محبوب من!
شما نباشید همهی بغضهای جهان
در گلوی من است...
#محمد_صالح_علاء
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست...
هر شکایَت که مرا
از تو بود در دل تنگ
چون کنم یاد وصالت
همه از یاد رود...
#قاآنی
در ســـــــر هوس عشق تو دارم همه روز
در عشق تومست و بیقرارم همه روز
#مولانا
به خــــدا زندگیَم رو به روال اســت ولــی
حاضرم در عوضِ عشق تو بر باد روَد...
#طلا_کاظمی
قبل تو رامترین رود جهان من بودم
رد شدی لحظه ای از پیشم و طغیان کردم
#سجادصفری_اعظم
امیري
از دانشـمندي بزرگ
خـواست تـا
به او دانش بیـاموزد.
دانشـمند
گفت:
هر مـاه یـک صـد دینـار بـده،
تـا به تـو حکمت بیـاموزم.
او نیز هر مـاه آن مبلغ را می پرداخت
تـا زمـانی که خواست بازگردد،
دانشـمند آن پول را به او بازگردانـد
و گفت:
من نیـازي به آن نـدارم
و خواسـتم تـا علاقه تو را
به فراگیري دانش بـدانم.
وقتی دانسـتم که در کنار علم،
مال نزد تو ارزشـی ندارد،
به آموختن تو علاقه مند شدم.
امیر نیز از پذیرفتن آن
خودداري کرد
و گفت:
این،
براي تو هدیه است.
دانشـمند
گفت:
در تعلیم خیر،
نه هدیه است
و نه رشوه
و نه مزد.
پادشاهی
یکی از کارگزاران خود را
از شـغلی بزرگ و مهم
به کاري کوچک
و بی اهمیت
مأمور کرد.
وزیر
به او نوشت:
من در خـدمت تو
درجه و مقامی عالی داشـتم.
چه شد
مرا به این مرتبه پایین انداختی
و میان مردم
بی آبرو کردي؟
پادشاه نوشت:
کـارگر پادشـاه
مثـل خیـاطی است که
یـک روز پـارچه اي قیمتی و نفیس
را می برد
و روزي دیگر
جـامه اي کهنه و بی قیمت.
📚 شکیبایی از آزار سهوی دوست
روزی
عارفی
به مسجد میرفت
که در راه
یکی از دوستان نزدیکش
برای عرض حاجتی
نزد او رفت،
در حالی که
نا آگاه سر شمشیرش را
بر پای او نهاده
و بر آن تکیه کرده بود،
به سخن گفتن پرداخت،
بر اثر فشار نوک شمشیر
پای عارف مجروح و خونین شد.
چون سخن دوست به پایان رسید و رفت
یکی از نزدیکان او
که شاهد آن ماجرا بود
به وی
گفت:
چرا
پیش از آنکه
پایت از صدمه سر شمشیر
چنان مجروح و خونین شود
آن دوست را
آگاه نکردی !
گفت:
بیم داشتم
از آن جراحت و زخم
شرمگین شود و
حاجت خویش ناگفته برود.