#قسمت_پانزدهم
#سالهای_نوجوانی
یک هفته ای به عید مانده بود تکاپوی مردم روستا بیشتر شد پدر و برادرم از شهر برگشته
بودند و کمی از بازار نخودچی ، کشمش و آجیل های مرسوم روستا و میوه شیرینی تهیه کرده
بودند
وقت سال تحویل روز شنبه ساعت 6 صبح بود فقط دو روز دیگر وقت باقی مانده بود تا
کارها راتمام کنیم بیشتر از قبل هر چهار نفرمان کار می کردیم
روز شنبه بعد از نماز صبح سفره ی هفت سین را پهن کردم آیینه ی کوچک که دورش با نقش و نگار های خاص تزئین شده بود را از طاقچه برداشتم و در باالی سفره گذاشتم قرآن را نیز
روبروی آیینه قرار دادم عکس قرآن که در آیینه افتاد نمای خیلی قشنگی ایجاد کرد
هفت سین آماده شده را در سفره ی هفت سین گذاشتم ، بلند شدم نگاهی به سفره کردم
خیلی زیبا شده بود کم کم لحظات تحویل سال نزدیک می شد من همراه با خانواده دور سفره هفت
سین نشستم و شروع به خواندن قرآن کردم که ان انشاالله امسال سال خیلی خوبی داشته باشیم
مادرم دعا کرد امسال سفر کربلا قسمتش شود
قطره ی اشک از چشمانش ریخت ، اشک چشمش را پاک کرد شروع به خواندن دعای
تحویل سال شد...یامقلب القلوب و االبصار...
بعد از تمام شدن دعا صدای توپ از رادیو شنیده شد همه به هم عید را تبریک گفتیم و
خوشحال بودیم که سال 1374 در کنار هم آغاز کردیم بعد از یکی دو ساعت عید دیدنی ها شروع
شد.
من همراه خانواده به خانه مادربزرگم رفتیم چند ساعتی ماندیم همه عموهایم ، عمه هایم به
آنجا آمده بودند
همه به هم عید را عید تبریک می گفتند و مثل شب چله خوشحال بودند که فرصتی پیش
آمد که دورهم باشند من مشغول خوردن آجیل شدم مادربزرگم شیرینی ها و میوه هایش را در گوشه ای قرار داده بود چون هوا گرم شده بود کرسی را جمع کرده بودند و میزی برای پذیرایی
وجود نداشت.
روز های عید طبعیت روستا بسیار زیبا شده بود من یک روز با چند نفر از بچه های فامیل
قرار گذاشتم تا به خانه چند نفر از فامیل ها برویم آن ها قبول کردند مسیر حرکتمان را از دشت انتخاب کردیم
نویسنده : تمنا🌺
کپی حرام🦋
هدایت شده از شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
« بِسْمِاللّٰھالْنُور♥️»
وَ...
شَھادَت داستانِ
ماندِگاری آنانیست
که دانستَند دُنیا
جایِ ماندَننیست🥺💔!
-حسینایجانم ..mp3
5.63M
غیرازتوهرچیدلدادگیبود...
ازبچگیبودوازسادگیبود...!💔(:
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨
#پارت_22
#سلام_بر_ابراهیم
دوســتش می گفت: بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيه كرد كه شــرطبندي نكنيد. امــا يكبار با بچههاي محله نازيآباد بــازي كرديم و مبلغ
ســنگيني را باختيم! آخــرای بازي بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شــرط بندي
خيلي از دست ما عصباني شد.
از طرفي ما چنين مبلغي نداشــتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازي تمام شــد
ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: كســي هســت بياد تك به تك
بزنيم؟
از بچههاي نازيآباد كســي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم
َ برق بود. با غرور خاصي جلو آمد وگفت: سرچي!؟
ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچهها پول نگيري. او هم قبول كرد.
ابراهيــم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختالف
زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد!
٭٭٭
ابراهيم به جز واليبال در بســياري از رشــتههاي ورزشي مهارت داشت. در
کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود. تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقالب
تا ايام انقالب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچههاي زورخانه ميرفتند
تجريش. نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن
از کوه باال ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند.
فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش
را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچهها را روي كول خود گذاشــت و تا
نزديك آبشار دوقلو باال برد!
اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقالب هر هفته
ادامه داشت.
ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود
و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨
#پارت23
#سلام_بر_ابراهیم
کشتي
برادران شهيد
هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باســتاني نگذشته بود که به توصيه
دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.
او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را
با وزن 53 کيلو آغاز کرد.
آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند. آقاي
محمدي، ابراهيم را به خاطر اخالق و رفتارش خيلي دوســت داشــت. آقاي
گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم ميآموخت.
هميشــه ميگفت: اين پســر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره،
چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز
نگيره ول کن نيست. براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!
بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!
سالهاي اول دهه 50 در مســابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد.
ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالي که 15 ســال بيشتر
نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.
مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات
شرکت نکرد!
مربيها خيلي از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات
به آرزوهامون بگیم یکم جمعتر بشینن، که
صلاحِ خدا هم تو دِلامون جا شه :)