🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت آخر 🌟
🕋 به احمد زنگ زدم .
🕋 گفت سر کارم و از نیلوفر خبر ندارم
🕋 احمد به من دلداری می داد .
🕋 اما دل من ، نگران بود .
🕋 از او خواهش کردم که به نیلوفر زنگ بزند
🕋 با ترس ، لباسم را پوشیدم
🕋 سوار ویلچرم شدم .
🕋احمد زنگ زد و گفت :
🌹 موبایل نیلوفر خاموشه
🌹 مادرش هم گفت صبح زود رفت موسسه
🕋 من هم به سرعت رفتم موسسه
🕋 سراغ نیلوفر را گرفتم اما کسی او را ندیده
🕋 مثل دیوانه ها ، در خیابان رانندگی می کردم
🕋 همه کوچه ها و خیابانها را دنبالش گشتم
🕋 اما هیچ اثری از نیلوفر پیدا نکردم
🕋 تا اینکه احمد به من زنگ زد .
🕋 صداش گرفته بود
🕋 انگار پر از بغض شده بود .
🕋 صدایش به سختی شنیده شد .
🕋 فقط این را شنیدم که می گفت :
🌹 بیا خیابان خاتم الانبیا
🕋 با سرعت خودم را به آنجا رساندم .
🕋 جمعیت زیادی ، آنجا بودند
🕋 قلبم تیغ کشید ، سرم گیج رفت
🕋 چشمانم سیاه و تار می دید
🕋 با گریه به مردم التماس می کردم ،
🕋 که راه را برایم باز کنند .
🕋 نیلوفر و پسرش ،
🕋 غرق در خون روی زمین افتاده بودند
🕋 نیلوفر در حال رساندن پسرش به مدرسه بود
🕋 که یک موتوری ، بمبی را ،
🕋 روی در ماشینش می گذارد .
🕋 ماشین نیلوفر منفجر می شود .
🕋 جسد نیلوفر ، تکه تکه شده بود .
🕋 نه سری بود ، نه دستی نه بدنی
🕋 دقیقا مثل خوابی که دیدم شده بود .
🕋 بعد از آزادی کسانی که ،
🕋 نامه تهدیدآمیز برای نیلوفر می فرستادند
🕋 که اواخر دولت خاتمی هم بود .
🕋 زمانی که فکر می کردیم همه چی آرومه
🕋 انتقام های اصلاح طلبی ، شروع شد .
🕋 اصلاح طلبان چون می دانستند ؛
🕋 برای انتخابات بعدی ، دیگر رای نمی آورند
🕋 دست به حذف مخالفین خود زدند .
🕋 هر کسی که
🕋 به عقل و فهم و شعور آدما کمک کند
🕋 دشمن اصلاح طلبای لعنتی بود
🕋 که نیلوفر و پسر معصومش هم
🕋 قربانی همین سیاست شد .
🕋 دلم برای نیلوفر و پسرش ، می سوخت .
🕋 فکر از دست دادن نیلوفر ، داغونم کرده بود .
🕋 چند سال از این ماجرا می گذرد .
🕋 و دختر نیلوفر در خانه من بزرگ شد .
🕋 چهره اش ، زیبا مثل مادرش شده بود
🕋 با حجاب و چادری و نترس ...
🕋 نیلوفرم ، ای گل پرپرم 🌷
🕋 ای شهید بی سرم 🌷
🕋 ای پرنده بی بال و پرم
🕋 بی تو غمگین و در به درم
🕋 بی تو تنها ، بی روح و بی پیکرم
🕋 بی تو هر شب گریونم
🕋 بی تو خیلی داغونم
🕋 بی تو سردم
🕋 به یاد توام هردم
🕋 بی تو دریای پر دردم
🕋 بی تو غمگین ، با تو شادم
🌷 پایان 🌷
💟 @ghairat
💞 در خواستگاری از یک زن ،
💞 ساده و در عین حال خاص باشید .
💞 و در دادن پیشنهاد ازدواج ،
💞 عجله و افراط نکنید .
💞 و خود را برای هر واکنشی ، آماده کنید
💞 اگر جوابش منفی بود ؛
💞 مثل بچه سوسولای بی اراده و ضعیف ،
💞 دنبال خودکشی و خودزنی نباشید .
💞 بلکه شجاع باشید ، مایوس نشوید .
💞 اعتماد به نفس خود را ، حفظ کنید .
💞 سپس با او صحبت کنید .
💞 و علت عدم آمادگی او را ، جویا شوید .
💟 @ghairat
💍 #ازدواج #خواستگاری
🌸 داستان ماشا ، قسمت اول 🌸
🌟 زیبایی ماشا برای همه آشکار بود
🌟 استیل دخترآنه و موهای بور او ،
🌟 همه نگاه ها را به خود جذب می کرد .
🌟 ماشا ، در سال ۱۹۸۳ میلادی ،
👈 در شهر مسکو به دنیا آمد .
🌟 آنقدر زیبا و دلربا بود ؛
🌟 که جایزه نفر اول زیباترین های روسیه ،
🌟 در سال ۲۰۰۱ ، به او تعلق گرفت .
🌟 پس از آن ، به شهرت بالایی رسید .
🌟 سپس در مدرسه موسیقی ،
🌟 به تحصیل پرداخت .
🌟 و پس از اینکه فارغ التحصیل شد
👈 به عضویت گروه موسیقی فابریک درآمد .
🌟 سپس در دانشگاه ایالتی ادبیات مسکو ،
👈 به ادامه تحصیل پرداخت .
🌟 ماشا ، روز به روز ،
👈 معروف تر و محبوب تر می شد .
🌟 شهرت او ، به حدی رسیده بود
🌟 که مجله ماکسیم ( پرفروشترین مجله مردان در روسیه و از پرفروشترین مجلات در انگلستان ) ،
🌟 تصویری از وی ،
👈 بر روی جلد خود چاپ کرد .
🌟 ماشا ، هم ملکه زیبایی ،
🌟 و هم ستاره سینما و موسیقی گشت .
🌟 او در روسیه ،
🌟 به عنوان یک هنرپیشه جذاب
🌟 و یک مدل و مانکن زیبا مطرح بود .
🌟 شهرت و محبوبیت او ،
👈 با اوج گرفتن « گروه موسیقی فابریک » در روسیه ، به بالاترین حد رسید .
🌟 اما ناگهان ، یک اتفاق بسیار مهم ،
🌟 زندگی او را دگرگون می کند .
🌟 و تصمیم می گیرد
🌟 که موسیقی و خوانندگی و رقاصی را ،
👈 کنار بگذارد و مسلمان شود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان
🌷 بعد از دعوا قهر نکنید 🌷
🇮🇷 این خوب است که بعد از دعوا ،
🇮🇷 مدتی در سکوت و آرامش باشید .
🇮🇷 اما نادیده گرفتن همسرتان و قهر کردن ،
🇮🇷 فقط آزردگی و خشم او را بیشتر میکند .
🇮🇷 و او احساس میکند
🇮🇷 که شما میخواهید او را تنبیه کنید .
🇮🇷 قهر کردن یا نادیده گرفتن طرف مقابل ،
🇮🇷 نوعی سوء استفادهی عاطفی است
🇮🇷 که بیاحترامی ، خوار و خفیف کردن نیز
🇮🇷 محسوب میشود .
💟 @ghairat
#دعوای_سالم #دعوای_پاک #دعوای_تمیز
☀️ بحث کردن ،
جزئی از هر رابطه سالم است .
☀️ همیشه قرار نیست شما و همسرتان ،
☀️ صد درصد با هم موافق باشید
☀️ و گاهی پیش می آید
☀️ که یکی یا هر دوی شما کاری می کنید
☀️ و یا جمله ای می گویید
☀️ که دیگری را ناراحت می کند .
☀️ در این هنگام ، لحن خود را بد نکنید ؛
☀️ به حرفهای طرف مقابل گوش دهید
☀️ و با عبارات و حرکات زیبا و عاشقانه ،
☀️ بحث و جدل خود را ،
☀️ به گفتگوی صمیمانه تبدیل کنید .
💟 @ghairat
💞 #روش_گفتگو #آداب_گفتگو
🌸 داستان ماشا ، قسمت دوم 🌸
🌟 ماشا در حال تمرین موسیقی بود .
🌟 تلفن به صدا در آمد .
🌟 خبر غم انگیز و بهت آمیز به او دادند .
🌟 به ماشا خبر دادند
🌟 که ماندانا ، نزدیکترین دوستش ،
🌟 بر اثر یک حادثه ، در شهری دیگر ،
🌟 به حالت کما رفته است .
🌟 ماشا نمیدانست چکار کند ؛
🌟 به سمت ماندانا برود یا بماند ؛
🌟 ماشا نمی دانست که چطور میتواند
🌟 به ماندانا کمک کند
🌟 و همین امر ، او را بسیار آزار می داد .
🌟 غم و نگرانی و اضطرب ، بر ماشا حاکم شد
🌟 ناخواسته به خلوتی از خانه پناه برد .
🌟 ولی نمی دانست چکار باید بکند .
🌟 گوشه ای آرام نشست .
🌟 و سرش را به سمت آسمان بالا برد .
🌟 قطره های اشک ، آرام آرام ،
🌟 از چشمان زیبا و درخشانش ،
🌟 بر گونه های نرم و صافش فرود می آمدند .
🌟 لبان او ، به آرامی باز و بسته می شدند .
🌟 و زیر لب ، چیزی می گفت ؛
🌟 که باعث بیشتر باریدن چشمانش می شد
🌟 برای اولین بار ، دست به دعا برداشت .
🌟 و از خدای بزرگ ،
🌟 برای شفای بهترین دوستش ، کمک خواست .
🌟 دختری که تا آن روز خدا را نمی شناخت
🌟 و عمری است که با خدا قهر بود
🌟 و اهل دعا و مناجات نبود ،
🌟 اکنون دیوانه وار به خدا پناه برد
🌟 به قدری دعا و گریه کرد ؛
🌟 که گونه های سفیدش ،
🌟 از شدت خیسی ،
🌟 در زیر چراغ اتاق ،
🌟 به درخشش در آمدند .
🌟 به خدا التماس می کرد تا به ماندانا رحم کند
🌟 بعد از دو سه ساعت
🌟 در همان حال دعا و گریه و مناجات ،
🌟 ناگهان خوابش برد .
🌟 روز بعد با صدای تلفن ،
🌟 از خواب بیدار شد .
🌟 فورا به سمت آینه رفت ،
🌟 جای اشک های خشک شده ،
🌟 روی گونه هایش باقی مانده بود .
🌟 با آن حالت ، تلفن را برداشت .
🌟 ماندانا پشت خط بود .
🌟 ماشا از شنیدن صدای ماندانا ،
🌟 خیلی خوشحال و ذوق زده شده بود
🌟 و جیغ و فریاد شادی سر داد .
🌟 و با صدای گرفته گفت :
🌹 سلام ماندانا جون ، چطوری عزیزم ؟
🌹 حالت چطوره ؟
🌹 بهم گفتن رفتی تو کما .
🌟 ماندانا هم با صدای خسته گفت :
🌷 ممنون عزیزم ، خیلی خوبم
🌟 ناگهان ماندانا پشت گوشی ، گریه کرد ؛
🌟 ماشا هم که به زور خودش را گرفته بود ،
🌟 ناگهان به گریه افتاد .
🌟 ماشا به ماندانا گفت :
🌹 چی شده عزیزم ؟ اتفاقی افتاده ؟!
🌹 دکترا چیزی گفتند ؟
🌟 ماندانا بغض کرد و گفت :
🌷 یه اتفاق عجیبی برام افتاده ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان
💞 هیچ وقت شوهرتان را ،
💞 با هیچ مرد دیگری مقایسه نکنید .
💞 حتی اگر آن مرد ، بهتر از شوهرتان باشد .
💞 هیچ موضوعی نباید باعث شود
💞 که مردان دیگر را ،
👈 با همسرتان مقایسه کنید .
