فصل (7) وقايع شب عاشورا
نخستين گزارش مستند از نهضت عاشورا ،ص:137
اتمام حجت سيد الشهداء عليه السّلام با ياران
علىّ بن حسين [عليه السّلام] مىفرمايد: بعد از اينكه عمر بن سعد برگشت، دم غروب بود كه حسين يارانش را جمع كرد، من مريض بودم خودم را نزديك حسين رساندم تا [سخنانش] بشنوم، شنيدم پدرم به يارانش مىگفت: ستايش مىكنم به بهترين ستايش خدايى را كه برتر و بلند مرتبه است و در راحتى و سختى او را سپاس مىگويم، خدايا تو را سپاس مىگويم از آنكه ما را با نبوت [فرستادن پيامبرت] گرامى داشتهاى و قرآن را به ما آموختى و ما را در دين فقيه و دانا نمودهاى و گوشها و چشمها و قلبها را براى ما قرار داده و ما را از مشركين قرار ندادهاى.
من يارانى برتر و بهتر از ياران خويش، و أهل بيتى نيكوكارتر و پرهيزكارتر از اهل بيت خود نمىشناسم، خداوند به همه شما جزاى خير عطا كند.
آگاه باشيد، گمان مىكنم فردا روز [برخورد] ما با اين دشمنان است. آگاه باشيد، نظرم اينست كه شما همگى با آزادى برويد. از ناحيه من عهدى بر گردن شما نيست.
شما را [تاريكى شب] [از ديد دشمن] مىپوشاند، آن را مركب خود قرار دهيد [و برويد].
هر مردى از شما دست يكى از مردان أهل بيتم را بگيرد، و در آباديها و شهرهايتان پراكنده شويد، تا اينكه خداوند گشايشى ايجاد كند. اين قوم [سپاه عمر بن سعد] مرا مىطلبند، و اگر به من دست يابند از تعقيب ديگران صرف نظر مىكنند.
عكس العمل بنى هاشم: [حضرت عباس و فرزندان عقيل]
(1) [ابتدا] عباس بن على [عليه السّلام] سخن را آغاز كرد و گفت: چرا اين كار را بكنيم؟ آيا براى اينكه بعد از تو باقى بمانيم؟! خدا هرگز چنين روزى را نياورد! بعد برادران و فرزندان [حسين عليه السّلام] و فرزندان برادرش [حسن عليه السّلام] و دو پسر عبد الله بن جعفر [محمد و عبد الله] به همين نحو يا مانند آن سخن گفتند.
آنگاه حسين عليه السّلام فرمود: اى فرزندان عقيل! كشته شدن مسلم برايتان كافيست، [شما ديگر نمانيد] برويد، من به شما اجازه دادهام! [فرزندان عقيل] گفتند: [اگر ما برويم] مردم چه خواهند گفت؟ مىگويند ما بزرگ و آقايمان و فرزندان عمويمان، آن هم [فرزندان] بهترين عموهايمان را رها كردهايم، در حالى كه [حتى] يك تير هم به دفاع از آنها پرتاب نكرده و يك نيزه در كنارشان نيفكنده و يك شمشير هم براى حمايت از آنان فرود نياوردهايم، [اصلًا] ندانستهايم چه كردهاند [و چه شدهاند] نه بخدا قسم چنين نخواهيم كرد! و جانها و اموال خاندانمان را فدايت خواهيم نمود. و در كنار شما خواهيم جنگيد تا به جايگاه ورود شما وارد شويم! خدا زندگى بعد از شما را زشت و كريه گرداند!
مناجات سيد الشهداء عليه السّلام در صبح عاشورا
(2) وقتى لشكر عمر سعد صبحگاه سراغ حسين [عليه السّلام] آمدند، حسين عليه السّلام دو دست خويش را بلند كرد و عرض نمود:
«خدايا! تو در هر سختى و اندوهى مورد اطمينان من
و در هر گرفتارى اميدم هستى،
و در هر مسئلهاى كه برايم رخ مىدهد اطمينانبخش و مدد كارم مىباشى، چه غم ها كه بواسطه آن دلها به ضعف مىگراييد و چارهاش به كاستى مىرفت، و در آن دوست [مرا] رها مىكرد و دشمن از آن مسرور مىشد [ولى هنگامى كه آن را نزد تو مىآوردم و از آن بدرگاهت شكوه مىكردم و چارهاش را از غير تو نمىجستم، آن را مىگشودى و مىزدودى، تو ولىّ هر نعمت و صاحب هر نيكى و غايت هر خواستهاى.» ]
پاسخ ابى عبد الله عليه السّلام به جسارت شمر
[ضحاك بن عبد الله مشرقىّ همدانى مىگويد:] هنگامى كه [سپاه كوفه] به طرف ما آمدند و نگاهشان به آتشى كه در نى و هيزم شعلهور بود افتاد- [آتشى] كه ما براى اينكه آنها از پشت به ما حمله نكنند برافروخته بوديم- مردى از آنها با تجهيزات كامل در حالى كه [اسبش] را مىراند به سوى ما آمد، بىآنكه سخنى با ما بگويد از كنار خيمههاى ما گذر كرد و به خيمههايمان نگريست؛ ولى چيزى جز هيزمى كه آتش در آن شعله مىكشيد مشاهده نكرد، از اين رو برگشت و با صداى بلند گفت:
اى حسين! عجله كردهاى پيش از آتش روز قيامت آتش دنيا را برگزيدهاى! حسين [عليه السّلام] فرمود: اين كيست؟ گويا شمر بن ذى الجوشن است؟! گفتند: بله خدا سلامتت بدارد، خودش است.
[حسين عليه السّلام] فرمود: اى پسر زن بزچران! تو سزاوار سرخ شدن در آتش هستى! [در اين ميان]
مسلم بن عوسجه گفت: اى پسر رسول خدا! فدايت شوم، با تير او
را نزنم؟ مىتوانم او را بزنم، تيرم به خطا نمىرود، آن فاسق از بزرگترين زورگويان است.
حسين [عليه السّلام] فرمود:
تير نزن، من دوست ندارم آغازگر [جنگ] باشم
توبه حرّ بن يزيد رياحى
وقتى عمر بن سعد [قصد] حمله كرد، حرّ بن يزيد به او گفت: خدا سلامتت بدارد! مىخواهى با اين مرد بجنگى؟
[عمر] گفت: و الله جنگى كه اقلّش اين باشد كه سرها جدا گرديده، دستها بيفتند! [حرّ] گفت: آيا هيچيك از پيشنهادهايى كه [حسين عليه السّلام] عرضه كرده شما را راضى نمىكند؟
عمر بن سعد گفت: چرا و الله اگر كار به دست من بود مىپذيرفتم، ولى أمير تو [عبيد الله] نپذيرفت.
[بعد از اين گفتگو] [حرّ] به گوشهاى از لشكر رفت، مردى از قومش هم با او بود كه قرّة بن قيس نام داشت. [حرّ] گفت:
اى قرّة! آيا امروز اسبت را آب دادهاى؟ [قرة] گفت: نه، [حرّ] گفت: آيا مىخواهى سيرابش كنى؟
[قرّة] مىگويد: و الله گمان كردم او قصد دارد [از لشكر] دور شود و در جنگ شركت نكند، ولى نمىخواهد من [اين صحنه] را مشاهده كرده و بر عليه او به بالا گزارش بدهم، [من در جواب سؤالش] به او گفتم: [نه] آبش ندادهام، مىروم تا آبش بدهم. در نتيجه از كنار او جدا شدم،
ولى بخدا قسم اگر او بمن مىگفت چه قصدى دارد با وى نزد حسين [عليه السّلام] مىرفتم.
[حرّ] اندك اندك به حسين [عليه السّلام] نزديك مىشد. مردى از قوم حرّ كه مهاجر بن أوس نام داشت به وى گفت: پسر يزيد! چه قصدى دارى؟ آيا مىخواهى حمله بكنى؟ [حرّ] ساكت ماند و حالتى شبيه به تب و لرز بر او عارض شد.
[مهاجر] گفت: پسر يزيد! و الله حالت تو [آدم] را به شك مىاندازد. بخدا هرگز تو را در جايى با اين وضعى كه الآن مىبينم مشاهده نكردهام، آيا مىخواهى حمله بكنى؟ اگر به من گفته مىشد شجاعترين مرد أهالى كوفه كيست از شما تجاوز نكرده [ديگرى را معرفى نمىكردم]، حالا اين چه حالى است كه در شما مىبينم!؟ (1) [حرّ] گفت: به خدا قسم من خودم را بين بهشت و جهنم مخيّر مىبينم! و الله چيزى را بجاى بهشت بر نمىگزينم و لو اينكه قطعهقطعه گرديده و آتش زده شوم! سپس به اسبش لگدى زد و به حسين [عليه السّلام] ملحق شد و به [آن حضرت] گفت: اى پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم! من همان مصاحبى هستم كه مانع از بازگشتتان شدهام و در راه، شما را همراهى كرده زير نظر گرفتهام و [سرانجام] در اين مكان شما را وادار به توقف كردهام. قسم به خدايى كه هيچ معبودى غير از او نيست هرگز گمان نمىكردم اين قوم [يعنى سپاه عمر سعد پيشنهادى] را كه به آنان ارائه مىدهى رد كرده و بدان ترتيب اثر نخواهند داد. با خودم گفتم: باكى نيست در پارهاى از امور از اينها [سپاه عبيد الله] اطاعت مىكنم، تا تصور نكنند من از فرمان آنان سرپيچى كردهام، بعد آنها پيشنهادهايى را كه حسين بدانها ارائه مىدهد مىپذيرند.
بخدا اگر گمان مىكردم آنها پيشنهادهاى شما را نمىپذيرند چنين كارى را مرتكب نمىشدهام، [در بين راه مانع بازگشت شما نمىشدم و دست از تعقيبتان مىكشيدم و شما را در اينجا وادار به توقف نمىكردم.] اكنون در حالى كه به خاطر عمل خويش از درگاه پروردگار آمرزش مىطلبم و مىخواهم با جانم شما را يارى كنم تا پيش رويتان بميرم، نزد شما آمدهام، آيا اين را به عنوان توبهام مىپذيرى؟! [امام عليه السّلام] فرمود: بله، خدا توبهات را بپذيرد و تو را ببخشد، نام تو چيست؟
[حرّ] گفت: من حرّ بن يزيد هستم!
فرمود: همانگونه كه مادرت تو را ناميده تو آزادهاى،
به اميد خدا در دنيا و آخرت آزاده باشى [از اسب] پائين بيا.
[حرّ] گفت: سوارهام برايتان بهتر از پيادهام مىباشد، ساعتى بر روى اسب با آنها مىجنگم و آخر كار [بالاخره] فرود مىآيم!
حسين [عليه السّلام] فرمود: آنچه به نظرت مىرسد انجام بده. .
خطبه حرّ بن يزيد رياحى
حرّ پس از كسب اجازه از امام عليه السّلام روبروى ياران خودش [يعنى آن هزار نفرى كه در لشكر عمر بن سعد تحت فرمانش بودند] رفت
و گفت: آى قوم! آيا هيچيك از پيشنهادهايى را كه حسين به شما ارائه داده است نمىپذيريد؟ تا خداوند شما را از ابتلاء به جنگ و قتال با او مصون بدارد! [مردم] گفتند: اين امير [ما]، عمر بن سعد است با او صحبت كن.
لذا سخنانى شبيه به آنچه سابقاً به عمر بن سعد و ياران تحت فرمانش گفته بود [بار ديگر] به عمر بن سعد گفت.
عمر [بن سعد] گفت: من تلاش و كوشش خود را كردهام، اگر راهى براى پذيرش پيشنهاد [حسين] مىيافتم مىدادهام.
[حرّ] گفت: آى اهل كوفه! مرگ بر مادران شما! كه [حسين] را دعوت كرده ولى وقتى نزدتان آمد او را تسليم دشمن نمودهايد!
گمان مىكرديد جانتان را فداى او خواهيد كرد!
ولى بعد روبرويش ايستاديد تا او را بكشيد! به جانش چنگ زده گلويش را گرفته، از هر سو او را احاطه كردهايد. نگذاشتيد در سرزمين پهناور خدا به جايى برود و با اهل بيتش در أمان بماند، او همچون اسيرى در دستهاى شما قرار گرفته است! نه قادر است نفعى به خود برساند و نه ضررى را از خويش دور كند. او و بچهها و زنان و يارانش را از [آشاميدن] آب فراتى كه يهود و مجوس و نصرانى آن
را مىنوشند و خوكها و سگهاى عراق در آن تمرغ مىكنند، منع كردهايد.
(( (1) تمرّغ يعنى بردن آب در دهان و بيرون پاشيدن آن.))
اينك تشنگى آنها را از پاى در آورده است، بعد از محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلم با ذرّيّهاش چه بدرفتار كردهايد!
اگر توبه نكنيد و دست از كارى كه در اين روز و ساعت انجام مىدهيد برنداريد، خدا به روز تشنگى سيرابتان نخواهد كرد.
در اين هنگام مردى از آنان به حرّ حمله برد و تيرى به سويش پرتاب كرد [و حرّ سخنانش را قطع كرد آنگاه] نزد حسين عليه السّلام بازگشت
و جلوى آن حضرت ايستاد.
آغاز جنگ
عمر بن سعد به طرف [اصحاب حسين عليه السّلام] حمله كرد، صدا زد آى ذويد! پرچمت را نزديك بياور، [ذويد پرچم] را نزديك آورد عمر سعد تيرش را در ميان كمانش نهاد و پرتاب كرد گفت: شهادت بدهيد كه من اولين كسى هستم كه تير پرتاب كردم .
«وقتى عمر بن سعد نزديك آمد و تير انداخت مردم تيراندازى را شروع كردند.
[بعد] يسار، غلام زياد بن أبى سفيان و سالم، غلام عبيد الله بن زياد، جلو آمدند، گفتند: چه كسى حاضر است مبارزه كند؟ يكى از شما به جنگ با ما بيايد.
[ابتدا] حبيب بن مظاهر و برير بن حضير، جهيدند، حسين [عليه السّلام] به آنها فرمود:
بنشينيد.
[بعد] عبد الله بن عمير كلبى برخاست و گفت: أبا عبد الله- خدا رحمتت كند- به من اجازه بده تا به سراغ آن دو بروم.
حسين [عليه السّلام] او را فردى بلند قد، با دستهايى نيرومند و چهار شانه يافت لذا فرمود: گمان مىكنم او بسيارى از اقرانش را خواهد كشت! [و رو به او كرده، گفت] اگر مىخواهى برو، لذا عبد الله بن عمير به سوى آن دو رفت. آنها به [عبد الله] گفتند: تو كيستى؟ [كلبى] نسب خودش را به آن دو نفر گفت.
گفتند: ما تو را نمىشناسيم، بايد زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا برير بن حضير [به جنگ] ما بيايند! پيش از سالم [غلام عبيد الله بن زياد]، يسار [غلام زياد] آماده [جنگ شده بود،] كلبى به [يسار] گفت: آى زنازاده! گويا ابا دارى از اينكه با هر كسى مبارزه كنى؟
[بدان] هر كس با تو مبارزه كند بهتر از توست! سپس به طرفش حمله برد و با شمشيرش به او ضربهاى زد به طورى كه بىحال شد. [وقتى كه او] مشغول [حمله به يسار] بود و با شمشيرش او را مىزد ناگهان سالم [غلام عبيد الله] به او حملهور شد [ياران حسين عليه السّلام] فرياد كشيدند و به [كلبى] گفتند: آن برده شتابان به سوى تو مىآيد! ولى [كلبى] توجه نكرد تا اينكه [سالم] او را زد و ضربه زود به او اصابت كرد، كلبى دست چپش را محافظ خويش قرار داد لذا [ضربه سالم] انگشتان دست چپ او را قطع كرد، [بعد از اين] كلبى رو به [سالم] كرد و به او ضربهاى زده او را به قتل رسانيد.
كلبى در حالى كه هر دو را كشته بود [به سوى ياران حسين عليه السّلام مىآمد] و اين رجز را مىخواند: اگر مرا نمىشناسيد من پسر كلب هستم، مرا همين افتخار بس است كه خانوادهام از بنى عليم مىباشند! من مردى قوى و نيرومندم و در مصائب [جنگ] ناتوان نمىشوم. [در اين هنگام رو به همسرش كرده و گفت:] اى امّ وهب به تو تعهد مىسپارم كه با نيزه و شمشير در ميانشان بكوبم و پيش بروم. كوبيدن غلامى كه به پروردگارش مؤمن است! همسرش امّ وهب [كه شاهد صحنه بود] چوبه چادرى [يعنى عمود خيمهاى] را برداشت و به طرف شوهرش رفت و گفت: پدر و مادرم بفدايت! پيش روى اين پاكان، ذريّه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبارزه كن. كلبى نزد [همسرش] آمد و او را به طرف زنان برگرداند، ولى [همسرش] دامنش را گرفته مىكشيد و مىگفت: من رهايت نمىكنم مگر اينكه با تو بميرم! [در اين هنگام] حسين [عليه السّلام] [امّ وهب] را صدا زد و فرمود: از اهل بيت جزاى خير نصيبت گردد كنار آنها بنشين، جنگ بر عهده زنها نيست. در نتيجه [امّ وهب به ناچار] نزد زنها برگشت
⛓ حمله اول 🗡⚔️🛡🔪
عمرو بن حجّاج- فرمانده جناح راست [سپاه عمر بن سعد]- به طرف چپ [حسين عليه السّلام] يورش آورد،
وقتى نزديك حسين [عليه السّلام] رسيد [ياران حسين عليه السّلام] به روى زانو نشستند و نيزهها را به طرف [ياران عمرو] نشانه گرفتند، سوارانشان در برابر نيزهها پيش نيامدند و خواستند كه برگردند، ولى [ياران حسين عليه السّلام] با تير آنها را زدند و برخى از مردانشان را به زمين انداخته و برخى ديگر را زخمى كردند.
🔪مباهله و شهادت برير
یزيد بن معقل از لشكر عمر بن سعد، جلو آمد و گفت: آى برير بن حضير! مىبينى خدا با تو چه كرده است؟! [برير] گفت: و الله خدا برايم خير و براى تو شر پيش آورده است! [يزيد بن معقل] گفت : دروغ گفتى ، پيش از اين دروغگو نبودى ! آيا يادت مىآيد [زمانى را كه]- من و تو در [محلّه] بنى لوذان قدم مىزديم و تو مىگفتى: عثمان بن عفّان به نفس خويش ستم كرده و معاوية بن ابى سفيان گمراه و گمراهكننده است. و امام هدايتگر و بر حق، علىّ بن ابى طالب است؟! برير گفت: [قبول دارم] گواهى مىدهم اين ديدگاه و قول من است! يزيد بن معقل
گفت: من گواهى مىدهم كه تو جزو گمراهانى!
برير بن حضير گفت: آيا موافقى با هم #مباهله كنيم و هر دو از خدا بخواهيم كه دروغگو را لعنت كند، و آنكه بر باطل است كشته شود؟
بعد مىآيم با تو مبارزه مىكنم! [تا ببينيم من دروغگو هستم يا شما] [يزيد بن معقل پذيرفت] هر دو [به ميدان] آمدند دستهايشان را به سوى خدا بلند كرده از او خواستند تا دروغگو را لعنت كند و آنكه بر حق است اهل باطل را به قتل برساند.
بعد هر يك از آن دو روبروى ديگرى قرار گرفت و ضرباتى را رد و بدل كردند.
يزيد بن معقل ضربه سبكى به برير بن حضير زد كه هيچ ضررى به برير نرسانيد، ولى برير بن حضير ضربهاى به يزيد زد كه كلاهخودش را شكافت و به مغزش رسيد و مثل كسى كه از جاى مرتفعى به زير مىافتد [به زمين] افتاد در حالى كه شمشير ابن حضير در سرش مانده بود [گويا اين صحنه همين الان اتفاق افتاده است گويا همين الآن] مىبينم كه برير شمشير فرو رفته در سر يزيد را تكان مىداد [تا از سرش بيرون بياورد.]
رضىّ بن منقذ عبدى [از لشكر عمر بن سعد] [وقتى وضع خفّت بار يزيد بن معقل را ديد] به سوى [برير بن حضير] حمله برد، و با برير گلاويز شد، آنها ساعتى با يكديگر مبارزه كردند، آنگاه برير روى سينه رضىّ نشست! [در اين هنگام] رضىّ گفت: مددكاران و دفاع كنندگان [ما] كجا هستند؟
[در اين حال] كعب بن جابر ازدى با نيزه به برير حمله كرد و نيزه را در پشت [برير] فرو برد وقتى برير برخورد سر نيزه كعب را احساس كرد بر روى [بدن رضىّ بن منقذ عبدى] به زانو نشست و بينىاش را با دندان فشرده و گوشهاش را كند، كعب بن جابر با نيزهاش به برير زده و او را از روى [عبدى] به زمين افكند بطورى كه سر نيزه در پشت [برير] فرو رفته بود، سپس به سراغ [برير] آمد و با شمشيرش به او ضربه زد و او را كشت. [رحمت خدا بر او باد.]
عمرو بن قرظه انصارى از نزد حسين عليه السّلام به ميدان آمده در حالى كه مىگفت:
گروه انصار مىدانند كه من با ضربه شمشير خويش، ضربه جوانى كه از دشمن روى گردان نيست، از حريم خانواده خويش حمايت خواهم كرد، و در ركاب حسين جگرگوشه و خانوادهام [خواهم جنگيد]، [مبارزه كرد] و كشته شد [رحمت خدا بر او باد.] «2»
ولى برادرش على [بن قرظة] با عمر بن سعد بود، فرياد زد؛ آى حسين! آى كذّاب فرزند كذّاب! برادرم را فريب دادى و به قتل رساندهاى؟! حسين [عليه السّلام] فرمود: خداوند برادرت را گمراه نكرده است، بلكه برادرت را هدايت و تو را گمراه نموده است! [على بن قرظه به امام عليه السّلام] گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را به قتل نرسانم و يا [در جنگ با تو] كشته نشوم! آنگاه بر [امام عليه السّلام] حمله برد.
[در اين هنگام] نافع بن هلال مرادى متعرضش شد و با نيزه او را زد بطورى كه وى را بر زمين افكند، ولى همراهانش او را حمل كرده [از ميدان بردند] و نجات دادند. «3»
مردم بر هم مىتاختند و با يكديگر مىجنگيدند و حرّ بن يزيد رياحى به [سپاه عمر سعد] حمله مىكرد و به اين گفته تمثّل مىجست: [همچنان با گودى گلو و سينه اسبم به قلب لشكر مىزنم تا اينكه جامهاى خونين بر تن كنم] در حالى كه گوشها و پيشانى اسبش ضربت خورده، و خونش جارى شده بود، يزيد بن سفيان [تميمى مىگفت:] و الله اگر ببينم حرّ بن يزيد [به ميدان] آمده او را از پشت با نيزه مىزنم!
حصين بن تميم [وقتى ديد حرّ به ميدان آمد به يزيد بن سفيان] گفت: اين هم حرّ بن يزيدى كه انتظارش را مىكشيدى! [يزيد بن سفيان] گفت: بله، بعد به طرف [حرّ] رفت و گفت: اى حرّ بن يزيد! آيا مىخواهى مبارزه كنى؟! [حرّ] گفت: بله مىخواهم، بعد در مقابلش قرار گرفت، گويا جان [يزيد بن سفيان] در دست حرّ قرار گرفته بود. حرّ بدون درنگ به طرفش آمده او را كشت. «1»
نافع بن هلال مرادى جملى در حال جنگ مىگفت: من جملى هستم من بر دين على [عليه السّلام] هستم.
مردى كه مزاحم بن حريث خوانده مىشد به طرف او آمد گفت: من بر دين عثمان هستم! [نافع] گفت: تو بر دين شيطان هستى! سپس به او حمله برد و او را به قتل رسانيد! [اينجا بود كه] عمرو بن حجّاج [زبيدى] فرياد كشيد! آى احمقها! مىدانيد با چه كسانى در حال جنگ هستيد؟! [آنها] جنگجويان شهر هستند. قومى هستند كه آرزوى مرگ مىكنند، هيچيك از شما به تنهايى در مقابلشان ظاهر نشود، آنها اندكند و چيزى طول نمىكشد كه از بين مىروند، به طرفشان سنگ پرتاب كنيد.
