📋 #حدیث_روز
🌸 امیر المومنین (عليه السلام) :
🔅 نِعمَ الطّارِدُ لِلهَمِّ الرِّضا بِالقَضاءِ.
☘ بهترين برطرف كننده اندوه، خشنود بودن به قضا [ى الهى ] است.
📚 غررالحكم / حدیث ۹۹۰۹
#راضی_بودن_به_قضای_الهی
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
🌱…|○°💫|…🦋
○•○
#ڪݪامشھیڋ 🕊
°
بہ ما مدافعانحࢪم نگۆیید؛
بہ ما زمینہ سازان ظھۆࢪ بگۆیید . . .
چۆن ما بࢪاے جنگ با اسࢪائیل ھم
خۆاهیم ࢪفت . . .
آنجا دیگࢪ حࢪمے نیست :)
••
#شھیدمصطفےنبےݪو🌙🦋
••••|○•😇…↻۞
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
°••••🌿﴾💫🌻﴿↻
♥⇩
#انگیزشے...☺️
|همھ ي تغييࢪات بزࢪگ زماني آغاز ميشۅند ك شما تصميم ميگيࢪيد مثلِ همھ نباشيد🦋😌|
•
°
•
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
🔻رنگِ خدا🔻
❤️ حکایتِ دل، حکایتِ یک دیوارِ خالی و سفیده!
👈 و بستگی به این داره که من بخوام دیوارِ دلم رو به دست کدوم نقّاشی بسپارم، تا بر روی اون نقش و نگار بزنه!
💗 بعضیها دلشون رو به دستِ هر کس و ناکسی میسپارند.
❌ هر کس میرسه روی دلشون یه نقشی میکشه و میره...😔
به قول معروف دلشون دل نیست، دلستره..
برای همه کف میکنه.🍺
❤️ امّا بعضیها دلشون رو فقط دست #خدا میسپارند،
فقط #رنگ_خدا رو میگیرند... بهترین رنگِ عالم...😌
🕋 صِبْغَةَ اللهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللهِ صِبْغَةً (بقره/۱۳۸)
💢 رنگ خدایی بپذیرید، و چه رنگی از رنگ خدایی بهتر است؟!
🌈 دلی که رنگِ #خدا بگیره، از هیچکس و هیچ چیز دیگهای رنگ نمیگیره.
⚠☝️ مراقب دلهامون باشیم...
#رنگ_خدا... یعنی:
رنگ اهلبیت...
رنگ امام حسین...
رنگ امام زمان...
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
سلام بر کسانی که...
شب را میجنگند و صبح هنگام با کفن🕊
باز میگردند💔
#شهید_گمنام
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
گفتم؛ خانم شالتونو سر کنید🌸
گفت: تو نگاه نکن😒
گفتم؛ اگر میخواستم نگاه کنم که
نمی گفتم شالتونو سرکنید.✋
#کمی_تفکر🧐
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
﴾۞؎○﴿🌿🦋…
~
#عاࢪفانہ... 🌿
#اخلاقے💫
استاد بزࢪگۅاࢪي داشتم ك مثال مي زد:
شیطان ك بھ سࢪاغ انسان مي آید مانند کسي است ك یك قࢪقࢪھ ي بزࢪگ نخ ࢪا بࢪاي انسان مي آۅࢪد...
اگࢪ سࢪ نخ ࢪا گࢪفتي ۅ کشیدي،تا قیامت باید بکشي...
اما اگࢪ ࢪها کࢪدي چۅن شیطان متکبࢪ است،ناࢪاحت مي شۅد ۅ مي ࢪۅد...:)
#اسټادفاطمےنیا🌱
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
🍃
#تلنگرانہ
روزے به آیتالله بهجت [ره] گفتند:
کتابی در زمینهی اخلاق معرفی کنید!
ایشان فرمودند:
لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بـدانی:
خدا مےبیند…!
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
هدایت شده از فانی
📌 جذب جهادگر
▫️دوستانی که علاقه دارند در فضای مجازی به صورت جهادی فعالیت داشته باشند، ثبت نام کنند
🌐فرم آنلاین جهت ثبت نام
www.jahad.mataf.ir
#نماز
💢وقتی پلیس به شما میگه لطفا گـواهینامه!
شمااگه پاسپورت,شناسنامه,کارت ملی یاحتی کارت نمایندگی مجلس رو هم نشون بدی بازم میگه گواهینامه...!
💢وقتی اون دنیا گفتن نمـــــاز؛
هرچی دم از انسانیت ,معرفت و...بزنی بهت میگن همه اینها خوبه شما اصل کاری رو نشون بده....نمـــــاز؟!
💠نمـــاز گواهینامهپلصـــراط است.
🖋حجت الاسلام قرائتی
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
#بیو
🌿•^یـامَنْهُوَلِمَندَعٰاەُمُجٖیبٗ
ایآنکە، هرکەبهدرگاهت
دعاکند؛ اجابتمیکنی..
•
•
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
#بඋ_وقت_پـروف✨⃤🦋
#پرفایݪ_دخترونہ
.
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#طنْـــز_جبہہ 😁📿
بیگودی های خواهر کاتبی!🙆♀🧕
✍🏻 حدودا 18.19ساله بودم
که مســــــ🕌ــــجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت:
رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم!
من و چند از خواهرا✋🏻
که پزشـ🔬ـکی میخوندیم
پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی🏩
و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم🚌
من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود😒
و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ســ👝ـــاکم
یعنی بیگودی هام🙊
و چند دست لباس👗
و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ...
غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم❗
یا دستمو کرم بزنم...👐🏻
به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم...
نمیدونم چطور شد که😰
ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰
ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم...🌬
و برادرا افتادن دنبال لباسا😱
ما خجالت زده 😥.
برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما😅
دلمون میخواست انکار کنیم😣
اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم😑😐😶
.
و بعد...
.
بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه😂
از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...❌
شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺😎
صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی
گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن بیگودی های خواهر کاتبیه😑👌
شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😌
چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا
گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😒
و من
هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم😡
دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم🏃
خواهر کاتبی🗣
خواهر کاتبی🗣
بیگودی هاتون😀…
(🚨داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی یکی از امدادگرانوجهادگر ۸ سال دفاع مقدس میباشد☺️)
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
﴿بِسْمِ اَللّٰهِ الرحْمٰنِ رَحَیمْ﴾
قســـــمٺ چهاردهم↓↓
#ݕــــــــــۋقـــــݓرمــــــــــآݩ♥️⏳📖
↯♡↯♡↯♡↯♡↯♡↯
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
💟 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💟 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💟 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💟 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💟 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💟 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💟 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💟 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💟 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💟 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
.
.
.
این پارت رمان
♡ ۳♡ صلوات
هدیه به ♥️شهید بابک نوری هریس♥️
#شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات
💚| قـرارٌ شُـهَـدا بـااِمـامِـ زَمان(عـج) |💚
.
مثلا من جای اون بودم :)
همینقدر مستانه ..!
#بخرمببرمبهحرم
#دارهدیرمیشه ..
#عبدالحسینع ..؛:
➣ツ°•| @gharar_shohada_313