eitaa logo
هیئت دختران حاج قاسم 🏴
154 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
618 ویدیو
0 فایل
به کانال دختران حاج قاسم خوش آمدید 💐 ♦️ ناشناس کانال : https://harfeto.timefriend.net/17045659993953 https://harfeto.timefriend.net/17074290757822
مشاهده در ایتا
دانلود
💠و خدایی که کریمش حسن (ع) است 💠 سفره کریمانه به مناسبت میلاد کریم اهل بیت (ع) امام حسن مجتبی(ع) 🌱💚 شما هم در این کار سهیم باشید 🤝🏻 💳شماره کارت:۶۰۶۳۷۳۱۰۹۳۴۸۲۸۶۸ حمیده سپهی 💚یا حسن (ع) 💚
19.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌍 «شباهت دنیای جنین با دنیای آخرت» 🎙 رائفی پور ﹏﹏⃟🌻﹏﹏ 📮 انتشارحداکثری با شما ♨️اینجا همه چیز مهم است👇 🌐کانال بین المللی طلایه داران بدون مرز ╭┅┈┈┈┈ 𑁍◃┈┈┈╼┅╮ 𑁍 @Talayedaran14 𑁍 ╰┅╾┈┈┈ 𑁍◃┈┈┈┈┅╯
جالب است بدانید، در هرچشم انسان بیش از 130 میلیون سلول گیرنده نور دارد،هرسلول گیرنده نور نیز 100 تریلیون اتم دارد. به عبارت ساده ذرات چشم انسان از تمام ستارگان کهکشانی که ما درآن زندگی میکنیم بیشتر است. عجایب سانسور شده ⛔️↙️ https://eitaa.com/joinchat/2697265275Cec94b51d43
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۶۱ و ۶۲ _....ممکنه دو ماهی طول بکشه تا جا پیدا کنم ژانت همونطور که نگاهش به لقمه ش بود جواب داد: _خب حالا نمیخواد عجله کنی صبر کن تا یه جایی پیدا بشه... _ممنون پیگیرش هستم همین که پیدا بشه زحمت رو کم میکنم _زحمتی نداری بیشتر زحمت میکشی این صبحونه ها و شام و... بعد با ذوق گفت: _ولی امشب اگر اشکالی نداره من میخوام یه غذای فرانسوی درست کنم ابروهام بلند شد: _چی بهتر از این من که از خدامه حتما همین کارو بکن کتایون انگار طاقتش تاب شده باشه بالاخره زبون باز کرد: _خیلی خب حالا... گفتی یه شماره برات فرستاده؟ برخلاف تصورم ژانت کنجکاوی نکرد حتما همه چیز رو بهش گفته! جواب دادم: _آره...گوشیتو بده شماره رو بزنم برات‌ بعدم صبحونتونو تموم کنید به بحثمون برسیم هر دوشون با یه حالت خاصی نگاهم میکردن گویا کاملا هماهنگ شده یه خوابایی دیده بودن! با تعجب گفتم: _چیه؟ کتایون گفت: _ببین... من خیلی فکر کردم من نه میتونم بهش زنگ بزنم و نه پیام بدم چون اصلا دوست ندارم فکر کنه دارم بهش فکر میکنم و برام مهمه نمیخوام کوچیک بشم از طرفی هم نمیتونم بیخیالش بشم پس فقط یه راه باقی میمونه... _چه راهی؟ _ میخوام... تو بهش زنگ بزنی _من زنگ بزنم؟ من سرپیازم یا ته پیاز؟ بعدم من زنگ بزنم چی بهش بگم؟ _تو خود پیازی عزیزم زنگ بزن بهش بگو کی هستی _پرررو! حالا کی هستم مگه؟! _بگو رفیق کتایونم... خندیدم: _تو ام خوب از فرصت استفاده میکنی خودتو با ما قاطی میکنیا! خندید: _لوس نشو دیگه... یه زنگ که چیزی ازت کم نمیکنه _انگلیسی که بلده بزار ژانت باهاش حرف بزنه یه رفیق خارجی که باورپذیرتره _نه ژانت نمیتونه... ژانت هم سر تکون داد: _آره من نمیتونم هول میشم... _خب من بعد از اینکه خودمو معرفی کردم دقیقا چی باید بهش بگم؟ _بگو کتایون یه سوال داره... علت جدایی شما و پدرش و اینکه چرا ولش کردی؟ _اینکه شد دو تا سوال.. بعدم خب نمیگه مگه کتایون خودش لاله که... _اه توام شورشو درآوردی یه کلمه بگو زنگ میزنی یا نه... _خیلی خب بابا خوش اخلاق... لبخندش در اومد: _ممنون یادم میمونه... _لازم نکرده گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم یازده صبح ما یا به عبارتی پنج و نیم غروب اونا! شماره رو گرفتم و گذاشتم روی بلندگو بعد از چند تا بوق برداشت... _بله؟ دست کتایون با شنیدن صداش بی اراده روی سینه نشست چشمهاش رو بست و عمیق نفس کشید... مونده بودم از کجا شروع کنم بالاخره تصمیم گرفتم: _سلام خانوم کمالی ببخشید مزاحمتون میشم... _سلام جانم بفرمایید امری هست؟ _ببخشید من قصد مزاحمت ندارم فقط یه مطلبی هست یعنی یه پیغامیه که به من واگذار شده که موظفم با شما درمیون بگذارم _بفرمایید گوش میکنم _من... راستش... یکم گفتنش سخته... شما و همسر سابقتون آقای فرخی.... حرفم رو قطع کرد: _پیغامتون از طرف اونه؟ لطفا دیگه با من تماس نگیرید! چشمم به نگاه نگران کتایون موند و زبونم برای ممانعت از قطع شدن تماس فوری به تقلا افتاد: _نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟ هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید... چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: _کتایون... فوری گفتم: _نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟ هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید... چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: _کتایون... فوری گفتم: _بله کتایون... دختر شماست درسته؟ _چرا این سوال رو میپرسید؟ صداش رنگ بغض داشت وقتی این سوال رو پرسید... بغضی که از گوش کتایون دور نموند و خم شد سمت گوشی... گفتم: _کتایون... دختر شما دوست منه... بغضش ترکید و صدای گریه ش شنیده شد بغض کتایون هم... ولی اون صداش رو با دستی که جلوی دهن گرفت پنهان کرد ادامه دادم: _من نمیخوام اذیتتون کنم یا مزاحمتون بشم ولی... یه چیزی ذهن کتایون رو سالهاست که درگیر کرده که من بهش قول دادم براش حلش کنم... با همون صدای بغض آلود گفت: _اصلا از کجا باید بدونم راست میگی؟ _دروغ گفتن به شما برای من چه سودی داره؟ من که از شما پول نمیخوام فقط یه سوال دارم که جوابش به درد هیچکس جز کتایون نمیخوره _خب بپرس... _چرا از پدر کتایون جدا شدید و چرا انقدر راحت ولش کردید و رفتید؟ _راحت؟!... شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر راحت دیگران رو قضاوت کنید؟ _من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۶۳ و ۶۴ _من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو براتون تکرار کردم چیزی که ذهنش رو درگیر کرده چیزی که سالهاست اذیتش میکنه... _من بچه م رو ول نکردم من مجبور شدم ترکش کنم کتایون سر بلند کرد و نگاهش رو به من داد خیلی مستاصل بود و نگاهش پر از سوال... فوی پرسیدم: _ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم میشه واضحتر صحبت کنید؟ _من که نمیتونم زندگی نامه م رو برای شما تعریف کنم خانم...چرا خودش زنگ نمیزنه و سوالش رو نمیپرسه میخوام با خودش حرف بزنم و همه چیزو براش توضیح بدم... نگاهی به کتایون کردم سرش رو به حالت منفی تکون داد گفتم: _ببخشید ولی کتایون دلش نمیخواد با شما صحبت کنه حداقل قبل از اینکه دلیل موجهی بشنوه نفس عمیقی کشید: _شما راضیش کنید که باهام حرف بزنه کتایون سرش رو با دستهاش پنهان کرد و روی زانوش خم شد حق هم داشت البته لحن ملتمسانه ی مادرش دل منم به درد آورده بود... ولی حتما فکر میکرد هنوز برای آشتی خیلی زوده که سکوت کرد و باز من مجبور شدم ادامه بدم: _من وقتی میتونم راضیش کنم که یه دلیل قانع کننده براش داشته باشم وگرنه کتایون هم خیلی یه دنده ست و هم خیلی دلخور مطمئنم که قبول نمیکنه... باز چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت: _آخه من... چی باید به شما بگم...من و پدرش سر به دنیا آوردنش اختلاف داشتیم اون بچه نمیخواست میگفت باید سقط کنی ولی من قبول نکردم و به دنیا آوردمش... گوشم به حرفاش بود و چشمم به کتایون که از تعجب حرفهای جدیدی که میشنید چشمهاش گرد شده بود _... وقتی کتایون به دنیا اومد کم کم دلش بهش نرم شد ولی از من کینه به دل گرفته بود و به گمونم تاریخ مصرفمم براش تموم شده بود که کم کم به هر بهونه ای دعواها شروع شد و تهشم این بود که منو بزور از خونه بیرون کرد و گفت برو... دوباره بغضش شکست: _بدون بچه! _خب... خب چرا شکایت نکردید؟ _تهدیدم کرد که اگر شکایت کنی سر خانواده ت تو ایران بلا میارم. میدونستم تو مملکت غریب دستم به جایی بند نیست و نمیتونم با آدم با نفوذی مثل اون در بیفتم تهش من هیچوقت به بچه م نمیرسیدم فقط جون مادر و خواهر بیچارم به خطر می افتاد میدونستم که تو ایران آدم داره... ولی بازم من یه ماه بدون پول تو نیویورک موندم و هرروز در خونشون التماس کردم که بچه م رو بهم بده تا برم ولی تمام هدفش همین بود که داغ بچه رو به دل من بذاره و اخرشم همین کارو کرد یه ماه بعدش از زور بی پولی و ناامیدی برگشتم ایران تو ایرانم برام پیغام فرستاد در خونه مامانم که من حتی آدرس مدرسه خواهر زاده ت رو هم دارم و اگر سراغ کتایون رو بگیری باید فاتحه اعضای خانواده ت رو بخونی... شما بگید اگر جای من بودید چکار میکردید همین الانشم از زور دلتنگیه که سراغشو میگیرم وگرنه اگر بفهمه خودمو به کتایون نشون دادم همون آشه و همون کاسه کتایون با اخم غلیظی پاش رو تکون میداد و روی سرامیک با نوک کفش خط فرضی میکشید گفتم: _نگران نباشید نمیفهمه...فقط چیزی که هست ماجرا برای کتایون یه جور دیگه ای تعریف شده به کتایون گفتن که شما البته ببخشیدا به تحریک مادرتون و به قصد ازدواج با پسرخاله تون اونا رو ترک کردید و خودتون کتایون رو نخواستید... _دروغ میگه مردک عوضی دروغ میگه... کافر همه را به کیش خود پندارد فکر کرده همه مثل خودش خائن و بی شرفن... چند ثانیه سکوت کرد و بعد پرسید: _کتایون که باور نکرده؟ دلم نیومد چیزی بگم فقط گفتم: _نمیدونم فقط گفت که باباش اینطوری بهش گفته مظلوم گفت: _حالا بهش میگید که بهم زنگ بزنه؟ _گفتنش رو که حتما میگم ولی دیگه تصمیم با خودشه که چکار کنه... فوری گفت: _خب شماره ش رو بهم بدید من خودم بهش زنگ میزنم همه چیز رو بهش میگم... نگاهم رفت سمت کتایون ابروهاش رو به علامت نفی بلند کرد حرصی از دست کتایون با شرمندگی گفتم: _ببخشید همچین اجازه ای ندارم... من شماره شما رو بهش میدم که اگر خواست باهاتون تماس بگیره دلشکسته گفت: _دختر جون من 25 سال بود به درد خودم مرده بودم و آروم گرفته بودم حالا تو با یه تلفن دوباره آتیش زیر خاکستر منو روشن کردی حالا میخوای بذاری بری؟ _من جایی نمیرم خانم کمالی من با کتایون حرف میزنم تمام تلاشم رو میکنم که قانعش کنم خیالتون راحت باشه شما رو بی خبر نمیذارم شما هم که شماره منو دارید هر امری بود پیام بدید نفس عمیقی کشید: _ممنونم ازت... _پس فعلا خداحافظتون _صبر کن یه لحظه... یه سوال بپرسم؟ _جانم؟ _کتایون... چه شکلی شده؟ شبیه منه یا شبیه پدرش؟ نگاهی به چهره کتایون که حالا جمع شده بود انداختم و گفت: _نمیدونم من عکسی از شما یا پدرش ندیدم تا حالا... یعنی بعید میدونم خود کتایون هم عکسی از شما داشته باشه فوری گفت: _خب من یه عکس.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۶۵ و ۶۶ _...خب من یه عکس از خودم میفرستم نشونش بده شاید دلش به رحم اومد نمیتونی یه عکس ازش بگیری برام بفرستی؟ شرمنده تر از قبل گفتم: _شرمنده ام واقعا فعلا اجازه ندارم ولی سعی میکنم اجازه بگیرم و بفرستم... و همزمان چشم غره ای هم متوجه کتایون کردم: _... حالا شما عکس خودتونو بفرستید... _باشه دستت درد نکنه فقط یه خواهشی ازت دارم اگر زیاد میبینیش مواظبش باش ببین چی میخوره چیکار میکنه من که دستم کوتاهه کاری از دستم برنمی آد فقط میتونم دعات کنم... آهم رو فرو دادم: _ممنونم لطف بزرگی میکنید خیلی محتاجم به دعاتون خیالتون راحت باشه من حواسم بهش هست فعلا خداحافظتون... تلفن رو که قطع کردم کتایون توی خودش مچاله شد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت از دست بی رحمیش حرصی بودم اما خب حالش نزار تر از اون بود که تحمل موعظه داشته باشه خوب که دقت کردم ژانت هم نبود نفهمیدم کجای مکالمه بلند شده و رفته... بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم دستی به شونه ش کشیدم... سر بلند کرد و با بغضی که سعی میکرد صداش رو نلرزونه و البته موفق هم نبود، گفت: _من نمیتونم باور کنم هیچکدوم حرفاش رو نمیتونم باور کنم چطور حرف کسی که بیست و پنج سال بزرگم کرده رو بزارم کنار و حرف کسی که هیچوقت نبوده رو قبول کنم؟ _کاری با راست و دروغ حرفش ندارم ولی الان بالاخره یه چیز مهم برات روشن شد تو فکر میکردی که مادرت تو رو گذاشته و رفته و اصلا هم براش مهم نبودی و هیچ وقت بهت فکر نکرده ولی الان دیدی که اینطور نیست و خیلی هم دوستت داره این خودش کشف بزرگیه نیست؟ کمی با دقت نگاهم کرد و بعد سر تکون داد و تکیه داد به پشتی مبل... فکرم پیش ژانت بود که لابد اونم الان داشت توی اتاقش نوحه میکرد سه یتیم دور از مادر در یک قاب! یکی باید به حال خود من گریه میکرد که وضعم از همه شون بدتر بود و به روی خودم نمی آوردم! صدای کتایون از فکر بیرونم کشید: _تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟ _خب معلومه باهاش حرف میزدم ازش توضیح میخواستم میگشتم دنبال حقیقت خیلی هم کار سختی نیست همونطور که مادرتو تونستی پیدا کنی راست و دروغ ماجرا رو هم میتونی پیدا کنی! فقط اگر منطقی باشی و خوب بگردی اولین قدمش هم حرف زدن با مادرته... تازه فقط این نیست تو وظیفه ی اخلاقی داری نمیتونی زنگ بزنی زندگی اونو زیر و رو کنی و بعد قایم شی اون دلتنگته! مادرته... _نه الان نمیتونم... فعلا نه... اینهمه سال من سختی دیدم و انتظار کشیدم یکمم اون تجربه کنه _اینهمه سال اونم پا به پای تو انتظار کشیده دیدی که اگر براش مهم نبود حالش اونطور عوض نمیشد بعدم تو اصلا حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی اون... صدای پیام گوشیم بلند شد پیام رو باز کردم یه عکس از یه خانم میانسال که... به شدت شبیه کتایون بود... بالبخند بین عکس و کتایون چشم چرخوندم کلافه گفت: _کی بود؟ گفتم: _اگه مشتلق میدی بگم _اذیت نکن تو ام حوصله ندارم... _باشه پس هیچی _باشه بگو... مشتلق چی میخوای؟ دلم سوخت: _نخواستم بابا... مامانت عکسشو فرستاده گوشی رو از دستم قاپید و به عکس چشم دوخت... دوباره اشکهاش راه باز کردن بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد که اشکها از جلوی چشمش کنار برن و همزمان لبخندی زد: _چقدر شبیه منه... خندیدم: _تو شبیه اونی دیوونه نه اون شبیه تو... لبخندش عمیقتر شد: _خب همون... زدم روی شونه ش: _تا تو مشغولی من یه سر به ژانت بزنم... بلند شدم و رفتم سمت اتاق ژانت پشت در ایستادم و در زدم بعد از چند ثانیه گفت: _بله؟! در رو باز کردم: _اجازه هست؟ _بیا تو چشمهاش کاملا سرخ بود ولی دیگه خبری از اشک نبود پرسیدم: _تو دیگه چت شد آخه؟ _کتایون... حداقل میتونه صدای مادرش رو بشنوه ولی من دیگه نمیتونم... خیلی دلم براش تنگ شده! کاش یه معجزه اتفاق می افتاد و میتونستم یه بار دیگه صداش رو بشنوم! دستش رو گرفتم و کمرش رو نوازش کردم: _زندگی توی این دنیا با از دست دادن عجین شده... با رنج! ذات ماده همینه بهتره دلخوشی اصلی آدم چیزی باشه که هیچ وقت از بین نره! از جام بلند شدم: _یکم استراحت کن منم نمازمو بخونم ولی بعدش باهاتون کار دارم! ضمنا یادت نره امشب شام با توئه اونم شام فرانسوی راستی اسمش چی بود؟ لبخندی زد: _کسوله! بعد از نماز دو ساعتی به کارهام رسیدم تا کمی خلوت کنن وقتی برگشتم هر دو توی پذیرایی بودن نشستم و پرسیدم: _خب بهترید؟ کتایون انگار دنبال فرار از فکر و خیالاتش بود که فوری گفت: _آره... تو حرفت رو بزن من هم ادامه ندادم: _خب فکر میکنم دیگه میتونیم درباره حرف بزنیم لبخند خسته ای روی لبهاش نشست: _خبر خوبی بود! بفرمایید بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم و شروع کردم: _خب حالا.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۶۷ و ۶۸ _خب حالا که ما میخوایم درباره اسلام صحبت کنیم، اول میخوام چند تا سوال ازت بپرسم به عنوان کسی که اسلام رو به عنوان دین قبول نداره با اعتماد به نفس گفت: _بپرس _خب میدونی که محمد بن عبدالله از قبیله قریش از اعراب موزری حجاز که گره نسبی با حضرت ابراهیم از شاخه ی اسماعیل دارن پیامبر این دینه و یک کتاب به نام قرآن رو آورده درسته؟ _بله _پس حالا برای تویی که این شخص رو تکذیب و دینش رو نفی میکنی دو چیز باید بررسی بشه اول شخصیت و حوادث زندگی این شخص و دوم کتابش که اثرشه و حی و حاضره حالا که این دین الهی نیست و این شخص هم پیغمبر نیست پس این کتاب دست نوشته ی خودشه دیگه درسته؟ _بله معلومه _خب ما دو کار میکنیم یکی بحث تاریخی و مستدل درباره خود پیغمبر و یکی قرآن اول اولی؛ درباره پیامبر اسلام چند تا سوال دارم... اول اینکه یه آدم برای اینکه بی دلیل خودش رو پیغمبر معرفی کنه و از خودش دین و شریعت بیاره چه انگیزه هایی میتونه داشته باشه؟ _خیلی چیزا ثروت، موقعیت اجتماعی، شهرت... قدرت هم مهمترینش این طور آدما دنبال برتری جویی بر دیگران هستن به نظر من _درسته....حالا یکم درباره شرایط اجتماعی مکه و حجاز در اون سالها حرف بزنیم حتما میدونید که ساختار اجتماعی اعراب قبیله ای و عشیره ایه و همینطور هم اداره میشه گفتم که پیغمبر اسلام از قریشه و قریش هم از واضحات تاریخیه که تنها قبیله متمدن و شهر نشین حجازه باقی قبایل بیابانگرد و صحرا نشین بودن اصطلاحا میگفتن عرب بادیه یعنی برای عربهایی که کلا نژاد و عشیره یکی از امتیازات فردی و ملاک تفاخرشون بود از قریش بودن خودش بزرگترین ملاک تفاخره تازه خاندان بنی هاشم در بین قریش هم باز محبوبیت اجتماعی عجیب غریبی داشت حالا به دلایل مختلفی یکی سفره داری این خاندان بود که آدمای سخاوت مند و غریب نوازی بودن یکی جوانمردی و سلحشوری و... که همه جزء ملاک های مهم شخصیت عربیه الانم همینطورن مهمان نوازی سلحشوری شجاعت براشون خیلی اهمیت داره... مثلا همین "هاشم" جد بنی هاشم اسمش این نبود هاشم اصلا کلمه عربی نیست عبریه و اصلا اسم نیست لقبه ها+شم به معنای خورد کننده چون خودش نانی که تهیه میکرد و به فقرا میداد رو با دست خودش براشون خورد میکرد و توی کاسه هاشون میریخت این لقب رو بهش دادن یعنی نه که فقط کمک کنه با فقرا قرین بود... پس این پیغمبر به لحاظ نسبی در خانواده و قبیله ای به دنیا اومده که خود به خود در اون جامعه کلی عزت و احترام داشته یعنی اینطور نبوده که عطش دیده شدن داشته باشه و سرکوب شده باشه برعکس بسیار هم مورد توجه بود تواریخ میگه چون ظاهر زیبا و شخصیت کاریزماتیکی هم داشت خیلی بیشتر هم بهش توجه میکردن اصلا پدربزرگش عبدالمطلب کلیددار کعبه بود که جایگاه خیلی خاصیه و عضو دارالندوه که شورای شهر مکه محسوب میشد هم بوده یعنی واقعا به اندازه ای که در اون اجتماع قبیله ای نیاز بود توی چشم بود و جایگاه اجتماعی داشت و اصلا نمیصرفید خودش رو توی چنین دردسری بندازه چون تاریخ گواهی میده بعدا همه اینا به سبب ادعای پیامبری زایل شد و از شهر خودش بیرونش کردن که قطعا هم قابل پیش بینی بود... _خب بیشتر از چیزی که داشته میخواسته آدم بلند پروازی بوده نقشه های بزرگی داشته ریسکش رو هم پذیرفته _هرچند منطقی نیست ولی اصلا فرض رو بر همین میگذاریم اصلا میگیم برای ثروت و قدرت اینکارو کرده و این شهرت و موقعیت اجتماعیش رو هم دست مایه همین کار کرده یعنی دیده مردم خودش و خانواده ش رو قبول دارن گفته بذار شانسمو امتحان کنم خوبه؟ _خب؟ _خب حالا تو داری راجع به یک آدمی حرف میزنی که خیلی زیرکه نشسته نقشه کشیده که چطور با این سرمایه اجتماعی که داره میتونه قدرت یک شهر یا حتی یک پهنه رو به دست بگیره. درسته؟ _خب آره... _خب حالا تو اگر جای این آدم زیرک باشی، برای راه انداختن این دین جدیدت که میخوای به واسطه ی اون آدما رو دور و برت جمع کنی چیکار میکی؟ _چه بدونم تابحال تجربشو نداشتم!! خندیدم: _ خب معلومه باید اول با قشر متنفذ و مَلّاک قومت ببندی و هرطوری که هست اونا رو بکشونی سمت خودت _خب سلیقه ایه سیاست پیامبرا همیشه سرمایه گذاری روی جمعیت بوده! _خب مگه به توافق رسیدن با بزرگان قوم تضادی داره با جذب طبقات پایین اجتماع؟ تازه اعراب که عشیره گران شیخ عشیره بیعت کنه کل عشیره بیعت میکنن! یعنی رشد تساعدی! _خب اونا باهاش توافق نمیکردن _اوایل شاید سعی میکردن جدی نگیرنش ولی کم کم که دیدن مردم دارن دورش جمع میشن خیلی علاقه پیدا کردن باهاش مذاکره کنن و ببرنش سمت خودشون حتی گفتن ما که الله رو قبول داریم، چون اینا اصلا حنیف بودن دین حضرت ابراهیم دینشون بود حج رو از ابراهیم.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۶۹ و ۷۰ _.... حج رو از ابراهیم و اسماعیل گرفته بودن دیگه منتها دینشون رو به مرور به بت پرستی منحرف کرده بودن خلاصه گفتن ما که الله رو قبول دادیم فقط میگیم این بت ها الهه های خدان فرزندان خدا هستن خداهای کوچک هستن ما اینا رو در پیشگاه خدا واسطه قرار میدیم تو بیا اینا رو هم به عنوان فرزندان خدا قبول کن ما بهت ایمان میاریم قطعا بهترین موقعیت بود که اعتقادات خودش رو با اونا ادغام کنه و راحت وصل بشه ولی اینکارو نکرد! خب چرا پافشاری میکنه روی یکتا پرستی چه سودی براش داره؟ چرا دست رد به سینه همچین موقعیت فوق العاده ای میزنه و خودش رو به بلای شعب ابی طالب و نفی بلد دچار میکنه؟ ژانت_منظورت از اینی که گفتی چیه؟ _شعب ابی طالب جاییه که مشرکین مکه پیامبر و مسلمونها رو سه سال اونجا حبس و تحریم کردن با شرایط خیلی سخت همسر و عموی پیامبر اونجا از دنیا رفتن بخاطر مشکلات قحطی و عدم امکانات ژانت_خب به چه جرمی؟ _همین تغییر دین اما همه مسلمون ها این سه سال رو مقاومت کردن تا اینکه معجزه خداوند به دادشون رسید پیامبر برای مشرکین پیغام فرستاد که اون سند توافقی که برای تبعید ما توی شورا نوشتید و الان توی کعبه نگه داری میشه دیگه وجود نداره پس چون توافقی نیست تحریمی هم نیست اونها هم اونقدر مطمئن بودن که این خبرا نیست که برای اینکه به زعم خودشون پیامبر رو خراب کنن خودشون این خبر رو رسانه ای میکنن اعلام میکنن محمد همچین ادعایی کرده و ما در ملا عام این توافق نامه رو باز میکنیم و اگر چنین چیزی صحت داشت محاصره ی شعب رو لغو میکنیم همین کار رو هم میکنن و همه مردم میبینن که خط به خط توافق نامه رو موریانه زده این اشتباه بزرگی بود که در اثر هیجان زدگی و به طمع خراب کردن پیامبر مرتکب شدن اما چون متعهد شده بودن بالاخره بعد از سه سال محاصره شعب به پایان رسید و مسلمون ها آزاد شدن اما خب قطعا رها نمیکردن قصد داشتن پیامبر رو ترور کنن که یبارکی شیرازه دین از هم بپاشه و تمام... بدون نخ تسبیح این دونه ها رو کی میخواد جمع کنه اما خب پیامبر خبر داشت و برنامه ریزی کردن که مخفیانه همه مسلمون ها از مکه کوچ کنن برن مدینه یعنی مجبور به جلای وطن شدن بیشتر مومنین مکه هم باهاش کوچ کردن و شدن مهاجرین اونجا تو مدینه هم مردم ازشون استقبال کردن و باهاش بیعت کردن و اونا هم شدن انصار... حالا نگفتی با چه منطقی قبول نمیکنه؟ ممکن بود توی محاصره شعب کشته بشه تازه ما میگیم سه سال اون که نمیدونست سه ساله ممکن بود هرچقدر طول بکشه! چون معصوم که نبود وحی هم بهش نمیرسید و از آینده هم خبر نداشت درسته؟ رفاه حال حاضرش رو قربانی چی کنه؟ نقد رو ول کنه نسیه رو بچسبه؟ کمی مکث کردم و چون جواب نداد سوال بعدی رو پرسیدم: _یا مثلا درباره یهودی ها و مسیحی ها چرا پته انحرافات اونها رو روی آب میریزه و در قرآنش اونها رو مذمت میکنه درحالیکه باید تلاش کنه اونها رو جذب کنه چون اونها اهل کتاب خطاب میشن یعنی در بین مردم دانشمند حساب میشن کلی رو مردم تاثیرگذارن باسوادای حجازن اگر جذب یک کلام بشن تبلیغ خوبیه براش _خب اول سعی میکنه بعد که میبینه نمیشه بهشون حمله میکنه که خرابشون کنه _حالا که میخواد خرابشون کنه چرا پیغمبرانشون رو میپذیره و بهشون ایمان میاره؟!! اصلا کسانی که خود یهودیا به پیامبری قبول ندارن رو هم میگه پیامبرن!(داوود و سلیمان) کلی هم ازشون تعریف میکنه درحالی که در کتاب مقدس یهود بدترین چیزها رو به پیامبرانشون نسبت میدن که حالا میگم براتون ولی قرآن میاد از اونا هم رفع اتهام میکنه و با عزت و احترام معرفی شون میکنه! آخه چرا؟ اگرم بخواد پیروان ادیان دیگه رو جذب کنه باید همون تصویری که اونا خودشون از پیامبرانشون دارن رو تصدیق کنه دیگه نه یه چیز جدید این دیگه چه کاریه!! چه حسنی داره براش؟ اصولا در طول تاریخ آموزه های بت پرستانه هر قومی بر قوم دیگری قالب میشد خدای قبلی قوم مغلوب رو اهریمن خطاب میکرد و خدای خودش رو به عنوان خدا معرفی میکرد یعنی با تکذیب قبلی خودش رو تثبیت میکرد اما پیامبران الهی دقیقا عکس این روند رو پیش گرفتن و به ترتیب هم رو تایید و تصدیق کردن هیچ پیامبری نیومد بگه پیامبر قبلی شیاد بوده من برحقم و به من ایمان بیارید همه همدیگه رو در طول تاریخ تصدیق کردن! حالا میشه گفت برای پیامبر اسلام تایید پیامبران تا ابراهیم طبیعیه چون نیای خودشه ولی پیامبر اسلام از شاخه بنی اسماعیله و یهودیت و مسیحیت از بنی اسحاق و یهودیا میگن نسب پیامبری از بنی اسحاق ادامه پیدا کرده نه بنی اسماعیل طبعا این پیامبرم باید برعکسش رو بگه درسته؟ ولی میاد پیامبران بنی اسحاق رو هم تایید و تصدیق میکنه حتی بیشتر از خودشون! این دیگه شاهکاره واقعا! با یهودیت دعوای.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۷۱ و ۷۲ _....با یهودیت دعوای جدی داره ولی پامبرانشون رو تایید میکنه در حالی که عکسش به تضعیفشون کمک میکرد! عکسش هم هست مسیحی های تثلیثی اعتقاد دارن عیسی خداست این پیامبر محکم وایستاده میگه نه عیسی خدا نیست بنده و پیامبر خداست خب حالا چه فرقی میکنه بذار سرگرم باشن تو بیعتت رو بگیر! مگه دنبال قدرت و حکومت نبود؟ 《اساسا کسی حکومت رو بخواد با اعتقادات مردم در نمیفته با عادات مردم در نمی افته هزینه زایی بی مورد نمیکنه》 اصلا چرا رو یکتاپرستی انقد تاکید داره میون اون جماعت مشرک که یه پیشینه چند صدساله بت پرستی دارن و به شدت هم نژادپرستن و دین آبا و اجدادی براشون اهمیت داره چرا تمام پیشینه ذهنی مردم رو به هم میریزه در حالی که اگر بخواد جذبشون کنه باید چیزی بگه که خوششون بیاد و احساس اشتراک کنن نه که با همه باورها و عادت های اجتماعیشون در بیفته؟! ببینید اگر کسی بخواد مردم رو به خودش و مثلا اون دینی که آورده جذب کنه قطعا میدونه که این مردم یک سری چارچوب ذهنی و عادت رفتاری دارن باید دقیقا همونها رو پیدا کنه و دست بذاره روشون و توی اون مکتب جدیدش برهمون اساس سفارش و آموزه طراحی کنه که کارش بگیره نه که برعکس با قوانینی که میگذاره مردم رو با تمام عادت هاشون دربنداره و چارچوب هاشون رو بشکنه این کار چه منطقی داره اصلا چه سودی داره؟ برای چی باتمام آداب اجتماعی اعراب در میفته در حالی که قاعدتا برای جذبشون باید کارای ساده و معمول پیش پاشون بزاره نه کاری که برای اونا یعنی خودتو با تمام ساختار های ذهنی و تربیتیت بکوب از نو بساز با این فرمی که من میگم! برای این پیغمبر چه فرقی میکنه مردم دخترانشون رو زنده به گور کنن یا نه؟ چه فرقی میکنه زنا کنن یا نه دروغ بگن یا نه غیبت کنن یا نه! ربا بگیرن یا نه اون میخواد حکومت کنه براش چه فرقی میکنه مردم حتما اخلاق مدار باشن؟ تمام اینها عادات و رفتارهای انسانی روال روز اون جامعه بودن چرا فکر کرد باید با اینا در بیفته و اگر اینکار رو بکنه کسی به حرفش گوش میده؟ برای چی باید سختگیری کنه و مردم رو از دور خودش بتارونه؟ در کتاب انجیل شیطان که آلیستر کراولی ادعا میکنه از طرف شیطان بهش وحی شده و پایه فکری صهیونیسم در پایه‌گذاری جوامع مخفی شیطان پرستی نوینه (فراماسونری، ایلومیناتی و...) فقط یه جمله در باب احکام و دستورات دینش داره: ""چنان کن آنچه خواهی کل شریعت بود! هر کاری عشقته بکن تنها قانون دین من اینه! "" دین قلابی اینه روش جذب حداکثری اینه! هر چی عشقته فقط منم بپرست خب پس با این اوصاف اینهمه قوانین ساختار شکن اسلامی چی میگن؟ مثلا چرا باید فریضه طراحی کنه که باید حتما نماز بخونید؟ _خب دنبال اِلمان های مخصوص به خوده که مکتبش متمایز باشه به قول تو داره مظاهر تمدنیش رو میچینه! _قبول نماز بخونن ولی آخه روزی پنج بار!! با اون همه مشغله ای که آدمها ممکنه داشته باشن؟ بعدم قبلش حتما باید با آب خودتو بشوری؟ تو سرزمینی که آب کمیابه مردم زیاد عادت به شست و شو ندارن! این اعراب بادیه ماه تا ماه میشد رنگ آب به خودشون نمیدیدن! ویلدورانت میگه از محمد(به عنوان معجزه) چه میخواهید؟ عصا اژدها کند؟ روی آب راه برود؟ معجزه از این بزرگتر که اعراب جاهلی را وادار کرد روزی پنج بار خودشان را بشویند؟! یعنی اونقدر تغییر سخت و پر ریسکی بوده که رویدادش رو یک تاریخ نگار به لحاظ اجتماعی معجزه قلمداد میکنه! خب این سختی رو به چه بهایی به جون میخره وقتی خیلی راحتتر از این هم میشه این مردم رو جذب کرد بخدا این اصلا منطقی نیست! میتونست بگه قبل نماز مثلا دست به خاک بزن مثل تیمم اصلا تو سرزمین بی آب وضو از کجا به ذهنت رسید؟! خودش هم توی همون اجتماع داشت زندگی میکرد با همون شرایط! از عادات اجتماعی بارز مشرکین عرب شرب خمر و ساختار اقتصادیشون مبتنی بر ربا و قمار بود کلی قانون تو این زمینه ها طراحی کرده بودن یعنی اصلا روش کسب و کارشون بود بیشتر نکاح های قانونی و عرفی شون رو با عنوان زنا حرام کرد نکاح الجمع نکاح المقط نکاح البدل... آخه چه کاریه میخوای حکومت کنی چکار به خوردن و پوشیدن و رفتار کردن مردم داری چرا میخوای تمام عادات اینا رو تغییر بدی مگه از دردسر خوشت میاد؟ چرا اجازه نمیده همه با هر سبک زندگی وارد این مکتب بشن و یه گوشه ای این خدای من درآوردی رو بپرستن و اونم با این سرمایه اجتماعی قدرت رو به دست بگیره جمعیت هر چی بیشتر بهتر دیگه! به مردم هر چی آزادی عمل بدی قطعا بیشتر دوستت دارن برای یه آدم قدرت طلبی که دنبال حکومته چه فرقی میکنه عادات اجتماعیِ این قوم غلطه منطقا باید بگه به من چه! اما با چه منطقی هزینه زایی الکی میکنه و با همه اینا در میفته؟ خب بگید دیگه چرا؟! 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۷۳ و ۷۴ جوابم سکوت بود دوباره خودم ادامه دادم: _اصلا فرضا اینکارو کرد حالا فهمیده که مثل اینکه شدنی نیست هم در اقلیته هم زورش به مشرکین نمیرسه خودش و پیروانش حبس شدن توی یه دره بی آب و علف تحت تحریم شدید غذایی دارویی و...! علی بن ابی طالب صحابی و پسرعموی پیامبر میفرمایند به اندازه ای وضعیت غذا بد بود که هر یک خرما رو سه نفره و یا حتی شش نفره میخوردیم هسته های خرما رو هم میکوبیدیم آرد میکردیم نون میپختیم! هیچی بهشون نمیفروختن با کلی تدابیر امنیتی تحریما رو دور میزدن در حدی که فقط زنده بمونن خب اون شرایط سخت معلومه که یه بن بسته با منطق شما پیغمبر واقعی هم که نیست به وحی و به خدا متصل باشه؛ خبر نداره قراره گشایشی بشه و بعد سه سال تموم بشه ماجرا اصلا تهش معلوم نیست چی میشه حتی اگر بود هم تو همین سه سال ممکن بود از دنیا بره دیگه قدرت از جون آدم که ارزشمندتر نیست قدرت رو برای زندگی میخواست باید زنده میموند یا نه؟ میتونست یه کلمه بگه پشیمون شدم خودش رو نجات میداد دلیلی برای مقاومت نیست وقتی خدایی نیست و تو هم فکر منافع خودتی خب این جا منافع در عالی ترین وجه به خطر افتاده باید رها کنی دیگه ولی رها نمیکنه! چرا؟ سکوت طولانی موجب شد باز ادامه بدم: _با اینکه پیامبر ما سواد خواندن و نوشتن رو جایی یادنگرفته چه میکنی؟ این که دیگه مستنده؟ _کجا مستند شده یعنی نمیتونسته پنهانی سواد یاد بگیره این چه حرفیه؟ _نه نمیتونسته وقتی به گواهی تاریخ تو کل حجاز فقط 17 نفر سواد خوندن و نوشتن داشتن از یکی باید یاد بگیره دیگه بالاخره خبرش درمیاد! خصوصا که بیشتر باسوادا یهودی و مسیحی بودن ولی وقتی توی کتاب قرآن میگه محمد جایی سواد رو فرا نگرفته بود و تو زمان خودش کسی اعتراض نمیکنه یعنی همه به این حقیقت واقف بودن دیگه از این واضح تر؟ حتی دشمنانش هم نمیگفتن تو از جایی یاد گرفتی میدونستن نشدنیه میگفتن تو ساحری! خب دلیل این چی میتونه باشه جز حقانیت؟ سرتکون داد: _واسه نتیجه گیری خیلی زوده کلی حرف برای زدن هست وقتی اونها ثابت بشه این نکات هم میشه جزء نکات مجهول تاریخی ولی به هیچ وجه دلیل بر حقانیت نیست وقتی اینهمه دلیل در ردش وجود داره من... صدای اذان حرفش رو قطع کرد فوری بلند شدم و گفتم: _بعد نماز ادامه میدیم! وارد سرویس که شدم ژانت هم دنبالم اومد و کنار در ایستاد همونطوری که وضو میگیرفتم پرسیدم: _جانم؟! با تعجب به حرکاتم نگاه میکرد و توضیح میداد: _خب... خواستم شروع کنم غذا رو درست کنم خواستم... بپرسم گوشت کجاست؟ _تو فریزر پشت بسته های سبزی از سرویس خارج شدم و مسح پام رو کشیدم بعد هم راه افتادم سمت اتاق نمیدونم چرا ژانت هم دنبالم اومد وارد اتاق شدم و اون دم در ایستاد شروع کردم چادر گلدارم رو سرکردن و سجاده رو پهن کردن هنوز همونجا ایستاده بود و کنجکاو نگاهم میکرد خواستم بهانه بدم دستش پرسیدم: _خب کلا چیا داره این غذا؟ _خب... لوبیا و گوشت و... حرفش رو نیمه تموم رها کرد و سوال اصلیش رو پرسید: _سختت نیست روزی چند بار این کارا رو تکرار میکنی؟ _نماز دوست داشتنی ترین کار ممکنه توی دنیا از نظر من البته هر کاری با تکرار از رونق می افته ولی نماز... چون به عشق خدا تکرارش میکنی سختیش هم شیرینه! البته فلسفه نماز خیلی فراتر از اینه شاید ساعتها بشه راجع بهش حرف زد حالا بعدا میگم براتون اما همینقدر بگم که من الان دارم لذت میبرم حتی اگر یکم سخت باشه مثل سختی ای که تو برای رسیدن به کلیسا هر صبح یکشنبه میکشی ولی من روزی چند بار برای خودم تکرارش میکنم چون تلاش شیرینیه و مهمتر چون خواست خداست! کتایون صدا زد: _ژانت این چیه رو گاز گذاشتی جوش اومده! ژانت بی معطلی دوید سمت آشپزخونه من هم در اتاق رو پیش کردم و قامت بستم... ....... وقتی از نماز برگشتم هر دو توی آشپزخونه بودن بهشون ملحق شدم و پشت میز نشستم! از ژانت که پای گاز ایستاده بود پرسیدم: _خب ژانت چقدر دیگه طول میکشه حاضر بشه میخوام ببینم چه مزه ایه! _چیزی نمونده من از قبل لوبیاش رو پختم الانم گوشتش رو جدا میپزم و بعد لوبیا و بقیه مواد رو اضافه میکنم دیگه کاری نداره... رو کردم به کتایون: _خب... شما فرمودید که اینا برای نتیجه گیری کافی نیست منم موافقم باهات! پس باید برای حصول نتیجه مجددا فاز عوض کنیم! بررسی اسلام دو بعد داره بررسی شخصیت پیامبرش و کتابش حالا باید بریم سراغ قرآن... _خب توی قرآن که خیلی حرف دارم مثلا توی... _اجازه بده منظورم این نبود موردی آیه بگی من جوابتو بدم این کتاب یه منطقی داره که باید درکش کنی بعد برمبنای اون سوال کنی بدون خوندن که نمیشه هیچ کتابی رو نقد کرد... _جانم؟ منظورت چیه؟ _منظورم واضحه باید بخونیدش.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۷۵ و ۷۶ _منظورم واضحه باید بخونیدش کامل و از اول به آخر تا بتونید نقدش کنید... _ولی برای رد هر چیزی یه مثال نقض کافیه مگه بیکاریم اینهمه کتاب رو توی دنیا بخونیم _اینهمه نه فقط یکی... فقط این کتابه که ادعا میشه معجزه است و خدا برای شخص شما فرستاده فقط این کتابه که ادعا میکنه کلام خداست و در اون خدا با همه ی مردم عالم در هر زمانی صحبت کرده! خب من دارم میگم معجزه ست تو میگی نه چطوری ثابت میشه جز با خوندن با یه جمله از یه کتاب بیرون کشیدن که نمیشه معجزه بودنش رو اثبات کرد من نیاز دارم برای این اثبات شما رو به طور کامل با این کتاب آشنا کنم ضمنا من میتونم اون یک یا چند مثال نقضی که تو ذهنته رو جواب بدم ولی باید منطق کلی کتاب درک بشه تا بتونم یه سری چیزا رو براتون توضیح بدم که مباحثه ناقص نمونه شما هم برای بحث نیاز دارید روی منبع یه تسلطی داشته باشید دیگه پس باید شروع کنیم و قرآن رو بخونیم... اینجوری شما ایرادات بیشتری هم میتونید پیدا کنید اگر داشته باشه... ژانت_ خب چطوری مگه میشه سه نفری کتاب خوند اصلا قرآن چند صفحه ست چند روز طول میکشه؟ _چرا نشه قرآن مجموعا سی تا بخش(جزء) داره که هر کدوم 20 صفحه بیشتر نیست برای اینکه از کار و زندگی نیفتین و سختتون نباشه هر ماه پنج تا از این بخش ها رو میخونید تو طول هفته کلا روزی سه صفحه میشه یعنی پنج دقیقه که شوخیه! ژانت_خب اینجوری که خیلی طول میکشه؟ _آره خب ولی چاره چیه! من که تا پیدا کردن خونه همخونه اجباری شما هستم و باید تحملم کنی کتایون خانومم که ان شاالله یادش نرفته مادرش اونو به من سپرده! و باید زودتر درباره ش تصمیم بگیره که اگر نگیره با من طرفه چون مسئول بی تابی مادرش منم که شماره ش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم پس ما فعلا با هم کار دادیم این بحث هم گوشه ای از رابطه ماست ضمنا به نفع خودتونه اتهاماتتون رو اثبات کنید و خیال خودتون رو راحت... کتایون بی تفاوت شونه بالا انداخت: _به هر حال ما که قرآن نداریم! _من دارم به اتاق رفتم و دو تا قرآنی که برای اینکار تهیه کرده بودم رو آوردم قرآن ها رو روی میز گذاشتم و نشستم: _خب اینم قرآن... بهونه بعدی؟ کتایون کلافه گفت: _من نمیتونم تو خونه و شرکت همچین کتابی رو دست بگیرم و بخونم خب نمیگن این چشه چرا این کتاب رو میخونه؟ نفس عمیقی کشیدم: _برای همین جلدشون کردم! دیگه؟ سکوت از سر اجبارش موجب شد ادامه بدم: _با ترجمه بخونید ولی هر از گاهی نگاهی هم به زبان اصلیش عربی بندازید به هرحال... صدای پیام گوشیم بلند شد همونطور که گوشی رو چک میکردم ادامه دادم: _ به هر حال برای مطالعه هر اثری هیچی زبان اصلی نمیشه! رضوان بود... از دو روز پیش یادم رفته بود جواب پیامش رو بدم و تشکر کنم! حتما تا الان از کنجکاوی تلف شده! از بچه ها عذرخواهی کردم و برگشتم اتاق تا یکم حرف بزنم... مثل همیشه کامل تبادل اطلاعات کردیم و همه چیز رو کامل براش توضیح دادم! بعد هم سراغ بقیه رو گرفتم و سفارش کردم جای من هم مواظبشون باشه!... وقتی برگشتم غذا حاضر بود و شام خوردیم چیزی شبیه خوراک لوبیای خودمون بود ولی خوشمزه تر! کلی از ژانت تشکر کردم و تشویقش کردم بازهم از این کارا بکنه!... بعد از شام قرار بر این شد ماهی یکبار دور هم جمع بشیم و درباره پنج جزئی که خوندیم صحبت کنیم و البته کتایون هرچه سریعتر با مادرش ارتباط بگیره و خیال من رو راحت کنه! هر چند به قولش خیلی امیدوار نبودم! به هر حال اون رفت و ما هم تا یکماه آینده که باز هم رو ببینیم به زندگی عادیمون برگشتیم... چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم ژانت رو در این مدت خیلی کم میدیدم و کمتر فرصت گفتگو پیش می اومد اما همین همخونگی و ارتباط اندک بینمون علاقه ای به وجود آورده بود که هر روز بیشتر میشد... دیگه اثری از اونهمه خشم و انزجار و نفرت نبود ژانت من رو به عنوان دوست پذیرفته بود و من هم مثل قبل دوستش داشتم و تحسینش میکردم بخاطر اراده و تلاش و ایمان و محبتی که در وجودش بود اما کتایون... کتایون... در این مدت در کنار حجم سنگین درسها و کار آزمایشگاه دغدغه ارتباط کتایون و مادرش هم به مشغولیت هام اضافه شده بود تقریبا هرروز مادرش یا زنگ میزد و یا پیام میداد و منم جز شرمندگی چیزی براش نداشتم و فقط میگفتم یکم بهش وقت بدید با خودش کنار بیاد. اونم ظاهرا همین کار ازش برنمی اومد و طاقتش طاق شده بود که بی توجه به حرفهای من هر روز همون حرفهای قبلی رو تکرار میکرد کتایون اما حاضر نبود با مادرش تماس بگیره یا به اون اجازه ارتباط بده و البته من میفهمیدم دلیلش بیشتر از کینه یا عدم باور ترس بود ترس از درک یک رابطه ناشناخته و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که..... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/ghalag 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