#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_بیستُ_دوم
بخش الف)
شما ملت انقلابی مسلمان باید با حرکت منظم خود در تداوم انقلاب اسلامی به فرج جهانی انسانیت نزدیک بشوید و شما باید به سوی ظهور مهدی موعود و انقلاب نهایی اسلامی بشریت که سطح عالم را خواهدگرفت و همه این گرهها را باز خواهدکرد قدم به قدم👣، خودتان نزدیک بشوید و بشریت را نزدیک کنید، این است انتظارفرج. دراین راه لطف پروردگار و دعای مستجابِ ولی عصر(عجلاللهفرجه) پشتیبان ماست و ما باید خود را با آن حضرت و با یادش هرچه بیشتر آشناکنیم.💝#امام زمان را فراموش نکنیم. مملکت ما، مملکت امام زمان است🇭🇺. انقلاب ما انقلاب امام زمان است، زیرا انقلاب اسلام است. یاد ولی الله اعظم را در دلهای خودتان داشته باشید.
دعای(اللّهمَّ اِنّانَرغَبُ اِلَیکَ فی دَولَهِ کَریمَه: پروردگارا از تو میخواهیم، زندگی در پرتو دولتی بزرگوار را/الکافی دعای افتتاح/ج3/ص424) را با همه دل و با نیاز کامل بخوانید. هم روحتان در انتظار مهدی باشد، هم نیروی جسمیتان در این راه حرکت بکند. هرقدمی که در راه استواری این انقلاب اسلامی برمیدارید، یک قدم به ظهور مهدی نزدیکتر میشوید.
✅حکومتی که امروز در دست شما مردم است آرزوی هزارساله مومنانِ بالله بوده است. امامان همه در این خط حرکت کرده اند که حاکمیتِ خدا را، حاکمیتِ قانونِ الهی را بر جامعه ها حکومت بدهند. تلاشها شده است، جهادها شده است، زجرهاکشیده شده است. زندانها و تبعیدها و شهادت های پرثمر و پربار در این راه تحمل شده است.💪
💟امروز این فرصت را شما پیداکردهاید؛ همچنانی که بنی اسرائیل پس از قرنها این فرصت را در زمان سلیمانِ پیغمبر و داوود ِپیغمبر پیدا کردند. آنچه را که دارید، ای امت مسلمان؛ ای قهرمان و مبارز ایران قدر بدانید؛ خود را نگاه دارید تا انشاءالله این حکومت به حکومت حضرت ولیّ عصر(علیه الصلاة والسلام)، مهدی موعود؛ صاحب الزمان(عجل الله فرجه) منتهی بشود.🌺
📎ادامه دارد...
📚منبع: انسان ۲۵۰ ساله، سیدعلی خامنهای
#مهدویت
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ یکم
#قسمت_بیستُ_دوم
- سید از پشت سر گفت: چون امیر نیست دلیل نمیشه مراقبت نباشم ستاره. داری با خودت و آیندهات چیکار میکنی؟؟!!
-ستاره ایستاد. راه رفته را بازگشت و با لحن تمسخر آمیزی گفت: من قبلا دوسِت داشتم. ولی حالا ندارم زور که نیست ...
- سید مکث کوتاهی کرد و همانطور که سرش را به زیر انداخته بود گفت: دوست داشتن که از بین نمیره ...
- ستاره نزدیک آمد و با جسارت گفت: تو منو دوست داری؟؟!!
گونه های سید سرخ شد...
- با مِن و مِن گفت: دوست...داشتن...به همین سادگی که نیست...!
- ستاره حرفش را قطع کرد و گفت: تو آنقدر از خود راضی هستی که حاضر نیستی بگی دوسم داری یا نه. من کسی رو میخوام که بی پروا دوسم داشته باشه. گفتنش خجالت زده اش نکنه... آقای سید علی!!!
- این را گفت و با عجله رفت.
- سید رفتنش را نگاه کرد. چادر از سرش افتاده بود و بی محابا قدم برمیداشت و این سید را نگران کرد...
- زمزمههای سید را متوجه ارتباط ستاره و عماد کرد و تمام اینها باعث شد تا سید علی تصمیمش را بگیرد و برای همیشه ماجرای دلی که پیش این دختر گیر کرده بود را فیصله بدهد...
- سید مرتضی با تعجب به دهان سید چشم دوخته بود و باورش نمیشد پسری که تازه دبیرستان را تمام کرده و هنوز دانشگاه هم نرفته مقابلش نشسته و از ازدواج حرف میزند...
- سید اما میخواست همه چیز برایش تمام بشود ...
- میخواست تکلیف دلش روشن شود...!!
- صدای تلفن سید را از میان افکارش بیرون کشید. شماره را که دید از جایش بلند شد خشکش زد جواب داد:
- الو سید علی...
- الو سلام بفرمایید
- خوبی؟! ببخشید این موقع شب مزاحم شدم خوشحالم آزاد شدی...
- ممنونم
- نگران شدم خانمت چیزی فهمید؟؟ اون شب من میخواستم از حالت باخبر بشم زنگ زدم نمیدونستم اون جواب میده...!!!!
- مشکلی نیست فقط...
- فقط چی؟!
- شما خودتون رو معرفی کردید؟!
- نه فقط گفتم سید علی وقتی صداش رو شنیدم قطع کردم...!
-مزاحمت نمیشم خداحافظ
- خدا نگه دار...!
- تماس که قطع شد سید بشدت به فکر فرو رفت. پس چه کسی به مریم اسم ستاره را گفته بود؟؟!
- هر چه فکر کرد عقلش به جایی نرسید تمام توجهاش سمت امیر رفت شاید از این طریق میخواست او را بچزاند...!
- فردا باید اولین کاری که میکرد پرسیدن این سوال از مریم بود خواب سید را گرفت...
- صبح با صدای باز شدن در کارگاه بیدار شد. آقای جوکار تا سید را دید خندید و گفت: بیرونت کردن ...!!
- نشست روی تخت و خوش را کش و قوسی داد و با خنده گفت: آره دیگه ...!
-ظهر سید نهار رفت خانه. مریم مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بود، اما چیزی میان او و سید قرار گرفته بود؛ انگار پردهای نامرئی میانشان کشیده شده بود... زینب شیرین زبانی میکرد اما تمام حواسش به مریم بود...
- نهار را در سکوت خوردند. زینب توی اتاقش بازی میکرد و مریم خودش را با چند گلدان سرگرم کرده و به نظر توجهی به او نداشت سید بی هوا پرسید:
کی بهت گفت اسم اون کسی که توی گذشته ی من بود س..تا...ره است؟؟؟!!
- مریم سرش را بلند کرد...
غم توی چشم هایش به وضوح دیده میشد...
- با ناراحتی که از صدایش پیدا بود گفت: یه نفر اومد دم خونه دنبالت. گفت توقع دیدن ستاره رو داشته جای خانم تو ....
- سید جا خورد گفت: تو شناختیش؟
مریم گفت: نه
- سید رفت گوشیش را از روی میز برداشت شماره ی امیر را آورد. عکسش روی پروفایلش بود روبه روی مریم گرفت و گفت: همین بود؟؟!!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr