر بود، کنجکاو بودم بدانم چه در دل دارد که ترس جارے شدن بر زبان دارد. آهسته گفتم:
_اهـورا
+جان اهـورا.
_بگو حرفتو، مامانت کلی غذاے خوشمزه داره که سیرت کنه.
+بگم جبهه نمیگیری؟
_جنگه مگه!
+آره. الانم که سلاحی در بساط نیست، بزار یکم عقب نشینی کنم.
یک قدم عقب رفت و روے سنگ فرش پیاده رو ایستاد.
+من حس می کنم نَمهنَمه یه سرے حرفها داره روت تاثیر میذاره.
در دلم گفتم بسما... اهـورا علمِغیب هم داشت و من نمیدانستم! یا شاید هم خانـه ما را مجهز به دوربین مدار بسته کرده بود.
_چه حرفایی، چه تاثیرے؟ مثبت یا منفی؟
+مثبت، منفیش شایـد خیلی مهم نباشه. مهم اینکه این تاثیر گاهی اشتباهه. مثبت یا منفی، خودت باش گیلـدا... تقلید گاهی مرضه.
_من خودمم اهـورا. چرا این حرف رو زدے؟
دربست، دربست!
پژوے زرد رنگ جلوے پایمان ترمـز کرد. دست اهـورا را محکم فشردم تا بفهمد منتظر پاسخش هستم. او به یک تبسم بسنده کـرد و در را برایم باز کرد. ┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام ❥●•━┄
#پارت_ششم
با کمی تاخیر به مهمانی رسیدیم و همین امـر اخم را مهمان چهره مادرشوهرم کرد. سراغ ترفند همیشگی رفتم و با شیرین زبانیام، اخم از چهرهاش بدرود گفت و خنده بر لبهایش نقش بست. بوے قرمه سبزے مادرشوهر جان مستم کرده بود، بزور جلوے خودم را نگه داشتم تا ناخونک نزنم و سوژه خنده دست جارے ندهم، بلکه زبانش از نیش باز بماند. وسایل شام را آمـاده کردیم و همگی توے پذیرایی جمع شدیـم تا پدرشوهرم از راه برسد.
مشغول خوردن میوه و خوش و بش با اهـورا بودم، یک آن نگاهم را از او گرفتم، جارے نسبتـاً محترمه با قیافه کج و کوله چپ چپ به مـا نگاه میکرد، تا متوجه نگاهم شد دست و پایش را گم کرد و با تته پته گفت: «خب گیلـدا جان! نگفتی بالاخره بابت تبلیغ چقدر می گیرے؟ یکم دیگه بگذره میتونی چند قلم از جهیزیـه رو بگیریا...» طعنه در کلام بیمهرش داد میزد. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، تندے جواب دادم: «مثل اینکه خیلی وقته به بازار سر نزدے و مغزت هنوز سوت نکشیده، وگرنه متوجه میشدے که با چهـار تا دونه تبلیغ لبـاس و رستوران نمیشه از اینکارا کرد.» خواهر شوهرم پرید وسط و گفت:
_جمع کنید این کَل کَلاے بچگونه رو...
تهمینه پا روے پا انداخت، بیتوجه به حرفهاے خواهرشوهرم پوزخندے زد و رو به من گفت: «چرا اتفاقاً سـر زدم. والا پیجاے این مدلی کلی پول پارو میکنن، زمونه مـا که اینکارا نبود. الان مـردم با یه دونه گوشی و چهار تا دونه عکس چه ها که نمیکنن...» اهـورا محکم بازویم را فشار داد تا بحث را ادامه ندهم. امـا همین سکوت من در مقابل او، باعث شده بود پا را از گلیم درازتر کند، دیگر محال بود حرفهاے این دخترک بیچشم و رو را بیجواب بگذارم. لبخنـد تلخی گوشه لبهایم حک شد، گفتم: «خب اگه درآمدش انقدر خوبه، چرا شما دست به کار نمیشین؟ دیگه وسایلاے جهیزیـه شما از مد افتاده، یه پیج بزن تا بتونی تغییـر دکوراسیون بدے. گاهی وقتا پول که باشه، سلیقه هم پیدا میشه!» چشمـان تهمینه از عصبانیت داغ شده بود. فکر میکرد میتواند هر چه میخواهد بارم کند و من هم مثل سابق کوتاه بیایم امـا این تو بمیرے از آن تو بمیریها نبود. راست میگفت گیسو، جلوے اینجور افراد اگر سکوت کنی به خودت جفا کردے. او حق نداشت در زندگی خصوصی من دخالت کند.
چهره مادر شوهرم برافروخته شد، زل زد به دو تا جارے که به جان هم افتاده بودند. زیر سنگینی نگاهش نفسهایم تندتر شد. تهمینه دهن باز کرد حرفی بر زبان آورد که با ورود پدرشوهـرم یک سکوت ناگهانی برقرار شد. چهره تهمینه سرخِ سرخ شده بود و این وسط دل من خنک! همیشه با حضور پدرشوهر همه بحثهاے خاله زنکی خاتمه مییافت. جذبهای که پـدر اهـورا داشت، همه را به سکوت وا میداشت.
عکس انداختنم از سفره پر رنگ و لعاب کنسل شد. چون ممکن بود دوباره سر بحث باز شود و تهمینه زیر زیرکی متلک بپراند، آن وقت من به احترام پدرشوهـرم مجبور به سکوت شوم. موقع غذا خوردن تهمینه مدام برایم چشـم و ابرو میآمد. لذت خوردن غذاے خوشمزه را به بازے چشـم و ابروها با تهمینه گوشت تلخ ترجیح دادم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام ❥●•━┄
#پارت_هفتم
بدقلقی کفشهایم تمامی نداشت، تا لحظه آخـر کلافهام کرد. از آنجا که خود کرده را تدبیرے نبود پیش اهـورا جیک نزدم. اهـورا بخاطر درگیرے لفظی بین من و تهمینه کمی دلگیر شده بود امـا به رویم نیاورد، فقط کافی بود بابت کفشها غُرغُر کنم تا او هم از خدا خواسته حرفهاے مانده در دلش را به زبان بیاورد؛ سکوت در آن لحظه از اوجب واجبات بود.
شب تا صبح درد امـانم را برید، پُف چشـمهایم حکایت از شب بیدارے را داشت. کمی پهلو به پهلو شدم، بیآنکه از جایم برخیزم دستانم صفحه گوشی را لمس کردند. پست دیروز کامنت باران شده بود، حمله به دایـرکت هم باعث هنگ کردنش. تعدادے از کامنتها را چک کردم و برخی را پاسخگو شدم. تعریف و تمجیدهاے فراوان لبخند به لب هایم آورد و درد پاهایم به فراموشی سپرده شد.
| گیلـدا جون چقدر این رنگ ابرو بهت میاد. / خوشتیپ کی بودے تو؟ جذاب من./ روسرے تو از کجا خریدی؟ / شوهرت چقدر جدیه! / من تازه فالوت کردم، جمله بیو چه قشنگه "گیلـدا طلاے ۲۴عیـار اهـورا!" / خوشبحالت چقدر شوهرت پایه ست./ خدا بده شانس مردم چه خوشن. / چرا شوهرت انقدر اخموئه!؟ |
لابهلای کامنتهای تکرارے یکدفعه چشمم به کامنت هایی افتاد که بوے حسـادت و نفرت در آنها هویدا بود. بیمعطلی دو نفرے که بی ادبی را ضمیمه جملاتشان کرده بودند، بلاک کردم. پیج من جاے افرادی که نیش را از عقرب به ارث برده و ادب خانوادگیشان را بروز میدادند، نبود. کامنت پیجهای فیک هم باعث شد مغزم سوت بکشد. اول صبحی خدانشناسها حال آدم را میگیرند. گاهی با خودم فکر میکنم پشت یکی از همین پیجهای فیک که به جان من میافتند، جارے نسبتاً محترم است که میآید و هر چه دق و دلی دارد اینجا خالی میکند و درصدد گرفتن حال من است! بعد جواب خود را اینگونه میدهم: «دیوانه هست ولی بیکار که نیست با دو تا بچه قد و نیم قد! که بیش فعالیشان دمار از روزگار آدمی در میآورد.»
با صداے تِق در به سمت عقب برمیگردم، گیسو در چهارچوب در با قیافهای عبوس ظاهـر میشود.
