eitaa logo
طب و منطق
307 دنبال‌کننده
21 عکس
6 ویدیو
1 فایل
⭕️کپی باذکر منبع بلا مانع است. ادمین: @Ad_k_e_15 کانال در تلگرام: @noskheh_teb_sonnati سایت: http://as937183.blogfa.com/ ترجمه کتاب طبی ترجمه نسخه های خطی طب سنتی تایپ نسخه های خطی طب سنتی
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل (7) وقايع شب عاشورا نخستين گزارش مستند از نهضت عاشورا ،ص:137 اتمام حجت سيد الشهداء عليه السّلام با ياران‏ علىّ بن حسين [عليه السّلام‏] مى‏فرمايد: بعد از اينكه عمر بن سعد برگشت، دم غروب بود كه حسين يارانش را جمع كرد، من مريض بودم خودم را نزديك حسين رساندم تا [سخنانش‏] بشنوم، شنيدم پدرم به يارانش مى‏گفت: ستايش مى‏كنم به بهترين ستايش خدايى را كه برتر و بلند مرتبه است و در راحتى و سختى او را سپاس مى‏گويم، خدايا تو را سپاس مى‏گويم از آنكه ما را با نبوت [فرستادن پيامبرت‏] گرامى داشته‏اى و قرآن را به ما آموختى و ما را در دين فقيه و دانا نموده‏اى و گوشها و چشمها و قلبها را براى ما قرار داده و ما را از مشركين قرار نداده‏اى. من يارانى برتر و بهتر از ياران خويش، و أهل بيتى نيكوكارتر و پرهيزكارتر از اهل بيت خود نمى‏شناسم، خداوند به همه شما جزاى خير عطا كند. آگاه باشيد، گمان مى‏كنم فردا روز [برخورد] ما با اين دشمنان است. آگاه باشيد، نظرم اينست كه شما همگى با آزادى برويد. از ناحيه من عهدى بر گردن شما نيست. شما را [تاريكى شب‏] [از ديد دشمن‏] مى‏پوشاند، آن را مركب خود قرار دهيد [و برويد]. هر مردى از شما دست يكى از مردان أهل بيتم را بگيرد، و در آباديها و شهرهايتان پراكنده شويد، تا اينكه خداوند گشايشى ايجاد كند. اين قوم [سپاه عمر بن سعد] مرا مى‏طلبند، و اگر به من دست يابند از تعقيب ديگران صرف نظر مى‏كنند.
عكس العمل بنى هاشم: [حضرت عباس و فرزندان عقيل‏] (1) [ابتدا] عباس بن على [عليه السّلام‏] سخن را آغاز كرد و گفت: چرا اين كار را بكنيم؟ آيا براى اينكه بعد از تو باقى بمانيم؟! خدا هرگز چنين روزى را نياورد! بعد برادران و فرزندان [حسين عليه السّلام‏] و فرزندان برادرش [حسن عليه السّلام‏] و دو پسر عبد الله بن جعفر [محمد و عبد الله‏] به همين نحو يا مانند آن سخن گفتند. آنگاه حسين عليه السّلام فرمود: اى فرزندان عقيل! كشته شدن مسلم برايتان كافيست، [شما ديگر نمانيد] برويد، من به شما اجازه داده‏ام! [فرزندان عقيل‏] گفتند: [اگر ما برويم‏] مردم چه خواهند گفت؟ مى‏گويند ما بزرگ و آقايمان و فرزندان عمويمان، آن هم [فرزندان‏] بهترين عموهايمان را رها كرده‏ايم، در حالى كه [حتى‏] يك تير هم به دفاع از آنها پرتاب نكرده و يك نيزه در كنارشان نيفكنده و يك شمشير هم براى حمايت از آنان فرود نياورده‏ايم، [اصلًا] ندانسته‏ايم چه كرده‏اند [و چه شده‏اند] نه بخدا قسم چنين نخواهيم كرد! و جان‏ها و اموال خاندانمان را فدايت خواهيم نمود. و در كنار شما خواهيم جنگيد تا به جايگاه ورود شما وارد شويم! خدا زندگى بعد از شما را زشت و كريه گرداند!
مناجات سيد الشهداء عليه السّلام در صبح عاشورا (2) وقتى لشكر عمر سعد صبحگاه سراغ حسين [عليه السّلام‏] آمدند، حسين عليه السّلام دو دست خويش را بلند كرد و عرض نمود: «خدايا! تو در هر سختى و اندوهى مورد اطمينان من و در هر گرفتارى اميدم هستى، و در هر مسئله‏اى كه برايم رخ مى‏دهد اطمينان‏بخش و مدد كارم مى‏باشى، چه غم ها كه بواسطه آن دلها به ضعف مى‏گراييد و چاره‏اش به كاستى مى‏رفت، و در آن دوست [مرا] رها مى‏كرد و دشمن از آن مسرور مى‏شد [ولى هنگامى كه آن را نزد تو مى‏آوردم و از آن بدرگاهت شكوه مى‏كردم و چاره‏اش را از غير تو نمى‏جستم، آن را مى‏گشودى و مى‏زدودى، تو ولىّ هر نعمت و صاحب هر نيكى و غايت هر خواسته‏اى.» ]
پاسخ ابى عبد الله عليه السّلام به جسارت شمر [ضحاك بن عبد الله مشرقىّ همدانى مى‏گويد:] هنگامى كه [سپاه كوفه‏] به طرف ما آمدند و نگاهشان به آتشى كه در نى و هيزم شعله‏ور بود افتاد- [آتشى‏] كه ما براى اينكه آنها از پشت به ما حمله نكنند برافروخته بوديم- مردى از آنها با تجهيزات كامل در حالى كه [اسبش‏] را مى‏راند به سوى ما آمد، بى‏آنكه سخنى با ما بگويد از كنار خيمه‏هاى ما گذر كرد و به خيمه‏هايمان نگريست؛ ولى چيزى جز هيزمى كه آتش در آن شعله مى‏كشيد مشاهده نكرد، از اين رو برگشت و با صداى بلند گفت: اى حسين! عجله كرده‏اى پيش از آتش روز قيامت آتش دنيا را برگزيده‏اى! حسين [عليه السّلام‏] فرمود: اين كيست؟ گويا شمر بن ذى الجوشن است؟! گفتند: بله خدا سلامتت بدارد، خودش است. [حسين عليه السّلام‏] فرمود: اى پسر زن بزچران! تو سزاوار سرخ شدن در آتش هستى! [در اين ميان‏] مسلم بن عوسجه گفت: اى پسر رسول خدا! فدايت شوم، با تير او را نزنم؟ مى‏توانم او را بزنم، تيرم به خطا نمى‏رود، آن فاسق از بزرگترين زورگويان است. حسين [عليه السّلام‏] فرمود: تير نزن، من دوست ندارم آغازگر [جنگ‏] باشم‏
توبه حرّ بن يزيد رياحى ‏ وقتى عمر بن سعد [قصد] حمله كرد، حرّ بن يزيد به او گفت: خدا سلامتت بدارد! مى‏خواهى با اين مرد بجنگى؟ [عمر] گفت: و الله جنگى كه اقلّش اين باشد كه سرها جدا گرديده، دست‏ها بيفتند! [حرّ] گفت: آيا هيچ‏يك از پيشنهادهايى كه [حسين عليه السّلام‏] عرضه كرده شما را راضى نمى‏كند؟ عمر بن سعد گفت: چرا و الله اگر كار به دست من بود مى‏پذيرفتم، ولى أمير تو [عبيد الله‏] نپذيرفت. [بعد از اين گفتگو] [حرّ] به گوشه‏اى از لشكر رفت، مردى از قومش هم با او بود كه قرّة بن قيس نام داشت. [حرّ] گفت: اى قرّة! آيا امروز اسبت را آب داده‏اى؟ [قرة] گفت: نه، [حرّ] گفت: آيا مى‏خواهى سيرابش كنى؟ [قرّة] مى‏گويد: و الله گمان كردم او قصد دارد [از لشكر] دور شود و در جنگ شركت نكند، ولى نمى‏خواهد من [اين صحنه‏] را مشاهده كرده و بر عليه او به بالا گزارش بدهم، [من در جواب سؤالش‏] به او گفتم: [نه‏] آبش نداده‏ام، مى‏روم تا آبش بدهم. در نتيجه از كنار او جدا شدم، ولى بخدا قسم اگر او بمن مى‏گفت چه قصدى دارد با وى نزد حسين [عليه السّلام‏] مى‏رفتم. [حرّ] اندك اندك به حسين [عليه السّلام‏] نزديك مى‏شد. مردى از قوم حرّ كه مهاجر بن أوس نام داشت به وى گفت: پسر يزيد! چه قصدى دارى؟ آيا مى‏خواهى حمله بكنى؟ [حرّ] ساكت ماند و حالتى شبيه به تب و لرز بر او عارض شد. [مهاجر] گفت: پسر يزيد! و الله حالت تو [آدم‏] را به شك مى‏اندازد. بخدا هرگز تو را در جايى با اين وضعى كه الآن مى‏بينم مشاهده نكرده‏ام، آيا مى‏خواهى حمله بكنى؟ اگر به من گفته مى‏شد شجاعترين مرد أهالى كوفه كيست از شما تجاوز نكرده‏ [ديگرى را معرفى نمى‏كردم‏]، حالا اين چه حالى است كه در شما مى‏بينم!؟ (1) [حرّ] گفت: به خدا قسم من خودم را بين بهشت و جهنم مخيّر مى‏بينم! و الله چيزى را بجاى بهشت بر نمى‏گزينم و لو اينكه قطعه‏قطعه گرديده و آتش زده شوم! سپس به اسبش لگدى زد و به حسين [عليه السّلام‏] ملحق شد و به [آن حضرت‏] گفت: اى پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم! من همان مصاحبى هستم كه مانع از بازگشت‏تان شده‏ام و در راه، شما را همراهى كرده زير نظر گرفته‏ام و [سرانجام‏] در اين مكان شما را وادار به توقف كرده‏ام. قسم به خدايى كه هيچ معبودى غير از او نيست هرگز گمان نمى‏كردم اين قوم [يعنى سپاه عمر سعد پيشنهادى‏] را كه به آنان ارائه مى‏دهى رد كرده و بدان ترتيب اثر نخواهند داد. با خودم گفتم: باكى نيست در پاره‏اى از امور از اينها [سپاه عبيد الله‏] اطاعت مى‏كنم، تا تصور نكنند من از فرمان آنان سرپيچى كرده‏ام، بعد آنها پيشنهادهايى را كه حسين بدان‏ها ارائه مى‏دهد مى‏پذيرند. بخدا اگر گمان مى‏كردم آنها پيشنهادهاى شما را نمى‏پذيرند چنين كارى را مرتكب نمى‏شده‏ام، [در بين راه مانع بازگشت شما نمى‏شدم و دست از تعقيبتان مى‏كشيدم و شما را در اينجا وادار به توقف نمى‏كردم.] اكنون در حالى كه به خاطر عمل خويش از درگاه پروردگار آمرزش مى‏طلبم و مى‏خواهم با جانم شما را يارى كنم تا پيش رويتان بميرم، نزد شما آمده‏ام، آيا اين را به عنوان توبه‏ام مى‏پذيرى؟! [امام عليه السّلام‏] فرمود: بله، خدا توبه‏ات را بپذيرد و تو را ببخشد، نام تو چيست؟ [حرّ] گفت: من حرّ بن يزيد هستم! فرمود: همانگونه كه مادرت تو را ناميده تو آزاده‏اى، به اميد خدا در دنيا و آخرت آزاده باشى [از اسب‏] پائين بيا. [حرّ] گفت: سواره‏ام برايتان بهتر از پياده‏ام مى‏باشد، ساعتى بر روى اسب با آنها مى‏جنگم و آخر كار [بالاخره‏] فرود مى‏آيم! حسين [عليه السّلام‏] فرمود: آنچه به نظرت مى‏رسد انجام بده. .
