eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
310 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
سلام خوبید ؟ حتما خبردارید که مدتی هست بنده و خانم مقیمی کارگاه داستان نویسی داریم، حالا ان‌شاءالله
🦋❤️🦋❤️🦋❤️ 💛🧕💛🧕💛 🦋❤️🦋❤️ 💛🧕 ❤️ «ضیافت» صدای ترمز سرویس مدرسه آمد. بعد دینگ دینگ زنگ در حیاط و پایین رفتن کابین آسانسور. نمِ دستهام را با پیش‌بند گرفتم و از کمر باز کردم. تا بالا آمدن آسانسور، توی آینه قدی راهرو، چند مدل لبخند زدم. جوری که نه خیلی خوشحال به نظر برسم نه ناراحت! در با قیژی باز شد. اول کتانی‌های سفید ظاهر شد، بعد یک قامت کوچک صورتی پوش. موهایش از دور و بر مقنعه‌ی کج ،بیرون زده بود. روی دو زانو نشستم و اشاره کردم بیاید بغلم:«سلاااام سارای مامان» زیر لب جواب داد. بوسیدمش. بوی کوچه و مدرسه می‌داد. به ثانیه نکشیده تنش را از حصار دستهام بیرون کشید. نگاه اخمویش را از صورتم گرفت و رفت تو. یک بار دیگر لبخندم را چک کردم! تا می‌خواستم کوله پشتی را از پشتش جدا کنم پرتش کرد آن طرف. پالتو و مقنعه و جوراب هم هرکدام افتادند یک سمت. طبق معمول زد زیر گریه و پاهایش را کوبید زمین:«وای چقد گرمه...وای سرممممم...». صورت گندمی‌اش را لمس کردم:«تو این سرما گرمته مامان؟» با حرص بلوزش را هم درآورد. سعی کردم به ریخت‌وپاش‌ها نگاه نکنم. دست کشیدم روی موهایش:«مامانی برو دستات‌و بشور ناهار خوشمزه داریم» صدای گریه قطع شد ولی لب‌های قلوه‌ای، حالتش را حفظ کرد:«چی داریییم؟» حواسم به لبخندم بود:«اگه گفتی؟؟» حوصله‌ی حدس و گمان نداشت. داد کشید:«بگو چی داریم؟» دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. نباید می‌گذاشتم جنگ به پا شود. شانه‌هایش را مالیدم:«سالاد الویه و سالاد ماکارونی» دست‌ها را به هم زد:«ماکارونی صدفی؟» «اوهوووم» چشم‌هاش برق زد. بدون حرف دوید طرف دستشویی. صدایش را انداخت توی سرش:«برام شورت و شلوار بیار.جیشی شد تو مدرسه» کیف و لباس‌های مدرسه را از کف زمین برداشتم، رفتم توی اتاق. لباس زیرهایش را نشسته بودم. شلوارک گشاد و زیرپوش رکابی را از کشو بیرون کشیدم و بردم پشت در دستشویی. برگشتم آشپزخانه. خیره شدم به آن طرف پنجره. نور کمرنگ خورشید از روی برف‌های کوچه سر می‌خورد و تا ته آشپزخانه می‌رسید. زیر درخت‌ها اندازه‌ی یک دریاچه‌ی کوچک آب جمع شده بود. لبخندم پهن شد. دوتا از بشقاب‌ چینی‌های طلایی را از کابینت درآوردم و با ظرف‌‌های سالاد و باگت و نوشابه گذاشتم روی میز. فن دستشویی خاموش شد. انگار که تازه یادش آمده باشد برادری هم دارد، از همان‌جا با صدای خفه گفت:«علی کجاس مامان؟» ته دلم ذوق کردم. گفتم:«لازم نیس یواش حرف بزنی، علی نیست!» با پای خیس دوید توی آشپزخانه. رد پایش روی سرامیک‌ها جا گذاشت. زبانم را زیر دندان‌های نیش فشار دادم. خندید و مرواریدهایش ریخت بیرون:«آخ جوووون.کجاست؟» دلم برای بوی بدن علی ضعف رفت. اولین بار بود نوزاد دوماهه‌ام را از خودم جدا کرده بودم. نباید دلتنگی‌ام را می‌فهمید. همه‌ی وجودش شده بود نگاه و زوم کرده بود روی چشم‌های من. چشمک زدم:«فرستادمش خونه مامان جون» صندلی‌ها را عقب کشیدم. نشستیم روبروی هم. برایش سالاد ماکارونی ریختم و ظرف سس را خالی کردم روش. یک ساندویچ هم درست کردم و گذاشتم آن طرف بشقاب. عیشش کامل شده بود. نه از سردرد خبری بود، نه گرما،نه گریه! اولین گاز را که به ساندویچ زد شروع کرد:«ماماااااان» چنگال زدم به مرغ‌های توی سالاد و گذاشتم دهنم.مثل خودش صدایم را کش دادم:«جاااانم» «میشه من دیگه با سرویس نرم مدرسه؟» نمی‌دانم لبخند روی لبم بود یا نه. گفتم:«پس چی کار کنیم؟» با هیجان گفت:«خودت پیاده بیا دنبالم. هممممه دوستام ماماناشون پیاده میان دنبالشون» بطری نوشابه را سرازیر کردم توی لیوان‌های سبز و صورتی:«خب ما که خونمون نزدیک نیست به مدرسه» براق شد توی صورتم:« تو همیشه بهونه میاری. اگه من‌و دوست داشتی میومدی» از این‌که هر روز می‌آمد و دلیل‌های رنگ و وارنگ می‌چید که ثابت کند دوستش ندارم، خسته بودم! نباید به چشم‌های معترضش نگاه می‌کردم. وگرنه باز زن خسته‌ی درونم وحشی می‌شد. لیوان سبز را سر کشیدم و بین دو جرعه گفتم:«حالا غذات‌و بخور بعدا حرف می‌زنیم» به خودم قول داده بودم که امروز صبوری کنم. جلوی بلوزم خیس شد. حتما علی گرسنه بود. کاش بجای شیر خشک، شیر خودم را براش گذاشته بودم زیر چشمی نگاهش کردم. سرش پایین بود و غذا را با سر و صدا می‌جوید. گفتم:«راستی می‌دونی فردا شب می‌خوایم بریم تولد؟»
می‌خواهم گوشی را بردارم دستم می‌خورد به شناسنامه‌ی سینا. با آن‌یکی دست برش می‌دارم. دکمه‌ی سبز را لمس می‌کنم: «سلام خانوم شیدا. از ثبت احوال تماس می‌گیرم» چشمم به در اتاق است که تند تند باز و بسته می‌شود:«در خدمتم» «شناسنامه دخترتون صادر شده. فردا صبح تشریف بیارید تحویل بگیرید» همه‌ی حس‌هایم یک‌جا قیام می‌کنند. میان شوق مادرانه و حسرت عاشقانه گیر می‌افتم. نگاهم بین صفحه گوشی و بی‌تابیِ این در می‌چرخد. گیجم. چشمم سیاهی می‌رود؛ انگار توی یک جزیره‌ی غریب، وسط گرگ و میش صبح، دنبال یک حس امن بگردم. نمی‌دانم این‌ها درحال دویدن هستند یا چشم من دو دو می‌زند. دست می‌گیرم به دیوار. ناخن‌هایم توی جلد سرخ فرو می‌رود. یک توده‌ی تارِ سیاه و سفید از اتاق سینا می‌آید طرفم. دستش را فشار می‌دهد روی شانه ام. انگشت‌هام شل می‌شود. شناسنامه‌ زودتر از خودم پهن می‌شود کف راهرو. 🖋️ مهدیه صالحی 🤍 🖤🤍🖤 🤍🖤🤍🖤 🖤🤍🖤🤍🖤
