خزعبلات مغزم را روی کاغذ بالا میآورم،فریاد هایم را مینویسم:مقاومت کن!اندی بعد،خود را از ارتفاع جهان نوشته ها تا حقیقت رها میکنم و..بوم!این پایان من است.
میگفت:امان از اون چشما،دین و ایمون ما اسیر لبخند اون چشماستا!اشک نریزی کافر شیم"
اگر رگ هایم را بتراشید،لجن تمام جهان را فرا میگیرد،لجن هایی که در رگ هایم جاری اند جهان را به لجن زار تبدیل میکنند.
لجن زاری که آدم ها در آن نمیخندند،نمیگریند،فقط میزیستند و تنفر را در ابعاد مختلف معنا میکنند.
همان گونه که جای عشق،نفرت در وجودم ریشه زد و همان گونه که جای زنانگی،حماقت وجودم را فرا گرفت.
این وجود من است!لجن زار پر از کثافتی بیش نیستم،نمیدانم چگونه مرا دوست میدارند،شاید آنها هم لجن پرستند،که میداند؟شاید هیچوقت هیچکس مرا نخواست،شاید وجود تمام افرادی که مجذوبشان میشوم لجن زار است،شاید لجن لجن را جذب میکند.که میداند؟که میداند که من کیستم؟برتر از خود زیستم یا پست تر از انسان؟که میداند؟حتی خویش نیز از ندانستن ها لبریز ام..
-باتلاق زندگی.صفحه ی ۲۴ ام،بند دوم.