eitaa logo
📚📖 مطالعه
73 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
83 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
| كرامتى از حُجربن عَدى در سوريه به قصد زيارت حُجربن عَدى يكى از ياران خاص حضرت على عليه السلام حركت كرديم. در بين راه دخترم سؤال كرد كه حجربن عدى كيست‌؟ مقدارى كه مى‌دانستم گفتم، از جمله اين كه موقعى كه امام حسن عليه السلام خواست صلحنامه را قبول كند يكى از شرطها و مادّه‌هاى آن اين بود كه معاويه حُجر را آزاد كرده و او را اعدام نكند. وقتى وارد زيارتگاهِ‌ حُجر شديم، يك قفسه كتاب در آنجا بود و در ميان آنها كتابى ده جلدى به نام «واعْلموا انّى فاطمه».📚 به طور اتفاق يكى از جلدهاى آن را برداشته و باز كردم، در كمال تعّجب صفحه‌اى آمد كه در آن حالاتى از حجر نوشته شده بود، از جمله اينكه گفته بود: « اِقطعوا رأسى فواللّه لا اتبّرءُ من علىّ‌ ابن ابى‌طالب » اگر گردنم را نيز بزنيد، به خدا قسم دست از علىّ‌ عليه السلام بر نخواهم داشت. اين را كرامتى از آن بزرگوار دانستم. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| بوسيدن دست كارگر قرار بود در نماز جمعۀ شيراز صحبت كنم. امام جمعه فرمود: امروز كارگران نمونه مى‌آيند، شما آنان را تشويق كنيد. عرض كردم شما بايد...، ايشان اصرار كرد، پذيرفتم. در پايان سخنرانى گفتم: من سالها اين حديث را براى مردم خوانده‌ام كه پيامبر صلى الله عليه و آله دست كارگر را مى‌بوسيد؛ لذا كارگران نمونه را به جايگاه دعوت كردم و دست آنها را بوسيدم، مردم گفتند: اين دست‌بوسى شما كه به روايت عمل كردى، اثرش بيشتر از سخنرانى بود. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| فوتبال به جاى سخنرانى جبهۀ جنوب بودم، برادرانى را در حال توپ بازى ديدم، خواستند بازى آنان را براى سخنرانى من تعطيل كنند، گفتم: نه و اجازه ندادم، آنگاه خودم هم لباس را كنار گذارده و همراه آنان بازى ⚽ كردم. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| تفسير به روز در اردبيل جلسۀ براى جوانان برگزار نمودم، عدّه‌اى از جوان‌ها گفتند: حاج‌آقا! تفسير براى پيرمردهاست، براى ما مطالب روز بگوئيد. من فهميدم آنهايى كه قبلاً تفسير گفته‌اند، بدون رعايت حال مستمعين بوده است؛ زيرا تفسير بايد جورى باشد كه هر كَس به حدّ ظرفيّت و كشش خود بتواند استفاده كند، حتّى بچه‌ها هم مى‌توانند تفسير داشته باشند. زيرا صلى الله عليه و آله با همين داستان‌هاى قرآن، عمار و اسامه و سلمان و ابوذر تربيت كرد. همانجا براى جوان‌ها تفسير سورۀ يوسف را شروع كردم و به اين شكل گفتم كه: يوسفى بود؛ جوانها! شما همه يوسفيد. او را بردند؛ شما را هم مى‌برند. به اسم بازى بردند؛ شما را هم به اسم بازى مى‌برند... . ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| ترويج اسلام نه حزب و خط‍‌ براى سخنرانى در شهرى ٢٠ شب دعوت شده بودم، بعد از ٥ شب فهميدم براى رقابت و خط‍‌ بازى از جلسه من سوء استفاده مى‌شود. از آنان خداحافظى كردم. گفتند: شما قول داده‌ايد! گفتم: من مروّج هستم، نه وسيلۀ هوسهاى اين و آن. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| هر گروهى نيازمند چيزى شب احياى ماه رمضان به مسجدى دعوت شدم. جمعيّت زياد بود، آنها را بر اساس سن و سال از هم جدا كردم. پيرمردها را براى خواندن دعاى جوشن به يك گوشه و ميانسال‌ها را براى درست كردن نماز و حمد و سوره به گوشه‌اى ديگر و جوانان و نوجوانان را براى آموزش اصول عقائد در گوشۀ ديگرى قرار دادم. رئيس هيئت گفت: مجلس ما را بهم زدى! گفتم: بنا نيست در سنّت‌هاى نادرست خورد شويم، بايد تسليم روشهاى درست و اصلاحى باشيم. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| اعتراف به گناه وارد حرم عليه السلام شدم. جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن كرده بود. متذكّر حرمت آن شدم، او در جواب گفت: مى‌دانم و به زيارت خود مشغول شد. من ابتدا ناراحت شدم؛ زيرا او سخنم را شنيد و اقرار به گناه كرد و با بى‌اعتنايى دوباره مشغول زيارت شد. بعد به فكر فرو رفتم كه الآن اگر امام رضا عليه السلام نيز از بعضى خلافكارى‌هاى من بپرسد، نمى‌توانم انكار كنم و بايد اقرار كنم! با خود گفتم: پس من در مقابل امام رضا عليه السلام و آن جوان در مقابل من، اگر من بدتر نباشم بهتر نيستم! بعد از چند لحظه همان جوان كنار من نشست و گفت: حاج‌آقا! به چه دليل طلا براى مرد حرام است‌؟ من دليل آوردم و او قبول كرد. پيش خود فكر كردم كه چون روح من در مقابل امام رضا عليه السلام تسليم شد، خداوند هم روح اين جوان را در مقابل من تسليم كرد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| 🚿 دوش آب سرد در مِنىٰ در ايام حج و يكى از سالهاى كم آبى، در منى‌ خيمه را گُم كردم. مقدارى گشتم و پيدا نكردم، خيلى اذيّت شدم. يكى از دوستان به من رسيد وگفت: اينجا چه مى‌كنى‌؟ داستان را گفتم، گفت: خوب الآن چه مى‌خواهى‌؟ من از روى مزاح گفتم: يك دوش آب سرد و يك انار يزد! دست مرا گرفت و به خيمۀ خودشان برد كه در آن خيمه دوش آب بود. پس از دوش گرفتن، وقتى در خيمه نشستم، آن سيّد، انارى را جلوى من گذاشت و گفت: به جدّم اين انار يزد است!! ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| مزاح با ره در مشهد مقدس به مرحوم علامه محمد تقى جعفرى برخورد كردم. به ايشان گفتم: كجا تشريف مى‌بريد، فرمود: به جلسۀ سخنرانى. عرض كردم من نيز به جلسه سخنرانى مى‌روم، ولى مى‌دانى فرق من با شما چيست‌؟ فرمود: چيست‌؟ گفتم: شما مظهر آيۀ: « سنُلقى عليك قولاً ثقيلاً » مى‌باشى و من مصداق آيه: « هذا بيانٌ‌ للناس ». ايشان بسيار خنديد.😊 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| شوخى با دوستان در پايان سفرۀ مهمانى، دوستان گفتند: دعاى سفره بخوان! گفتم: بلد نيستم. تعجّب كردند! گفتم: تعجّب نكنيد، شما كم مهمانى مى‌كنيد، اگر زياد مهمانى كنيد من دعا را حفظ‍‌ مى‌شوم. يك بار هم براى خواندن نماز ميّت، كتاب دعا را برداشتم تا از روى آن بخوانم! گفتند: چرا حفظ‍‌ نيستى‌؟ گفتم: شما كم مى‌ميريد، اگر زياد بميريد من زياد مى‌خوانم و حفظ‍‌ مى‌شوم! ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| يادگارى در جبهه شخصى به من رسيد و گفت: حاج آقا! يه چيزى به من يادگارى بده! فكرى كردم و گفتم: چيزى ندارم. گفت: عمامه‌ات را بده! من نگاهى كردم و چيزى نگفتم. او عمّامه‌ام را برداشت و بُرد! 😊 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| باطوم يا باطون در جلسه‌اى خواستم روى تخته بنويسم «باطوم»، شك كردم كه باطوم است يا «باطون»، از حضّار پرسيدم، يكى از ميان جمعيّت گفت: حاج آقا بايد چند تا از آن را بخورى تا بدانى! 😊 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| عبوديّت، ثمرۀ علم واقعى به قدس سره گفتم: سالهاى اوّل تحصيل وقتى عبادت مى‌كردم حال بهترى داشتم، هر چه علمم زيادتر شد، حال و توجّهم كمتر شده، دليلش چيست‌؟ ايشان فرمود: دليلش اين است كه اينها كه خوانده‌اى علم حقيقى نبوده، اگر علم حقيقى و واقعى بود، انسان زيادتر مى‌شد. اميرالمومنين عليه السلام مى‌فرمايد: « ثمرة العلم العبودية » علم واقعى آن است كه هر چه زيادتر مى‌شود، خشوع و عبادت انسان زيادتر شود. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| حديث عدّه‌اى از خانم‌ها به دعوت حاجيه خانم، مهمان ما و مشغول غذا خوردن بودند. تا وارد منزل شدم، خانم‌ها گفتند: حاج آقا براى ما هم حديثى بخوان! گفتم: داريم قبل از سير شدن دست از غذا بكشيد!! 😆 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| احتجاج در پاكستان گردهمايى بسيار مهمى در پاكستان بود. من هم با دعوت در آن جلسه شركت كرده بودم. هرچند بعضى‌ها تعريف‌هايى دربارۀ داشتند، ولى اكثراً علما و دانشمندان اهل سنّت بودند و بر ضدّ شيعه صحبت مى‌شد. نوبت به من رسيد، فكر كردم چه بگويم، رفتم پشت تريبون و گفتم: نه شيعه و نه سنّى! همه خوشحال شده و برايم كف زدند. بعد گفتم: البته براى شيعه بودنم سه دليل از قرآن دارم: اوّل: قرآن مى‌فرمايد: « السّابقون السّابقون اولئك المقرّبون» ←حضرت على و امام حسن و امام حسين عليهم السلام از سابقين هستند و ائمه چهارگانۀ اهل‌سنت (اعمّ‌ از مالكى، شافعى، حنبلى و حنفى) همه از متأخّرين مى‌باشند. دوّم: قرآن مى‌فرمايد: « و لا تحسبنّ‌ الّذين قُتلوا فى سبيل اللّه امواتا» و « فضل اللّه المجاهدين على القاعدين» ← تمام پيشوايان شيعه، جهاد كرده و در راه خدا شهيد شده‌اند، ولى ائمّه چهارگانۀ اهل‌سنت چطور؟ سوّم: قرآن دربارۀ اهل‌بيت عليهم السلام مى‌فرمايد: « انّما يريد اللّه ليُذهب عنكم الرّجس اهل‌البيت و يُطهّركم تطهيراً» ← ولى درباره ائمه چهارگانه يك آيه هم نداريم. 👏 دوباره كف زدند و مرا تشويق كردند. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| پيروى از امام رضا عليه السلام قبل از انقلاب براى و كلاسدارى به شهرستان خوانسار رفتم؛ امّا از جلسات استقبالى نشد. يك روز در حمّام عمومى بودم كه جوانى براى زدن كيسه به پشتش از من كمك خواست. يك لحظه به ذهنم رسيد كه عليه السلام هم در حمام چنين كارى كرد. بدون تأمل كيسه و صابون 😶‍🌫🧼 را گرفته و كمك كردم. من زودتر از او از حمّام بيرون آمده و لباسهايم را پوشيدم. او وقتى مرا با لباس روحانيّت ديد جلو آمد و شروع به عذرخواهى كرد. گفتم: اشكالى ندارد، من به وظيفه‌ام عمل كرده‌ام. پول حمام او را هم حساب كردم. از حمّام كه بيرون آمديم گفت: حاج‌آقا! مرا خجالت داديد، من هم بايد براى شما كارى بكنم. گفتم: من احتياجى ندارم، ولى داستان آمدنم به خوانسار و استقبال نكردن از كلاس را برايش تعريف كرده و از هم جدا شديم. از آن روز به بعد ديدم جلسه شلوغ شد و جوانان بسيارى شركت كردند، متوجّه شدم كه اين به بركت تقليد از امام رضا عليه السلام و تأثيرپذيرى و پى‌گيرى آن جوان بوده است. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| قرائتى خط‌شكن در زمان رياست جمهورىِ‌ مقام معظم رهبرى، به عنوان هيأت همراه به چند كشور رفته بوديم. در يكى از كشورها در هتل محلّ‌ اقامت ما استخرى بود. در حضور همۀ شخصيّت‌ها و حتّى آنها كه از آن كشور بودند، به استخر پريدم و بعد از من بقيّه نيز آمدند و گفتند: چه خوب شد شما خط‍‌ شكنى كردى، ما هم مى‌خواستيم ولى خجالت مى‌كشيديم.🏊 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| تأثير عمل يا سخنرانى در اهواز كلاسهاى زيادى داشتم. در يكى از كلاسها عنوان درسم اين بود: چرا خداوند در دنيا ما را به جزاى اعمالمان نمى‌رساند؟ ❓ براى اين سؤال چند جواب آماده كرده بودم، ولى قبل از پاسخ به جوان‌ها گفتم: شما نيز فكر كنيد و جواب بدهيد. يكى از جوانها بلند شد و جوابى داد، ديدم جواب خوبى است و آن جواب در يادداشت‌هاى من نيست. 📝 قلم و دفتر خود را برداشتم و همانجا يادداشت كرده و آن جوان را هم تشويق كردم و گفتم: من اين را بلد نبودم. روز آخرى كه خواستم از اهواز بيرون بيايم، يكى از دبيران گفت: عكس العمل شما در مقابل آن دانش‌آموز و قبول و يادداشت جواب او، از همۀ سخنرانى‌هاى شما اثر تربيتيش بيشتر بود. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| دوستى بدون عمل بچه‌ام كوچولو بود، از من بيسكويت 🧇 خواست. گفتم: امروز مى‌خرم. وقتى به خانه برگشتم فراموش كرده بودم. بچه دويد جلو و پرسيد: بابا بيسكويت كو؟ گفتم: يادم رفت. بچه تازۀ به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده. بچه را بغل كردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم. گفت: بيسكويت كو؟ دانستم كه دوستى بدون عمل را بچۀ سه ساله هم قبول ندارد. چگونه ما مى‌گوئيم خدا و رسول و اهل بيت او را دوست داريم، ولى در عمل كوتاهى مى‌كنيم‌؟ 😔 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| علیه‌السلام فصل پنجم : در وفات حضرت امام محمدباقر علیه السلام و بیان آنچه میان آن حضرت و مخالفان واقع شد مؤ لف گوید: که من در این فصل اکتفا می کنم به آنچه علامه مجلسی در ( جلاءالعیون ) نگاشته ، فرموده : سید بن طاووس رضی اللّه عنه روایت کرده است به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام که در سالی از سالها هشام بن عبدالملک به حج آمده در آن سال من در خدمت پدرم به حج رفته بودم ، پس من در مکه روزی در مجمع مردم گفتم که حمد می کنم خداوندی را که محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را به راستی به پیغمبری فرستاد و ما را به آن حضرت گرامی گردانید، پس ماییم برگزیدگان خدا بر خلق او و پسندیدگان خدا از بندگان او و خلیفه های خدا در زمین؛ پس سعادتمند کسی است که متابعت ما کند، و شقی و بدبخت کسی است که مخالفت ما نماید و با ما دشمنی کند. پس برادر هشام این خبر را به او رسانید و در مکه مصلحت در آن ندید که متعرض ما گردد و چون به دمشق رسید و ما به سوی مدینه معاودت کردیم پیکی به سوی عامل مدینه فرستاد که پدرم را و مرا به نزد او به دمشق فرستد، چون وارد دمشق شدیم سه روز ما را بار نداد، روز چهارم ما را به مجلس خود طلبید چون داخل شدیم هشام بر تخت پادشاهی خود نشسته و لشکر خود را مسلّح و مکمل دو صف در برابر خود باز داشته بود و آماج خانه (یعنی محلی که نشانه تیر در آن نصب کرده بودند) در برابر خود ترتیب داده بود و بزرگان قومش در حضور او به گرو تیر می انداختند. چون در ساحت خانه او داخل شدیم پدرم در پیش می رفت و من از عقب او می رفتم چون به نزدیک رسیدیم به پدرم گفت که با بزرگان قوم خود تیر بینداز. پدرم گفت که من پیر شده ام و اکنون از من تیراندازی نمی آید اگر مرا معاف داری بهتر است؛ هشام سوگند یاد کرد که به حق آن خداوندی که ما را به دین خود و پیغمبر خود عزیز گردانیده تو را معاف نمی گردانم؛ پس به یکی از مشایخ بنی امیه اشاره کرد که کمان و تیر خود را به او بده تا بیندازد. پس پدرم کمان را از آن مرد گرفت و یک تیر از او بگرفت و در زه