سنجاقچکشه .
#رمان <پارت46> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• وقتی به گورستان رسیدیم، ماه هنوز زیر ابرها بود؛
#رمان <پارت47> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
تو نور رقصان چراغ، با چشم رد آن ریشه قلمبه قلمبه و گره دار را گرفتم و چند متر جلوتر، به درخت بزرگی رسیدم که با چنان زاویه ای روی آن تئاتر زیرزمینی خم شده بود که آدم فکر می کرد هر لحظه ممکن است بیفتد آن پایین!
اینجا و آنجا، ریشه های قلمبه از زمین بیرون زده بود و شاخه های پر برگ درخت تا نزدیکی زمین، خم شده بود!
لئو فریاد زد:
+الان این درخت می افته!
من هم جیغ کشیدم:
-خیلی عجیبه! آهای ری اینجا چیه؟!
ری نزدیک من ایستاده بود و نگاهش روی آن درخت کج خشک شده بود:
-محل گردهمایی!
به جای سالن شهرداری ازش استفاده می کنند و جلسه ها را اینجا می گذارند!
باورم نمی شد درست شنیده باشم: +گورستان؟!
ری با قیافه نگران و عصبی گفت:
-بیایین برگردیم!
هرسه، صدای پا شنیدیم؛ صدایی که از پشت سر ما، از بین قبرها می آمد! برگشتیم؛ لئو نور چراغش را روی زمین انداخت!
_ پتی!
خودش بود، بین دو ردیف سنگ عمودی بالای سر قبرها، ایستاده بود؛ ذوق زده رو به جاش کردم و گفتم:
+ایول لئو! باورم نمی شه!
تو درست می گفتی!
من و لئو از خوشحالی جیغ کشیدیم و به طرف سگمان دویدیم: پتی! پتی!
ولی پتی به پاهایش قوس داد، انگار خودش را آماده می کرد که فرار کند؛ با چشم های قرمزش که تو نور چراغ مثل جواهر می درخشیدند، بر و بر ما را نگاه کرد!
جیغ کشیدم:
+پتی! بالاخره پیدات کردیم!
سگ سرش را پایین انداخت و شروع کرد به دویدن:
_ پتی! آهای برگرد! ما رو نمی شناسی؟!
لئو مثل تیر از جا پرید، خودش را به پتی رساند و او را گرفت:
+هــی پتی، چی شده پسر؟!
قبل از اینکه خودم را به لئو برسانم، پتی را انداخت زمین، یک قدم عقب رفت و گفت: پیف... چه بوی گندی!
داد زدم: چی گفتی؟!
لئو دماغش را گرفت و گفت:
-پتی... بوی گند می ده!
بوی موش مرده میده...
پتی یواش یواش از ما دور شد!
با ناله گفتم:
+جاش، اصلا از دیدن ما خوشحال نشد!
انگار حتی ما رو نمی شناسه، نگاش کن!
من درست می گفتم. پتی رفت به ردیف بعدی قبر، آن وقت برگشت و به ما چشم غره رفت؛ یکدفعه دلم آشوب شد؛ چه بلایی سرش آمده بود؟!
چرا رفتارش این طور عوض شده بود؟!
چرا از دیدن ما خوشحال نبود؟!
لئو که هنوز صورتش را از بوی گند سگ تو هم کشیده بود، گفت:
-نمی فهمم؛ قبلا اگر حتی نیم ساعت هم از خانه بیرون رفته بودیم، وقتی بر می گشتیم، از خوشحالی دیوونه می شد!
ری صدا زد:
+بچه ها، بهتره از اینجا بریم!
وو هنوز هم نزدیک آن درخت خمیده ایستاده بود؛ من صدا زدم:
+پتی، تو چت شده؟!
محل نگذاشت:
+اسم خودت یادته؟ پتی! پتی!
لئو دوباره صدایش در آمد:
+عق! عجب بوی گندی!
باید ببریمش خونه و حمامش کنیم!
صدایم می لرزید!
هم غمگین بودم و هم می ترسیدم!
لئو فکری کرد و گفت:
-شاید این سگ پتی نیست!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
◖🤍🕊◗
ســلامبـرآنـانکـه،
شبـانگـاهمـیجنـگنـدو،
صبــحدمبـاکفـنبـازمـیگـردنـد❤️🩹!"
#حاج_قاسم🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_درآتشعشقتواگرمستنسوزیم؛
سوزاندهشدنبادسزاےهمہما🙃💚!"•
#رهبرانه🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
_خوشاعشقےکہمعشوقشحسیناست🫀✨!"~` #پروفایل🌿 #امام_زمان ↬💓🌿@ghatijat
_"احساسِتعلقبہتوآرامشِروحاست؛
الحقكضریحتوهمانکشتےنوحاست!♥️🍃"
#پروفایل🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
●مثلِگیسویےکہبادآنراپریشانمےکند؛●هردلےراروزگارےعشقویرانمےکند🌱🫀¡` #دخترونه_طوࢪ🌿 #امام_زما
●‹شبےشایدرهاکردم،جهانچونسرابمرا؛
●کسےاینجانمےفهمدمنوحالخرابمرا❤️🩹❄️؛"
#دخترونه_طوࢪ🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
○اےڪِدرفصلخزانمدیدهاےباپشتخم؛ ○اینزمستانرانبین،ماهمبهارےداشتیم🌻🤍¡` #پسرونه_طوࢪ🌿 #امام_زمان
○[سعدیاگربِکَنَدسیلِفَنا،خانہےعمر؛
○دلقوےدارکہبنیادبَقامحکمازاوست'🌱🎒-]'
#پسرونه_طوࢪ🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
-چگونہتوفیقشهادتراپیداکردے؟!
+ازآنچہدلممیخواستگذشتم🕊🥀!"~`
#شهیدانه🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
_يوسُفِگُمگَشتھبازآيَد!
اگـرثابـِتشـَوَد؛
دَرفِراقَشمِثلِيَعقوبيم!
وَحَسرَتميخوريم💔؛
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..💚✋🏻!~`
#منتظرانه🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ولــــےیــکاحــتــمــالمــحــال؛
هــرگــزمــحــالنــیــســت..👀🤌🏻!"
#گاندو🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
Shahab Mozaffari - Setayesh (320).mp3
8.22M
•مــنبــرمهــیــشــکےتــنهانــمیــشــہ؛
بغــضابـرےبــراموانـــمـــیــشــہ🌧!•
#موزیک🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
◖🤍🌹◗
ایماندهنهروانیعهدشکن،
اينملکعلیمالکاشتردارد((((:🫀♥️!"
#رهبرانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
◖🫀🌙◗
منازشوقشزمینخوردمولیمولابلندمکرد،
همیشهیاعلیگفتمعلیازجابلندمکرد💙!"
#پروفایل🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat