eitaa logo
مجله قلمــداران
5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
312 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه وقتی عکس پاسدارهای شهید رو می‌دیدم قلبم به درد می‌اومد ولی این سری فقط درد نیست یک حس عجیب با کلی خاطره... خاطراتی که می‌کشه آدم رو و تازه ادم می‌فهمه خانواده‌های شهدا چی می‌کشند.. امروز من هم مبتلا شدم به این درد نفس‌کش به این غم عجیب.. امروز خبر شهادت مردی رو شنیدم که جز خوبی و مردونگی و انسانیت چیزی ازش ندیده بودم.. یک مرد بزرگ که تمام عمرش رو در جبهه ‌های سوریه و پای ساختن موشک‌ها سپری کرد و حالا تو بگو من چطور باور کنم آقا پناه... آقا پناه دیگه نیست... بگو چطور باور کنم آقا پناه رو دیگه نمی بینم؟؟؟ ولی بین خودمون بمونه.. این مرد نباید می‌مرد.. شهادت کمترین پاداش بود.. فقط برای تویی که خوب او رو نمی‌شناسی می‌گم کاش کمی دیرتر می‌رفت.. جهان با رفتن این مردها باید خون بگرید.. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
یکی امشب بهم پیام داد یه چیز جالب گفت.. گفت مقیمی دقت کردی از وقتی که پیام دیشبی اون جوون رو گذاشتی چه موج همدلی و همدردی‌ای راه افتاد؟ اونم بدون هیچ قضاوتی ؟ گفتم آره گفت حالا فهمیدم چرا بعضی‌ها با وجود بی‌نظمی تو داستان همچنان پای ثابت کانالتند.. گفتم چطور؟ گفت چون از دیشب به عینه دیدم اعضای این کانال با هم عین خانواده‌اند.. اونقدر صمیمی و همدل که نمی‌تونند غم اون یکی رو ببینند.. می‌دونی رفیق! رزق که فقط به مال نیست،رفیق خوب هم رزقه الحمدالله که ما تو این دنیای کوچیک و ناامن رفیق ‌های ندیده‌ای داریم که حتی ساعت سه نصف شب هم پایه‌ی درد دلند و غم‌خوارتند.. واقعاً مگه آدم از این دنیا چی می‌خواد؟ خدا حفظتون کنه بچه‌ها.. خیلی ارادتمندم
فرشته ابراهیمی! دو سال پیش جزو اولین کسانی بود که تو دوره نویسندکی ثبت‌نام کرد. از همون پیام‌های اول احساس کردم روحیه‌ی شاعرمسلکی داره. می‌دونستم کار کردن با همچین افرادی هم شیرینه هم سخت شیرین از این حیث که طبع لطیفشون سر ذوق میاردت سخت از این حیث که اینجور ادم‌ها خیلی حساس و شکننده‌اند. ابراهیمی جزو هنرجوهایی بود که با گروگذاشتن ریش ثبت‌نام کرده بود. آخه شوهرش زیاد از این قرتی‌بازی‌ها خوشش نمیاد. با این‌حال همیشه سر وقت توی کلاس‌ها حاضر می‌شد. ولی یه عیب بزرگ داشت. اونم این بود که تمرین ارسال نمی‌کرد تو گروه. گاهی وقت‌ها تمرین‌هاشو می‌فرستاد شخصی‌م منم که بقول هنرجوها از اون معلم مهربونای خفن بودم یک روز حسابی بهش توپیدم. گفتم تمرین کلاسی جاش تو کلاسه نه پی‌وی.. گفت: خجالت می‌کشم گفتم: برا چی؟ گفت: چون قلمم به نسبت بچه‌ها ضعیفه گفتم: ثبت نام کردی که قلمت تقویت شه پس خحالت رو بذار کنار و تمرینات رو ارسال کن تو گروه.. چشمی گفت و تمرین‌های کوتاهش رو فرستاد. گاهی تشویق می‌شد و گاهی تنبیه.. ترم داستان نویسی شروع شد. دیدم غیبش زد. می‌دونستم استعداد زیادی داره. هر چی شماره‌اش رو گرفتم جواب نداد. منم که پیگیر😂 اینقدر زنگ زدم تا مجبور شد جواب بده پرسیدم: عزیزم کدوم گوری هستی؟ 😂 طفلی گرخید. فکر نمی‌کرد اینجور سریشش شم. گفت خانم مقیمی بخدا می‌ترسم این کاره نباشم. کفتم بیخود! میای سر کلاس. اومد ولی برعکس بقیه‌ی بچه‌ها داستان ننوشت. گفتم باید بنویسی. نوشت و کلی ایراد از داخلش در اومد. ولی این سری ابراهیمی یه تغییر بزرگ کرده بود. و اون این بود که باور کرد نویسنده شده. چند روز پیش این داستان رو بی سرو صدا فرستاد تو کارگاه. تو دلم گفتم: باریکلا دختر.. دیدی تو این‌کاره‌ای؟ ابراهیمی! دیدی این کاره ‌ای؟😍😘
حسین گفت:«ساعت ده و نیم شب چه جارویی؟» «آره دیگه تو که نباید برات مهم باشه؟ تشکم‌و بردار بدم میاد» من از کنار اجاق به حسین یه نگاه سوسکی انداختم و خندیدیم. حسین داشت می‌رفت تو اتاق خودش که مامان صدا زد:«کجا؟ جارو رو از اتاق بیار» حسین صداش در اومد: «ماماااان آخه مگه الان وقتشه؟ می‌خوام بخوابم. بذار فردا میزنم» مامان گفت:«کسی نخواس تو برام جارو بزنی. خودم می‌زنم» من دیگه از تهوع افتاده بودم به تعریق.. هی با خودم دل دل می‌کردم که خدایا اگه من الان چیزی بگم می‌شه منت اگه چیزی نگم حالم بد می‌شه. چون از ظواهر امر مشخص بود که مامان انتظار جارو هم ازم داره. حسین هم بو برده بود که گفت:«خب من نزنم کی بزنه؟ فاطمه؟ مامااان سر جدت کوتاه بیا رنگ به رخ این طفلی نیس» مامان اخماشو کرد تو هم و صورتش رو چروک انداخت که:«فاطمه؟؟ اصلا! کی گفته من می‌خوام به اون جارو بدم؟ مگه خودم اینجوری‌ام.. آاخخخخخ.. درد بی‌درمون نگیری که اینقدر از من حرف می‌کشی» این آخ و فحش بعدش بخاطر این بود که دستشو کج کرد و به کتفش فشار اومد. من دستمال کثیف رو شستم و رفتم دسته‌ی جارو رو برداشتم. مامان با هول گفت:« بیا برووو نمی‌خواد تو بزنی». بعد دید حسین داره می‌ره سمت حیاط با همون دستپاچگی داد زد:«،کجا؟ بیا این پتو رو بردار بذار رو مبل، زیرش جارو بخوره.. فاطمه.. می‌گم جارو رو بذار کنار، نمی‌خواد بکشی» و بعد دوباره شروع کرد:«خجالتم نمی‌کشن. الان اگه بالش‌های مبلو برداری زیرش پر آشغاله» دیگه داشت گریه‌م می‌گرفت. بالش‌های مبل و یکی یکی برداشتم و زیرشون رو‌ جارو کردم. مامان هم هر چند ثانیه یک‌بار تکرار می‌کرد:«بیا برو نمی‌خواد جارو بزنی» بعد جمله‌اش رو اینجوری ادامه می‌داد:«اصلا این دختره از وقتی نامزد کرده خونه رو ول کرده. ببین چقدر دیوارا چرکه؟ ایوون هم باید بگم فردا خودش جارو بزنه.. حالا وقتی اومد خونه به حسابش می‌رسم. اصلا دیگه براش خونه زندگی مهم نیس.. خاموش کن جارو رو.. الهی بمیرم! رنگ‌و روشم پریده... حسسسین! بیا این مبل‌و بکش جلو خواهرت زیرش‌و جارو بکشه.. نیگا نیگا صورتشو؟! خب چرا دکتر نمی‌ری تو؟ داستان برات نون و آب می‌شه؟ الان اعضای کانالت میان پرستاری‌تو کنن؟ زیر میز تلویزیون که فکر کنم کبره بسته.. نمی‌خواد نمی‌خواد میزو بکشی اونور.. وای عجب لجبازیه‌ها.. دختر می‌گم نمی‌خواد.. اتاق زینب‌و دیگه نمی‌خواد دس بزنی. جون بکنه خودش جارو کنه.. والا بخدا! دیشب اومده کاردستی درست کرده همه جا رو کرده کاغذ و چسب. می‌گم نرو اونور . همین تو بد عاتشون کردی دیگه! برو یه آزمایش بده می‌گم.. شاید خدای نکرده چیز دیگه‌ای باشه. الهی بگردم خیس عرق شدی..» جاروی خونه تموم شد. خواستم سیم جارو رو بکشم داخل که برگشت گفت:«خدا خیرت بده. الهی هر چی از خدا می‌خوای بهت بده. اینقدر دیگه حالت بد شد که نتونستی بری ایووونم جارو کنی» دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم. خودشم خنده اش گرفت.. خلاصه که الکی الکی ایوون و توالتش هم شستم و حیاط رو آب و‌جارو کردم رفتم توی خونه. مامان با یه آرامش و ذوقی به کل خونه نگاه می‌کرد. تا دلتم بخواد برام دعا کرد. وقتی گفت:الهی به حق امام زمان خدا درد و بلا رو از تنت دور کنه تازه یادم افتاد من دیگه درد ندارم! نه خبری از سردرد بود نه خبری از تهوع!