هربار می‌گفت:« یک کارش می‌کنم.» آخر کی؟ وقتی که من از دست این پیرسگ دیوانه شدم؟ یا وقتی که نیمه شب با چوب مغزم را پاشید به دیوار؟ دیروز که کاسه چینی از چند سانتی سرم گذشت، فهمیدم به امید این‌ها ماندن، بی فایده است. منتظرند پدرشان سقط بشود، مثل کرکس بیفتند به جان اموالش. مرا هم با یک لگد پرت کنند بیرون. منی که حتی تو خانه پدر هم جایی ندارم. فکر کردم مرگ موش بریزم تو غذاش، اما از خدا ترسیدم. پلیس هم بالاخره می فهمید. آن وقت باید باقی عمرم را در زندان سر می‌کردم. با خودم گفتم:« بهترین کار این است که ولش کنم یک جایی. بالاخره بعد از چند وقت خبرش می‌آید. حداقل به مهریه و یک هشتم ارثم می‌رسم.» امروز صبح پوشکش کردم. دستش را گرفتم بردم پارک. از آنجا تاکسی دربست گرفتم طرقبه. بردمش کنار یک باغ. گفتم:«بنشین تا برات بستنی بگیرم.» رفتم کنار جاده. تاکسی دربست گرفتم برای خانه. چندبار پشت سرم را نگاه کردم. همانجا نشسته بود. هرچه فکر کردم، دلم برایش نسوخت. مردک خسیس شکاک پلشت کم‌حافظه. تازه به خانه رسیدم که زنگ در را زدند. از آیفون نگاه کردم. پسرش بود با یک آقای کت شلواری مرتب. انگاری پرش را آتش زده بودند که اینقدر زود رسید. پاهایم بی‌حس شد. دوخته شدم به زمین. تمام تنم لرز گرفت. چندبار خواستم کلید را بزنم، نتوانستم. به زحمت رفتم اتاق خواب. در را قفل کردم. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین. نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم و لرزیدم. یک‌هو تلفنم زنگ‌ خورد. خودش بود. از ترس جرات نداشتم برش دارم. لابد فهمیده بود با پدرش چه کار کردم آمده بود ببردم کلانتری. چند دقیقه‌ ی بعد پیام داد. نوشته بود:« زن‌بابا خونه نیستید؟ با وکیل آمده بودیم آپارتمان نیایش را به اسمت کنیم. برگشتید زنگ بزن» 🖋دکتر.خاتمی 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁
امشب که نوحه خوان از غریبی امام در قتلگاه و بی رحمی و بی ادبی قاتلان می‌گفت. از اینکه هرکسی با هرچیزی که دستش می‌آمد می‌زد، بدن پاره پاره‌ی آرمان علیوردی جلوی چشمم می‌آمد. وقتی روضه‌ی انگشتر می‌خواند، یاد انگشتر آرمان می‌افتادم که آن سلیطه‌ی نانجیب، با پاشنه‌ی کفش، در انگشتش خورد کرد. خدا به حق زینب کبری به دل مادرش صبر بدهد. این نمونه‌ها در زمان ما بسیار است و اگر بخواهی روشنگری کنی، می‌گویند روضه را سیاسی نکن! ✍بتول‌سادات هاشمی
_ خیلی درد داره مامانی؟ - نه قربونت برم. فقط یادت باشه چی گفتما. _ می دونم به بابا هیچی نمی گم. - ناراحت نمی شی یه چیزی بپرسم؟ - بپرس. - خیلی بد شد قدم نرسید جلوش وایستم؟ _ نه عزیزکم، نه فدات بشم، نه دورت بگردم. حالا دیگه بغضت رو جمع کن. مرد شدی دیگه ماشالله. - می‌گما. برم بگردم ببینم می‌تونم گوشواره‌تو پیدا کنم یا نه؟ _ نمی خواد. فدای سرت. بگیر دستم‌و. - پس یه کم صبر کن برم زود برگردم. - کجا؟ - شاید بتونم رو پنجه ی پا بلندشم یکی بخوابونم زیر گوشش نامردو.
به اسم رب شهدا   تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺵ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﻳﺪ ، ﻭ ﺑﺎ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻫﺎﻳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺟﻬﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ ; ﺍﻳﻦ [ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﺟﻬﺎﺩ ] ﺍﮔﺮ [ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮ ﻭ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺁﻥ ]ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ، ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ [ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻱ ] ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ .( سوره صف١١)   بوی تن سوخته آدم‌ها جانم را می‌آورد بیخ گلویم. بویی که از پشت صفحه‌ی به رنگ خون درآمده‌ی گوشی‌ هم می‌توانم حسش کنم. چشمم روی دود سرخ و نارنجی می‌دود. دودی که کمی بعد جز سیاهی و خروار‌خروار خرابه چیزی به جا نمی‌گذارد. رژیم غاصب مرزهای حیوانیت را هم جابه‌جا کرده‌اند. مثل هیولاهای فیلم‌های هالیوودی دندان‌های خون‌چکانش‌ را باز کرده و می‌بلعد. زن و مرد و کودک و نوزاد هم برایش فرقی ندارد. دیگر وقتش رسیده که این غده سرطانی برای همیشه ریشه‌کن شود و شرش را از خاورمیانه کم کند. الان وقت آن‌ست که جامه عمل را بپوشانم بر تن دعای همیشه‌ام: ( اللهم الرزقنا توفیق جهادة و شهادة في السبيلك.) هیچ‌وقت حالم را وقتی در آغوش امام حسین بودم، فراموش نمی‌کنم. نصف شب بود و دور ضریح خلوت. خودم را توی کنج‌ترین و امن‌ترین گوشه‌ی عالم، فرو برده بودم‌. مشبک‌های ضریح را توی پنجه‌هایم قایم کردم. پیشانی‌ام را چسبانده بودم به خنکی‌شان و مردمک‌هایم را دخیل بسته بودم به امام و علی اکبرش‌. زیر قبه بودم. دقیقا همان‌جایی که می‌گویند بی‌برو و برگرد، دعا مستجاب است. کلی راه را کوبیده بودم تا بروم زیر قبه و دعایم را از آن‌جا به معراج بفرستم؛ اما شک مثل دندان‌های تیز گرگی درنده افتاده بود به جان قلبم. زبانم قفل شده بود. انگار وزنه‌ای سنگین بهش آویزان بود. مثل آدمی شده بودم که بختک مرگ پنجه به پنجه‌اش شده و نیمی از روح از تنش به‌در شده. از خجالت ارباب چشم‌هایم را بستم و سرم را پایین انداختم. چه سست بودم منی که فکر می‌کردم آدم عمل و میدان‌ام. فکر می‌کردم اگر دعای شهادت محمد را بکنم، همین الان از دستش می‌دهم. جرات دل‌کندن نداشتم. جان کندم و التماس خود ارباب کردم تا گره زبانم باز شد و دعایم را نشاندم روی بال ملائکی که حافین به قبر مولا بودند. باورم شد که این دعا محقق می‌شود اگرخودمان را لایقش کنیم. شش سال گذشته و امروز و این ساعت فکر می‌کنم زمانش رسیده. باید از محمد دل بِکنَم و به محض فرمان فرمانده خودم ساکش را ببندم و راهی‌اش کنم. من باید سهمم را به اسلام و به انقلاب بدهم. خیلی برایم سخت است. حس می‌کنم دارند زنده‌زنده پوستم را می‌کَنند. از مرگ برایم سخت‌تر است. من با محمد بزرگ شده‌ام. ستون خانه‌‌ام‌ و رفیق و جانم است. همیشه گفته‌ام، از دست دادن بچه‌ها برایم راحت‌تر از نداشتن محمد است؛ اما الان غده سرطانی بزرگ شده و دارد محدوده‌اش را بزرگ‌تر می‌کند و این یعنی خطر. از دست دادن یک دست یا یک پا یا هرچه، راحت‌تر از این است که کل پیکره نابود شود. جهان اسلام یک پیکره‌ایست که درگیر سرطانی بدخیم شده و نیاز به جراحی فی‌الفور دارد‌. مدام با خودم زمزمه می‌کنم: 《ربنا افرغ علینا صبراً و ثبِّت اقدامنا وأنْصُرْنا علي القوم الكافرين.》 می‌خواهم کار نزیسته‌ای را که فقط در حد آرزو بود، تبدیل به زیسته‌ای عمیق کنم. از دار دنیا جان‌بی‌مقدار، همسری همراه، فرزندانی نوگل و اندکی مال بیشتر ندارم که همه‌شان فدای اسلام و انقلاب و امام. خدایا! کمک کن به وقت عمل سست نشویم. جا نزنیم. جا خالی ندهیم تا امام سپر ما شود، زبانم لال! بلند می‌شوم و قامت نماز عصر می‌بندم. صدای مجری بلند است: ( بیانات رهبر معظم انقلاب تا لحظاتی دیگر.) دیگر حالم دست خودم نیست. قلبم حجیم می‌شود. می‌خواهد از قفسه سینه‌ام بزند بیرون. من ترسیده‌ام. وقت اثبات حرف و نیتم رسیده. اگر رهبر حکم جهاد بدهد باید محمد را بفرستم برود. می‌ترسم نتوانم. برود و برنگردد، چه؟ سختی مسئولیت جلوی چشم‌هایم ظاهر می‌شود. بدنم یخ می‌کند. سعی می‌کنم نفس حبس شده پشت دنده‌هایم را بکشم بیرون تا خفه نشوم. اشک می‌ریزم و تلاش می‌کنم سر نماز تسلیم شوم. با صدایی که می‌لرزد سلام نماز را می‌دهم. کلام رهبرم که توی خانه طنین‌انداز می‌شود می‌گویم تسلیم. قلبم آرام می‌شود و لرزم کم. ✍زهرا نوری
داشتیم آماده می‌شدیم برای انتقام. نه یک سیلی یا عملیات ساده. محور مقاومت می‌خواست در سالگرد طوفان الاقصی بزند به دل صهیون و اندکی تسلی بدهد این همه قلب داغدار را. می‌خواستیم توی بیت‌المقدس، کنار مسجدالاقصی سرود:« خیبر خیبر یا صهیون، جیش محمد قادمون» بخوانیم. اما این رژیم دست نشانده شیطان است، وحشیانه دست به کشتار می‌زند. خارج از قواعدانسانی و حتی جهانی. موشک‌هایش از غزه و کرانه باختری به ضاحیه‌ی لبنان رسیده. خبرنگاری از مقر سازمان ملل و نشست جهانی سران کشورها گزارش می‌داد.می‌گفت:« نشد مسئولی سخنرانی کند و به مسئله غزه و لبنان اشاره نکند.» حالا این دیگر فقط مربوط به مسلمانان نیست. شده مسئله‌ی همه‌ی مردم جهان. آدم اهل هر دین و مسلکی هم باشد، اگر از انسانیت بویی برده باشد وقتی خبر این جنایت‌ها را بشنود، نمی‌تواند ساکت بماند. مثل دانشجویان آمریکایی که به قیمت از دست دادن فرصت تحصیل، پشت مردم فلسطین ایستادند. حضرت آقا یک زمانی فرموده بودند:« فلسطین کلید رمز آلود ظهور است.». چه بصیرتی دارد آقای ما؟ اتفاقات این روزهای دنیا دانه دانه رمزگشایی می‌کند این معما را. چالش« WHO IS MAHDI» و حالا سیل برادران سنی مذهب که دارند شعار« اَشْهَدُ اَنَّ عَلِیٌ حَقَّ وَلیُ الله» را سرمی‌دهند. حکومت جهانی حضرت صاحب الزمان مستقر نمی‌شود مگر به فراگیر شدن نام امام حسین علیه السلام در جهان. که این روزها با گسترش مذهب شیعه آن هم دارد اتفاق می‌افتد. قلب‌های ما امروز زخمی و چشم‌هایمان خونبار است. خواهران و برادران مسلمان ما را دارند در غزه و لبنان قتل‌عام می‌کنند. خشم سراسر وجودمان را گرفته. با مشت گره کرده آماده دستور فرمانده‌ایم. اما جایی در اعماق وجودمان می‌دانیم، دین خدا مستقر نمی‌شود اِلّا به خون شهید، مثل خون ثارالله که جوشید و جوشید تا امروز. و خون شهدای امروز که می‌جوشد تا پرچم یا لثارات الحسین را در جهان به اهتزاز درآورد. تا وقتی صدای نازنین موعود در جهان طنین انداخت که:« الا یا اهل العالم، ان جدی الحسین قتلوه عطشانا» همه بدانند کیست و برای چه ندا سر داده. آن روز بیشتر مردم دنیا می‌روند در صف اهل هدایت، پشت مهدی فاطمه می‌ایستند. شهدا رجعت می‌کنند تا با کمک مولایشان جهان آرمانی وعده داده شده را بسازند. « وَلَقَد کَتَبْناَ فِی الْزَّبوُرِ مِنْ بَعدِ الْذِّکْر اَنَّ الْاَرضَ یَرِثُهٰا عِبٰادِیَ الصّٰالِحوُنَ»
بیست و سوم اسفند پنجاه و سه بود. سوز زمستان، سرمای سوله‌ی بازجویی را بیشتر می‌کرد. سرگرد سلماسی، نشست روی صندلی. به اسناد و مدارک روی میز نگاه کرد:« سومین بارته که دستگیر شدی. سرت درد می کنه واسه دردسر؟» متهم، کَت بسته نشسته بود روی صندلی. کیسه سیاهی را کشیده بودند روی سرش. سکوت کرد. سرگرد سلماسی به افسر ساواک اشاره کرد. کیسه را برداشت. صورت متهم جمع شد. افسر، یک سطل آب سرد و کثیف ریخت روی صورتش. نفسش بند آمد. _« اسم.» متهم، جوانی بود با لباس خاکستری. موهای خیس و سیاهش چسبیده بود به صورتش:« مگه تو اسنادتون ثبت نشده؟» سلماسی تسمه‌ی توی دستش را صدا داد:« اینجا فقط من سوال می‌پرسم. بنال. اسم؟» _«سید صادق ساعت ساز پسر سید روح‌الله.» سلماسی، سرش را روی اسناد و مدارک خم کرد:« پسر کی؟» _«پسر سید روح‌الله خمینی.» از روی صندلی بلند شد. رفت سمت صادق. لگد محکمی به صندلی زد. صادق افتاد روی زمین. سرش خورد به ستون. شکست. زمین خونی شد. سلماسی کراواتش را صاف کرد:« سگ‌مصب من مشروبامو با افسرای سیا و موساد می‌خورم. شخصاً دست اعلی حضرت رو بوسیدم. اون وقت توی توله سگ منو مسخره می کنی؟ خمینی باباته؟» افسر سرش را جلو آورد:«جسارتاً، سید اولاد پیغمبره قربان!» سلماسی با تسمه، ضربه‌ی سنگینی به ساق افسر زد:«خفه شو گوساله! تو افسر ساواکی یا مرثیه‌خون امامزاده؟» صورت افسر از درد سرخ شد. نمی‌توانست نفس بکشد. مکث کرد. با دست ساق پایش را ماساژ داد. بعد صاف ایستاد. رفت سمت صادق و بلندش کرد. سلماسی آهسته سرش را جلو آورد:« می دونی جاسوسی از انگلیسی‌ها چقدر حبس داره؟ از هستی ساقطت می کنم.» _«جاسوسی؟ من ساعت سازم. ساعت می‌سازم. این وصله‌ها بهم نمی چسبه.» سلماسی پوزخند زد:« ساعتا رو با کاغذایی که تو ساکت بود می ساختی؟ می تونم کاری کنم اسمتو یادت بره. مگه اینکه دوستاتو لو بدی.» صادق سربرگرداند:«جاسوسی از انگلیسی‌ها بده. ولی واسه اونا باشه خوبه؟» سر تکان داد. سلماسی با صدای بلند فریاد زد. به افسر اشاره کرد. افسر دست‌های صادق را باز کرد. خودش هم رفت سراغ انبردست. ✍زکیه مومنی https://eitaa.com/ghalamdaraan
تا وقتی هیچی از راه و رسمش نمی‌دانی، مثل آب خوردن است. نوشتن را می‌گویم. با اینکه چیزی بلد نیستی؛ کلمه است که از سر و کول مغزت می‌رود بالا. تا زمانی که قواعدش را بلد نبودم، دوتا دوتا رمان می‌نوشتم. خودم می‌خواندم و کیف می‌کردم. دل نوشته و خاطره که دیگر بماند. سر رمان برگزیده با کانال قلمداران آشنا شدم. آن هم نه فصل اولش؛ وسط های فصل دوم. مادرم معرفی اش کرد. داستان رمانی شده بود ورد زبانش. از همان تعریف های مامان، برگ هام ریخت. هم به خاطر موضوع رمان، هم ماجراهایی که داشت. شروع کردم به خواندن. یک دل نه صد دل شیفته برگزیده و خالقش شدم. شیفته ی دغدغه اش، شیفته صداقتش، شیفته طرز فکر کردنش. از همه مهم تر شیفته قلمش. به خودم گفتم مردم رمان می‌نویسند، من هم به خیال خودم رمان می‌نویسم. دلم سوخت و کلی حسودیم شد. بعد ها اصول نوشتن را از خود مامان مقیمی، خالق برگزیده یاد گرفتم. آنجا بود که نوشتن سخت شد. رمان که سهل است؛ دو خط نوشتن هم کار حضرت فیل بود. دلیلش را نمی‌دانستم؛ اما دیگر کلمه توی ذهنم نبود. قلمم انگار خشک شده بود؛ ولی ادامه دادم. مامان مقیمی هم دستم را گرفت، تا کم کم راه افتادم و درست نوشتن را یاد گرفتم. مهم ترین چیزی که از مامان مقیمی یاد گرفتم نوشتن نبود. مرام نوشتن بود. یاد گرفتم نوشتن و قلم حرمت دارد. یاد گرفتم برای نوشتن باید درد داشت. نوشته بی درد باد هواست. یاد گرفتم برای نوشتن باید هنر داشت. تا بتوانی با هنرت درد ها را دوا کنی. آنجا بود که فهمیدم چرا بعد از یاد گرفتن، نوشتن سخت شده بود. بعد از آن نه هر چیزی نوشتم، نه هر چیزی خواندم. سعی کردم حرمت حفظ کنم. خلاصه که می‌دانم دیر شده. اما روزت مبارک مامان مقیمی. می‌دانم الان تن و ذهنت پر است از درد های نوشته نشده. شک ندارم شما هنر دوا کردن درد ها را هم داری. غصه ی سخت شدن نوشتن را نخور. آخر شما نوشتن را از نوع با مرامش بلدید. با مرام نوشتن،  سخت است. 🖊محیا نوروزی
نگاه کردم به جای خالی‌ام روی برف. انگار یک گل سرخ روی برف پر پر شده بود. خونم به جوش آمد. حمله بردم سمتش. یک مشت سنگین زیر فکم فرود آمد. دهانم شور شد. با دو دست محکم زد تخت سینه ام. پخش زمین شدم. کاغذی از جیبش درآورد. گرفت جلوی صورتم. نامه‌ی خودم بود. ریز ریزش می‌کرد و می‌خندید. دست بردم توی جیبم. خرده‌های کاغذ را به زور چپاند توی دهانم. قهقهه زد. یکدفعه از نفس افتاد. خون بالا آورد. ولو شد رویم. به زحمت خودم را بیرون کشیدم. دویدم آن طرف خیابان. چشمم روی پنجره ثابت ماند. رنگ به روی ماهی نمانده بود. مثل مجسمه خشک‌ش زد. رد نگاهش رسید به چاقوی توی دستم. ✍ راضیه رئیسیان ┏━━ °• 🍃🍂🍃 •°━━┓ @ghalamdadaran https://ble.ir/ri19ra ┗━━ °• 🍃🍂🍃 •°━━┛*
مجله قلمــداران
#کیوسک رسیدم به کیوسک زرد سر خیابان. از جاش جُم نخورده بود هنوز. اینقدر که زیر پایش بجای علف، درخت
یکی از کارهایی که ما تو کلاس نویسندگی ترم‌های خلاق انجام می‌دیم فرستادن عکسه. بچه‌ها باید به تصویر خوب نگاه کنند و بر اساس اون یک موقعیت داستانی خلق کنند. این تمرین راضیه برای من خیلی جذاب بود. دوست داشتم شما هم بخونید و‌ لذت ببرید.