شماره آخرتلفنتچنده؟
برایاونشهدا۵تاصلواتبفرست
1 شهیدعبدالمهدی مغفوریوشهیدمصطفیصدرزاده
2 شهیدمحسنحججیوشهیدنویدصفری
3 شهیداحمدیوسفیوشهیدبابکنوری
4 شهیدعباسدانشگروشهیدمصطفیچمران
5 شهیدابراهیمهادیوشهیدکاملی
6 شهیدمحمودکاوهوشهیداحمدصفا.شهید علی الهادی
7 شهیدانگمناموحاجقاسمسلیمانی
8شهیدمحمدحسینفهمیدهوشهیدناهیدفاتحی
9شهیدمحمدابراهیم همت.شهید علمدار
0 شهیدفیروزحمیدیزاده.شهید بلباسی.شهید برونسی
کپیکنازثوابشجانمونی...
#ثواب_یهویی💚✨
• #هیئت_دختران_حاج_قاسم
•┈••✾🍃 @ghalag 🍃✾••┈•
📣📣📣📣📣📣
با سلام امروز آخرین جلسه
خانواده مهدوی هست!
ان شاءالله از دستش ندید 🌼
⏳ساعت پنج 🕔
در مکان مقدس #حسینیه_سید_بهزاد
با مربی عزیز و دوست داشتنی
🌸خانم غلام علیزاده 🌸
#⃣ : #مهدویت #نشر_خوبیها
#پایگاه_مقاومت_امالبنین
• #هیئت_دختران_حاج_قاسم
•┈••✾🍃 @ghalag 🍃✾••┈•
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲
_..در رابطه با زنهای ایشون هست حالا یا مثل آیه 33 محرومیته یا مثل این آیه عافیته
ولی به هر حال دلیلش مشکلات و اختلافاتیه که وجود داشت و حالا خیلی مجال صحبت نیست*
خلاصه بعضی احکام
فقط مخصوص پیغمبره چون خدا به عدلش اطمینان داره و میدونه که از روی حب و بغض تصمیم نمیگیره
و ظلمی به هیچکسی نمیکنه ولی عموم مردم باید با قانون کنترل بشن
۵۹ هم باز حدود حجاب رو مشخص میکنه
ژانت کنجکاو پرسید:
_میشه حدود دقیق حجاب در اسلام رو بگی؟
من از این آیه دقیق نفهمیدم
_این حکم هم مثل نماز در روایت جزییاتش نقل شده
حجاب اسلامی یعنی تمام بدن منهای گردی صورت و دستها تا مچ باید پوشانده بشه به نحوی که لباس چندان تنگ و بدن نما نباشه
_پس تمام موها باید پوشانده بشه؟
_بله کاملا
آیه ۶۵ کافران ولی و سرپرستی ندارن که از جهنم نجاتشون بده
یعنی بقیه دارن!
جزء بیست و سوم سوره ص آیه ۱۰ :
هم عملاً فراخوان میده
میگه اگر این وحی الهی نیست جلوی این وحی رو به هر طریقی بگیرید که ادامه پیدا نکنه
میتونستن با کشتن پیغمبر اینکارو بکنن ولی میبینی که نشد
خودت تصور کن
هر انسانی هر گوشه این دنیا هر وقت اراده کنه زیر ۱۰ دقیقه میتونه این کتاب رو به دست بیاره
اپلیکیشنی که نصب کنه یه فایلی که دانلود کنه یا اگر جایی باشه که در دسترس باشه که کتابش رو بخره
خب این پیام از ۱۴۰۰ سال پیش از یه سرزمین دور افتاده به تو رسیده به این وسعت و به این راحتی تهیه میشه و در دسترست قرار می گیره
واقعا این از نظر تو معجزه نیست؟
کدوم نسخه تاریخی دیگه ای جز کتاب های الهی در این حد به راحتی در دسترس مردم هست؟
این همون حفظ و گسترشیه که خدا قولش رو داده بود دیگه
۸۷ و ۸۸ قرآن چه خبری داره :
که بعد از آمدن خود قرآن با فاصله قراره بیاد "نبا"
راجع به این نبا ویژه صحبت کنیم به وقتش
سوره زمر آیه ۶ میگه :
در رحم در تاریکی های سه گانه شما را خلق کردیم
با اینکه مسئله کاملاً علمی و منطبقه و اشاره به لایه های شکم و رحم و مشیمیه داره کاری ندارم
اما با فرض شما کسی بخواد
یه شریعتی بیاره مردم رو دور خودش جمع کنه
واقعا لازمه انقدر وقت بذاره
ریزه کاری هایی که هیچ تأثیری تو جذب مردم نداره تو کتابش بیاره و از اینجور مثالا بزنه؟
چرا نثر قرآن هیچ شباهت محتوایی به شعرهای معروف عرب در همون زمان یا اصلاً قبل و بعدش نداره
و کلاً محتوا یه جور دیگه است
حتی با محتوای کتب دینی دیگه مثل تورات و انجیل هم خیلی متفاوته
واقعا چرا؟
جزء ۲۴ سوره فصلت 34 و 35 ؛
راه ارتباط درست رو آموزش میده
میگه میخوای کینه ها در جامعه کم بشه بدی رو با خوبی جواب بدید
با این فرمول دشمن دوست میشه
مثل کاری که پیغمبر در صدر اسلام انجام میداد و واقعا هم جواب میداد
جزء بیست و پنجم
سوره شوری آیه ۲۳
این چه درخواستیه که نزدیکان من را دوست داشته باشید به عنوان اجر رسالت؟
مگه پیغمبر باید برای رسالت از امت مزد بگیره؟
مگه قرار نبود چیزی نگیره؟
اصلا مگه دوست داشتن زوریه؟
بعدم این دیگه چه جور اجریه به چه دردی میخوره؟
کتایون زد زیر خنده:
_جدیدا خودتم سوال میپرسی الان ما باید جواب بدیم؟!
خندیدم:
_نه خودم جواب میدم
اصلاً مودت با محبت فرق داره به معنای دوستی کردن و یاری رساندنه، نه به معنای دوست داشتن
پس درخواست غیرمنطقی نداره که دوستشون داشته باشید حتماً
بلکه میگه کمکشون کنید
حالا چرا باید کمکشون کنید و اصلا اساسا این کمک به چه دردی میخوره که در سطح اجر رسالت پیامبر باشه
و اصلا چرا پیامبر اجر رسالتش رو از ما میخواد در حالی که قبلش گفته اجری نمیخوام
خب واضحه که این کار آورده مالی برای پیامبر نداره که مزد محسوب بشه
بلکه در واقع کمک میکنه به همون تحقق اهداف رسالت و به خود امت
پس در واقع اجری برای خودش نمی خواد چیزی برای امت میخواد و این یاری رساندن واجبه به خاطر اینکه کمک میکنه به اصل دین وگرنه منطقی نیست که برای رسالت اجری بخواد در حالی که قبلش گفته نمیخوام
حالا اینکه این فاکتور چطور کمک میکنه به امت و به دین رو دقیق توضیح میدم به وقتش!
۳۹ ویژگی مومنین اینه که:
وقتی بهشون ظلم میشه خدا و مومنین دیگه رو به یاری میطلبن و علیه ظلم قیام میکنن تسلیمنمیشن تیم میشن مبارزه میکنن تا احقاق حق
زیر بار حرف زور نمیرن
شاخص این تفکر رو هم بزودی بهتون معرفی میکنم*
سوره زخرف آیه ۵۸؛؛
مشرک ها ناراحت شده بودن که چرا خداهای ما بدن ولی خدای مسیحیها یعنی مسیح و مریم رو تقدیس می کنی خب با فرض شما واقعا پیغمبر نباید این کارو میکرد دیگه
یعنی باید همه خدایان رو یکجا نفی میکرد چون عرب که نبودن عیسی و مریم
هیچ قرابتی بین اینا و اونا نبود
و از این نظر واقعا عجیبه که مشرکین رو که هم نسبت بیشتری باهاش دارن و...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟@ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۵۲ و ۲۵۳
_... و هم تعدادشون تو مکه بیشتره هیچ رقمه با خدایانشون کنار نمیاد
ولی خدای مسیحی ها رو کامل منکر نمیشه فقط میگه اینا بنده خوب خدا و پیامبر بودن
ما که علتش رو میفهمیم ولی به نظر شما چرا؟!
سوره دخان؛
دخان به معنی دود درباره یه فضای غبار آلود صحبت میکنه ابتدای این سوره
این دود به نظر من شرایط فعلی جامعه بشریه
این ظلم و بی تفاوتی که اتمسفر رو آلوده کرده و ما داریم توش نفس میکشیم و بدترین عذابه که بهش عادت کردیم
ژانت:_خدا چه جوری دود رو کم میکنه؟
توی این آیه میگه
_ با توده های هوای تمیز به وسیله وجود جریان های مصلح
_ اونوقت از کی انتقام میگیره از دود؟
_ از تولیدکننده های دود از مجرمین
فکر میکنم جزء ۲۵ هم تمومه
بلند شدم که خودمون رو به یک لیوان آبمیوه مهمون کنم و در همون حال پرسیدم:
_کتایون خیلی وقته از مامانت خبری نمیدیا!
چکارا میکنید؟
هنوز خاطره تعریف میکنید؟
_نه بابا
گیر داده که میخوام ببینمت
_خب انتظار داشتی این درخواست رو نکنه کاملا طبیعیه یعنی تو خودت اصلا دلت نمیخواد ببینی مادرتو؟
_خب... چرا ولی آخه چطوری؟
_خب معلومه باید بری ایران دیگه
کلافه گفت:
_اونم همینو میگه ولی آخه منطقی نیس چرا اون نیاد اینجا؟
_حرف تو منطقیه اون وقت؟
اون شوهر و بچه و کارش رو ول کنه پاشه بیاد اینجا؟ اونوقت تو چرا نتونی بری؟
اصلا تو واقعا نمیخوای قبل از مرگ وطنت رو ببینی!
_لوس!
جوابم رو با ته خنده داد و به فکر فرو رفت:
_آخه نمیشه که...
_چرا؟
_چون.... خب نمیدونم تاحالا بهش فکر نکردم بابا همیشه میگفت نشدنیه!
_خب مامانتم حق داره ببیندت تو هم حق داری ببینیش
هم مامانت هم خواهرت رو
لبخند کجی زد و سر تکون داد
سردرگم بود
سینی رو روی میز گذاشتم:
_بفرمایید
بچه ها بریم بیرون خرید بعدشم شام مهمون من؟
این رضوان زنگ زده میگه حالا نمیای نیا ولی سوغاتیو که باید بفرستی!
بریم یه چیزی بگیرم براش بفرستم!
ژانت خوشحال گفت:
_اتفاقا دلم میخواست پیشنهاد بیرون بدم خیلی وقته بیرون نرفتیم کتی
کتایون لیوانش رو سر کشید و سری به تایید تکان داد:
_خصوصا که شامشم با یکی دیگه ست
بریم فقط من زودتر میرم که ماشینمو از...
میون کلامش دویدم:
_میخوام بریم خرید شاهزاده
ماشین میخوای چکار؟
_خب مگه من تابحال خرید نکردم میبرمت...
دوباره حرفش رو قطع کردم:
_فکرشم نکن منو ببری جایی که خودت خرید میکنی سر گنج که ننشستم!
ما فقیر فقرا باید کلی ویندو شاپینگ کنیم (خرید از پنجره، کنایه از تماشای صرف) و تو خیابونا بچرخیم تا بلکه مناسب جیبمون یه چیزی پیدا کنیم!
درمانده ابرو بلند کرد:
_آخه شب برگشتنی
برای بار سوم و آخر جمله ش رو نیمه تموم گذاشتم:
_حرفشم نزن پاشو تنبلی نکن
خیابانهای نیویورک منتظر قدوم همایونی شماست
یه پا به این زمین بزن حسرت به دل نمونه علیا حضرت!
.......
شنبه ی قرار آخر هم چشم به هم زدنی از راه رسید
با حوصله یک پارچ شربت آبلیموی خنک درست کردم که ظهر چله تابستون میچسبید
لیوانها رو از شربت خنک پر کردم و روی میز گذاشتم:
_خب بخورید که به پایان بحث نزدیک میشویم!
کتایون لبخند کجش رو که امضای صورتش بود دوباره روی لب نشوند:
_ببینیم و تعریف کنیم!
دفتر کوچکم رو باز کردم و با نگاه گذرایی شروع کردم:
_بسم الله الرحمن الرحیم
جزء 25 سوره فتح آیه
_صبر کن سوره محمد آیه 22 :
یه سوال
اینطوری که شما میگید جهاد یک نعمته پس چرا از خانمها دریغ شده و از این بقول شما نعمت بزرگ محروم ان؟
کی گفته خانمها از جهاد محرومن
جهاد کاملا فراگیره قبلا گفتم کلی ابعاد داره
خانمها فقط از جهاد نظامی #معاف هستن نه محروم
هم به خاطر اینکه خانمها روحیه شون طور دیگه ای طراحی شده و هم این که اصلاً اساساً بهش نیازی ندارن
یعنی خانمها با امکاناتی که براشون طراحی شده
به همون اندازه که جهاد نظامی میتونه آدم رو نزدیک کنه به خدا با #تربیت انسان به خدا نزدیک میشن
با کاری که به ظاهر راحتتره و خطر جانی نداره اما اینقدر مهم و موثره که دوشادوش مجاهدین میتونن رشد کنن
یعنی پیامبر میگه
بهشت زیر پای مادره درحالیکه یک مجاهد با ریختن اولین قطره خونش بهشت بهش واجب میشه!