خطبه حرّ بن يزيد رياحى‏ حرّ پس از كسب اجازه از امام عليه السّلام روبروى ياران خودش [يعنى آن هزار نفرى كه در لشكر عمر بن سعد تحت فرمانش بودند] رفت و گفت: آى قوم! آيا هيچ‏يك از پيشنهادهايى را كه حسين به شما ارائه داده است نمى‏پذيريد؟ تا خداوند شما را از ابتلاء به جنگ و قتال با او مصون بدارد! [مردم‏] گفتند: اين امير [ما]، عمر بن سعد است با او صحبت كن. لذا سخنانى شبيه به آنچه سابقاً به عمر بن سعد و ياران تحت فرمانش گفته بود [بار ديگر] به عمر بن سعد گفت. عمر [بن سعد] گفت: من تلاش و كوشش خود را كرده‏ام، اگر راهى براى پذيرش پيشنهاد [حسين‏] مى‏يافتم مى‏داده‏ام. [حرّ] گفت: آى اهل كوفه! مرگ بر مادران شما! كه [حسين‏] را دعوت كرده ولى وقتى نزدتان آمد او را تسليم دشمن نموده‏ايد! گمان مى‏كرديد جانتان را فداى او خواهيد كرد! ولى بعد روبرويش ايستاديد تا او را بكشيد! به جانش چنگ زده گلويش را گرفته، از هر سو او را احاطه كرده‏ايد. نگذاشتيد در سرزمين پهناور خدا به جايى برود و با اهل بيتش در أمان بماند، او همچون اسيرى در دست‏هاى شما قرار گرفته است! نه قادر است نفعى به خود برساند و نه ضررى را از خويش دور كند. او و بچه‏ها و زنان و يارانش را از [آشاميدن‏] آب فراتى كه يهود و مجوس و نصرانى آن‏ را مى‏نوشند و خوكها و سگهاى عراق در آن تمرغ مى‏كنند، منع كرده‏ايد. (( (1) تمرّغ يعنى بردن آب در دهان و بيرون پاشيدن آن.)) اينك تشنگى آنها را از پاى در آورده است، بعد از محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلم با ذرّيّه‏اش چه بدرفتار كرده‏ايد! اگر توبه نكنيد و دست از كارى كه در اين روز و ساعت انجام مى‏دهيد برنداريد، خدا به روز تشنگى سيرابتان نخواهد كرد. در اين هنگام مردى از آنان به حرّ حمله برد و تيرى به سويش پرتاب كرد [و حرّ سخنانش را قطع كرد آنگاه‏] نزد حسين عليه السّلام بازگشت و جلوى آن حضرت ايستاد.
آغاز جنگ‏ عمر بن سعد به طرف [اصحاب حسين عليه السّلام‏] حمله كرد، صدا زد آى ذويد! پرچمت را نزديك بياور، [ذويد پرچم‏] را نزديك آورد عمر سعد تيرش را در ميان كمانش نهاد و پرتاب كرد گفت: شهادت بدهيد كه من اولين كسى هستم كه تير پرتاب كردم . «وقتى عمر بن سعد نزديك آمد و تير انداخت مردم تيراندازى را شروع كردند. [بعد] يسار، غلام زياد بن أبى سفيان و سالم، غلام عبيد الله بن زياد، جلو آمدند، گفتند: چه كسى حاضر است مبارزه كند؟ يكى از شما به جنگ با ما بيايد. [ابتدا] حبيب بن مظاهر و برير بن حضير، جهيدند، حسين [عليه السّلام‏] به آنها فرمود: بنشينيد. [بعد] عبد الله بن عمير كلبى برخاست و گفت: أبا عبد الله- خدا رحمتت كند- به من اجازه بده تا به سراغ آن دو بروم. حسين [عليه السّلام‏] او را فردى بلند قد، با دستهايى نيرومند و چهار شانه يافت لذا فرمود: گمان مى‏كنم او بسيارى از اقرانش را خواهد كشت! [و رو به او كرده، گفت‏] اگر مى‏خواهى برو، لذا عبد الله بن عمير به سوى آن دو رفت. آنها به [عبد الله‏] گفتند: تو كيستى؟ [كلبى‏] نسب خودش را به آن دو نفر گفت. گفتند: ما تو را نمى‏شناسيم، بايد زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا برير بن حضير [به جنگ‏] ما بيايند! پيش از سالم [غلام عبيد الله بن زياد]، يسار [غلام زياد] آماده [جنگ شده بود،] كلبى به [يسار] گفت: آى زنازاده! گويا ابا دارى از اينكه با هر كسى مبارزه كنى؟ [بدان‏] هر كس با تو مبارزه كند بهتر از توست! سپس به طرفش حمله برد و با شمشيرش به او ضربه‏اى زد به طورى كه بى‏حال شد. [وقتى كه او] مشغول [حمله به يسار] بود و با شمشيرش او را مى‏زد ناگهان سالم [غلام عبيد الله‏] به او حمله‏ور شد [ياران حسين عليه السّلام‏] فرياد كشيدند و به [كلبى‏] گفتند: آن برده شتابان به سوى تو مى‏آيد! ولى [كلبى‏] توجه نكرد تا اينكه [سالم‏] او را زد و ضربه زود به او اصابت كرد، كلبى دست چپش را محافظ خويش قرار داد لذا [ضربه سالم‏] انگشتان دست چپ او را قطع كرد، [بعد از اين‏] كلبى رو به [سالم‏] كرد و به او ضربه‏اى زده او را به قتل رسانيد. كلبى در حالى كه هر دو را كشته بود [به سوى ياران حسين عليه السّلام مى‏آمد] و اين رجز را مى‏خواند: اگر مرا نمى‏شناسيد من پسر كلب هستم، مرا همين افتخار بس است كه خانواده‏ام از بنى عليم مى‏باشند! من مردى قوى و نيرومندم و در مصائب [جنگ‏] ناتوان نمى‏شوم. [در اين هنگام رو به همسرش كرده و گفت:] اى امّ وهب به تو تعهد مى‏سپارم كه با نيزه و شمشير در ميانشان بكوبم و پيش بروم. كوبيدن غلامى كه به پروردگارش مؤمن است! همسرش امّ وهب [كه شاهد صحنه بود] چوبه چادرى [يعنى عمود خيمه‏اى‏] را برداشت و به طرف شوهرش رفت و گفت: پدر و مادرم بفدايت! پيش روى اين پاكان، ذريّه محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مبارزه كن. كلبى نزد [همسرش‏] آمد و او را به طرف زنان برگرداند، ولى [همسرش‏] دامنش را گرفته مى‏كشيد و مى‏گفت: من رهايت نمى‏كنم مگر اينكه با تو بميرم! [در اين هنگام‏] حسين [عليه السّلام‏] [امّ وهب‏] را صدا زد و فرمود: از اهل بيت جزاى خير نصيبت گردد كنار آنها بنشين، جنگ بر عهده زنها نيست. در نتيجه [امّ وهب به ناچار] نزد زنها برگشت‏
⛓ حمله اول‏ 🗡⚔️🛡🔪 عمرو بن حجّاج- فرمانده جناح راست [سپاه عمر بن سعد]- به طرف چپ [حسين عليه السّلام‏] يورش آورد، وقتى نزديك حسين [عليه السّلام‏] رسيد [ياران حسين عليه السّلام‏] به روى زانو نشستند و نيزه‏ها را به طرف [ياران عمرو] نشانه گرفتند، سوارانشان در برابر نيزه‏ها پيش نيامدند و خواستند كه برگردند، ولى [ياران حسين عليه السّلام‏] با تير آنها را زدند و برخى از مردانشان را به زمين انداخته و برخى ديگر را زخمى كردند.
🔪مباهله و شهادت برير یزيد بن معقل از لشكر عمر بن سعد، جلو آمد و گفت: آى برير بن حضير! مى‏بينى خدا با تو چه كرده است؟! [برير] گفت: و الله خدا برايم خير و براى تو شر پيش آورده است! [يزيد بن معقل‏] گفت : دروغ گفتى ، پيش از اين دروغگو نبودى ! آيا يادت مى‏آيد [زمانى را كه‏]- من و تو در [محلّه‏] بنى لوذان قدم مى‏زديم و تو مى‏گفتى: عثمان بن عفّان به نفس خويش ستم كرده و معاوية بن ابى سفيان گمراه و گمراه‏كننده است. و امام هدايتگر و بر حق، علىّ بن ابى طالب است؟! برير گفت: [قبول دارم‏] گواهى مى‏دهم اين ديدگاه و قول من است! يزيد بن معقل‏ گفت: من گواهى مى‏دهم كه تو جزو گمراهانى! برير بن حضير گفت: آيا موافقى با هم كنيم و هر دو از خدا بخواهيم كه دروغگو را لعنت كند، و آنكه بر باطل است كشته شود؟ بعد مى‏آيم با تو مبارزه مى‏كنم! [تا ببينيم من دروغگو هستم يا شما] [يزيد بن معقل پذيرفت‏] هر دو [به ميدان‏] آمدند دستهايشان را به سوى خدا بلند كرده از او خواستند تا دروغگو را لعنت كند و آنكه بر حق است اهل باطل را به قتل برساند. بعد هر يك از آن دو روبروى ديگرى قرار گرفت و ضرباتى را رد و بدل كردند. يزيد بن معقل ضربه سبكى به برير بن حضير زد كه هيچ ضررى به برير نرسانيد، ولى برير بن حضير ضربه‏اى به يزيد زد كه كلاه‏خودش را شكافت و به مغزش رسيد و مثل كسى كه از جاى مرتفعى به زير مى‏افتد [به زمين‏] افتاد در حالى كه شمشير ابن حضير در سرش مانده بود [گويا اين صحنه همين الان اتفاق افتاده است گويا همين الآن‏] مى‏بينم كه برير شمشير فرو رفته در سر يزيد را تكان مى‏داد [تا از سرش بيرون بياورد.] رضىّ بن منقذ عبدى [از لشكر عمر بن سعد] [وقتى وضع خفّت بار يزيد بن معقل را ديد] به سوى [برير بن حضير] حمله برد، و با برير گلاويز شد، آنها ساعتى با يكديگر مبارزه كردند، آنگاه برير روى سينه رضىّ نشست! [در اين هنگام‏] رضىّ گفت: مددكاران و دفاع كنندگان [ما] كجا هستند؟ [در اين حال‏] كعب بن جابر ازدى با نيزه به برير حمله كرد و نيزه را در پشت [برير] فرو برد وقتى برير برخورد سر نيزه كعب را احساس كرد بر روى [بدن رضىّ بن منقذ عبدى‏] به زانو نشست و بينى‏اش را با دندان فشرده و گوشه‏اش را كند، كعب بن جابر با نيزه‏اش به برير زده و او را از روى [عبدى‏] به زمين افكند بطورى كه سر نيزه در پشت [برير] فرو رفته بود، سپس به سراغ [برير] آمد و با شمشيرش به او ضربه زد و او را كشت. [رحمت خدا بر او باد.] عمرو بن قرظه انصارى از نزد حسين عليه السّلام به ميدان آمده در حالى كه مى‏گفت: گروه انصار مى‏دانند كه من با ضربه شمشير خويش، ضربه جوانى كه از دشمن روى گردان نيست، از حريم خانواده خويش حمايت خواهم كرد، و در ركاب حسين جگرگوشه و خانواده‏ام [خواهم جنگيد]، [مبارزه كرد] و كشته شد [رحمت خدا بر او باد.] «2» ولى برادرش على [بن قرظة] با عمر بن سعد بود، فرياد زد؛ آى حسين! آى كذّاب فرزند كذّاب! برادرم را فريب دادى و به قتل رسانده‏اى؟! حسين [عليه السّلام‏] فرمود: خداوند برادرت را گمراه نكرده است، بلكه برادرت را هدايت و تو را گمراه نموده است! [على بن قرظه به امام عليه السّلام‏] گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را به قتل نرسانم و يا [در جنگ با تو] كشته نشوم! آنگاه بر [امام عليه السّلام‏] حمله برد. [در اين هنگام‏] نافع بن هلال مرادى متعرضش شد و با نيزه او را زد بطورى كه وى را بر زمين افكند، ولى همراهانش او را حمل كرده [از ميدان بردند] و نجات دادند. «3» مردم بر هم مى‏تاختند و با يكديگر مى‏جنگيدند و حرّ بن يزيد رياحى به [سپاه عمر سعد] حمله مى‏كرد و به اين گفته تمثّل مى‏جست: [همچنان با گودى گلو و سينه اسبم به قلب لشكر مى‏زنم تا اينكه جامه‏اى خونين بر تن كنم‏] در حالى كه گوشها و پيشانى اسبش ضربت خورده، و خونش جارى شده بود، يزيد بن سفيان [تميمى مى‏گفت:] و الله اگر ببينم حرّ بن يزيد [به ميدان‏] آمده او را از پشت با نيزه مى‏زنم! حصين بن تميم [وقتى ديد حرّ به ميدان آمد به يزيد بن سفيان‏] گفت: اين هم حرّ بن يزيدى كه انتظارش را مى‏كشيدى! [يزيد بن سفيان‏] گفت: بله، بعد به طرف [حرّ] رفت و گفت: اى حرّ بن يزيد! آيا مى‏خواهى مبارزه كنى؟! [حرّ] گفت: بله مى‏خواهم، بعد در مقابلش قرار گرفت، گويا جان [يزيد بن سفيان‏] در دست حرّ قرار گرفته بود. حرّ بدون درنگ به طرفش آمده او را كشت. «1» نافع بن هلال مرادى جملى در حال جنگ مى‏گفت: من جملى هستم من بر دين على [عليه السّلام‏] هستم.
مردى كه مزاحم بن حريث خوانده مى‏شد به طرف او آمد گفت: من بر دين عثمان هستم! [نافع‏] گفت: تو بر دين شيطان هستى! سپس به او حمله برد و او را به قتل رسانيد! [اينجا بود كه‏] عمرو بن حجّاج [زبيدى‏] فرياد كشيد! آى احمق‏ها! مى‏دانيد با چه كسانى در حال جنگ هستيد؟! [آنها] جنگجويان شهر هستند. قومى هستند كه آرزوى مرگ مى‏كنند، هيچ‏يك از شما به تنهايى در مقابلشان ظاهر نشود، آنها اندكند و چيزى طول نمى‏كشد كه از بين مى‏روند، به طرفشان سنگ پرتاب كنيد. عمر بن سعد گفت: راست گفتى، نظر شما درست است [لذا] به مردم دستور الزامى داد [و گفت‏] كسى از شما [به تنهايى‏] با آنها مبارزه نكند.
