فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنجاقچکشه .
_آقاےاباعبــداللّٰــہ! درشبتیرهخودچشمبہماهےدارم؛ جزتماشاےتوازدورچہراهےدارم..🖤ジ!"• #کربلا🌿 #ک
سنجاقچکشه .
●یکروزمےآیۍکھمن؛ ●دیگردچارتنیستم! ●ازصبرویرانماَماچشم؛ ●انتظاࢪتنیستم⏳📖📎' › #دخترونه_ط
●شرحدلتنگےمنبےتوفقطیکجملہاست؛
●تاجنونفاصلہاےنیستازاینجاکہمنم..🚶🏼♂🌾!"
#دخترونه_طوࢪ🌿
#کرمان
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
○آســمانفرصتپـروازبلنـدیسـت! ○ولےقصہایناستچِاندازه؛ ○کبـ🕊ـوترباشے💙🌧:)!" #پسرونه_طوࢪ🌿 #کرمان
○چہکنمدستخودمنیستکھیادتنکنم؛
○خواستےگلنشو؎تابہتوعادتنکنم..🔐🌱!"
#پسرونه_طوࢪ🌿
#کرمان
↬💓🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_بچہهادرسبخونیدکہتاامامزماناومد،
بریدکنــارشبایستــیدوبگیدآقاجانکدوم
کارتروزمینہ؟مادرخدمتیم👀🤌🏻‼️
[°•مےدونمکلیپتکراریہولےنیازه•°]
#پیشنهاد_دانلود🌿
#کرمان
↬💓🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنجاقچکشه .
_دخترےباکاپشنصورتے! وگوشوارههاےقلبےازشهداے؛ حادثہتروریستےکرمان🥺♥️!"
سنجاقچکشه .
_تــصویــرریحانــہبــاکــاپشن؛ صورتےروےنــاوابــومـهـدےسـپـاه‼️ #خبر🌿 #کرمان ↬💓🌿
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🇮🇷!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامحسین:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_دخــتـراےچــادرےاگــہمســخـره؛
مــیــشیــنبــبینــیــن😅🤌‼️
#طنز🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
هروقتتونستیدرککنیکه...
‹داعشتو۱۸کیلومتریکردستانبود...›
-حاجیگفتنزاریدکسیخبردارشه
اونموقعمیفهمیکیبودوچیکاربراتکرد
!'_امنیتیعنیوجودتانکتوخیابوناسوژه خندهباشه،نهدلیلترسووحشتوآوارگی،
هروقتاینوفهمیدیحاجقاسمسلیمانی
روهممیشناسی..🙃♥️!"
#حاج_قاسم🌿
#کرمان
↬🌝🌿@ghatijat
_حــجــابدرکــلــامشــهــدا؛
خــواهــرانعــزیــزم👀🤌🏻‼️
#شهید_حججی🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_حــــجابــمبــہشــماچــہمــربــوطــہ؛
پاسخکامــلدکتررحیمپــور🤔🤌🏿:)))!
#حجاب🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
امامنکہاورامےبینم..‼️
حضرتموسےبنجعفر[علیهالسلام]
ازپدرانگرامیشازحضرتامیرالمؤمنین علے[علیهالسلام]نقلفرمودکہ:روزےشخص نابینایےاجازهورودخواست‼️
حضرتفاطمه[س]برخاستوچادربہسرکرد.
رسولخدا[ص]فرمود:«چراازاورومےگیرے؛اوکہ تورانمےبیند؟»
حضرتفاطمہپاسخداد:«اومرانمےبیند،امامن کہاورامےبینمواواگرچہمرا نمےبیندولےبوےمرا
کهحسمےکند‼️
[•منبع:بحارالانوار،ج۴۳،ص•۱۹۱]
#حجاب🌿
#حضرت_زهرا
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_فــرهــنــگاســرائــیــلــےهــا؛
لفــظکــتــلــتازکــجــااومــد⁉️
#روشنگری🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان <پارت49> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• گفتم: نه، تاریخش رو نگاه کن! هر دو با هم تاریخ
#رمان <پارت50> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
سر جایم خشکم زده بود، نفسم در نمی آمد، تاریکی مثل گرداب دورم می چرخید، سنگ قبرها تو سایه های سیاه خودشان می چرخیدند؛ از خودم پرسیدم، خیال داره با من چه کار کنه؟!
با صدای ضعیفی که انگار از دور می آمد، به زحمت گفتم:
-ری... تو واقعا مردی؟!
صدایش، سنگین و یواش، تو هوای خفقان آور شب شناور شد:
+متاسفم!
قرار نبود شما به این زودی بفهمید!
-ولی چطوری؟ یعنی... نمیفهمم...
نگاهم به پشت سر او افتاد و نور سفید چراغ قوه را دیدم که به سرعت جا به جا می شد؛ لئو چند ردیف جلوتر، تقریبا لب خیابان بود و هنوز دنبال پتی می گشت!
زیر لبی گفتم: پتی!
وحشت راه گلویم را بسته بود و شکمم از ترس جمع شده بود؛ ری با لحن بی تفاوتی گفت:
-سگ ها همیشه می فهمند!
مرده های زنده رو تشخیص می دن!
برای همین هم اول باید از دست اونها خلاص شد!
بریده بریده گفتم:
+می خوای بگی... پتی... مرده؟!
ری با تکان سر جواب داد:
-اول سگ ها رو می کشند!
فریاد زدم: نه!
و یک قدم عقب تر رفتم، خوردم به یک سنگ قبر مرمری کوتاه و چیزی نمانده بود تعادلم را از دست بدهم، ولی با یک جست خودم را از سنگ کنار کشیدم!
+قرار نبود شما اینها رو ببینید!
غیر از چشم های تیره اش که غم و غصه ازشان می بارید، صورت باریکش بی تفاوت بود:
-قرار نبود شما چیزی بدونید، لااقل تا چند هفته دیگه، من "دیده بان" هستم!
کارم این بود که شما رو زیر نظر بگیرم و مطمئن بشم که زودتر از موقع، اینها رو نبینید!
یک قدم به من نزدیک شد، چشم هایمان به هم افتاد و داغی برقی که تو نگاهش بود، چشم هایم را سوزاند!
_تو از پنجره مرا تماشا میکردی؟!
تو توی اتاقم بودی؟!
دوباره با تکان سر جواب مثبت داد:
+من قبلا تو خونه شما زندگی میکردم!
ضمن حرف زدن، یک قدم دیگر جلو آمد و من ناچار عقب رفتم و از پشت به سنگ مرمر سرد چسبیدم!
-من دیده بان هستم!
نگاهم را به جای دیگری انداختم که از نگاه خیره و سوزنده اش فرار کنم؛ دلم می خواست فریاد بزنم و لئو را صدا کنم و ازش کمک بخواهم، ولی خیلی از ما دور بود، و ترس مرا فلج کرده بود!
_میدونی، ما به خون تازه احتیاج داریم!
فریاد زدم: چی؟ منظورت چیه؟!
_ شهر... این شهر بدون خون تازه زنده نمی مونه. هیچ کدوممون زنده نمی مونیم، خودت بزودی می فهمی، آماندا!
میفهمی چرا ما مجبور بودیم شما رو به این خونه دعوت کنیم... به خونه مرگ!
تو نوری که به سرعت بالا و پایین می پرید و به چپ و راست می افتاد، دیدم که لئو دارد به طرف ما می آید و بهمان نزدیک می شود؛ تو دلم گفتم، بدو لئو، فرار کن! زودباش. یک نفر رو پیدا کن!
هر کسی رو که شده، با خودت بیار!
این کلمه ها را تو ذهنم می گفتم؛ پس چرا نمی توانستم با زبانم آنها را فریاد بزنم؟!
برق چشم های ری شدیدتر و زننده تر شد. حالا درست جلو من ایستاده بود؛ قیافه اش مصمم و بی احساس بود!
+ری!
حتی از پشت شلوار جین هم سردی سنگ مرمر را پشت پاهایم حس می کردم!
خیلی یواش گفت:
+خرابکاری کردم، من دیده بان بودم، ولی کارو خراب کردم!
_ ری... می خوای چه کار کنی؟!
چشم هایش برق زد و گفت:
+واقعا متاسفم!
خیز برداشت که خودش را از زمین بکند و روی من بیندازد!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»