ایتا - قطار ِ۱۲۸ .

دیگه یادم رفته وصال بودن چه شکلیه 🚶‍♀

208 مشاهده18:16

نقل از رفیقِ شهید ...

189 مشاهده19:21

یه بار بعد از هیئت نشسته بودیم داشتیم یا بچه ها حرف می‌زدیم ؛

191 مشاهده19:21

ابراهیم توی اتاق دیگه تنها نشسته بود تو حال و هوای خودش بود ..

184 مشاهده19:21

وقتی بچها رفتن ، اومدم پیش ابراهیم  ، هنوز متوجه حضور من نشده بود ؛

178 مشاهده19:22

با تعجب دیدم هرچند لحظه یه بار سوزنی رو به پشت پلکش میزنه :/

170 مشاهده19:22

یه دفعه گفتم ؛  "چیکار می‌کنی داش ابرام ؟!"

165 مشاهده19:23

انگار تازه متوجه حضور من شده باشه از جا پرید و از حال خودش خارج شد ؛

160 مشاهده19:23

بعد مکثی کرد و گفت  ؛ " هیچی، هیچی ، چیزی نیست "

153 مشاهده19:23

گفتم ؛ " به جون ابرام ولت نمیکنم ؛ باید بگی برا چی داشتی اینکارو میکردی "

148 مشاهده19:24

مکث کرد و خیلی آرام مثل آدم هایی که بغض کرده اند گفت ؛

1 مشاهده19:24

"سزای چشمی که به نامحرم بیافته همینه "

1 مشاهده19:24

مطالب بعدی