💟 @ghairat
👈 #مقایسه_همسران
💞 هیچ وقت از مرد زندگیتان نخواهید
💞 تا کاری را ، از دیگر مردان یاد بگیرد .
💞 همسر شما نیاز دارد احساس کند
💞 که از مردهای دیگر ، توانمندتر است .
💞 و حتی اگر اینطور نباشد ،
💞 شما حق ندارید این حس را از او بگیرید .
💞 اگر میخواهید همسرتان چیزی را یاد بگیرد ،
💞 باید از روش غیرمستقیمتری استفاده کنید .
💟 @ghairat
👈 #مقایسه_همسران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 آهنگ آرامبخش به طاها به یاسین ۱
🇮🇷 با صدای علی فانی
💟 @ghairat
💞 وقتی به قصد عشقبازی
💞 به سوی همسرتان می روید ،
👈 در آغوش فرشتگان خواهید بود .
💞 و وقتی به آمیزش بپردازید ،
👈 گناهانتان مثل برگ درختان ، فرو می ریزد
💞 و وقتی غسل کنید و خود را بشویید
👈 از گناهان بیرون می روید .
🌹 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
📖 کتاب شریف الکافی ، ج۵ ، ص۴۹۶
💟 @ghairat
💖 #عشقبازی_اسلامی
🌸 داستان ماشا ، قسمت سوم 🌸
🌟 ماندانا بغض کرد و گفت :
🌷 اتفاق عجیبی برام افتاده
🌷 من مرگ رو به چشم خودم دیدم ،
🌷 باورت نمی شه ولی ...
🌷 من داشتم می مردم ...
🌷 اما ...
🌟 ماندانا ، سکوت کرد
🌟 و ماشا با تعجب گفت :
🌹 اما چی عزیزم ؟ چی شده ؟
🌟 ماندانا گفت :
🌷 اما ... اما تو نذاشتی من بمیرم
🌟 ماشا با تعجبی توصیف ناپذیر گفت :
🌷 من نذاشتم ؟ !
🌷 یعنی چی من نذاشتم ؟!
🌷 چطور ؟!
🌟 ماندانا با گریه گفت :
🌷 در اون حالت بیهوشی ،
🌷 من تو رو دیدم ماشا .
🌷 به خدا خودت بودی
🌷 که پر از نور شده بودی
🌷 داشتی با خدا حرف می زدی ،
🌷 داشتی تلاش می کردی
🌷 که روح منو به بدنم برگردونی
🌷 دیدم که خیلی برای زنده موندنم
🌷 گریه و زاری می کردی
🌷 به فرشته ها اصرار می کردی
🌷 که منو با خودشون نبرن
🌷 دیدم که خدا ،
🌷 به خاطر اشکای تو ،
🌷 به خاطر دعاهای تو ،
🌷 به خاطر حال و هوای معنوی ای که داشتی ،
🌷 به فرشته ها دستور داد
🌷 که منو رها کنن .
🌟 ماشا ، مات و مبهوت ،
🌟 به حرفهای ماندانا گوش می کرد .
🌟 اشک از چشمانش ، سرازیر شد .
🌟 کم کم همه عالم ، در چشمان او ،
🌟 تیره و تار شد .
🌟 گوشی از دستانش افتاد .
🌟 و صدای ماندانا که الو الو می گفت ،
🌟 انگار به گوش ماشا نمی رسید .
🌟 ماشا ، نگاهی به آسمون انداخت .
🌟 قطره های اشک در چشمانش برق می زد .
🌟 با گریه و بغضی مثل تیغ در گلو ،
🌟 با خدای خودش درد و دل می کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
💖 هیچ زنى نیست
💖 که جرعه اى آب به شوهرش بنوشاند
💖 مگر آن که این عمل او ،
💖 برایش بهتر از یک سال عبادت باشد
💖 سالی که روزهایش را روزه بگیرد
💖 و شبهایش را به عبادت سپرى کند .
🌷 پیامبر رحمت 🌷
📖 إرشاد القلوب ص ۱۷۵
📖 منتخب میزان الحکمه ص ۲۵۴
@ghairat