eitaa logo
هیئت دختران حاج قاسم 🏴
152 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
619 ویدیو
0 فایل
به کانال دختران حاج قاسم خوش آمدید 💐 ♦️ ناشناس کانال : https://harfeto.timefriend.net/17045659993953 https://harfeto.timefriend.net/17074290757822
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوبت را.... ✌️🏻 #⃣ : •┈••✾ 🏴 @ghalag 🕯 ✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۵۱ و ۵۲ _....هرطور میتونی منافعت رو تامین کن و لذت ببر... ببین چه حرصی ایجاد میکنه و چقدر خطرناکه... حالا درسته که پاکی های ذاتی انسان تا حدی جلوش رو میگیره و در خیلی ها این حرص خفیف بروز میکنه ولی در بعضی ها هم به طور جنون آمیز بروز میکنه در طول تاریخ نمونه‌ش رو کم نداشتیم... _درسته که هستن کسایی که هیچی حالیشون نباشه ولی به طور کلی عموم آدمها درک میکنن که بدون اخلاقیات دنیا جهنم میشه و اصلا دیگه برای هیچکس فضای امن زندگی و بهره بردن از مواهبش وجود نخواهد داشت بنابراین یه توافق عقلی بر سر رعایت اخلاقیات وجود داره _درسته دقیقا به اصل مطلب اشاره کردی بر اساس این توافق نانوشته شما نباید به ظلم و فساد و جرم و جنایت در دنیا دامن بزنی چون دامن خودت رو هم میگیره! مثلا دزدی نکن چون فضا ناامن میشه و دزدی باب میشه از خودتم دزدی میکنن. فهمیدی چی شد؟ بازم منافع خودت مطرح شد اصلا همه چیز خودتی طبیعی هم هست با این طرز تفکر اینجا فقط یه سوال دارم اونم اینکه اگر کسی اونقدری قوی باشه که مطمئن باشه ازش دزدی نمیکنن، منطقش چی میگه؟ خب معلومه دزدی کن. راحت باش منافع تو به خطر نمی افته هر کار خواستی بکن. الانم دارن همین کارو میکنن دیگه اینهمه باند و گنگ فساد و فحشا و قاچاق و سرقت مسلحانه ی سازمان یافته تو همین شهر و همین کشور و همه جای دنیا. حالا اینجا بیشتر... چون اصالت با منفعت خودته هیچوقت اخلاقیات محکم و صددرصد شکل نخواهد گرفت. اکثر آدمایی که مرتکب تخلف نمیشن چون دوست ندارن و با روح و فطرتشون سازگاری نداره اما نکته ای که هست اینه که اگر حتی هر فردی بخواد بدون اعتقاد واحد اخلاقیات رو هم رعایت کنه، چون به فتوای شخصی عمل میکنه و به تعداد آدمها سلیقه و نظر در هر مقوله ای وجود داره دنیا شهر بی قانون میشه... حتی با وجودی که میگی اصول اخلاقی واضحه و همه میدونن مثلا دروغ بده دزدی بده عدل خوبه کمک کردن به دیگران خوبه اما وقتی عامل کنترل کننده کلی و ناظر بیرونی نباشه تعیین مصداقش و محاسبه صلاحدیدش به آدمها و نظرشون و باز منفعتشون واگذار میشه و باز نقطه سر خط. مثل وضعیت فعلی جهان... و آمارهایی که توی حوزه های مختلف وجود داره... چون هیچ مرزی وجود نداره همه چیز رهاست پس به راحتی قابل جابه جائیه... ژانت گفت: _درسته و منم موافقم که بی دینی باعث گسترش بی اخلاقی میشه ولی دینداری از هر نوعش هم همیشه عامل اخلاق مداری نیست... کتایون فوری خط رو گرفت و رفت جلو: _بله بعضا اعتقاد غلط میتونه فجایعی بسیار بدتر از بی اعتقادی رو رقم بزنه اینو هم تجربیات عینی بشری میگه.... حس پیروزی خاصی توی صداش موج میزد... میدونستم منظورشون چیه! سر بلند کردم و به چشمهای ژانت خیره شدم: _حق کاملا با توئه اگر در دینداری کج فهمی و تهجر وارد بشه میتونه بسیار خطرناک تر از بی خدایی باشه چون هم ماشین کشتار و فاجعه ی انسانیه و هم آبروی دین و دیندارا رو میبره... من خوب میدونم تو از چی حرف میزنی و معنا و علت این کنایه ها چیه و بابتش هم بسیار متاسفم تو حق داری اگر ناراحت باشی ولی تو هیچی درباره حقیقت این ماجراها نمیدونی. درباره تفاوت هایی که منجر به شکل گیری این غده های سرطانی شده... اینکه جامعه اسلامی اصلا تکفیریها رو مسلمان حساب نمیکنه و بی دلیل فقط به واسطه اونها بدنام میشه! چشمهاش هرلحظه پرتر و پرتر میشد و اشک شبیه بلور روی تیله های عسلی و معصومش میلرزید... با نهایت درماندگی گفتم: _خوب به من نگاه کن! به من میاد یه عده آدم بی گناه و بی طرف و بی خبر رو منفجر کنم؟ صورتش از یادآوری اون واقعه خیس شد... با بغض مظلومانه ای گفت: _تو جای من نیستی که بفهمی چی کشیدم وقتی اون برج لعنتی جلوی چشمم ذره ذره سوخت و خاکستر شد... کی میتونه بشینه و سوختن پدر و مادرش رو تماشا کنه... اون انفجار کابوس تمام شبهای این 16 سال منه... کتایون عصبی روی میز ضرب گرفته بود و لبش رو میجوید... به سختی دست دراز کردم و دستهاش رو توی دست گرفتم... واکنشی نشون نداد فقط به گریه ادامه داد... و من هم به حرف زدن: _عزیزم نمیشه یه فرقه منحط رو به کل اعتقاد نسبت داد از همه چیز میشه سوء استفاده کرد از همه چیز این تکفیری ها بیشتر از همه به مسلمون ها صدمه زدن... هم آبروشون رو بردن هم خونشون رو ریختن... اراضی شون رو اشغال کردن خونه هاشون رو خراب کردن آواره شون کردن صد برابر مسیحی و اروپایی و آمریکایی مسلمون کشتن... همین داعش توی سوریه و عراق چکارها که نکرد...خب اینا که همه مسلمون بودن. چه شیعه چه حتی سنی. مطمئنم اگر فقط چند نمونه از جنایاتشون رو بگم حتی دلش رو نداری که بشنوی* اگر اینجاها بمب کار میزارن و ساختمون منفجر میکنن اونجا شهرها رو اشغال میکنن.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۵۳ و ۵۴ اونجا شهرها رو اشغال میکنن وارد خونه مردم میشن سرشون رو میبرن بچه هاشون رو میکشن زنهاشون رو اسیر میکنن. خب اون مردم که خودشونم مسلمونن معلوم میشه برای اینا اصلا اسلام مطرح نیست دنبال سیطره و قدرتن. یه مشت وحشی جاه طلب که هیچ رحم و انسانیتی توی وجودشون نیست کوک شدن که رو ببرن مسلمون ها هم قربانی این پدیده ی شوم هستن هم در اذهان بابتش بازخواست میشن! بخدا این ظلمه. ما خودمون شاکی هستیم خون خود ما ریخته شده چه کسایی مقابل داعش ایستادن و با مقاومت و خون دادن شرش رو کنترل کردن و نگذاشتن مثل سرطان متاستاز کنه و به جاهای دیگه ی کره زمین سرایت کنه؟ بازم همین مسلمون ها اگر مردم مسلمان از همه بلاد اسلامی، در عراق و سوریه مقابل این حیوانات ایستادگی نمیکردن و اونها بر عراق و شام همون چیزی که میخواستن، سیطره پیدا میکردن حکومت تشکیل میدادن اقتصاد و درآمد پیدا میکردن، دیگه مردم جهان آسایش داشتن از دستشون؟ همینطوری کلی صدمه زد اگر رسما حاکم میشد چی میخواست بشه! نمیدونم خبر پاکسازی اراضی و پایان سیطره زمینی داعش رو که پارسال اعلام شد* اصلا شنیدید یا نه خب این نتیجه همت و مجاهدت و مبارزه و کشته شدن چه کسانی بود؟ تدبیر چه کسانی بود؟ مسلمونها چند سال قبل رو به یاد بیار تازه اونچیزی که شما دیدید با جهنمی که تو خاور میانه بپا کردن خصوصا در سوریه و عراق اصلا قابل قیاس نیست ولی یه لحظه تصور کن کسی جلوشون نمی ایستاد و الان داعش یک کشور بود! نفتشم که همه میخریدن* حمایت مالی و همه جانبه هم که میشدن* چه اتفاقی می افتاد؟ این شرّ، شرّ کوچیکی نبود دامنگیر بود چیزی نبود که یکجا حبس بشه سرایت میکرد به سرعت! ولی جهان بجای اینکه ممنون این مقاومت و این تلاش مسلمون ها باشه چه برخوردی میکنه؟ چیزی نمیگفت... فقط گوش میکرد _...همیشه بدترین کشتارها به لحاظ تعداد و کیفیت تو کل دنیا در حق مسلمون ها صورت میگیره. ولی کسی نمیبینه. همین یمن! اصلا انگار هیچ نهاد حقوق بشری یمن رو نمیبینه! خیلی زور داره بخدا طلبکار باشی ولی مثل بدهکارا باهات برخورد کنن! خیلی سخته تو رو با دشمن قسم خورده ت یکی کنن بابا اونا بچه های ما رو هم کشتن خون جوون های ما هم برای مبارزه با این شیاطین روی زمین ریخته اونا خون ما رو حلال میدونن! ولی شما ما رو با اونا یکی میدونین واقعا خیلی دردآوره برای من وقتی تو بابت دشمنم منو بازخواست میکنی و خون به ناحق ریخته شده ی پدر و مادرت رو از من طلب میکنی! سرش رو بلند کرد و با همون صورت خیس و چشمهای سرخش بهم خیره شد... چند بار دهن باز کرد که یه چیزی بگه اما نتونست. بجاش بلند شد و رفت طرف سرویس نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم پشت سرم... کتایون بالاخره سر بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت: _چقدر سرخ شدی حالت خوبه؟ دستی به صورتم کشیدم: _واقعا؟ دوباره تکیه دادم و لبخند کمرنگی زدم: _بس که حرصم میدید! خواست چیزی بگه ولی صدای اذان مجال شروع گفت و گو رو نداد.. بی هیچ کلامی از جام بلند شدم و رفتم که وضو بگیرم... ...... بعد از نماز تا وقت شام کاری به کار هم نداشتیم تا کمی اون جو سنگین فروکش کنه من به کار ترجمه م میرسیدم و اونها هم با گوشی مشغول بودن... شام که حاضر شد وارد آشپزخونه شدم و میز رو چیدم... اونها هم اومدن و روی صندلی نشستن... سعی کردم لبخند بزنم و یخ فضا رو بشکنم... همونطور که قیمه رو میکشیدم توی کاسه بو کشیدم و گفتم: _این قیمه داره میگه من حیفم منو نخورید... کتایون بخاطر حال گرفته ی ژانت هم که شده از شوخیم استقبال کرد: _حالا یه جوری از خودش تعریف میکنه انگار شاهکار هنری خلق کرده! _قیمه سخنگو شاهکار هنری نیست؟ بجمبید دیگه از دهن افتاد بخورید و بگید چطوره... کتایون با قاشق اول گفت: _نه خوبه فکر نمیکردم انقد وارد باشی ترشی نخوری یه چیزی میشی! با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم هم من و هم ژانت. ژانت که هربار یه جمله ی فارسی میشنید قیافه ش همینطوری میشد پرسیدم: _ببینم تو از کجا انقد خوب فارسی یاد گرفتی این اصطلاحاتو از کجا می آری؟ _ تو فیس بوک تو روم ایرانیا زیاد چرخیدم بخاطر همین که زبانم خوب بشه‌دوست ندارم فارسی رو با اشکال حرف بزنم یا اگر یه فارسی زبان یه اصطلاحی رو به کار برد نفهمم چی میگه _احسنت! _چی فکر کردی هر از گاهی شب شعر هم دارم حافظ و سعدی و مولوی و... واردم کلا! _نه بابا شب شعر با کی؟ لبخند کجی زد: _با خودم دیگه کی رو دارم کسی نیست فارسی بفهمه جز بابام اونم که اصلا وقت این کارا رو نداره سه روز یه بار یه سر به خونه میزنه! عجیب بود که به مادرش اشاره نکرد شاید مادرش ایرانی نیست شایدم از دنیا رفته به هر حال صلاح ندونستم سوال کنم بجاش از ژانت.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
 🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۵۵ و ۵۶ به هر حال صلاح ندونستم سوال کنم بجاش از ژانت که در سکوت مشغول خوردن غذا بود پرسیدم: _چطوره ژانت جان دوست داری؟ سرش رو آورد بالا و خیلی آروم و خجول گفت: _آره خیلی خوبه رفتارش نه سرد بود نه گرم اما انگار از حرف زدن ابا داشت دنبال بهانه ای برای گرمتر کردن فضا روی سفره چشم چرخوندم و ناچار به آب نارنج متوسل شدم! _ژانت آب نارنج نمیخوری؟! یه جور چاشنی ترش ایرانیه! میخوای یکم تو ظرف قیمه‌ت بریزم؟ بدون توجه به سوالم کمی متعجب و کمی مغموم پرسید: _اینم از ایران برات فرستادن؟! چه مادر خوبی داری خیلی به فکرته! بدتر شد! ولی من که اسمی از مادر و توجه و این چیزها نیاوردم گفتم: _آره سالی یه بار یه چمدون پست میکنن هر چی اقلام خوراکی که اینجا گیر نمیاد رو برام میفرستن خواستم یه طوری جمعش کنم که برخلاف تصورم کتایون این بار بجای کمک سنگ انداخت! کتایون با لبخند کجی که گوشه لبش نشست جواب داد: _چه خوب...اینکه میگی خدا عادله یعنی همین دیگه! یکی مثل تو یکی ام مثل ما... چرا آدما باید تا این حد نابرابری رو تحمل کنن؟ مونده بودم چرا بجای عوض کردن بحث داره حمله میکنه اما خیلی زود دستگیرم شد خانوم اصلا موضوع ژانت رو به کل از یاد برده و درد دلش چیز دیگه است! جواب دادم: _ این حرف تو مثل این میمونه که من یه نگاه به ماشین و حساب بانکی تو بندازم و همین جمله رو بگم اگر من چیزی داشته باشم که تو نداری قطعا تو هم چیزی داری که من ندارم مجموع امکانات انسان ها در یک سطحه فقط حوزه هاش متفاوته وگرنه که اگر قرار بود همه آدمها در همه چیز عین هم باشن یه نمونه به تعداد هفت میلیارد تکثیر شده باشه و هیچ تمایزی نباشه که اصلا چرا اینهمه آدم همون یه دونه بس بود دیگه! فراموش نکن دنیا برای چالش طراحی شده و همین تمایز ها ایجاد چالش میکنه خداوند عدالت محضه منابع در مجموع با عدالت بین انسانها توزیع شده ما با این ذهن بسته  و اطلاعات سطحی از هستی میخوایم به کار خدا ایراد بگیریم درحالی که برنامه خدا برای اداره جهان و تدبیر امور موجودات خیلی گسترده تر از این براشت های سطحی و تک بعدی و یک جانبه ست... _ولی به نظرم بی پولی یا هر درد دیگه ای خیلی بهتر از بی مادری یا داشتن یه مادر بی رحمه! _اولا چون خودت دچار این مسئله شدی اینطور فکر میکنی وگرنه مشکل هر کسی از دید خودش بزرگه ثانیا رو چه حسابی میگی مادرت بی رحمه؟ _مادری که بچه یکماهه رو ول میکنه و میره رفتارش چه توجیهی داره جز بی رحمی! با خودم گفتم پس که اینطور... نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم: _ قطعا برای این کاری که تو گفتی کلی توجیه دیگه وجود داره _چه توجیهی؟ _اونو دیگه من نمیدونم باید از خودش بپرسی پوزخندی زد: _اگر میشد حتما میپرسیدم! ترجیح دادم بحث رو تموم کنم چون از این جا به بعدش دیگه بحث نبود معمایی بود که به خودش مربوط میشد و نمیخواستم دخالت کنم اشاره کردم به غذا: _بخورید یخ کرد!... دیگه حرفی درباره هیچ چیز زده نشد ولی کسی هم درست و حسابی چیزی نخورد سکوت ین جو سنگین ادامه داشت تا لحظه ای که کتایون از پشت میز بلند شد: _من دیگه باید برم ممنون بابت شام ناراحت از جو سنگینی که نتونستم از بین ببرم و ناراحتیشون از جا بلند شدم اما همین که نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد لبم رو به دندون گرفتم و بی اراده خندیدم: _دیگه بعید میدونم بتونی بری! رد نگاهم رو گرفت و تا ساعت رو دید آه کشید: _کی ده و نیم شد! حالا چکار کنم با شیطنت سر تکون دادم: _یه شب دیگه هم بد بگذرون والا حضرت چه فرقی میکنه صبح از همینجا برو سر کار دیگه ناچار دوباره پالتوش رو درآورد و ژانت که انگار قرار نبود دیگه از لاک خودش بیرون بیاد آهسته گفت: _من میرم بخوابم فردا باید برم سر کار کتایون هم بی حوصله کیفش رو برداشت: _ممنون بابت تخت! و اون هم برای خواب رفت اتاق... من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم ولی چیزی نگذشت که در اتاق من باز شد و توی اون تاریکی و چشمی که از نور لپ تاپ خسته شده بود به سختی کتایون رو دیدم... آهسته اومد و روبروم نشست همونطور که متنم رو تایپ میکردم متعجب گفتم: _تو چرا بیداری نتونستی بخوابی؟ خودش رو روی مبل جلو کشید و نفس عمیقی کشید: _نه... _چرا؟ دیشب که راحت خوابیدی بجای جواب دادن به سوالم پرسید: _تو چیزی میدونی؟ _درباره ی؟... _مادرم چشمم رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و به صورت بی قرارش دادم: _از کجا باید بدونم؟ _یعنی ژانت بهت چیزی نگفته؟ _ژانت حرف یومیه شم با سلام و صلوات با من میزنه بیاد داستان زندگی تو رو برام تعریف کنه؟ _پس چیزی نمیدونی؟ نگاهم رو برگردوندم به صفحه لپ تاپ: _نه... اگه واسه همین.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۵۷ و ۵۸ _ نه...اگه واسه همین خواب نما شدی پاشو برو بگیر بخواب... به کارم مشغول شدم ولی کتایون از جاش تکون نخورد یکم که گذشت بدون اینکه نگاهم رو از صفحه بگیرم گفتم: _خب بگو... از فکر بیرون اومد و گیج گفت: _چی؟ _مگه نیومدی اینجا که یه چیزی بگی؟ چرا وقت تلف میکنی خب بگو... دوباره نفس عمیقی کشید و به لپ تاپ اشاره کرد: _اینو ببند بزار کنار تا بگم... لپ تاپ رو بستم و نگاهم رو دادم بهش: _بگو نفس عمیقی کشید: _من به کمکت احتیاج دارم! روی اجزای صورتش دقیق شدم‌مضطرب و هیجان زده بود: _چه کمکی؟! _خب... من... از وقتی یادم میاد خونه ما همیشه شلوغ و پر جمعیت بوده...پر از خدم و حشم و راننده و سرایدار و... اما یه نفر هیچ وقت پیداش نبود هر وقت هم سراغش رو گرفتم گفتن رفته هیچوقت هم نگفتن چرا پدرم رو خیلی نمیدیدم یا درگیر کار بود یا با رفیقاش زیر دست این پرستار و اون پرستار بزرگ شدم تو این سالها به تنهایی عادت کردم و دیگه مثل بچگیا دنبال یه مامان که بغلم کنه و برام قصه بگه نمیگردم ولی یه چرا بیخ گلوم مونده! که راحتم نمیزاره اینکه چرا رفت؟ چرا اصلا به من فکر نکرد؟ _خب از پدرت بپرس _پرسیدم یه بار تو 13 سالگی جوابی نداد یه بارم دو سال پیش...که همه چیزو برام گفت نمیدونم میدونی یا نه پدر من الان 70 سالشه قبل از مهاجرت زن داشته سال 57 که از ایران میاد اینجا زنش حاضر نمیشه باهاش مهاجرت کنه و غیابی طلاق میگیره تقریبا ده سال بعد اینجا عاشق یه دختر دانشجوی ایرانی میشه همون... مادر من... ازدواج میکنن اون موقع پدر من 40 سالش بوده و مادرم 22 سال... سال دوم ازدواجشون من به دنیا میام و بعدش مامانم پنهونی از بابام برمیگرده ایران و غیابی طلاق میگیره بدون اینکه حتی به من فکر کنه _خب چرا قطعا نمیتونه بی علت باشه _نمیدونم، بابام گفت...اون بخاطر پولم باهام ازدواج کرد ولی بعدش خسته شد میگفت تو برای من زیادی پیری گفت... گفت مادرش تحریکش میکرده که برگرده و با پسرخاله ش ازدواج کنه. اونم برای همین یهو ما رو ول کرد و رفت _ تو الان تصویرت رو فقط از حرفای پدرت میسازی و مجسم میکنی ولی قطعا مادرتم حرف برای گفتن داره واقعیت اینه که تو خودتم به صحت این داستان شک داری برای همینم این سوال دست از سرت برنمیداره وگرنه که میپذیرفتی میرفت پی کارش دیگه _آره تو راست میگی من شک دارم... برا همینم اینا رو به تو میگم‌میخوام هر طوری شده جواب این سوالو پیدا کنم میخوام پیداش کنم و این چرا رو ازش بپرسم میخوام جواب اونم بشنوم که برای همیشه پرونده این ماجرا رو توی ذهنم ببندم تو تمام حرفایی که زدی با این جمله ت موافقم نمیشه توی شک زندگی کرد دارم زیر بار این سوال له میشم باید جوابشو پیدا کنم تا آروم بشم... _خب من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟ _برام پیداش کن _کی من؟ از کجا؟ _نترس خیلی کار سختی نیست نصف راه رو خودم قبلا رفتم چند سال پیش تو فیس بوک روم ایرانیا با یه دختری آشنا شدم که فهمیدم کارمند ثبت احواله... شروع کردم باهاش حرف زدن و کم کم باهاش رفیق شدم بعدم ازش خواستم اطلاعات یه اسم رو بهم بده اولش زیر بار نرفت ولی وقتی داستان زندگیمو براش تعریف کردم نرم ش ولی گفت آدرس و شماره تلفن نمیتونم بهت بدم فقط میتونم بهت بگم زنده است یا نه و اگر زنده است کجا زندگی میکنه اسم رو بهش دادم اونم گفت زنده ست و تهرانه کلی خواهش کردم که لااقل یه چیز دیگه هم بگو که بشه پیداش کرد آخرش گفت دبیر آموزش و پرورشه... لبخندی زدم: _خب راحتتر شد چشمهاش درخشید: _چطور؟! بلند شدم و از روی کانتر گوشیم رو برداشتم: _شانست گفته چون یه آشنای فوضول تو آموزش پرورش دارم سوالی نگاهم کرد گفتم: _رضوان دیگه نگفتم دبیره؟! فکر کنم پیدا کردنش خیلی سخت نباشه... لبخند کم جونی زد که رنگ امید داشت شماره رضوان رو گرفتم و منتظر شدم آروم پرسید: _الان ساعت اونجا چنده خواب نباشه؟ _نه الان تازه کلاس اولش تموم شده تو دفتر بیکار چای میخوره بزار حداقل یه استفاده مفید از وقتش بکنه به بطالت... صدای رضوان جمله م رو نیمه تمام گذاشت: _به سلام عمو زاده ی شب گردم تو خواب نداری؟ _سلام عوض احوال پرسیته! کجایی؟ _در دفتر در معیت همکاران در حال نوشیدن چای بودم که مصدع اوقات شدی! حالا امری بود؟ یا دلت تنگ شده؟ _اونکه حتما... ببینم شماره ی یه بنده خدایی رو تو ایران میتونی برام گیر بیاری؟ _خوبی؟ فک کنم اشتباه گرفتی من دبیر ادبیاتم نه کارمند مخابرات! _ بابا همچین کار سختی نیس همکارته تهرانم هست _خب اینهمه دبیر تو تهران من چجوری باید شماره این بنده خدا رو پیدا کنم؟اصلا تو شماره دبیر میخوای چکار؟ _ اونشو بعدا برات توضیح میدم حالا یکاریش بکن دیگه خیلی واجبه _چی بگم..... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۵۹ و ۶۰ _چی بگم قول نمیدم حالا اسمشو بگو... نگاهم رو دادم به صورت کتایون... بی صدا لب زد: سیما کمالی نژاد گفتم: _سیما کمالی نژاد _خیلی خب بذار یه پرس و جو بکنم ببینم چی میشه ولی گفته باشم اگرم پیداش کنم تا نگی چیکارش داری نمیفرستم برات! _خیلی خب بابا نمیری از فضولی منتظرم... _من تو دفترم نمیتونم به زبان مناسبت باهات حرف بزنم باشه برای بعد! دیگه باید برم سر کلاس چایی مم نخوردم هنوز فعلا خداحافظ خداحافظی کردم و برگشتم طرف کتایون: _ان شاالله پیدا میشه نگران نباش هر موقع خبری شد بهت زنگ میزنم لبخندی زد: _واقعا ممنونم ازت لطف بزرگی به من کردی امیدوارم بتونم یه روزی برات جبران کنم... _ قابلی نداشت... به طمع جبران هم نبود... خوشحال میشم بتونم کمک کنم به حقیقت برسی و آرامش پیدا کنی چه کاری جذاب تر از واسطه شدن برای به هم رسیدن یه مادر و فرزند... _ممنونم که بی توقع کمک میکنی... _خب معلومه ما هم نوعیم طبیعیه که به هم کمک میکنیم حالا دیگه برو بگیر بخواب که سر صبح باید بری سر کار برو بذار منم به نمازم برسم! پوفی کشید و از جاش بلند شد: _نصفه شبام نماز میخونید شما!! _نماز شب واجب نیس ولی چون خیلی حال میده میخونم! نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد: _حال میده؟ _آره مناجات سحر بالاترین لذت روی کره ی زمینه البته که حق داری باور نکنی منم تا عسل نخورده باشم هر چی بهم بگن شیرینه میگم به قیافه ش که نمیاد! اینجور چیزا تجربه ست قابل بیان نیست _حالا کجای اینجا نماز میخونی اینجا که کفِش تمیز نیس؟ بیا تو اتاق بخون اگر سر و صدا نمیکنی! خندیدم: _چرا اتفاقا میخوام سر و صدا کنم! همینجا هم راحتم یه زیلو گذاشتم پشت یخچال برا همین موقعا برو به سلامت شبت بخیر اون رفت و منم رفتم سراغ تجربه ی باحال خودم! کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خبرش کنم و اون هم هر زمان فرصت کرد سر بزنه تا بحثمون رو پیش ببریم من هم در طول هفته تا جایی که تونستم از همه جا، بنگاه و آگهی های مجازی و دوست و همکار و دانشگاه و... سراغ یک اتاق که بشه توش چند ماهی سر کرد رو گرفتم که بیش از این خلوت ژانت رو بهم نزنم و به قولم هم وفا کنم اما دریغ از یه کف دست جا! نیویورک توی زمستون حتی زیر پل هم جای خالی برای پذیرش مهمان ناخوانده نداره! دانشگاه هم که تا ترم پاییز بعد امکان تحویل خوابگاه نداشت! دست کم تا بهار باید صبر میکردم... جمعه آخر وقت توی آزمایشگاه در حال حاضر شدن بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد رضوان بود متن پیام هم یک شماره بی نام و نشان حتما شماره مادر کتایون! همونطور که مسیر آزمایشگاه تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده روی میکردم شماره کتایون رو گرفتن تا این خبر خوش رو بهش بدم... طولی نکشید که جواب داد انگار منتظر تماسم بود: _ضحی تویی؟ خبری شده؟ _سلام ... ممنون منم خوبم... شما چطوری؟ حسابی کنجکاو شده بود: _اذیت نکن بگو چی شده شماره شو پیدا کرده؟ _لابد دیگه! وگرنه من با آدم خوش اخلاقی مثل تو چه کاری میتونم داشته باشم صداش رنگ لبخند گرفت: _ممنونم ازت... از دختر عموتم تشکر کن شماره رو هم برام بفرست بی زحمت _باشه پس کاری ن... _نه نه.. صبر کن نمیخواد شماره رو بفرستی فردا شنبه ست دیگه؟ آره شنبه ست... من میام اونجا هم این بحث رو تموم کنیم هم شماره رو ازت میگیرم! اه نه... لعنتی فردا یه قرار مهم دارم یکشنبه... یکشنبه میام هیجان زده بود به نظر می اومد به تنهایی از پسش برنمیاد و به کمک احتیاج داره مخالفت نکردم: _باشه یکشنبه صبح منتظرتیم فعلا... ........ صبح یکشنبه به تنهایی مشغول خوردن صبحانه بودم که کتایون رسید آثار هیجان و شتاب زدگی در چهره و رفتارش مشهود بودد کلافه شال گردنش رو از گردن جدا کرد و غر زد: _چقدر بیرون سرده ژانت کو؟ مجدد پشت میز نشستم تا بقیه صبحانه م رو میل کنم: _کلیسا بفرما صبحونه پشت میز نشست اما چیزی نمیخورد... میدونستم حواسش کجاست و منتظر چیه ولی نمیخواست اقرار کنه این مسئله چقدر براش اهمیت داره منتظر بود من موضوع رو مطرح کنم من هم در آرامش صبحانه م رو میخوردم! طولی نکشید که ژانت هم از راه رسید... توی هفته ای که گذشت چندان ندیده بودمش ولی حالا که میدیمش برعکس هفته قبل سرحال به نظر میرسید با تعارف من پشت میز نشست و عطر چایی که براش میریختم رو بو کشید: _چه بوی خوبی داره این چای لبخندی زدم: _از این چای زیاد برام فرستادن چند بسته میذارم بمونه هر وقت خواستی استفاده کن کتایون:_راستی تونستی جایی رو پیدا کنی؟ _نه بابا هیچ جا حتی حلبی آبادم پیدا نمیشه مگر اینکه ویلا اجاره کنی یا پنت هوس که از عهده من خارجه همینو میخواستم بگم؛ ممکنه دو ماهی طول بکشه تا..... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗓 جمعه : ذکر : اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد  معنی : خدایا رحمت فرست بر محمد و خاندان محمد ذکر روز جمعه به اسم امام زمان (عج) است. روایت شده که در این روز زیارت امام زمان (عج) خوانده شود. ذکر روز جمعه باعث عزیز شدن می شود. #⃣ : 🌱 ------< @ghalag >------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا