شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
کاش میشد بشوم فرش حریم تو
تا که زوار تو بر فرق سرم پا بزنند (:
با حال مناسب گوش کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من غلط کردم و تو...💔
آقا جانم.!
نبودن در حرم بی شک حدیث غربتم باشد ؛
مَرا دلدار می بیند به هق هق های پنهانی(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-گذرم تا به در خانه ات افتاد حسین.
خانه آباد شدم خانه ات آباد حسین♥🥲.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برات تنگه حسین...💔
این آقا مجید از اون اراذل و اوباش بوده تو اون زمان ،معروف به مجید بربری بود
چون داییش بربری فروشی داشت ،مجید وایمیستاد اونجا با یه تسبیح تو دستش لم میداد به دیوار همه جا رو دید میزد.
اصلا هم اهل هیئت و اینجور چیزا هم نبوده
یه بنده خدایی میگفت که یه شب داشتیم از کنار نانوایی رد میشدیم دیدیم مجید مثل همیشه اونجا وایستاده،بهش گفتیم مجید بیا سه امشبو بریم مسجد برگشت گفت حالا وایستید فکرامو بکنم
اینام تو دل خودشون گفتن اگه مجید با این اوضاع بیاد مسجد ک بد میشه
هیچی دیگه مجید تصمیم میگیره که همراه اینا بره مسجد
وقتی که مداح داشت مداحی میکرد طبق معمول ..و بقیه هم گریه میکردن
مجید رفته بود اون پشت پشتا نشسته بود و با جمع گریه نمیکرد، صداش خیلی بلند بود جوری ک داشت مجلسو بهم میزد
حاج آقا اومد بهش گفت،عه مجید بسه بلند شو برو بیرون مجلسو بهم زدی
مجید گفت نه نمیخوام ولم کنید
حضرت زینب تو کربلا فلان کارو کرده و....اینا من حتی نمیتونم باصدای بلند واسش گریه کنم ؟ولم کنید دیگه
مجید بعد اون مسجد و هیئت میره پیش حاج آقا و میگه کاری کن ک منم برم سوریه .حاج آقا میگه نمیشه و فلان
مجید میگه حاج آقا توروخدا یه کاری کن من برم شهید بشم. حاج آقا میگه حالا که انقدر اصرار میکنی فردا ساعت ۸ جلو در خونه ی ما باش تا باهم بریم ببینم چیکار میتونم واست کنم
مجید از ساعت ۵ صبح جلو در خونه ی حاج آقا بود .حاج آقا که از در خونه اومد بیرون بهش گفت عه مجید تو کی اومدی ؟
مجید هم گفت من از ساعت ۵ اینجا بودم .خلاصه راهی میشن
مجید یه ۴.۵ روز خونه نمیاد
مامانش میگه که ولش کن حتما بادوستاش رفته ولگردی و شمال و اینا
مجید اون موقع دوتا ماشین داشت
بعد از یک هفته ک برمیگرده خونه زنگ خونه رو میزنه مامانش ک میره در و باز میکنه میبینه مجید ریش و سبیل گذاشته ،پیراهن مشکی تنشه و یک تسبیح هم خیلی مودبانه تو دستشه
مجید خیلی مودب سلام میکنه و میاد داخل خونه لباسشو عوض میکنه و بعد از اینکه ناهار میخوره به مامانش میگه میخوام برم شهید بشم
مامانش میگه بابا بشین سرجات بچه عقل نداری تو ن ؟
تو برو به همون شمالت برس
مجید پاشد رفت تو اتاقش لباساشو جمع کرد واون شب خوابید صبحش ک داشت میرفت به مامانش گفت مامان قرانو بیار دارم میرم
به مامانش شوک وارد شده بود ولی به هرحال قرانو آورد
مجید یه بوسه به قرآن زد و از زیرش رد شد و بعدشم مامانشو بغل کرد و اومد بیرون
یه روز
دوروز
سه روز گذشت ولی مجید بر نگشت مامانش نگران شد رفت پیش حاج آقا واز ایشون پرسید .
حاج آقا به مادرش گفت ک بذارید تو دفتر نگاه کنم .بعد از چند دقیقه بهش میگه ک آره مجید یه هفته پیش رفت سوریه
تا اینکه خبر شهادتش میرسه
اینارو گفتم تا بدونی هنوزم دیر نشده توهم میتونی تغییر کنی 🌿
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
-
کاش این زاویه دید ؛
ویویِ همیشگی زندگیم میشد .
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
می روم تا ثابت کنم
که من مسلمانم و عاشق مهدی
ای مادرم به همه بگو
که لاله من هم عاشق بود
عاشقِ مهدی (عج) ...
#قسمت_پنجم
روز یکشنبه حوالی عصر تصمیم گرفتم به دیدار مادربزرگم بروم چادر مشکی قاجاری را مرتب کردم از خانه شدم وارد کوچه که شدم خبری از آژان نبود درست زمانی که به میدان رسیدم چند آژان در گوشه کنار ایستاده بودند ،خودم را جمع و جور کردم تا آژان مرا نبیند اما متوجه حضور من با چادر شد و با قدم های استوار به طرف من آمد ، قدم هایم را تند کردم و به سمت کوچه دویدم، آژان به دنبال داخل کوچه آمد نفسم بند آمد بود عرق سردی روی پیشانی نشست ،نگاهی به اطراف کردم در فکر فرار از دست آژان بودم، که چشم من به خانه ای افتاد که درش نیمه باز بود خودم را داخل حیاط پرتاب کردم ، از روی زمین بلند شدم و در عرض چند ثانیه در را بستم تمام بدنم درد گرفته بود ؛ آژان پشت در فریاد می زد احمق در را باز کن باز کن ،،😢
نگاهی به حیاط کردم حوض آبی رنگ که در وسط حیاط قرار داشت مردی روحانی که مشغول رسیدگی به گلدان های شمعدانی بود سرش را بلند کرد
چه اتفاقی افتاده دخترم
من بشدت ترسیده بودم ، زن صاحبخانه با سر صدا ها از توی مطبخ بیرون آمد و نگاهی به من کرد
تو حالت خوبه ؟!
خودم را در آغوش زن صاحبخانه انداختم شروع به گریه کردم .
زن مرا داخل برد تا کمی آرام شوم ، بچه ها مشغول بازی بودند ، سر و صدا اتاق را پر کرده بود فردی روحانی گوشه اتاق در حالی به کتابخانه ی چوبی تکیه زده بود ، مشغول مطالعه بود .
سلام آقا
سلام دخترم
گوشه اتاق نسشتم و در حالی که سکوت کرده بودم به برگشت فکر می کردم با وجود آژان چطور به خانه برگردم
مرد به آرامی از همسرش پرسید چی شده ؟
زن پاسخ داد آژان دنبالش کرده !
مرد آهی کشید دقیقا ما روحانیون را مجبور می کنند مردم را به پوشیدن لباس متحد الشکل تشویق کنیم
ادامه دارد ...
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
- نام ارباب خودش مظهر اسماء خداست !
ذکر العفو#حسینجان بشود خوب تر است ..
#آقایاباعبدالله ..
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
بر دلم ، گرد غمی ریخته از دوریِ تو
که به صد ابرِ پر اشك ، دلم وا نمیشود .
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
-
از نظرِ روحی نیاز دارم
یه خادمِ شیفتِ شب حرمت باشم(: