eitaa logo
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
7.1هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم♥! این راهرگز فراموش نکنید تاخود را نسازیم وتغییرندهیم ، جامعه ساخته نمی‌شود . ــ شهید ابراهیم هادی ــــ 8600...✈️...8700
مشاهده در ایتا
دانلود
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
____🌸☁️
و چه تلخ و غم انگیز بهـ نبود مولایمان عادت کرده ایم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.. مراقب دلِ همدیگه باشیم رفقا:) گاهی ناخواسته یه الناس هایی برامون پیش میاد و ما همچنان حواسمون نیست.. دقت کنیم🌱🌹
همه گوییم: السلام علیک یا بقیه الله سلامی دارم در محضرت ای وعده الله یا اباصالح المهدی یا خلیفه الرحمان و یا شریک القرآن سلام دارم بر تو ای طبیب من لا طبیب له ایهاالامام الانس و الجان سیدی و مولای الامان الامان....🌱
فلسطین ای نامِ خاک و ای نامِ آسمان پیروز خواهی شد…!
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
درحال آماده سازی تا سحر باید بشیم کار کنم بسته بنده و...... #فرداتولدشهیددهقان‌هست🌿
درحال‌آماده‌سازی‌پکی‌کوچک‌و‌ کم‌هزینه‌برای‌ تولدشهیدمحمدرضادهقان‌امیری‌ که‌فرد‌ا‌بعداظهر‌ سرمزارشون‌پخش‌می‌شود.
وقتی نگاهت به من دوخته شده مگر میتوان دست از پا خطا کرد؟؟؟ تو هم شهیدی هم شاهدی کمکم کن گناهی که رفاقت با تو و امام زمانم را خدشه دار میکند کنار بگذارم......
•♥🕊• درڪوچه‌وخیابان‌سرتان رابالانگیریدوباصدای‌بلند درجلوی‌نامحرم‌صحبت‌نڪنید. سعی‌ڪنیدسربه‌زیرباشید. بانامحرم‌زیادوبی‌دلیل‌حرف نزنید، ڪه‌حیاوعفت‌ازدست‌می‌رود.
داییش تلفن کرد, گفت: "حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟" گفتم: "نه. خودش تلفن کرد.  گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد. گفت: شما نمی خواد بیاین.  خیلی هم سرحال بود." گفت: " چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده". همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم: " خراش کوچیک! " خندید... گفت: " دستم قطع شده، سرم که قطع نشده" حاج حسین خرازی🌸 راوی مادر شهید ..
💠ماجرای سیلی خوردن محافظ ایت الله خامنه ای 🔹در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم. 🔹اون روز، بین سخن‌رانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شب‌کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش. تا سخن‌رانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌که ما از یه جد هستیم» 🔹صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا. 🔹پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد. 🔹اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد. 🔹توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همون‌موقع رفع شد. 🔹بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.» 📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت» ما را در آدرس زیر دنبال کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2948727004Cc5a094bdf2 کپی؟ خیر