ضمنا قبلا هم گفتم بعد فرهنگی ماجرا به خانومها واگذار شده
نمیشه که همه بجنگن
یکی باید #صحبت کنه #گفتمان بسازه تفکرات #مکتب رو به دیگران #منتقل کنه با #قلم با #زبان با #رسانه اینا عمدتا کار خانم هاست حالا بعداً مثال هاش رو میزنم
پس خانومها از جهاد محروم نیستن چون همه اینها جهاده
فقط جهاد نظامی بهشون واجب نیست نه که نمیتونن اگر علاقه و نیازش باشه انجام میدن مگه ما مامور و افسر زن نداریم؟!
سوره فتح آیه ۲۴ خدا میفرماید:
خیلی وقتها از جنگ جلوگیری میکنم به خاطر جلوگیری از تلفات....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 @ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۵۵ و ۲۵۶
_....تلفات غیرنظامی و انسان های بی گناهی که ممکنه بی دلیل کشته بشن
برای اسلام خیلی مهمه
محاسبه سود و زیان نمیکنه در مورد جون انسان ها
مثل بعضی ها که داعیه حقوق بشر و دفاع از بشر و نجات بشر رو دارن و بعد میگن فلان اتفاق درد زایمان خاورمیانه جدیده*
فلان اتفاق هزینه آزادی بشره*
و به راحتی آدمهای بیگناه رو میکشن ولی در اسلام چنین چیزی وجود نداره هیچکس قربانی به دست آوردن حتی صلح نباید بشه
سوره حجرات آیه ۹
انگار ما ابزار خدا در برقراری صلح در جهانیم هر چیزی به بهبود اوضاع بشر مربوط بشه به مسلمون ها هم مربوط میشه
مسلمونی و #بی_تفاوتی با هم جمع نمیشه البته اگر درست نگاه کنی انسانیت و بی تفاوتی با هم یکجا جمع نمیشه پس درخواست عجیبی هم نیست کاملا فطریه!
این میشه زندگی مسئولانه و مفید و به درد بخور که تو هم خودت احساس خوبی داری هم دیگران رو کمک میکنی
آیه ۱۰ :
تک تک این کلمات #انقلابی هستن برای خودشون تو اون شرایط
الان این موضوعات برای همه ما جا افتاده ولی ۱۴۰۰ سال پیش با اون ساختار عشیره ای تک تک این کلمات یک خطر بالقوه است و واقعاً زدن این حرف ها جرات میخواد!
یعنی چی که یکی هم عشیره تو نیست ولی برادرته!
یا یکی هم عشیره ی توئه ولی برادرت نیست! و ارجحیت نداره چون مسلمان نیست و مشرکه
مگه میشه؟
بدتر از اون منِ عرب با فارس ها و ترکها برادر باشم؟ مگه میشه!
آیه ۱۳ :
نفی نژادپرستی
معیار سنجش انسانها تقواست و تقوا هم چیزیه که همه میتونن کسب کنن چیزی نیست که از قبل داده شده باشه
عدالت محض
سوره ق آیه ۳۸ :
خدا آسمانها و زمین را آفرید و خسته نشد!
اینم جواب توراته باز*
که میگه خدا تو شیش روز کائنات رو خلق کرد و روز هفتم استراحت کرد!
جزء بیست و هفتم
سوره ذاریات آیه ۴۷
به گسترش مستمر آسمان ها اشاره می کنه
به اینکه دائم جهان در حال بزرگ شدنه چیزی که الان در نظریات هم مطرح میشه
قسم های سوره طور خیلی قشنگن!
سوره نجم هم سوره به لحاظ قرائت خیلی زیباست*
اگر خواستید بشنوید بگید براتون بفرستمش
آیه ۱۱ و ۱۲
"قلب پاک او هرگز درباره آنچه دید دروغ نگفت
آیا با او درباره آنچه دیده مجادله میکنید؟"
خیلی این کلام زیباست توضیحی نمیشه درموردش داد!
آیه ۳۹ ؛
انسان چیزی جز سعی و تلاش و دست آورد خودش نیست
ببینید چقدر زیباست اصلاً به ویژگی های ابتدایی مثل نژاد و زیبایی و قدرت بدنی و اون چیزهایی که خودش داده
و انسان براش زحمتی نکشیده اشاره نمیکنه تکیه بر دستاوردها داره نه داشته های مادی
سوره الرحمن آیه ۳۳ :
اگر می توانید از مرزهای آسمان بگذرید
به همون باور کابالا اشاره میکنه که میخوان برن تو آسمون درخت حیات رو فتح کنن
دقت کنید توی آیه ۳۳!
از اینجور نظمهای ریاضی تو قرآن فراوونه فقط باید پدیده ها رو بشناسی تا ببینیشون
آیه ۶۰ می فرماید :
اگر توی انسان به من نیکی و احسان کنی جواب احسان جز احسان نیست!
و منم به تو احسان میکنم!
خدایا مگه من میتونم به تو احسان کنم؟
چه کاری از من برمیاد مقابل تو؟
چرا منو میکُشی با لطفت!
چندبار عمیق نفس کشیدم و بعد ادامه دادم:
_سوره حدید آیه 25 میفرماید :
پیامبر فرستادیم که مردم قیام به قسط کنند
یعنی اینطور نیست که وقتی پیغمبر میان مردم بهش نگاه کنن که همه مشکلات رو خودش با معجزه حل کنه
مدل خدا #تلاش و #تعاونه خدا مثل مربیا به ما تیم ورک میده خودش وایمیسه بالا سرمون راهنمایی میکنه و کمک میکنه که ما کارکردن رو یاد بگیریم و رشد کنیم خصوصا کار جمعی!
۲۳ نوری که انسان باهاش راه بره و گناهانش بخشیده بشه!
یعنی یه جورایی چراغ مسیرت باشه
این چه نوریه؟
خیلی جالبه ماجرای نور توی قرآن
آیه نور سوره نور رو یادتونه؟ اونم خیلی عجیب بود
توضیح میدم حالا...
جزء بیست و هشتم
سوره حشر آیات اول
در مورد همون توطئه یهود شمال مدینه در قضیه جنگ احزابه که منجر به جنگ خیبر شد
ما اجازه حمله به خانه کسی رو نداریم ولی اجازه اینکه کسی از احکام ما سوء استفاده کنه رو هم بهش نمیدیم
احکام باید بازدارندگی داشته باشن وگرنه جان و مال و ناموس مسلمانان در امان نیست
دینی که نتونه امتش رو با قوانین حمایت کنه به چه درد میخوره
هر کسی بیاد جنگ راه بندازه
این همه آدم رو تو خطر بندازه بعد به راحتی پناه بگیره بگه من نبودم کار به من نداشته باشید
بعدم به ریش ما بخنده که از قوانین ما علیه خودمون استفاده کرده؟
#یهود بعد از #فتنه ای که کرد رفت توی قلعه پنهان شد
و گفت ما کاره ای نبودیم
و خیال کرد چون در قانون اسلام حمله به خانه های مردم مجاز نیست در امانه
اما خدا اینبار در ماجرای خیبر فتوای جدید میده
که استثنائا در این مورد میتونید وارد قلعه شون بشید چون بقول قرآن
"فتنه از کشتار بدتر است"
این منطق قرآنه
قضیه #خیبر برای اسلام....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 @ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۵۷ و ۲۵۸
_قضیه خیبر برای اسلام حیثیتی بود واقعاً کلافه کرده بودن مثل کسی که هی انگلک میکنه میگه من نبودم یهود هم هی فتنه مینداخت هی قایم میشد!
اگر این شر از سر امت دفع نمیشد
فتنهها کماکان ادامه داشت جنگ های جدیدی راه مینداختن دست بردار نبودن
بالاخره یه جوری باید قال این قضیه کنده میشد
صلاحدید خدا برای #یهود ترک وطن و آوارگی بود به خاطر کارهایی که می کردن
این مخفیانه موش دووندن توی همه چی عادتشونه
همون قضیه اخراج شون از انگلستان گویای احوالشون هست
حالا هم که دوباره یک عده رو از سرزمینشون نفی بلد کردن که یه مملکت جعلی هزار ملت درست کنن وقتی وعده خدا برسه دوباره آوارگی نصیبشون میشه!
آیه ۱۴ میگه :
یهود همیشه به دیوار و دژ احتیاج دارن تا پشتش بجنگن
توان جنگ رودررو ندارن
الان هم همینطوره دور خودشون دیوار میکشن!
بعد هم میگه بین خودشون خوب میجنگن
خوب مانور برگزار میکنن ولی فقط کافیه جنگی در بگیره
جنگ ۳۳ روزه ۲۲ روزه ده روزه 2 روزه الان که دیگه شده چند ساعته
خدا خیلی خوب تحلیل میکنه اینا رو!
سوره ممتحنه آیه ۱۲ :
فکر میکنم اینجا اولین بار در تاریخه که کسی با زنها بیعت میکنه و عهد میبنده
سوره صف آیه 4 :
آیه شاخصیه
بنیان مرصوص...
بنده هایی هستن که در دفاع از دین خدا و مثل کوه محکمن!
خدا میگه اینها رو من دوست دارم
فقط هم مبارزه نظامی مدنظر نیست در همه وجوه
اما واقعیت اینه که گام اول مبارزه همینه اگر امنیتی برای امت وجود نداشته باشه و در این حوزه نتونی از خودت دفاع کنی دیگه موجودیتی نخواهی داشت
که بخوای توی حوزه های فرهنگی و اقتصادی و اینها اظهار نظر کنی پس خیلی مهمه
سوره جمعه آیه ۹ و ۱۰ ؛
نماز جمعه در اسلام یک مراسم عبادی عقیدتی سیاسی هفتگیه که توش مسلمانها هفته به هفته به لحاظ سیاسی در جامعه به روز می شن چون خطبه سیاسی خونده میشه و از تمام وقایع مطلع میشن
اولین تفکری که انسانها رو وارد حوزه سیاست و مشارکت در امور اجتماعی کرد و همه انسانها رو در همه سطوح دغدغهمند کرد نسبت به امور اجتماعی و سیاسی قطعاً اسلامه
مکتبی که بخواد صرفا حکومت کنه ترجیح میده مردم رو وارد این مسائل نکنه
خود نماز جمعه و به طور کلی نماز جماعت هم زیباییهای خاص خودشو داره
#نماد_وحدت انسجام همدلی و مشارکته و صورت زیبایی هم داره
نمیدونم تصویر نماز جماعت رو تابحال دیدید یا نه
حس خیلی خوبی رو منتقل میکنه حضور در اون صفوف
مثل پرنده ای که با دسته پرواز میکنه!
سوره طلاق آیه ۱۰ :
میخواد بگه میتونی همسر پیغمبر باشی و جهنمی باشی مثل همسر نوح
میتونی زن فرعون باشی و بهشتی باشی!
مثل آسیه
اصلا خدا عمداً این شاخصها رو خلق می کنه و بعد مثال میزنه که حجت رو تمام کنه
و ثابت کنه هیچ چیز مانع هدایت یا کفر بشر نمیشه الا تصمیم خودش و عقل خودش و هیچ قرابتی ملاک ایمان نیست جز عمل
و بعد برای مومنان، کل مومنان، آسیه رو به عنوان یک شخص مثال میزنه
به عنوان یک الگو
این جایگاه یک زن دراسلامه که میتونه الگو باشه بدون اینکه پیغمبر یا امام باشه!
جزء بیست و نهم سوره قلم:
یکی از زیباترین قسم های قرآن آیه اول همین سوره ست
که قسم به #قلم و #نگارش و #کتابت و علمه
هیچ مکتب تاریخی دیگه ای تا این اندازه به علم ارج و ارزش نمیگذاره
قشنگ ترش اینه که این قسم رو اونقدر بزرگ میدونه که برای اثبات این که پیامبرش مجنون نیست به کار میبره!
آیه ۴ هم خیلی قشنگه نمیگه تو خوش اخلاقی میگه چه خلق و منش بزرگی داری!
ستایش خیلی جالبیه
سوره نوح آیه ۱۳ خیلی تکان دهنده ست
خداوند می فرماید شما چه تونه دیگه برای خدا وقار هم قائل نیستید؟!
هر کاری به ذهنتون میرسه می کنید اصلا نمی فهمید من دارم می بینمتون؟!
واقعا اعتراض عجیبیه!
سوره مزمل آیه 1 تا 5 مزمل خطاب به پیامبر میفرماید ای جامه به خود پیچیده برخیز!
میدونم حرفت رو نمیپذیرن بهت سخت میگذره
ولی سخت تر از اینش هم توی راهه کلی حرف هست که باید بهشون بزنی که براشون نا آشناست
کار سختت هنوز مونده!
واقعاً سخت ترین کار دنیا رو پیامبر انجام داده
حرف جدید زدن کلا سخته تغییر ایجاد کردن همیشه سخته
ولی توی اون ساختار اونهمه تغییر فرهنگی واقعا بزرگترین معجزه ست!
۲۳ سال زمان گذاشت ولی بالاخره موفق شد اون جامعه رو زیر و رو کنه!
نه فقط اون جامعه رو
بلکه تاریخ رو به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد
حالا در برابر این همه سختی که گفتم، نسخه شفابخشی که خدا به پیامبر میده چیه؟ نماز شب!
ببین دیگه چه فرمولیه!
خب این الان در اختیار ماست میتونیم استفاده کنیم!
یعنی چیزی رو که به پیامبرش داد برای بقیه هم استفاده ازش مقدوره!
یادته بهت گفتم با نماز شب خوش میگذرونم؟
تجربتا میگم که واقعا یه معجزه ست
واقعا رمز شبه.
سوره قیامت ایه ۲ سوگند میخوره به...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 @ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۵۹ و ۲۶۰
_... به وجدان بیدار! قسم های قران خیلی قشنگن
آیه ۳۷ واقعاً هم آدم وقتی به این فکر می کنه که خدا از دو تا سلول یه همچین آناتومی ساخته میشه واقعاً میمونه!
سوره انسان آیه ۳ بی نهایت زیباست!
آیه ۵ تا ۲۲ با سند صحیح از روایات فریقین* در شأن نزول برای اهل بیت پیامبر نازل شده
جزء ۳۰ سوره نباء آیه ۲ خبر بزرگ چیه؟
ژانت_قیامت؟
_ میگه توی قیامت از هم سوال می کنن
_ توی قیامت یه خبر بزرگ هست؟
_ آره حالا میگم چیه
در مجموع قسم های سوره های جزء سی خیلی زیباست هم متن اصلی هم ترجمه ش
سوره عبس رو ببینید
ببینید این آیات چقدر قشنگ از حقوق و ارزشهای انسانی دفاع می کنن
سوره بروج آیه ۴ تا ۱۰ داستان اصحاب اخدوده*
یه تعداد مسیحی که توسط پادشاه نجران به تحریک یهودیها در یک دره جمع شدن و سوزانده شدن
خدا اینجا به خونخواهی از این گروه مسیحی میگه مرگ بر اصحاب اخدود
کسانی که آتش رو در اون دره فراهم کردن و انسانهای پاک رو به جرم یکتاپرستی و مسیحیت سوزوندن
خدا خونخواه مومنین و مظلومین در تمام طول تاریخه
حالا با فرض شما برای این پیامبر این قضیه چه اهمیتی باید داشته باشه که یکسری مسیحی چند صد سال قبل کشته شدن که بخواد خونخواهی کنه؟!
سوره بلد آیه ۱۱ به یک گردنه اشاره میکنه که توی قیامت همه باید ازش عبور کنن
بعد خدا میگه
میدونی اون گردنه چیه؟
آزاد کردن یه برده یا غذا دادن به یه گرسنه
یه یتیم از خویشاوندان یا یه مستمند خاک نشین!
آیه خیلی قشنگیه
سوره ضحی...
کتایون لبخندی زد:
_آها اتفاقا میخواستم همینو بگم
پس اسم تو یه سوره از قرآنه؟
_آره
_خب حالا به چه معناست؟!
_به معنای آفتاب سر ظهر
وقتی که آفتاب و نور و روشنایی کامل میشه و همه جای زمین روشنه و هیچ چیز پنهان نیست و سایه تولید نمیشه و همه چیز دقیق دیده میشه
هم این پدیده زمینی رو به شکل زیبایی توصیف میکنه و هم اشاره به زمان خاصی که در زمین عدالت و حق کاملا جاری بشه هم داره
سوره شرح آیه ۵ و ۶ میفرماید یقیناً با سختی آسانی هست!
همراه هم
این اشاره به همون فرصت امتحان داره و استفاده درست و زاویه دید که می تونه هر تهدیدی رو به فرصت تبدیل کنه
نگاه ما اینه که اصلا تهدید ها و سختی ها بیشتر از فراخی فرصت رشد داره معمولا اختراعات حاصل تنگنا و چالش بوده
سوره تکاثر آیه ۱ و ۲ اعراب عشیره گرا رو مخاطب قرار میده و میفرماید این طلب زیادی نفرات کردن شما رو کشته!
تا جایی که به قبر شمردن افتادید که ببینید کدوم قبیله پرجمعیتترید!
حالا با منطق شما چرا این پیامبر انقدر خودشون رو نقد میکنه مثل اینکه خودشم عربه اصلا چه سودی براش داره؟
سوره کوثر کوتاه ترین سوره قرآنه که در اون خداوند بزرگترین برکت به نام کوثر رو به پیامبر وعده میده
صحبت سر یه مولود دختره
دختری که خیر کثیری برای پیامبر به دنبال داره!
در جایی که دختر داشتن اصلا ارزش نیست بلکه سرافکندگی میاره
ژانت_ قضیه چیه؟
_پیامبر هر فرزند پسری که براشون متولد می شد بعد از یه مدت فوت می شد با مریضی با اتفاق
آخرین فرزند پسرش رو که در دفن میکنه و بر میگرده یکی از سران مشرکین به نام عاص بن وائل که خودش ۱۹ تا پسر داشت به پیغمبر طعنه میزنه میگه تو ابتری و نسل و دنباله نداری!
پیامبر خیلی دلش میشکنه و بعد این آیه نازل میشه
به پیامبر وعده داده میشه که قراره فرزندی به تو بدم که کثرت نصیبت بشه و اون فرزند حضرت زهرا بود که دختر بود
با وجودی که تو اون جامعه باور اینه که با پسر فقط نسل ادامه پیدا میکنه
ولی خدا تعمدا برای شکستن این سنت یک دختر به پیامبرش می ده و میگه من میخوام به واسطه ی یک دختر نسل تو رو کثیر کنم و واقعا هم نسل پیامبر کثیر میشه
خب اگه حرفی نیست دیگه به نظرم باید بگیم
صدق الله العلی العظیم!
زیر لب صلواتی فرستادم و گفتم:
_خب... تموم شد حالا وقت نظر دادنه
چطور بود؟
ژانت کمی پیشونیش رو خاروند:
_به نظرم به همین راحتی نشه اظهار نظر کرد
یا حتی رد کرد
کتایون فوری گفت:
_ولی تو که هنوز بحث رو تموم نکردی کلی آیه رو مسکوت گذاشتی گفتی بعدا توضیح میدم فکر نکن اونا رو یادمون رفته باید توضیح بدی
_اون که حتما
برای اینکه جواب تمام اون سوالات یکجا داده بشه باید آخرین مبحث رو هم شرح بدم
که در واقع کلیدیه که تمام اصول و منطق این مکتب و فلسفه و چیستی هستی رو به طور درست جانمایی میکنه
ما خیلی مفصله
به نظرم بمونه برای فردا
کتایون فوری گفت:
_مگه یادت رفته من فردا بلیط دارم؟باید برم کالیفرنیا یه هفته هم نیستم!
_آها! راست میگی خب پس تو برو و برگرد بعدش...
خندیدم:
_بعدشم امتحانای من شروع میشه تا...
نگاهی به تقویم گوشیم انداختم:
_تا شنبه دهم آگست همون روز به نظرم خوبه
از جام بلند شدم تا چای نپتون حاضر کنم:
_راستی....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 @ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۶۱ و ۲۶۲
_راستی کتایون بالاخره با مامانت به کجا رسیدی؟ با بابات حرف زدی برای ایران رفتن؟ اصلا میبینیش؟
_اونکه اصلا! نمیتونم برای ایران رفتن بهونه ای بیارم
اگر بگم میفهمه پیداش کردم!
اگرم بخوام برم نباید بهش بگم
دلیل هم نداره که بگم ولی...
اخه خودمم آمادگیشو ندارم خیلی سختمه
الانم چند روزیه حرف نزدیم با هم!
_وا چرا؟
_قهریم مثلا! میگه تو احساس نداری دلت نمیخواد منو خواهرتو ببینی!
_به نطر من که راست میگه! الان یعنی باهات قهره؟
_آره دیگه
نمیدونم چکار کنم نه دوست دارم پیش قدم بشم نه اون کوتاه میاد اصلا شرایط منو درک نمیکنه
ولی به نظر من که تو اونو درک نمیکنی!
اصلا متوجه شرایطش نیستی! متوجه دلتنگی هاش نیستی
فقط به فکر خودتی
یه توصیه میکنم جدی بگیر اشتباه منو تکرار نکن
نذار قهر طولانی بشه رابطه تون خراب میشه! اونوقت سخت بشه آواربرداری کرد!
اخم کم رنگی کردم
چی گفتم!
سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم مقابل نگاه گنگ کتایون
چند ثانیه چشمهاش رو ریز کرد و بعد گفت:
_تو... تو یه چیزی
لعنتی چطور اینهمه وقت یادم رفت!
تو ام که اصلا به روی خودت نیوردی!
ژانت هم متعجب گفت:
_راست میگه واقعا که...
قرار بود ماجرای خودتو برامون تعریف کنی!
_اولا من قولی بهتون ندادم!
ثانیا وقتی تعریف کردن گذشته ی آدما جالبه که قابل افتخار باشه
گذشته من حال خودمو هم بهم میزنه چه برسه بقیه
چه اصراریه آخه...
کتایون فنجونش رو از تو سینی برداشت:
_یه جوری حرف میزنی حالا انگار چی هست!
از گذشته ی من و ژانت که ناراحت کننده تر نیست!
_گذشته ی تو و ژانت بیشتر جبر بود اما مال من... بیشتر اختیار!
_حالا مهم نیس دیگه نمیتونی قسر در بری یالا بگو ببینم چی به چی بود!
واضح بود که دست از سرم برنخواهند داشت!
من هم به ناچار فنجونم رو یک نفس سر کشیدم تا زودتر از موعد نامه اعمالم رو بگیرم و از رو مقابل اذهان قرائت کنم:
_ما خانواده مذهبی ای هستیم توی یه محله ی سنتی و مذهبی
خونه ما در واقع یه حیاط با دو تا ساختمون بزرگه که اولش یه ساختمون بوده و بعدها بینش تیغه کشیدن و تغییرات دادن
از وقتی که من یادم میاد با خانواده عموم یه جا زندگی کردیم تو همون خونه
من و داداشم رضا دو قلوییم
و مامانم یکه زا بود ولی عمو و زن عمو که از پدر و مادر من بزرگترن دو تا پسر و یه دختر دارن!
رضوان و احسان و سبحان...
من از بچگی آدم کنجکاوی بودم
خیلی سوال داشتم اونقدر که اطرافیان حوصله شون سر میرفت
درباره همه چیز...
بزرگتر هم که شدم توی مدرسه دوستای جدید نگاه های جدید
و کلی سوال جدید...
نمیگم اگر سوالاتم رو میپرسیدم کسی جواب نمیداد یا نمیدونست ولی من روم نمیشد بپرسم
فکر میکردم اگر بپرسم به درونیاتم پی ببرن و فکر کنن بچه بی اعتقادی هستم
مقصر خودم بودم
که اجازه دادم اینهمه سوال بی جواب توی ذهنم شکل بگیره و کم کم به این فرض برسه که واقعا جوابی براش وجود نداره
رضوان زودتر از همه متوجه تغییرات فکری من شد
خیلی باهم بحث میکردیم ولی من سوالای سختی میپرسیدم که اونم کم سن و سال بود و جوابش رو نمیدونست
سعی میکرد بره و برام پیداش کنه
ولی سوالا تو ذهن من خیلی سریعتر از سرعت جستجوی اون شکل میگرفت!
وارد دانشگاه که شدم
کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم
دلم میخواست مثل اونا بشم
یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم
کم کم پوششم تغییر کرد
خانواده اولش سکوت کردن
ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد
منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم!
رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم
ناخودآگاه
چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم
مغزم بسته شده بود
هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه
من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم
گرهی بین ابروهام نشست:
_برگشتن به اون روزا کلا برام سخته
معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم
نمیخوام یادآوریش کنم یعنی توصیف هم نداره
من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم
بابام اصلا دخالت نمیکرد
فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه
منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود
اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه
نباید اجازه بدی قیدوبندهای عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره!
الان که به اون روزا برمیگردم
نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد نمیدونم چرا....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 @ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴
_نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی
اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود
هیچ دغدغه ای نبود
جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره
من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن
خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی
لبخند کمرنگی زدم:
_رضا قل منه
دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن
من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود
اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند!
زدم زیر خنده:
_روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه
جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود!
ولی بعد از این تغییرات دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد
هرچی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت
ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون
کمی سکوت کردم
کتایون پرسید:
_خب؟ بعدش...
_توی همون اوضاع...خب...
اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن
پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود
بعدم که ما بزرگتر شدیم
رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون
خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن
ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه
بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن
اما خب...خودش...
از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست!
کتایون فوری پرسید:
_تو چی؟ تو دوستش نداشتی؟
_من... تو نوجوونی چرا!
ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره
بیخیالش شدم
_خب؟
_خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون
مثل همیشه لباس پوشیده بودم
برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن
ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود
منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان
_مگه کارش چی بود؟
_خلبان نیرو هوایی بود
_خب؟
_هیچی دیگه تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی
ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن!
_خب بعدش؟
_بذار دارم میگم دیگه
من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل
رضا فوری خواست ببردش
ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد!
احساس حقارت میکردم از نگاهش
انگار با نگاهش هر چیزی که این مدت سعی کرده بودم فراموش کنم رو به یادم آورد
ولی اون نسبتی با من نداشت اصلا اجازه نداشت اینطوری تحقیرم کنه
البته به زعم خودم
اون فقط تعجب کرده بود و بخاطر محبت و طبعا غیرتی که داشت متاسف بود ولی من تعبیر به تحقیر میکردم
من اونروزا کلا احترام و این چیزا رو گذاشته بودم کنار
حتی برای مادر خودم
دعوا راه انداختم
داد و بیداد کردم که به چه حقی اینجوری به من نگاه میکنی مگه کی هستی؟
پدرمی برادرمی شوهرمی کی به تو اجازه داده با این قیافه به من زل بزنی؟
سر و صدا راه افتاده بود تو کوچه!
رضا سعی میکرد آرومم کنه ولی من قلبم میسوخت از اون نگاه
شاید نمیخواستم از چشمش بیفتم که دست و پا میزدم
نمیدونم...
نفس عمیقی کشیدم و مثل آه خارجش کردم:
_سرشو انداخت پایین... گفت... ببخشید دست خودم نبود
شما رو جور دیگه ای شناخته بودم ضحی خانوم
دنبال بهونه بودم برای سر و صدا کردن
میخواستم خودمو خالی کنم
حواسم به آبروریزی تو در و همسایه نبود
دوباره داد کشیدم
گفتم شما که مثلا بچه مذهبی هستی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری و بهم زل میزنی!
رضا دیگه عصبانی شده بود
رضا سر اینکه من یه دقیقه بزرگترم و کلا تو خونه ما به خانوما خیلی احترام گذاشته میشه؛ خیلی به من احترام میگذاشت ولی اون لحظه عصبانی بود
باصدای بلند هی میگفت ضحی برو تو صدای اونم بیشتر عصبیم کرده بود
ولی جواب ایمان بیشتر ازهمه حالم رو گرفت و...
شد آنچه نباید میشد!
اونم عصبانی بود صورتش سرخ سرخ بود
با همون حال چند بار دیگه گفت ببخشید منظوری نداشتم ولی من بیشتر تحقیرش کرد
گفتم اصلا تو کی هستی که منظوری داشته باشی تو خیلی بیجا کردی به من اونطوری نگاه کردی
آخرش اونم عصبانی شد و با داد حرفمو قطع کرد و گفت...
آهی کشیدم:
_هنوزم....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 @ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶
_هنوزم جمله ش توی گوشمه
گفت... بس کن خانوم اگر خودت شانی نداری رعایت شان و شخصیت پدر و برادرت رو بکن که تو این محل آبرو دارن
انقدر از این حرف عصبانی شدم که...
همینجوری بی اراده... یکی خوابوندم زیر گوش!
کتایون با خنده گفت:
_وای واقعا؟!
_خنده داره؟
_نه آخه خیلی هیجان انگیزه
_ولی به نظر من احمقانه ترین تراژدی ممکنه! هیچی نگفت
بی هیچ حرفی رفت...
میدونی ژانت اونروز که تو زدی تو گوشم... یاد اون سیلی ناحق افتادم
احساس کردم شاید این جواب اون باشه
رضا اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم
رفتم سر همون قرار کذایی
ولی وقتی برگشتم تو خونه ولوله به پا شده بود
مامانم از اونروز دیگه باهام حرف نزد
یعنی حرف زد
ولی نه مثل قبل
احساس میکنم هنوزم که هنوزه منو نبخشیده!
_آخه چرا؟ بخاطر اون پسره؟
_نه... بخاطر آبروی حاج آقاش
اون روزی که من زدم تو گوش ایمان...
خیلی از همسایه ها از سر وصدا اومده بودن پشت پنجره و دیده بودن چی به چیه
تو محل ما همه هم دیگه رو میشناسن
خیلی زود خبر رسیده بود به مادرش و...
اونم اومده بود دم خونه ما شکایت که حالا پسر من مظلوم و مودبه واقعا دختر شما با چه رویی زده تو گوشش!
حقم داشت
وقتی من برگشتم خونه...
آقام اصلا از اتاقش بیرون نیومد
خانواده عمو هم دخالت نکردن ولی مامان و رضا یه دعوای حسابی راه انداختن
منم میدونستم حق با اوناست
ولی نمیتونستم قبول کنم و عذرخواهی کنم
خودمو از تک و تا ننداختم و هم پاشون داد و بیداد کردم داد و بیداد که خوابید رفتم تو اتاقم
خیلی حالم بد بود
تازه میفهمیدم چقدر این کار توی در و همسایه بدمنظر بوده و چه آبرویی از این خانواده و خصوصا حاج مرتضی اشراقی رفته!
دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم
دوراهی سختی بود
نمیدونم تو اون شرایط چرا به اون تصمیم رسیدم که باید از این خونه برم
وسایلمو جمع کردم و دم صبح زدم بیرون و یه نامه ام براشون گذاشتم
اونقدر بی عاطفه بودم که نوشتم دیگه هرگز برنمیگردم و نمیخوام هیچکدومتونو بینم
واقعا هنوزم نمیفهمم اون روزا چم شده بود که انقدر راحت دور خانواده م رو خط کشیدم که برم با رفیقایی خوش باشم که...
همون روز رفتم خونه یکی از دوستام... ژیلا
خونه مجردی داشت
فرداشم قرار شمال گذاشتن تقریبا ده نفری میشدن
دختر و پسر...
منم خیال کردم اگر باهاشون برم حالم بهتر میشه
رفتم ولی اصلا بهم خوش نگذشت
من یه حریمی برای خودم قائل بودم ولی اونا زیادی راحت بودن
اصرار هم داشتن که همه مثل خودشون باشن
اگرم کسی از این برنامه ها خوشش نمی اومد یعنی تو همون سنت های پوسیده گیر کرده و نتونسته توی باز کردن پیله ش موفق باشه!
این جمله معروفشون بود
این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت
یه دعوای حسابی کردیم و حالیشون کردم که من اینطوری راحتترم و کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه
میخواستم برگردم ولی ژیلا و پریسا نذاشتن...
اون مدت گوشیم کلا خاموش بود
اونروز تو ویلا بعد دعوا حالم بد بود گوشیمو روشن کردم که یه آهنگ گوش کنم
همین که روشن کردم تلفنم زنگ خورد
منم چون ناشناس بود جواب دادم
دوباره آه کشیدم به امید سبک شدن:
_رضا بود...
خواستم قطع کنم ولی شروع کرد مثل قبل باهام حرف زدن
مثل روزای قبل از دعوا... قبل از عوض شدن...
رضا خیلی باعاطفه ست و خیلی قشنگ حرف میزنه
منم که... عاشقشم
تازه اون لحظه واقعا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم
نتونستم قطع کنم بجاش شروع کردم گریه کردن
رضا هم خیلی نگران بود مدام میپرسید کجایی چکار میکنی؟
منم میدونستم اگر بگم کجام سکته میکنه!
دروغ گفتم
گفتم خونه یکی از دوستامم اونم فوری گفت آدرس بده بیام دنبالت!
گفتم من نمیخوام برگردم حداقل فعلا
نگفتم که با اون آبروریزی روم نمیشه
فقط گفتم نمیام
از هر دری اومد تو گفتم نه...
آخرش مجبور شد بگه!
سکوتم یکم طولانی شد و ژانت اول به حرف اومد:
_چی رو بگه؟
سعی میکردم بغضم رو فرو بدم و بعد زبون باز کنم ولی نمیشد
با همون حال جوابش رو دادم:
_راستشو... گفت بابا همون روزی که تو رفتی سکته کرد
الان یه هفته ست بستریه
قراره قلبش عمل بشه
به من گفته قبل عملش پیدات کنم و ببرم بالاسرش!