عمر بن سعد گفت: راست گفتى، نظر شما درست است [لذا] به مردم دستور الزامى داد [و گفت] كسى از شما [به تنهايى] با آنها مبارزه نكند.
شهادت مسلم بن عوسجة
هنگامى كه عبد الرحمن بجلى و مسلم بن عبد الله ضبّابى [از اصحاب عمرو بن حجّاج، مسلم بن عوسجه را كشتند] ياران عمرو بن حجاج فرياد زدند: مسلم بن عوسجه أسدى را كشتيم! بعد عمرو بن حجّاج و همراهانش برگشتند و گرد و غبار فرو نشست ناگاه [اصحاب حسين عليه السّلام] ديدند مسلم بن عوسجه بر زمين افتاده است.
حسين [عليه السّلام] به طرف [مسلم] رفت او نفسهاى آخرش را مىزد، فرمود: اى مسلم بن عوسجه پروردگارت تو را رحمت كند. «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
«برخى از آنان به عهد خويش وفا كرده و برخى به انتظار [شهادت] نشستهاند، و از عهد خويش دست برنداشتهاند»
حبيب بن مظاهر نزديك [مسلم] آمد و گفت: از دست رفتن تو برايم سخت است .
اى مسلم، مژده باد تو را به بهشت. مسلم هم با صداى ضعيف گفت: خدا شما را به خير بشارت بدهد.
حبيب گفت: من مىدانم كه همين الآن به شما مىپيوندم وگرنه دوست داشتم هر كارى را كه وصيت مىكردى به خاطر پيوند خويشاوندى و ديانتى كه بين ماست برايت آنگونه كه در خور شأن شماست انجام مىدادم.
[مسلم] با دستش به حسين [عليه السّلام] اشاره كرد و به حبيب گفت: من شما را به او وصيت مىكنم تا در كنارش كشته شوى [يعنى تا پاى مرگ حسين را رها نكنى.]
[حبيب] گفت: به پروردگار كعبه قسم اين كار را انجام خواهم داد.
چيزى نگذشت كه [مسلم] روى دستهاى [ياران حسين عليه السّلام] جان سپرد. [خدا رحمتش كند.]
كنيز [مسلم] فرياد كشيد: واى اى فرزند عوسجه! واى اى آقاى من!
يورش شمر براى آتش زدن خيمهها
در بين حمله كنندگان [يك بار هم] شمر بن ذى الجوشن دست به حمله برد، او با نيزهاش به خيمه حسين [عليه السّلام] ضربهاى زد و فرياد كشيد: برايم آتش بياوريد تا اين خيمه را بر اهلش آتش بزنم! زنان فرياد كشيدند و از خيمه خارج شدند! [حسين عليه السّلام با ديدن اين صحنه] فرياد كشيد: آى پسر ذى الجوشن! تو آتش مىخواهى تا خانهام را بر خاندانم به آتش بكشانى؟! خدا تو را با آتش بسوزاند!
حميد بن مسلم [أزدى] مىگويد به شمر گفتم: سبحان الله! اين كار به صلاح تو نيست مگر مىخواهى گناه خودت را دو برابر بكنى، هم با عذاب الهى [آتش] آنها را عذاب نمايى و هم بچهها و زنها را به قتل برسانى! و الله أميرت همين كه مردها را بكشى، راضى مىشود! [ديگر لازم نيست خيمهها را به آتش بكشى.]
شبث بن ربعى تميمى آمد و گفت: [اى شمر] من نه سخنى بدتر از سخن تو و نه موضعگيرىاى زشتتر از موضعگيرى تو ديدهام. مگر تو آمدى زنها را بترسانى؟
[در اين بين] زهير بن قين با ده نفر از يارانش بر شمر و يارانش حمله برد و آنان را از خيمهها عقب راند [و خطرشان] را رفع نمود.
آنگاه [لشكر] همگى به طرف [ياران حسين عليه السّلام] روى آوردند [در اين زمان] اصحاب حسين [عليه السّلام] يكى پس از ديگرى كشته مىشدند هرگاه يك يا دو نفر از آنها به قتل مىرسيدند، [كاستىشان] آشكار مىشد، ولى [چون سپاه عمر بن سعد] زياد بودند كشتههايشان به چشم نمىآمدند.