#منازل_الآخرة | ۳
❥༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
╭┅────────
عَقَبه دوّم: عَدیله عِندَ المَوت است
╰┅────────
یعنی عدول کردن از حق به باطل در وقت مردن، و آن، چنانست که شیطان😈 نزد مُحتَضَر حاضر شود و وَسوَسه کند و او را در تشکیک اندازد، تا او را از #ایمان بیرون کند و از این جهت است که در دعاها اِستِعاذِه از آن شده.
و جناب فَخرُ المُحَقِّقین رحمه الله فرموده: هر که خواهد از آن سالم بماند، اِستِحضار کند ادلّه ایمان و اصول خمسه را با ادلّه قطعیّه و صفای خاطر، و بسپرد آن را به حق تعالی که در وقت حضور موت به او رد فرماید به این طریق که بگوید بعد از عقایدِ حقّه:
«اَللَّهُمَّ یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ اِنّی قَد اَوْدَعْتُکَ یَقینی هذا وَ ثَباتَ دینی وَ اَنْتَ خَیْرُ مُسْتَوْدَعٍ وَ قَدْ اَمَرْتَنا بِحِفْظِ الْوَدائِعِ فَرُدَّهُ عَلَیَّ وَقْتَ حُضُورِ مَوْتی.
پس بر حسب فرمایش آن بزرگوار، خواندن #دعای_عدیله معروف و اِستِحضارِ معنیِ آن در خاطر برای سلامت جُستن از خطرِ عدیله عِنْدَ الْمَوت نافع است.
و شیخ طوسی رحمه الله از محمد بن سلیمان دِیْلَمی روایت کرده است که به خدمت حضرت صادق علیه السلام عرض کرده که شیعیان تو می گویند: ایمان بر دو قسم است: یکی مُسْتَقَرّ و ثابت و دیگر آنکه به امانت سپرده شده است و زایل می گردد، پس بیاموز دعایی را که هرگاه آن را بخوانم ایمان من کامل گردد و زایل نشود.
...
#داستانهای_شگفت
۹۰ - ترس از آخر کار
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
جناب آقای منوچهر موریسی سلمه اللّه تعالی داستانی طولانی نقل نمودند که خلاصه اش آن است که اوقاتی که ایشان در حومه لارستان در قریه اسیر به آموزگاری مشغول بودند جوانی به نام ( احمد ) از اهل آن قریه مریض سخت و محتضر ( آماده مرگ ) می شود؛ پس در حالت احتضارش آقای منوچهر او را تلقین می گوید و کلمه طیبه ″ لااِلهَ اِلا اللّهُ ″ را به سختی پس از تلقین بسیار می گوید و همچنین جمله ″ محمد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله ″ را هم می گوید ولی جمله ″ علی ولی اللّه ″ را نمی گوید و پس از اصرار به سرش اشاره کرد که نمی گویم و بعد هم به زبانش گفت نمی گویم پس از آن در یک حالت اغما و بی هوشی فرو رفت و همه از اطرافش متفرق شدند و چند روز به همان حالت بود تا اینکه او را به شیراز بردند و در بیمارستان بستری نمودند و پس از چند روز حالش خوب شد و از بیمارستان خارج گردید.
پس به دیدن او رفتم و گفتم آن روزی که به تو تلقین می گفتم چرا از گفتن ( علی ولیُّ اللّه ) خودداری می کردی؟
( احمد ) از شنیدن این #پرسش من حالت ترس و وحشتی عارضش شد و لب خود را گزید و گفت در آن موقع که شما مرا تلقین شهادت می کردید دیدم که شهادت به صورت زنجیری است دارای سه حلقه قطور که روی حلقه اوّل ( لااِلهَ اِلا اللّهُ ) و روی حلقه دوم ( مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ ) و روی حلقه سوم ( عَلِیّ ُوَلِیّ ُاللّهِ ) نوشته بود و حلقه اول در دست من بود و حلقه دوم در وسط و حلقه سوم در دست دیوی که هیکل او وحشت آور بود می باشد و در دست دیگرش کیسه ای بود که من احساس می کردم تمام پول و نقدینه من در آن است .
من با تلقین شما ( لااِلهَ اِلا اللّهُ ) و ( مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ ) را گفتم و چون می خواستم جمله ( علی ولیّ اللّه ) را بگویم آن دیو صورت زنجیر را به سختی از دستم می کشید و می گفت اگر گفتی تمام پول و دفتر بانکی تو را که در این کیسه است می برم، من هم از ترس اینکه تمام دارائی مرا نبرد نمی گفتم و در آن حالت، محبت زیادی به پولهایم داشتم با آن حالت حلقه #توحید را از دست نمی دادم و رها نمی کردم و در این کشمکش و ناراحتی شدید بودم که ناگاه سیدی نورانی و جذاب ظاهر گردید و پای مبارک را روی زنجیر گذارد مثل اینکه آن دیو صورت دستش زیر پای آن بزرگوار بوده و فشرده شد فریادی زد و زنجیر را رها ساخت تمام زنجیر به دست من آمد دیگر نفهمیدم چه شد تا وقتی که چشمم باز شد و خود را غرق عرق و در بستر بیماری افتاده دیدم.
نظیر داستان مزبور داستانهای دیگری نیز از موثقین شنیده ام راجع به اشخاصی که در آخر #عمر علاقه شدید آنها به دنیا آشکار و بر علاقه های دینی و ایمانی غالب بلکه با انکار و اظهار تنفر از آنها مُردند و نقل آنها غیر لازم و موجب طول کلام است و همچنین داستانهایی در این باره در کتب معتبره نقل شده است، تنها یک داستان از کتاب منتخب التواریخ، باب 14، حکایت شش نقل می شود که خلاصه اش این است :
شخصی از اهل علم هنگام احتضارش #دعای_عدیله برایش می خواندند چون رسیدند به جمله ( و اشهد ان الائمة الابرار ... ) محتضر گفت این اول حرف است؛ یعنی قبول ندارم! تا سه مرتبه او را تلقین می کردند و او می گفت این اول حرف است.
پس از لحظه ای عرق تمام بدنش را گرفت و چشمهایش را باز کرد و با دست اشاره به صندوقی که درگوشه حجره بود نمود و امر کرد سر آنرا باز کردند و از میان آن یک ورقه بیرون آوردند؛ پس به او دادند و پاره اش کرد و چون سبب آن را از او پرسیدند گفت من به کسی پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم، هر وقت به من می گفتید بگو : ( و اشهد ان الائمة الأبرار . . . ) می دیدم ریش سفیدی سر صندوق ایستاده و همین سند را به دست گرفته می گوید اگر این کلمه شهادت را گفتی این سند را پاره می کنم؛ من از کثرت محبّتی که به آن سند داشتم راضی نمی شدم که این شهادت را بگویم و چون خدا بر من منت نهاد و مرا شفا داد آن سند را خودم پاره کردم و دیگر مانعی از گفتن کلمه شهادت ندارم .
خواننده عزیز ! از شنیدن این داستان باید حالت خوف و رجاء هر دو در او پیدا شود؛ اما حالت خوف پس باید بترسد از اینکه در دلش حبّ دنیا و علاقه مندی به امور فانیه باشد که بدان وسیله شیاطین بر او راه یابند و مسلّط گردند چون شیاطین را بر بشر راهی نیست مگر به وسیله آنچه مورد علاقه قلبیه اوست پس باید دل از حب دنیا خالی باشد یا اقلاً حبّ خدا و رسول و امام و حبّ سرای آخرت بیشتر باشد به طوری که بتواند از علاقه های دنیویّه صرفنظر کند ولی از علاقه های الهیه دست بردار نباشد و دیٖن خود را از مال و اولاد و سایر علاقه های دنیویه عزیزتر داند به طوری که حاضر باشد همه را فدای دین خود کند و در دلش أهمّ از دینش نباشد .
ادامه دارد ...