کمان گذاشت و به قوت امامت کشید و بر میان نشانه زد پس تیر دیگر بگرفت و بر فاق تیر اول زد که آن را تا پیکان به دو نیم کرد و در میان تیر اول قرار گرفت؛ پس تیر سوم را گرفت و بر فاق تیر دوم زد که آن را نیز به دو نیم کرد و در میان نشانه محکم شد تا آنکه نه تیر چنین پیاپی افکند که هر تیر بر فاق تیر سابق آمد و آن را به دو نیم کرد و هر تیر که آن حضرت می افکند بر جگر هشام می نشست و رنگ شومش متغیر می شد تا آنکه در تیر نهم بی تاب شد و گفت : نیک انداختی ای ابوجعفر و تو ماهرترین عرب و عجمی در تیراندازی، چرا می گفتی که من بر آن قادر نیستم . پس، از آن تکلیف پشیمان شد و عازم قتل پدر من گردید و سر به زیر افکند و تفکر می کرد و من و پدرم در برابر او ایستاده بودیم . چون ایستادن ما به طول انجامید پدرم در خشم شد و چون آن حضرت در خشم می شد نظر به سوی آسمان می کرد و آثار غضب از جبین مبینش ظاهر می گردید، چون هشام آن حالت را در پدرم مشاهده کرد از غضب آن حضرت ترسید و او را بر بالای تخت خود طلبید و من از عقب او رفتم چون به نزدیک او رسید برخاست و پدرم را در برگرفت و در دست راست خود نشانید، پس دست در گردن من درآورد و مرا در جانب راست پدرم نشانید، پس رو به سوی پدرم گردانید و گفت : پیوسته باید که قبیله قریش بر عرب و عجم فخر کنند که مثل تویی در میان ایشان هست ، مرا خبر ده که این تیراندازی را کی تعلیم تو نموده است و در چه مدت آموخته ای ؟ پدرم فرمود: می دانی که در میان اهل مدینه این صنعت شایع است و من در حداثت سن چند روزی مرتکب این بودم و از آن زمان تا حال ترک آن کرده ام و چون مبالغه کردید و سوگند دادید امروز کمان به دست گرفتم . هشام گفت : مثل این کمانداری هرگز ندیده بودم. ای اباجعفر، در این امر، مثل تو هست ؟ حضرت فرمود که ما اهل بیت رسالت علم و کمال و اتمام دین را که حق تعالی در آیه: ( الْیوْم اکْملْتُ لکُمْ دینکُم و اتْممْتُ علیْکُمْ نِعْمتی و رضیتُ لکُمُ الاِسْلام دینا ) به ما عطا کرده است از یکدیگر میراث می بریم و هرگز زمین خالی نمی باشد از یکی از ما که در او کامل باشد آنچه دیگران در آن قاصرند، چون این سخن را از پدرم شنید بسیار در غضب شد و روی نحسش سرخ شد و دیده راستش کج شد، و اینها علامت غضب او بود و ساعتی سر به زیر افکند و ساکت شد، پس سر برداشت و به پدرم گفت که آیا نسب ما و شما که همه فرزندان عبدمنافیم یکی نیست ؟ پدرم فرمود که چنین است و لکن حق تعالی ما را مخصوص گردانیده است از مکنون سرّ خود و خالص علم خود به آنچه دیگری را به آن مخصوص نگردانیده است.
هشام گفت که آیا چنین نیست که حق تعالی محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم را از شجره عبد مناف به سوی کافّه خلق مبعوث گردانیده از سفید و سیاه و سرخ پس از کجا این میراث مخصوص شما گردانیده است و حال آنکه حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم بر همه خلق مبعوث است ، خدا در قرآن مجید می فرماید: ( و للّهِ میراثُ السّمواتِ والارْضِ ) ؛ پس به چه سبب میراث علم مخصوص شما شد و حال آنکه بعد از محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم پیغمبری مبعوث نگردید و شما پیغمبران نیستید. پدرم فرمود: از آنجا خدا ما را مخصوص گردانیده که به پیغمبر خود وحی فرستاد که ( لا تُحرِّک بِهِ لِسانک لِتعْجل بِهِ ) ؛ و امر کرد پیغمبر خود را که مخصوص گرداند ما را به علم خود و به این سبب حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم برادر خود علی بن ابی طالب علیه السلام را مخصوص می گردانید به رازی چند که از سایر صحابه مخفی می داشت و چون این آیه نازل شد ( و تعِیها اُذْنٌ واعِیهٌ ) یعنی حفظ می کند آنها را گوشهای ضبط کننده و نگاه دارنده ، پس حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود: یا علی ! من از خدا سؤال کردم که آنها را گوش تو گرداند و به این جهت علی بن ابی طالب علیه السلام می فرمود که حضرت صلی اللّه علیه و آله و سلم هزار باب از علم تعلیم می نمود که از هر بابی هزار باب دیگر گشوده می شود؛ چنانچه شما راز خود به مخصوصان خود می گویید و از دیگران پنهان می دارید همچنین حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم رازهای خود را به علی علیه السلام می گفت و دیگران را محرم آنها نمی دانست ، همچنین علی بن ابی طالب علیه السلام کسی از اهل بیت خود را که محرم آن اسرار بود و به آن رازها مخصوص گردانید، و به این طریق آن علوم و اسرار به ما میراث رسیده است ، هشام گفت : علی دعوی این می کرد که من علم غیب می دانم و حال آنکه خدا در علم غیب احدی را شریک و مطلع نگردانیده است پس از کجا این دعوی می کرد؟ پدرم فرمود که حق تعالی بر حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم کتابی فرستاد و در آن کتاب بیان کرده آنچه بوده و خواهد بود تا روز قیامت چنانچه فرموده است : ( و نزّلْنا علیْک الْکِتاب تِبْیانا لِکُلّ شیء و هُدیً و موْعِظهً لِلْمُتّقین ) و باز فرموده است : ( و کُلُّ شی ءٍ احْصیْناهُ فِی اِمامٍ مُبینٍ ) و فرموده است که ( ما فرّطْنا فِی الْکِتابِ مِْن شی ءٍ. ) پس حق تعالی وحی فرستاد به سوی پیغمبر خود که هر غیب و سرّ که به سوی او فرستاده البته علی علیه السلام را بر آنها مطلع گرداند و حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم امر کرد علی علیه السلام را که بعد از او قرآن را جمع کن و متوجه غسل و تکفین و حنوط او شود و دیگرا ن را حاضر نکند و به اصحاب خود گفت که حرام است بر اصحاب و اهل من که نظر کنند به سوی عورت من مگر برادر من علی که او از من است و من از اویم و از او است مال من و بر او لازم است آنچه بر من لازم بود و او است ادا کننده قرض من و وفا کننده به وعده های من. پس به اصحاب خود گفت که علی بن ابی طالب علیه السلام بعد از من قتال خواهد کرد با منافقان بر تأویل قرآن چنانچه من قتال کردم با کافران بر تنزیل قرآن و نبود نزد احدی از صحابه جمیع تأویل قرآن مگر نزد علی علیه السلام و به این سبب حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود که داناترین مردم به علم قضا علی بن ابی طالب علیه السلام است ، یعنی او باید که قاضی شما باشد. و عمر بن خطّاب مکرّر می گفت : اگر علی نمی بود عمر هلاک می شد؛ عمر گواهی به علم آن حضرت می داد و دیگران انکار می کردند. پس هشام ساعتی طویل سر به زیر افکند پس سر برداشت و گفت : هر حاجت که داری از من طلب کن ؟ پدرم گفت که اهل و عیال من از بیرون آمدن من ، در وحشت و در خوف اند استدعا دارم که مرا رخصت مراجعت دهی ، هشام گفت : رخصت دادم در همین روز روانه شو؛ پس پدرم دست در گردن او آورد وداع کرد و من نیز او را وداع کرده و بیرون آمدیم . چون به میدان بیرون خانه او رسیدیم در منتهای میدان جماعت کثیری دیدیم که نشسته اند، پدرم پرسید که ایشان کیستند؟ حاجب هشام گفت : قسّیسان و رهبانان نصاری اند در این کوه عالِمی دارند که داناترین علمای ایشان است و هر سال یک مرتبه به نزد او می آیند و مسائل خود را از او سؤال می کنند و امروز برای آن جمع شده اند.