گفت... با بغض گفت... گفت گفته این آخرین خواهش عمرشه
دیگه اصلا نفهمیدم چطور وسایل جمع کردم و به بچه ها چی گفتم و با چه حالی تا ترمینال رفتم و چجوری رسیدم تهران
رفتم بیمارستان
مامانم اصلا حاضر نبود منو ببینه
وقتی از در ای سی یو رفتم تو بلند شد رفت بیرون
بقیه هم حرفی برای گفتن نداشتن یکی یکی خلوت کردن
من اول از پشت شیشه دیدمش
بالاخره قطره اشک سمجم موفق شد به سقوط آزاد
با دست گرفتمش:
کلی دستگاه بهش وصل بود
میگفتن شانس عملشم خیلی بالا نیست چون چند تا از رگای اصلی همزمان مسدود شده بود و بالن هم جواب نمیداد
عمل قلب باز....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟@ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸
_عمل قلب باز اونم با ریسک بالا بخاطر سن و سال و فشار خونی که از قبل داشت و...
گان پوشیدم رفتم تو
دستشو بوسیدم، گفتم اشتباه کردم، گفتم هر جوری تو بخوای میرم و میام فقط منو ببخش فقط برگرد
ولی آقام حرفی نزد
فقط یه نفس عمیق کشید
گفت آخی.. خیالم راحت شد...
یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم
با خودم گفتم اگر بره من نابود میشم
هم پدرم رو ازدست میدم هم مقصر مرگش میشم!
مادرمم از دست میدم!
مطمئن بودم حاج خانوم دیگه نگامم نمیکنه تا آخر عمر
اون لحظه واقعا پناهی جز خدا نداشتم... همینجوری یه دعایی از دلم گذشت که باید به دادم برسی! اگه برسی منم میگردم دنبالت تا بالاخره پیدات کنم!
کتایون صاف نشست:
_بابات سر پا شد و تو ام گشتی؟!
_بله... گشتم
حاصل این همه سال گشتن و گشتنم همیناییه که تو این چند ماهه شنیدید!
نفس عمیقی کشیدم تا تلخی این سالها دوباره رسوب کنه و ته نشین بشه توی دلم
لبخندی زدم:
_خب حالا پته ی ما رو ریختید رو آب خیالتون راحت شد؟!
ژانت متفکر دست زیر چونه گذاشت:
_واقعا بهت نمی اومد!
به نظر می اومد از بچگی تا الان مثل قدیسه ها زندگی کردی!
_آدما اینطوری ان دیگه میتونن عوض بشن...
میتونن هر چیزی که میخوان بشن همون جوری که باید...
گفتم که خدا وقتی میبخشه انگار اصلا فراموش میکنه چکاره بودی!
لبخندی زد:
_چه قشنگ! حالا واقعا مامانت هنوز باهات قهره؟
_قهر که نه ولی سرسنگینه
یعنی من یه تصمیم آگاهانه گرفتم که برای اینکه حرمت های شکسته شده بازیابی بشه زمان و فاصله لازمه
درست زمانی که دوباره به اون زندگی و اون حال و هوا وابسته شدم
یعنی سال آخر دانشگاه که ایران بودم و بیشتر به تحقیق گذشت
فهمیدم باید یه مدتی از این خونه و زندگی و محل و آدمها فاصله بگیرم تا پیش زمینه های ذهنی کمرنگ بشه گفتم بعد از اون تغییر الان اگر دوباره تغییر ظاهر بدم یکم مضحکه
شاید بهتر باشه مدتی دیده نشم
کتایون_ برای همینم رفتی آلمان
بعدم اومدی اینجا
برای همینم حتی تعطیلاتت رو برنمیگردی ایران
_آره
میخوام وقتی برمیگردم اون احترامی که از دست دادم برگشته باشه
حداقل بخشی از اون...
کتایون هنوز انگار گرهی توی ذهنش داشت که وقتی لب باز کرد مشخص شد چیه:
_اون پسره... ایمان
تو الان نسبت بهش چه حسی داری؟ دوستش داری نه؟
این دقیقا همون چیزی بود که میون قصه تا جایی که شد توی لفافه پیچیدم تا پیدا نشه ولی کتایون پیداش کرد
در انکار بسته بود
فقط گفتم:
_چه فرقی میکنه
مهم اینه که همه چی تموم شده
ژانت با ذوق گفت:
_خدای من تو واقعا دوسش داری؟
اصلا ازش خبر داری؟
_نه... هیچ خبری
کسی درمورد اون با من حرف نمیزنه
منم سوالی نمیپرسم
کتایون_ واقعا؟
یعنی الان حتی نمیدونی طرف زن گرفته یا نه؟
چه دل گنده ای تو!
_از کجا بدونم؟
بعدم حتما داره دیگه الان قاعدتا باید 29 سالش باشه مامانش مگه میزاره تا این سن مجرد بمونه همون موقعشم واسه زن گرفتنش عجله داشت!
اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم شده ست میشه دیگه بحثشو نکنیم؟
کتایون بی توجه به خواهشم پرسید:
_رضوان چی؟
اون که خیلی باهات صمیمیه اونم میدونه تو طرف رو...
_نه نمیدونه...
_ رضوان میدونه ازدواج کرده یا نه؟!
_لابد... همسایه ان دیگه ولی من نپرسیدم
کتایون اخمی کرد:
_خب اینجوری که خیلی بده اگه هنوز دوستش داری باید تلاش کنی
حرفش رو قطع کردم:
_من کی گفتم دوستش دارم من فقط...
فقط به نظرم آدم معقولی میاومد و من بابت اون بی احترامی علنی بهش احساس دین میکنم همین
مگه من سفیهم که به کسی که منو نمیخواد دل ببندم!
_از کجا معلوم که نخواد شایدم هنوز بخواد
پوزخندی زدم:
_آره حتما
_خب تو که الان دوباره مثل خودش شدی!
_تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده!
من زدم توی گوشش توی خیابون!
با اون ظاهرم غیرتشو له کردم اون به من علاقه داشت ولی من تحقیرش کردم
اگر همه حسش بدل به نفرت نشده باشه حداقل دیگه محبتی وجود نداره که حتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن بشه روش حساب باز کرد
میشه خواهش کنم دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟
من دارم اذیت میشم...
کتایون اگرچه به نظر کنجکاویش ارضا نشده بود سکوت کرد
اما سکوتش شبیه آتش زیر خاکستر بود
و این اصلا برای من خوب نبود!
خودم کم دچار خیالات و اوهام میشدم حالا یک نفر هم پیدا شده بود تا همراه من خیال ببافه و دم به دمم بده تا کودکانه خودم رو فریب بدم و با امید واهی روزگار بگذرونم...
.......
شنبه ی بعد از امتحانات دوباره دور هم جمع شدیم و اول کتایون درباره امتحاناتم پرسید:
_خب نمره هاتونو کی میزنن ببینم داری چکار میکنی!
خندیدم: _خب اگر انقدر نگرانی بیا دانشگاهمون با اساتید وضعیت درسیم رو چک کن!
اون هم خندید:
_حالا جدی امتحانا رو چطور دادی خوب بود؟
_آره....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 @ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