شهادت مسلم بن عوسجة هنگامى كه عبد الرحمن بجلى و مسلم بن عبد الله ضبّابى [از اصحاب عمرو بن حجّاج، مسلم بن عوسجه را كشتند] ياران عمرو بن حجاج فرياد زدند: مسلم بن عوسجه أسدى را كشتيم! بعد عمرو بن حجّاج و همراهانش برگشتند و گرد و غبار فرو نشست ناگاه [اصحاب حسين عليه السّلام‏] ديدند مسلم بن عوسجه بر زمين افتاده است. حسين [عليه السّلام‏] به طرف [مسلم‏] رفت او نفس‏هاى آخرش را مى‏زد، فرمود: اى مسلم بن عوسجه پروردگارت تو را رحمت كند. «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‏ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا «برخى از آنان به عهد خويش وفا كرده و برخى به انتظار [شهادت‏] نشسته‏اند، و از عهد خويش دست برنداشته‏اند» حبيب بن مظاهر نزديك [مسلم‏] آمد و گفت: از دست رفتن تو برايم سخت است‏ . اى مسلم، مژده باد تو را به بهشت. مسلم هم با صداى ضعيف گفت: خدا شما را به خير بشارت بدهد. حبيب گفت: من مى‏دانم كه همين الآن به شما مى‏پيوندم وگرنه دوست داشتم هر كارى را كه وصيت مى‏كردى به خاطر پيوند خويشاوندى و ديانتى كه بين ماست برايت آنگونه كه در خور شأن شماست انجام مى‏دادم. [مسلم‏] با دستش به حسين [عليه السّلام‏] اشاره كرد و به حبيب گفت: من شما را به او وصيت مى‏كنم تا در كنارش كشته شوى [يعنى تا پاى مرگ حسين را رها نكنى.] [حبيب‏] گفت: به پروردگار كعبه قسم اين كار را انجام خواهم داد. چيزى نگذشت كه [مسلم‏] روى دستهاى [ياران حسين عليه السّلام‏] جان سپرد. [خدا رحمتش كند.] كنيز [مسلم‏] فرياد كشيد: واى اى فرزند عوسجه! واى اى آقاى من!
يورش شمر براى آتش زدن خيمه‏ها در بين حمله كنندگان [يك بار هم‏] شمر بن ذى الجوشن دست به حمله برد، او با نيزه‏اش به خيمه حسين [عليه السّلام‏] ضربه‏اى زد و فرياد كشيد: برايم آتش بياوريد تا اين خيمه را بر اهلش آتش بزنم! زنان فرياد كشيدند و از خيمه خارج شدند! [حسين عليه السّلام با ديدن اين صحنه‏] فرياد كشيد: آى پسر ذى الجوشن! تو آتش مى‏خواهى تا خانه‏ام را بر خاندانم به آتش بكشانى؟! خدا تو را با آتش بسوزاند! حميد بن مسلم [أزدى‏] مى‏گويد به شمر گفتم: سبحان الله! اين كار به صلاح تو نيست مگر مى‏خواهى گناه خودت را دو برابر بكنى، هم با عذاب الهى [آتش‏] آنها را عذاب نمايى و هم بچه‏ها و زنها را به قتل برسانى! و الله أميرت همين كه مردها را بكشى، راضى مى‏شود! [ديگر لازم نيست خيمه‏ها را به آتش بكشى.] شبث بن ربعى تميمى آمد و گفت: [اى شمر] من نه سخنى بدتر از سخن تو و نه موضعگيرى‏اى زشت‏تر از موضعگيرى تو ديده‏ام. مگر تو آمدى زنها را بترسانى؟ [در اين بين‏] زهير بن قين با ده نفر از يارانش بر شمر و يارانش حمله برد و آنان را از خيمه‏ها عقب راند [و خطرشان‏] را رفع نمود. آنگاه [لشكر] همگى به طرف [ياران حسين عليه السّلام‏] روى آوردند [در اين زمان‏] اصحاب حسين [عليه السّلام‏] يكى پس از ديگرى كشته مى‏شدند هرگاه يك يا دو نفر از آنها به قتل مى‏رسيدند، [كاستى‏شان‏] آشكار مى‏شد، ولى [چون سپاه عمر بن سعد] زياد بودند كشته‏هايشان به چشم نمى‏آمدند.