_چته، کشتیات غرق شدن؟
+مـردم خواهر دارن منم دارم. مثلا قرار بود شب پیج منو استوری بزارے فالوورات ادد کننا. باز رفتی پیش اهـورا جونت، همه چی یادت رفت.
بلند بلند خندیدم و گفتم:
_خوبه توام. فکر کردم چی شده. آسمـون به زمیـن نیومده که عزیز من. امشب حتماًحتماً استوری میکنم.
شانههایش را بالا انداخت: «چارهای نیست، حالا که اصرار میکنی افتخار میدم پیجمو شب استوری کنی. فقط این جمله رو دقیق ذکـر کـن: "مهربونا خواهر خوشگلمو فالو کنید."
_عجب رویی دارے تو!
+همینه که هست.
ادایش را درآوردم. گیسو به قهقه زدن افتاد، سپس آمد کنار تخت نشست و گفت: «راستی گیلـدا دیدے از خجالت اون دختره بینزاکت دراومدم؟» روبروی آینه دراور مشغول شـانه زدن موهایم شدم و پرسیدم: «کدوم دختره؟ دو نفرو بلاک کردم. امـا پیاماے تو رو ندیدم.» همانطور که سمت در حرکت میکرد جواب داد: «بهتر، هر چی لایقش بود نثارش کردم. آدم انقدر کوته فکر، انقدر بی ادب، انقدر مسخـره!» روبرویش ایستادم، دست روے شانهاش زدم و گفتم: «بیخیال. پاشو بریم صبحونه بخوریم. امروز کلی کار دارم.» ┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام ❥●•━┄
#پارت_هشتم
هواے دلم مانند آسمـان ابرے بود، دلیلش چه بود، خود نیز هاج و واج مـانده بودم. گیسو میگفت زود رنجتر از قبل شدهام و بعضی کامنتها که انـرژی منفی در آنها موج میزند، رویم تـاثیر میگذارد. نمیدانم شـاید راست میگفت و خود بی خبر بودم. صداے آهنگ پلی شده را تا آخـر بلند کردم. چند نفس عمیق کشیدم و مشغول گردگیری اتـاق شدم بلکه حال و هوایم عوض شود، صداے پیامک اهـورا مـرا سمت گوشی کشاند "گیلـداے من! مهمونی فـردا شـب یـادت نـره" دلم نمیخواست چشمم به این زودے به جمال تهمینه روشن شود، کاش میشد مثـل دوران مدرسـه خود را به دل درد میزدم، براے خود مرخصی رد میکردم و مهمانی را میپیچاندم.
دلم لبـاس خاص می خواست، امـا نه وقت خرید رفتن داشتم نه کمدم جـا براے لبـاس جدید. به ناچـار از خیرش گذشتم. چندین باره داخل کمد را چک کردم، حتی به جـان کمد گیسو هم افتادم. همه لباسها روے تخت تلمبار شده بودند امـا هنوز هیچکدام باب میلم نبود. صداے زنگ خانـه مرا به حال کشاند، قبل لمس دستانم با آیفون، گیسو در را باز کرده بود. همانطور بیحوصله به پشتی تکیه زدم. تهمینه بشکن زنان با یک جعبه کادو وارد شد و گفت:
_بدو باز کن ببینیمش.
+چیه؟
_همون پیچ لباسی که قراره براش تبلیغ کنی دیگه.
+آها! یادم اومد. قربون خدا برم چه به موقع رسیدا.
لبـاس را پـرو کردم، خنده روے لبهایم ماسید. اصلا آن چیزے نبود که توے عکسها چشمک میزد. سه سوته لبـاس را درآوردم و به آدرسی که ارسال کرده بود پس فرستادم. در قبال آدمهایی که به اعتماد من، جنسی را سفارش میدادند مسئول بودم؛ نمیتوانستم کلی دروغ در مورد جنس لباس یا هر کالای دیگرے ببافم و به قول گفتنی آب ببندم، آنوقت شبها بدون وجدان درد سرم را روے بالشت بگذارم. لباس تکراری پوشیدنم را به وارد نشدن پول حرام در زندگیام ترجیح دادم.
یک آن از ترکش چشـم غرههاے گیسو در امان نبودم. آباجان کنار سمـاور طلاییاش نشسته و شـاهد ماجرا بود. صدایم زد، دستانم در دستانش جاے گرفت، بوسهای روے دستـان چروکیدهاش کاشتم، آباجان از اینکه جنس را پس فرستادم، بسی خرسند بود. میگفت:
_درآمدے که توش شک و شبهه باشه، ناپاک باشه باعث میشه دل آدم سیـاه بشه. شکر که نمیذاری غبـار سیـاه روے دلت بشینه. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام ❥●•━┄
#پارت_نهم
هنوز لبهایم آغشتـه به رنگ دلخواهم نشده بودند، جملات تکرارے که این چند وقته در اینستاگـرام به چشمم میخورد، توے گوشـم به صدا درآمد.
/ آخه این رژ با این حجاب تضاد نداره!؟ / نخ سوزن بدم خدمتتون براے دوخت دکمه نداشته مانتو / حیا روز به روز داره آب میره، اول مانتویی محجبه بودی الان کلا فازت معلوم نیست! / پاک کن اون رژ جیغت رو، بدجور دارے دل میبرے./
این اواخر اینجور حرفها سربزنگاه خفتم میکردند اما سعی میکردم بیتفاوت نسبت به آنها بگذرم. از نظر من حجاب با آراستگی در تضاد نبود. آنها حتی به رژ ملایم من هم گیر میدادند و عنوان جیغ را ضمیمه جملاتشان میکردند، در صورتی که ظاهـر من موضوعی نبود که به دیگـران مرتبط باشد. کار رژ کالباسی را یکسره کردم و مشغول بستـن روسرے شدم. صداے مهیبی جیغ بنفش گیسو را در اتاق پخش کرد. نویان بازیگوش با پرتاب توپ به سمت گیسو ورود میهمـان محترم را به اطلاع رساند و سه سوته دَر رفت.
توے آینـه نگاهی انداختم، مجدد سرتاپایم را برانداز کردم؛ لبخنـد رضایت بخش روے لبهایم نشست. قدم برداشتم به استقبـال میهمـانان بروم که زیر چشمی گیسو را زیر نظر گرفتـم، دوباره در دقیقـه نـود، دست به تعویض لباس برده بود. دهـانم از تعجب باز ماند بخاطر لباس عجیب غریبی که به تن کرده بود، اگر پدر او را با این ریخت و قیافه میدید حتما اخمهایش در هم میرفت.
مادر که تاخیر مـا را جایز ندیده بود، سراغمان آمد و نکتههاے اخلاقیاش شروع شد
_گیلـدا حالا یه امشب سرخاب سفیدآب نمیکردی نمیشد!؟
+اِوا مامان! من فقط یه آرایش ملیح کردما.
لب گزید و سمت گیسو برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد
_استغفرالله! گیسو این چیه پوشیدے! خوبه میدونی پدرت جلوے اینجور مهمونا خیلی به پوشش شمـا حساسه.
+اوف! من که گفتم از اتاق بیرون نمیام. گوش شما بدهکـار نیست که نیست.
_صد دفعه گفتم خانوم ابطحی حرف درآره. خوششم نمیاد از تعداد میزبان کم بشه.
گیسو شانههایش را بالا انداخت. مـادر همـانطور که به سمت در میرفت، گفت:
_از من گفتن از شمـا نشنیدن! من قبلا با شمـا اتمـام حجت کرده بودم. الان دیگه حساب کتاب شمـا با پدرتونه.
★★★★★
_خدا خیرت بده گیلـدا جون. اون پیجی که براے پارچـه معرفی کردے، معرکه بود.
+خواهش میکنم لیندا جون. شکر که راضی بودید.
آقای ابطحی دل از خوردن شیرینی ناپلئونی کند، لنز چشمانش مرا نشانه گرفت
_اون پیج بستنی و رستوران سنتی هم فوق العاده بود، دیشب خانوم هوس دیزی کردن، من گفتم بریم اونجـا.
+عه! مگه شمام منو فالو دارید!؟
با قهقهی مستـانه، دندانهای بدقوارهاش به نمایش درآمد و هوس چاشنی نگاهش شد.
_نه دیگه. وقتی زدید "ورود آقایون ممنوع!" کی جـرات میکنه شمـا رو فالو کنه. من از گوشی خانوم معرفیها رو میبینم.
| مرتیکه مزخرف! فرق فالو کردن با دید زدن از گوشی همسر چیه! همسرش انگار از چشمچرانی شوهرش بیخبر بود که گوشی را در اختیارش قرار میداد. حق داشت پدر که میگفت مراقب رفتار و نوع پوشش در مقابل او باشیم. |
پدر با تعجب گفت: جریان چیه؟
کلماتی را بر زبان آوردم امـا آقای ابطحی نطقم را کور کرد.
_این لباسایی که میبینید تن من و حاج خانومه کار دست خواهر خانوم بندهست. معرفی پارچه فروشی، کار دختر شماست.
پدر هاج و واج مانده بود چه بگوید. نه آنچنان از فضاي مجازی سر در میآورد نه علاقـهای به شیء مستطیل شکل در دستـانمان داشت. مـادر که چهره متعجب و برافروخته پـدر را دید، با آب و تاب از دوخت لباس همسر آقای ابطحی صحبت کرد و بحث را به سمت هنرمندی خواهر خانم محترمه سوق داد بلکه قائله ختم شود. ┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام ❥●•━┄
#پارت_دهم
دخترا کارتون تموم شد بیاین حیاط کارتون دارم. همان دو کلمه "کارتون دارم" یعنی کار به مرحله حساب کتاب پدر با مـا رسیده بود. گیسو ککش هم نمیگزید، برعکس من با هزار ترس و لرز راه افتادم. پدر دور تا دور آلاچیق راه میرفت و انگار با خود حرف میزد. مـا را که دید رفت توے آلاچیق نشست. دقایقی در سکوت گذشت. مـادر سینی چاے به دست به جمعمان اضافه شد. پدر بالاے منبر رفت، ابتدا گیسو را بابت پوشش توبیخ کرد و سپس رفت سر اصل مطلب.
_بیمقدمه، بیحاشیه بگید ببینم داستـان این تبلیغات و معرفی اینا چیـه دقیقا؟
گیسو موهاے خرمایی رنگش را پشت گوش انداخت و گفت:
_کار بدے نیست که بابا. اینم یه جور کاره دیگه. تبلیغ میکنی و از این راهم درآمد دارے.
+چرا حرف تو دهن من میذاری؟ مگه گفتم کار بدیه! میگم این چه جور تبلیغیه که ابطحی چشـم دریده هم ازش خبر داره؟
کمی روے صندلی جابهجا شدم و گفتم:
_معرفی تو ایسنتاگرام هست، خیلیا میتونن ببینن. من تفننی این کارو انجام میدم. بیشتر کارم نشون دادن استایل حجابه و پستاے روزمرگی.
+نشون بده این پیجی که ابطحی توش سرک کشیده.
دل توے دلم نبود. پدر هیچوقت اینقدر کنجکاوی نمیکرد. امـان از دست این ابطحی مزخرف!
گوشی را به دستـان پدر سپردم، گیسو کنارش نشست و سوالات پدر را پاسخ گفت. یک نگاه به گوشی انداخت و یک نگاه به من! چند بار اینکار را تکـرار کرد. انگار شوک شده باشد، یکدفعه گفت: «اینکه همش عکساے تو و اهـوراس! تبلیغش کو!؟...» مـادر با دلهره استکان چاے را نخورده روے میز قرار داد: «خب بیشترش تبلیغه لباسِ سِته. از اینجور چیـزا که جوونای الان دوست دارن.» رو به مادر لبخنـد تلخی زد: «چشمم روشن. توام با اینا همدستی... خبر داشتی و جلوشو نگرفتی.» گیسو با خونسردی تمام گفت: «بابا جون الان از این پیجا زیاده. دیگه عهد قجر که نیست. تازشم یه تار موی گیلـدا معلوم نیس.» پدر سعی کرد خودش را کنتـرل کند: «تو چه میفهمی من چی میگم بچه! خدا میدونـه چند تا ابطحی دیگه چهارچشمی به ناموس من زل زدن! من موندم چطور اهـورا تو این راه با گیلـدا همقدم شده!»
لام تا کام حرف نزدم تا اوضاع خرابتر نشود. چشمـان پدر از عصبانیت داغ شده بود. دلم میخواست بگویم آدم مریض مثل ابطحی فت و فراوان است. چه توے کوچـه و بـازار چه در مجازے! مگر در خیـابان به صورتم نقاب میزنم که حالا در مجازے با نقاب ظاهر شوم! امـا من جسارت گیسو را نداشتم و همیشه رابطهام با پدر یک طور خاصی بود. همیشه مراقب بودم با کارهایم خم به ابرویش نیاورم منتها ابطحی انگار که کار خلافی کرده باشم، پتهام را روے آب ریخت و مـرا پیش پدر رسوا کرد. کاش پدر هم مثـل خیلی از مـردها روشنفکر بود تا بابت چهـار تا دونه عکس مـرا مواخذه نمیکرد. ┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام ❥●•━┄
#پارت_یازدهم
بعد از گذشت چند روز از شب مهمانی، هنوز که هنوز است پدر با من سرسنگین است. مـادر مدام میانجیگری میکند امـا پدر میگوید «کار گیلـدا غلط اندر غلط است. چه معنی دارد یک زن تیشان فیشان کند و عکس خود را به آدمهاے غریبه نشان دهد!؟ علیالخصوص همان ابطحی که وقتی چشمش یک جا بند شد دیگر محال است دل کندنش! شماها مو میبینید و من پیچش مو!» درک رفتارش برایم سخت است آنهم در زمانهای که حتی چادریهای اینستاگرام هم از خود عکسهای مختلف منتشر میکنند! پدر هنوز در دوران قدیم مانده و نمیخواهد دست از خشکه مذهب بودن بردارد.
★★★
خوش رنگترین لباس و خوش ستترین را انتخاب کردم، با عشق مشغول اطو زدن شدم. نقاشی صورت که به پایان رسید دقایقی را روی تخت کنار حیاط منتظر اهـورا شدم. بوق ممتدی به گوش رسید، فکر کردم بوق ماشین اهـورا ست که آمدنش را به اطلاعم میرساند امـا خبرے از اهـورا نبود. دور تا دور حیاط قدم زدم اما باز خبری از یار نشد. چند باره با اهـورا تماس گرفتم، جز "مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!" چیزے عایدم نشد. دلشوره به جانم افتاد، چشمـانم دل از صفحه موبایل نمیکندند. یکدفعه پیامی از جانب اهـورا دریافت شد "بیا همون پارک همیشگی، کارت دارم!" دلم هرے ریخت. قرار بود اهـورا دنبالم بیاید. دوستم حداقل یک ساعتی میشد که دوربین به دست در انتظار ما بود، توی دریاچه چیتگر علف زیر پایش سبز شده بود. برایش تایپ کردم:
_پس قرارمون چی!؟ دوستم منتظره.
+مهم نیست. منتظرتم بیا!
از لحن بیتفاوت و قاطعانه اش جا خوردم. کاملا شبیه پدر شده بود!
★★★
خیـابان شلوغتر از همیشه بود. از شانس بد من بی آر تی که منتهی به پارک مدنظر بود، آب شده و توے زمیـن رفته بود. به ناچـار مدتی را منتظر تاکسی خطی شدم. بیست دقیقه را غنیمت شمردم و توے تاکسی مشغول چک کردن گوشی شدم. نمیدانستم از کجـا شروع کنم. از دایرکتی که یک خط در میان هنگ بود یا از کامنتهای سربه فلک کشیده. ابراز احسـاسـات فالورها انرژے مضاعف به من تزریق کرد. الحق که دختراے پیج من مودبتر و باکلاستر از فالور دیگـر پیجها بودند. در پیج آنها آدم کج فهم و ناتو زیاد به چشـم میآمد، گوش شیطان کر پیج من تا حدودے در امـن و امـان بود.
★★★
اهـورا خیره به درختـی که روبرویش قرار داشت مانده بود و پلک نمیزد، از پشت دستهایم را روے چشـمهایش گذاشتم امـا تندی دستهایم را کنار زد و گفت:
_بیا بشین کارت دارم.
+این شد دوباره!
_چی؟
+لحن دستوریت!
سکوت کرد، مجدد چشمهایش را به قدوقامت درخت دوخت. گفتم: «خب میشنوم!»
_میخواستم براے آخرین خیلی جدے در مورد خودم، خودت و اون صفحه ایسنتاگرامت صحبت کنم.
+بسم ا...
_یادته بهت گفتم اگه عکس میخواے بزارے پیجتو عمومی نکن!؟ یادته چند وقت بحث کردیم تا بلاخره من کوتاه اومدم.
+خب!
_یادته به مرور خصوصیترین عکسامون عمومی شد، گفتم نذارے بهترهها، کلی صغری کبری چیدے باز من لعنتی کوتاه اومدم و نتونستم به چشمات نه بگم.
+الان چی شده اهـورا!
_هیس! بزار حرفام تموم شه لطفا.
_یادته یکم که گذشت، گفتم بیا از خیر این عکس و پیج بازی بگذریم، زن داداشم روزگار داداشمو سر این قضیه سیاه کرده، میخواد بشه یکی مثل من و تو اما داداشم اِلا و بِلا میگه نه! گفتی زندگی خصوصی ما به بقیه ربطی نداره.
+اهـورا زیادے دارے مته به خشخاش میذاری. اُمل بازی هم حدی داره.
ناگهان کف دستش را محکم روی نیمکت کوبید و بلند شد.
_دلم میخواد اُمل باشم. دلم واسه همون روزاے اُمل بودنمون تنگ شده. همون روزا که خندههاے توے عکس فقط و فقط مال من بود نه فالورات! همون روزا که عکسهاے عاشقانهمون فقط تو گوشی خودم و خودت بود نه تو گوشی مردم!
لعنت به هر چی باکلاسیه! زندگی خصوصی ما بیخود و بیجهت عمومی شد. تو اصلا ناراحت نمیشی نصف کامنتا در مورد ریش و سیبیل و هیکل و اخلاق من نظر میدن؟!... اصلا میدونی چند وقته همکارم بیخ گوشم مدام ویز ویز میکنه و پشت سرمم حرف میزنه!؟ تو اداره مضحکه دست اون فرهاد دست و پا چلفتی شدم. همه خبر دارن ما کی و چه ساعتی کجا میریم . چی میخوریم چی میپوشیم. حتی فالورات تکیه کلام منو میدونن، حرفای خاص عاشقانه بینمونم میدونن! امروز سر این قضیه با فرهاد دعوام شد.
گیلـداے من! من اشتباه کردم تو این مورد دل به دلت دادم. ازت میخوام خوب به حرفهام فکر کنی. اگه نتونی دل از انتشـار عکسات توے مجازی بگذری ممکنه که.... ┄━•●❥ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام ❥●•━┄
#پارت_دوازدهم
روے شیشـه پنجـره بخار جا خوش کرده، هواے امـروز کمی سردتر از دیروز است و طبق معمول ویروس جدید بلاے جان عموم مردم شده، صداے سرفههای خشک نویان و عطسههای پیدرپی مـادر این قضیه را اثبات میکند. چند روزیست خود را به مریضی زدهام و روے تخت اتراق کردهام. قصد دل کندن از پتو که منجر به سیم جین شدن توسط مـادر میشود را ندارم.
هندزفری توسط اشکهاے بیصدایم خیس شده، لیز میخورند و سقوط میکنند؛ آهنگ پلی شده ناکام میماند از پخش شدن در گوشها... آه کشان زل میزنم به عکسهاے دو نفره توے گوشی، در همه عکسها خندههایمان از ته دل است و بیشیله پیله. حتی عکسهاے کج و کولمان را که از رده خارج است را نگه داشته ام. خروارها خروار خاطره پشت این عکسها خوابیده... روے آخرین عکس سلفی زوم میکنم. تعداد دفعات آههایم سر به فلک میکشد. اهـورا توے این عکس چنان محکم دستهایش را دور گردنم حلقه کرده که انگار ترس از دست دادنم را دارد.
پنج روز و هشت ساعت و بیست دقیقه است که نه زمزمههاے عاشقانهاش به گوشم خورده، نه نگاه نافذش نصیبم شده، دلم براے تکتک ثانیههاے کنار هم بودنمان لک زده. براے هر از گاهی تسلیم شدن در برابر غرغر کردنهاے من، براے سر به سر گذاشتن هایش، براے دبه کردن در برابر بعضی خواسته هایم... آه... اهـورا...
به قول مـادر سر هیچ و پوچ قهرم با اهـورا را کشدار کردهام. انگار غرور و لجبازیام به دوست داشتن اهـورا چربیده! و چه بد چربیدنی! قهر به خاطر هیچ و پوچ!؟... چهار ماه بیشتر تا روز عروسیمان نمانده و آنوقت مـا تازه به یاد قهر کردن و فکر کردن راجب رابطهمان افتادهایم!...
آباجان از صندوقچه اسرارش میگوید، از قفلی که منطقه ممنوعه را براے غریبهها یادآور میشود. از آلبوم عکسی که در آن نهفته و فقط محارم حق بازدید از آن را دارند.
گیسو هم یکریز از کشتن گربه دم حجله حرف میزند، بیخ گوشم را با حرفهاے خاله زنکی پُر کرده / گوش به حرف اهـورا بدے دیگه تا آخرعمر مرد ذلیل باقی میمونی. / عکس محجبه دل کسی رو نمیبره، مگه اون آدم مریض باشه. / جار زدن خوشی به فتوای کی حرام شد!؟ خوبه هی ناله کنی برا فالورات تا یه وقت از دیدن خوشی، چشمت نزنن! / مردای امروزی رو چه به غیرت به توان دو! /
دنگ دنگ... ساعت ۱۷! عقربههاے سـاعت روے دیوار، گذر زمـان را به رخ میکشد. زمـان به سرعت برق و باد میگذرد و من همچنان در فکر و خیال هستم. سوالی مثل خوره به جانم میافتد "چه شد که بازیچـه دست اینستاگـرام شدم؟!" و من هاج و واج میمانم از این سوالی که باعث اختلاف رابطه عاشقانه من و اهـورا شده است. چشـم از گوشی برمیدارم، به پهلوے راست بر میگردم نگاهم به قاب عکس روے دیوار میافتد، همان عکس مراسم نامزدے که من به اهـورا چشم غره رفته بودم، عکاس هم آن لحظه را شکار کرده بود و از قضا شد عکس دوست داشتنی من و اهـورا... آه... اهـورا...
صاف روے تخت مینشینم، پیجهاے توے گوشی را رصد میکنم. در دل هر کدام قصهاے نهفته است. درد تعدادے از آنها از درون پستها داد میزند و دل آدمی را ریش ریش میکند! یک سری از پیج ها هم خوشیهاے صاحب پیج را جار میزند و یک سرے هم به قول اهـورا آلبوم خصوصیشان را عمومی کردهاند و این دو دسته آخر درست مثل پیج من است. این اوخر بیشتر از اینکه صحبت هایمان راجب خود و آینده مان باشد، حول و حوش دنیاے مجازے و آدمهاے پشت گوشی گذشت. آه... اهـورا...
سراغ پیج خود میروم از ابتدا تا انتها یک به یک پستها را چک میکنم. ابتدا نه از چشم و ابرو خبرے بود، نه از دست و جینگولیجات! به پست هاے میانی که میرسم نیم رخم عیان میشود، پست هاے آخر دیگر تمام رخ به نمایش عموم درآمدهام!
مجدد درازکش میشوم. پتو به پروپایم پیچ میخورد. موهاے فرفریام را کنار میزنم. بیصدا اشک میریزم و به تمام اتفاقاتی که افتاد فکر میکنم. مدام فکر میکنم. جملهاے که اهـورا سر سفره عقد در جواب سوالم گفت از خاطرم میگذرد
|-اهـورا
-جان اهـورا
-چی شد که عاشقم شدے!؟
-حواسم نبود!
چشـم غره حواله چشـمهایش کردم و او سربه زیر لبخنـد ملیحی روے لبهایش آورد. |
صفحه چت اهـورا را باز میکنم، آنلاین بودنش تپش قلبم را به کار میاندازد. دستهایم شروع به تایپ کردن میکنند: "حواست نبود عاشقم شدے
حواسم نبود شدے همه زندگیم! "
...is typing
بالاے صفحه دلم را نسبت به تصمیم مصممتر میکند.
| و در آخر من، او را انتخاب کردم. اهـورا...
زوجِگـرام به جاے اینستاگـرام! |
پایان! ❥●•━┄
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است