ساعت نه شد. صدای تلویزیون رو کم کردم تا ببینم از تو خونه های این کوچه‌پس‌کوچه‌ها صدای الله‌اکبر مردم بلند میشه یا نه.. هیچ صدایی نمیومد. فقط از دور گرومپ گرومپ منور شنیده می شد. حلما سریع روسری پوشید رفت تو بالکن. گفتم: _ الان از حموم اومدی سرما می‌خوری. دروغ چرا؟ کمی هم می‌ترسیدم که نکنه از این و اون فحش بخوره.. گفت: _مامان تو رو خدا بذار برم بگم. اگه خدا ببینه امسال بلند بلند نگفتم از همه بزرگتره دیگه دوسم نداره.. حالم از خودم بد شد.. هنوز هم حالم بده.. و اینطور مواقع عیار ایمان معلوم می‌شه. رفت تو بالکن و بلند بلند داد کشید: _الله اکبرررر الله اکبررر... ایستادم یک گوشه و آروم اشک ریختم.. یک‌هو تک و توک از دور و نزدیک صدا پشت صداش در اومد: «الله اکبر... الله‌اکبر...» انگار اون‌ها هم منتظر یک رهبر شجاع بودند تا باهاش هم‌صدا بشن.. گاهی وقت‌ها رهبر یک کوچه می‌تونه دخترکی نه ساله باشه...
رسیدیم به صحنه‌ای که پادشاه، ملکه را از اتاق مادرش بیرون کرد. حلما گفت:«واقعا ازش بدم اومد. راست می‌گین چقدر بی‌معرفته.اگه واقعا ملکه رو دوست داشت قلبش بهش می‌گفت که اون بی‌گناهه» و من برای اولین بار احساس بهتری داشتم از اینکه او این سریال را می‌بیند. حالا چرا این‌ ماجرا را تعریف کردم ؟ برای اینکه بهت بگم با این نسل نمی‌توانی مثل نسل خودمان با سانسور صحبت کنی.. این نسل همه چیز را می‌فهمد.. پس نگذار به غلط بیفتد. با بچه‌هات گفتگو کن! بزن در گوش رسانه تا نتواند ذهن آنها را با خوراک خودش مسموم کند. من و تو در هر صورت موظفیم این بچه‌ها را سیر کنیم. با لقمه‌ی حلال سیر کنیم. یادمان باشد لقمه‌های حلال فقط مخصوص شکم نیست. گفتگو و روشنگری لقمه‌های ذهن‌های گرسنه‌ است. بچه‌های ما مدتهاست ذهنشان گرسنه‌ی غذای حلال است.. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
اصولاً ما انسان‌های فراموش‌کاری هستیم! فراموش‌کار و منفعت‌طلب! ببخشید که مثل بعضی‌ها بلد نیستم در بیان احساسات و افکارم، بلانسبت شما بگویم. چون به گمانم اکثریت غالبمان همین‌طوری هستیم. نیازی هم به آمار و همه ‌پرسی نیست. همین‌که اینهمه سال بی‌مولا و سایه‌ی‌سر مانده‌ایم خودش گواهی می‌دهد که حق با من است. چند سال پیش که کرونا روی کرسی قدرت نشسته بود و کرور کرور جان می‌گرفت یادت هست؟ یادت هست نشسته بودی کنج خانه و از ترس جانت جرات نداشتی حتی مادر و پدرت را ببینی؟ یادت می‌آید چند نفر از دوست و نزدیکانت در غربت و تنهایی به خاک سپرده شدند و تو مجبور بودی بخاطر رعایت جان که نه، رعایت پروتکل از دور فاتحه‌ای بخوانی و به بازمانده‌ها تلفنی تسلیت بگویی ؟ آن‌وقت‌ها با هر کسی حرف می‌زدی پر از اضطرار و ناامیدی بود.. روضه نخوانده همه تا کربلا می‌رفتند و می‌آمدند.. یادت هست هر شب بعد از اذان مغرب تمام شبکه‌ها دعای عظم‌البلاء پخش می‌کرد؟ چرا راه دوری برویم! همین خود مقیمی که دارد این حرف‌ها را می‌نویسد هر شب ساعت دوازده دعای عظم‌البلاء می‌گذاشت توی کانال و یک‌وقت‌هایی هم که دلش به ستوه می‌آمد، مناجات‌هاش را می‌آورد اینجا با شما قسمت می‌کرد! از شماها که خبر ندارم ولی بگذار هر چه از مقیمی دیدم و می‌دانم را بریزم روی دایره تا بفهمی این جماعت«منظورم خودت هم هستی‌ها! فکر نکن تعارف دارم با کسی» چقدر بی‌چشم و رو و فراموش‌کارند! نیمه شبی نبود که مقیمی پنجره را باز نکند و خیره نشود به ماه! چه حرف‌ها که با مولایش نمی‌زد! چه درددل‌ها که با آقاش نمی‌کرد.. هی می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت.. هی اشک می‌ریخت و اشک می‌ریخت و اشک می‌ریخت.. هی با فانی عظم‌البلا می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند تا به زعم خودش آقا دست می‌کشید روی دل بی‌تابش و راهی رختخوابش می‌کرد.. گاهی‌وقت‌ها که با اطمینان زنگ می‌زد به دوست و رفیق‌هاش! با هم تا ساعت‌ها از آخرالزمان و بوی مهدی موعود حرف می‌زدند. می‌گفت: بوی ظهور می‌آید! نمی‌دانم.. شاید هم شامه‌اش درست کار می‌کرد. آخر فقط او این حس را نداشت. خیلی‌های دیگر هم بوی مهدی را حس می‌کردند. امشب داشتم دنبال صدای فانی می‌گشتم تا وقت پخش کردن چای و شیرینی بگذارم توی خیابان.. هر چه توی آرشیوم گشتم نبود! یک‌هو خاطرات مثل برق و باد از جلوی چشمم رد شد. همین خاطراتی که برات نوشتم. چی‌شد که صدای فانی در آرشیوم گم شد؟ چرا دیگر بعد از اذان مغرب تلویزیون دعای فرج پخش نمی‌کند؟ اصلا همان موقع که این دعا را با تصاویر بیمارستان و پرستارهای ماسک زده نشان می‌داد باید می‌فهمیدم که دعای فرج مخصوص کروناست! حالا بی‌انصافی نکنیم.. فقط کرونا هم که نه.. فکر کنم مخصوص بلایای طبیعی و غیر طبیعی است. وقتی که بلا از سرمان دفع شد کارکرد دعا نیز تمام می‌شود! آره دوست من! به نظرم ما واقعا مردم منفعت‌طلب و فراموش‌کاری هستیم! شاید به همین دلیل است که روز خوش نمی‌بینیم! فکر کنم آقا دلش که برای مهدی مهدی گفتن ما تنگ می‌شود دعا می‌کند گرفتار شویم... چون ظاهراً ما وقت خوشی نیازی به او نداریم. عین کودکی که سرش گرم بازیست و یادش رفته مادرش نیست... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━
دارد چه اتفاقی می‌افتد در دنیا؟ مگر نمی‌گفتیم غرب غرق شده در شهوت و زر و سیم؟ چه می‌شود که غرب وحشی یک صدا برای آزادی غزه فریاد می‌زند؟ دانشجوها و استادهای دانشگاه، تحصن می‌کنند.. برای مسلمان‌های ایستاده در صف نماز سپر انسانی درست می‌کنند و اینجا، در دانشگاه‌های جمهوری اسلامی دعوا بر سر آزادی سلف مختلط است؟ دارد یک اتفاق‌هایی می‌افتد.. از آن عدم تعادل‌های داستانی که اگر آقای استاد نویسندگی ‌مان بهش برمی‌خورد می‌گفت:«نه.. این هیچ‌ چیزش با منطق جور در نمیاد! کنش‌های شخصیت‌ها به فرمان نویسنده ایجاد شده! شخصیت با پیرنگ مطابقت ندارد!» یا حتی اگر بهش بگویی این شاید تغییر دراماتیک شخصیت‌ها باشد باز سرش را تکان می‌دهد که:«فاطمه سادات.. فاطمه‌ سادادت.. تغییر دراماتیک باید باور پذیر باشه.. این تغییر دراماتیک نیست» دنیا دارد به سمتی می‌رود که هیچ استاد نویسندگی‌ای نمی‌تواند با عدم تعادل‌ها و تغییر دراماتیک‌هایش کنار بیاید! و این یعنی هیچ‌ قصه‌نویسی به اندازه‌ی خدا قصه را نمی‌شناسد!
ان‌شاءالله مبارک همه باشد این انتخاب. و‌ امیدوارم خداوند آنچه را که خیر مردم است مقدر کند. حتما در این تقدیر چیزی هست که ما از آن بی‌اطلاعیم. خدا را شکر که در این چند روز از غافلین نبودیم و تلاش کردیم برای تبیین. هرچند خیلی دیر شده بود ولی می‌دانم که خدا قدم‌هایی که در راهش برداشته می‌شود را دوبرابر حساب می‌کند. شما هم امشب هر چقدر غم‌ توی دلتان سنگینی می‌کند با اشک‌ بر مظلومیت سیدالشهدا خالی کنید و از فردا با توکل به خدا زندگی را ادامه بدهید. یادمان باشد شانزده میلیون از این مردم، رأیشان به رئیس‌جمهور منتخب است. شانزده میلیون دارای تفکر این‌چنینی هستند. فارغ از هر نوع دیدگاهی وقت آن رسیده جای وا اسفا سر دادن، کار کنیم. وقت آن رسیده که اهالی رسانه فضای مجازی را در ایتا خلاصه نکنند و بروند کنار مردمی که توی باقی رسانه‌ها دارند نفس می‌کشند و ذائقه‌ی انتخابشان فرق کرده! وقت آن رسیده در خودمان تغییر تازه‌ای رقم‌ بزنیم و با توجه به ذائقه‌های جدید ، روشنگری کنیم.
روضه‌خوان از دست بریده‌ی قمر بنی‌هاشم می‌خواند و من چشم‌هام را التماس می‌کردم حالا که رسیدیم به روز نهم کمی خیس شود.. عین نه روز خیره می‌شدم به گوشه‌ای و میان کلمات بغض آلود روضه‌خوان دنبال تیشه‌ای می‌گشتم تا بکوبم به سرو کله‌ی این قلب مثل سنگ... پیدا نمی‌شد..اشک نمی‌آمد.. دیشب برگشتم خانه. روحم به زور خودش را می‌کشید روی تن عریان.. با کسی حرف نزدم.. زل زدم به پرچم سیاهی که شب اول زده‌بودیم به دیوار. چه کار کرده بودم که این یک کف دست ماهیچه شده‌بود سنگ و این دو پیاله چشم افتاده بود به خشکی! هیچ چیزی به ذهنم نرسید. خشم روی خشم.. اندوه پشت اندوه خلسه پس از خلسه.. حالا روضه‌خوان دارد از افتادن مشک می‌خواند و چشم انتظاری بچه‌ها.. با قهر بلند می‌شوم بروم آشپزخانه. اگر لایق اشک نیستم، چای که می‌توانم بریزم؟ پایم گیر می‌کند بین پاهای جفت ‌شده‌ی مردم. تعادلم به هم می‌خورد.. بازو کوبیده‌ می‌شود به ستون. درد مثل مار می‌چسبد دور دستم.. روضه‌خوان از دست بریده‌شده‌ی عباس می‌خواند. تیشه می‌رسد به دستم دل را می‌شکند. پیاله‌ها پر از آب می‌شوند... https://eitaa.com/ghalamdaraan
انصافاً هم کم نمی‌گذارد. زود می‌چرخد طرفم. لبخند می‌زند و گوشم را می‌کشد که «هی پدرصلواتی! خیلی بنده‌ی خوبی بودی خط و نشان هم می‌کشی؟ بیا این چند تا ورق قرص و چند قاشق دوا را بخور چند هفته‌ی دیگر خوب می‌شوی!» الان حدود یک‌ هفته‌است دارم قرص استغفار می‌خورم. سه وعده! صبح و ظهر و شام. هر وعده صدتا! بسم‌الله را هم عین نقل و نبات می‌اندازم گوشه‌ی لبم. طعم دهنم را عوض کرده. کمتر تلخ می‌شوم. از خودش که پنهان نیست از شما چه پنهان بدک نیستم. منتظرم ببینم کی اثر قطعی ظاهر می‌شود تا برگردم به آغوش زندگی! فقط دعا کن این سری شفای عاجل باشد از این درمان‌های مقطعی خسته‌شدم.
برگشتن به مسیری که مدت‌ها توی پیچ و خم‌هاش بودی و بین آدم‌هاش زندگی کردی هرچقدر باشکوه ولی ترسناکه.. ترس از این جهت که مبادا دوباره ازشون دور بشی.. دعا کن این‌بار آخرین‌باری باشه که بین من و تو قلم فاصله می‌افته