پس پدرم به نزد ایشان رفت و من نیز با او رفتم. پدرم سر خود را به جامه پیچید که او را نشناسند و با آن گروه نصاری به آن کوه بالا رفت ، و چون نصاری نشستند پدرم نیز در میان ایشان نشست و آن ترسایان مسندها برای عالم خود انداختند و او را بیرون آوردند و بر روی مسند نشاندند و او بسیار معمّر شده بود و بعضی حواریون اصحاب عیسی را دریافته بود و از پیری ، ابروهای او بر دیده اش افتاده بود، پس ابروهای خود را به حریر زردی بر سر بست و دیده های خود را مانند دیده های افعی به حرکت درآورد، و به سوی حاضران نظر کرد، و چون خبر هشام رسید که آن حضرت به دیر نصاری رفت کسی از مخصوصان خود فرستاد که آنچه میان ایشان و آن حضرت می گذرد او را خبر دهد. چون نظر آن عالم بر پدرم افتاد گفت : تو از مایی یا امت مرحومه ؟ حضرت فرمود: بلکه از امت مرحومه ام ، پرسید که از علمای ایشان یا از جهال ایشان ؟ فرمود که از جهال ایشان نیستم ، پس بسیار مضطرب شد و گفت : من از تو سؤال کنم یا تو از من سؤال می کنی ؟ پدرم فرمود: تو سؤال کن ! نصرانی گفت : ای گروه نصاری ! غریبه است که مردی از امت محمّد صلی اللّه علیه و آله و سلم به من می گوید که از من سؤال کن ، سزاوار است که مسأله ای چند از او بپرسم ، پس گفت : ای بنده خدا! خبر ده مرا از ساعت که نه از شب است و نه از روز؟ پدرم فرمود: ما بین طلوع صبح است تا طلوع آفتاب ، گفت : پس از کدام ساعتها است ؟ پدرم فرمود که از ساعات بهشت است و در این ساعات بیماران ما به هوش می آیند، و دردها ساکن می شود، و کسی را که شب خواب نبرد در این ساعت به خواب می رود و حق تعالی این ساعت را موجب رغبت رغبت کنندگان به سوی آخرت گردانیده و از برای عمل کنندگان برای آخرت دلیل واضحی ساخته و برای انکار کنندگان و متکبران که عمل برای آخرت نمی کنند حجتی گردانیده. نصرانی گفت : راست گفتی. مرا خبر ده از آنچه دعوی می کنید که اهل بهشت می خورند و می آشامند و از ایشان بول و غایط جدا نمی شود، آیا در دنیا نظیر آن هست ؟ حضرت فرمود: بلی جنین در شکم مادر می خورد از آنچه مادرِ او می خورد و از او چیزی جدا نمی شود. نصرانی گفت : تو نگفتی که من از علمای ایشان نیستم ؟! حضرت فرمود که من گفتم از جهال ایشان نیستم . نصرانی گفت : مرا خبر ده از آنچه دعوی می کنید که میوه های بهشت برطرف نمی شود هرچند از آن تناول می کنند باز به حال خود هست آیا در دنیا نظیری دارد؟ حضرت فرمود که بلی نظیر آن در دنیا چراغ است که اگر صد هزار چراغ از آن بیفروزند کم نمی شود و همیشه هست. نصرانی گفت : از تو مسأله ای سؤ ال می کنم که نتوانی جواب گفت ، حضرت فرمود که سؤال کن. نصرانی گفت : مرا خبر ده از مردی که با زن خود نزدیکی کرد و آن زن به دو پسر حامله شد و هر دو در یک ساعت متولد شدند و در یک ساعت مردند و در وقت مردن یکی پنجاه سال از عمر او گذشته بود و دیگر صد و پنجاه سال زندگانی کرده بود؟ حضرت فرمود که آن دو فرزند عزیر و عزر بودند که مادر ایشان به ایشان در یک شب در یک ساعت حامله شد و در یک ساعت متولد شدند و سی سال با یکدیگر زندگانی کردند پس حق تعالی عزیر را میراند و بعد از صد سال او را زنده کرد و بیست سال دیگر با برادر خود زندگانی کرد و هر دو در یک ساعت فوت شدند. پس آن نصرانی برخاست و گفت : از من داناتری را آورده اید که مرا رسوا کند؟ به خدا سوگند که تا این مرد در شام است دیگر من با شما سخن نخواهم گفت هرچه خواهید از او سؤال کنید. و به روایت دیگر چون شب شد آن عالم به نزد آن حضرت آمد و معجزات مشاهده کرد و مسلمان شد. ╭────๛- - - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| علیه‌السلام چون این خبر به هشام رسید و به او گفتند خبر مباحثه حضرت امام محمدباقر علیه السلام با نصرانی در شام منتشر شده و بر اهل شام علم و کمال او ظاهر گردیده او جایزه ای برای پدرم فرستاد و ما را به زودی روانه مدینه کرد. و به روایت دیگر آن حضرت را به حبس فرستاد، به همان ملعون گفتند که اهل زندان همه مرید او گردیده اند؛ پس به زودی حضرت را روانه مدینه کرد، و پیش از ما پیک مسرعی فرستاد که در شهرها که در سر راه است ندا کنند در میان مردم که دو پسر جادوگر ابوتراب محمّد بن علی و جعفر بن محمّد که من ایشان را به شام طبیده بودم میل کردند به سوی ترسایان و دین ایشان را اختیار کردند؛ پس هرکه به ایشان چیزی بفروشد یا بر ایشان سلام کند یا با ایشان مصافحه کند خونش هدر است. چون پیک به شهر مدین رسید بعد از آن ما وارد شهر شدیم و اهل آن شهر درها بر روی ما بستند و ما را دشنام دادند و ناسزا به علی بن ابی طالب علیه السلام گفتند و هرچند ملازمان ما مبالغه می کردند، در نمی گشودند و آذوقه به ما نمی دادند. چون ما به نزدیک دروازه رسیدیم پدرم با ایشان به مدارا سخن گفت و فرمود از خدا بترسید ما چنان نیستیم که به شما گفته اند، و اگر چنان باشیم ، شما با یهود و نصاری معامله می کنید، چرا از مبایعه ما امتناع می نمایید، آن بدبختان گفتند که شما از یهود و نصاری بدترید (نعوذباللّه )؛ زیرا که ایشان جزیه می دهند و شما نمی دهید. هرچند پدرم ایشان را نصیحت کرد سودی نبخشید و گفتند در نمی گشاییم بر روی شما تا شما و چهارپایان شما هلاک شوید. حضرت چون اصرار آن اشرار مشاهده نمود پیاده شد و فرمود: ای جعفر! تو از جای خود حرکت مکن . و کوهی در آن نزدیکی بود که بر شهر مدین مشرف بود حضرت بر آن کوه برآمد و رو به جانب شهر کرد و انگشت بر گوش های خود گذاشت و آیاتی که حق تعالی در قصه شعیب فرستاده است و مشتمل است بر مبعوث گردیدن شعیب بر اهل مدین و معذب گردیدن ایشان به نافرمانی او، بر ایشان خواند تا آنجا که حق تعالی می فرماید: ( بقِیّهُ اللّهِ خیْرٌ لکُمْ اِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنین ) پس فرمود که ماییم به خدا سوگند بقیه خدا در زمین؛ پس حق تعالی باد سیاهی تیره برانگیخت که آن صدا را به گوش مرد و زن و صغیر و کبیر ایشان رسانید و ایشان را دهشت عظیم عارض شد و بر بامها برآمدند و به جانب آن حضرت نظر می کردند؛ پس مرد پیری از اهل مدین پدرم را به آن حالت مشاهده کرد و به صدای بلند ندا کرد در میان شهر که از خدا بترسید ای اهل مدین که این مرد در موضعی ایستاده است که در وقتی حضرت شعیب قوم خود را نفرین کرد در این موضع ایستاده بود، و به خدا سوگند که اگر در به روی او نگشایید مثل آن عذاب بر شما نازل خواهد شد، پس ایشان ترسیدند و در را گشودند و ما را در منازل خود فرود آوردند و طعام دادند و ما روز دیگر از آنجا بیرون رفتیم. پس والی مدین این قصه را به هشام نوشت، آن ملعون به او نوشت که آن مرد پیر را به قتل رسانید. و به روایت دیگر آن مرد پیر را طلبید و پیش از رسیدن به هشام به رحمت الهی واصل گردید. پس هشام لعین به والی مدینه نوشت که پدرم را به زهر هلاک کند و پیش از آنکه این اراده به عمل آید هشام به درک اسفل جحیم واصل شد.