فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه۱۵ ابان ماهتون🍀
سرشار از نگاه خدا🌼
🌼 شروع روزتون، دوست داشتنی
🍀 شروع روز تون پراز شادمانی
🌼 شروع روز تون پراز صفا و صمیمیت
🍀 شروع روز تون پراز موفقیت
🌼 شروع روز تون پرازبرکت
🍀 شروع روز تون پراز سلامتی
🌼 شروع روز تون عالی 👌
عکس وفیلم وموسیقی
@ghalre
🌼🍃🌼
عکس وفیلم وموسیقی
@ghalre
روزی شاگردی از استاد خود پرسید:
سم چیست؟
استاد به زیبایی پاسخ داد:
هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ما
باشد، سم است!
مانند: قدرت، ثروت، ایگو، بلند پروازی، عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری.
شاگرد بار دیگر پرسید:
استاد، حسادت چیست؟
استاد ادامه داد:
عدم پذیرش داشتهها و موقعیتهای خوب در دیگران.
و اگر ما آن خوبیها در دیگران را
بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل
خواهد شد...
شاگرد: خشم چیست؟
استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که
فراتر از کنترل و توانایی ما است...
اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی
به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد..
شاگرد: نفرت چیست؟
استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست.
و اگر ما شخص را بدون قید و شرط
پذیرا باشیم، این نفرت به عشق تبدیل خواهد شد!
🔴 داستان کوتاه
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)
بدون هیچ توقعی! ♥️
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
•
همه ما توی زندگی،لحظه ها و اتفاقاتی رو تجربه کردیم
لحظه های سخت و اتفاقات بدی که فکر نمیکردیم از شرشون خلاص شیم،اما گذشتن تموم شدن
خیلی موقع ها میشه که بهش فکر میکنیم و میگیم...باورم نمیشه اونام بالاخره گذشتن...اونام تموم شدن..
میخوام بگم میگذره و خدا هوامونو داره...
قدر خدارو بیشتر بدون❤️
📚چقدر بی کلاسی زیبا بود!
یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم
قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد.
آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت.
تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم.
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!!
لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش کردیم
📚حکایت کوتاه
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند
ساخته میشوند
📚 داستان کوتاه
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...
📚داستان کوتاه
دوستی ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ!
ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺍﯾﻨﻘﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!!
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ...
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ!
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳِﺶ ﺩﺍﺷﺖ...
ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻢ...!
ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻧﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮﻧﻮ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭگﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺩﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ!
ﻫﻤﯿﻦ ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯾﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻫﻤﯿﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻤﺸﻮﻥ!!!
📚برکت مهمان
زنی بود که مهمان دوست نداشت...
روزی همسر او به نزد "حضرت محمد میرود
و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو
من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد
مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که
پشت عبای حضرت محمد (ص)
پر از مار و عقرب است...
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد (ص) می فرمایند
اینها "قضا و بلای" خانه شما است
که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست
و از روزی اهل خانه کم نمیشود
و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد
📚چشمه
در باغی چشمه ای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می کرد.
ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد که تند تند خشت ها را می کند و در آب می افکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت می زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده ای می بری؟
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است.
اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه نوای آن حیات بخش است.
فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می شوم، دیوار کوتاهتر می شود.
🟣طعم هدیه
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.