سنجاقچکشه .
-بھکجاهابَرَد، ایناُمیــدمارا((((:📻🤎!" #پروفایل🌿 #دخترونه_طوࢪ ↬🌝🌿@ghatijat
<عابرونَوالدُنيالَيستلَنا>
رهگذریمودنیاازآنمانیست:))))💚!"
#پروفایل🌿
#دخترونه_طوࢪ
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
<عابرونَوالدُنيالَيستلَنا> رهگذریمودنیاازآنمانیست:))))💚!" #پروفایل🌿 #دخترونه_طوࢪ ↬🌝🌿@gha
[عـادتهایدرستوخوب🫂♥️]
-جنبهداشتن!🌸
-شوخطبعیامابهاندازه!🍪☁️
-مستقلبودن!🩰🖇
-اجتماعیبودن!📒🎈
-داشتناعتمادبهنفس!🌌🖤
-باادببودن!🐭🫀
-روتینداشتن!🪁🦋
-آنتایمبودنوخوشقولی!🙃❤️🩹
#توصیه🌿
#دخترونه_طوࢪ
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...👐🏻!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامزمان:)
سنجاقچکشه .
#رمان <پارت51> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• احساس خفگی می کردم؛ نفسم در نمی آمد؛ دهنم را با
#رمان <پارت52> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
آن وقت، قبل از اینکه خودم بفهمم، مشغول دویدن بودم؛ هم پای لئو!
تا آنجا که پاهایم می کشیدند، تو یکی از ردیف های طولانی قبر، به طرف خیابان می دویدم؛ همین طور که می دویدیم، نور چراغ روی سنگ قبرها می افتاد، سایه محوی از آنها نشان می داد و از آنجا روی چمن های نرم و شبنم زده می افتاد!
بلند گفتم:
-باید به پدر و مادر خبر بدیم!
باید از اینجا بریم!
لئو گفت:
-باور نمی کنند!
خود من هم باورم نمی شه،چه برسه به اونا...
کتانی هایمان گرپ و گرپ روی آسفالت صدا می داد؛ گفتم: باید حرفمون رو باور کنند، اگر نکنند، با زور از خونه می کشیمشون بیرون!
همچنان تو خیابان های ساکت و تاریک می دویدیم و نور چراغ راهمان را نشان می داد؛ نه خیابان ها چراغ داشتند، نه از پنجره های خانه ها نوری بیرون می آمد! از چراغ ماشین ها هم اثری نبود!
وارد دنیای تاریکی شده بودیم!
و حالا وقتش بود که از آنجا برویم!
بقیه راه را تا خانه دویدیم؛ من مرتب پشت سرم را نگاه می کردم که مطمئن بشوم کسی تعقیبمان نمی کند، هیچ کس را ندیدم، محله ساکت و خالی بود!
وقتی به خانه رسیدیم، پهلویم بدجوری از دویدن درد گرفته بود؛ ولی هر طور بود، خودم را از راه ورودی شنی که با برگ های خشکیده فرش شده بود، بالا کشیدم و به ایوان جلو خانه رساندم!
در را هل دادم و من و لئو هر دو با هم فریاد کشیدیم: مادر! پدر! کجایید؟!
سکوت!
دویدیم تو اتاق نشیمن!
همه چراغ ها خاموش بود!
_ مادر! پدر! اینجایید؟!
قلبم به شدت می زد و پهلویم هنوز درد می کرد، تو دلم به پدر و مادر گفتم، خواهش می کنم اینجا باشید، خواهش می کنم توی خونه باشید!
همه جای خانه را گشتیم. نبودند!
لئو یکدفعه یادش آمد:
+قابلمه پارتی!
یعنی هنوز از اون مهمونی برنگشتند؟!
تو اتاق نشیمن ایستاده بودیم و هر دو نفس نفس می زدیم، درد پهلویم کمی بهتر شده بود، همه چراغ ها را روشن کرده بودم، ولی اتاق هنوز هم حالت نیمه تاریک و دلهره آوری داشت!
به ساعت روی سربخاری نگاه کردم! ساعت نزدیک دو صبح بود!
با صدای ضعیف و لرزانی گفتم:
+لئو، باید تا حالا آمده باشند!
لئو رفت طرف آشپزخانه و پرسید:
-کجا رفتند؟ شماره تلفن نگذاشتند؟!
دنبالش رفتم و تو راه، چراغ ها را روشن کردم؛ یکراست رفتیم سراغ دفترچه یادداشت روی کابینت که پدر و مادر همیشه روی آن برایمان یادداشت می نوشتند!
دفترچه سفید بود!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
سنجاقچکشه .
-طولانیمدتدرسبخون🤓♥️!" کلیپروببینتابفهمی👌🏿✨... #درسی🌿 #انگیزشی_جآت ↬🌝🌿@ghatijat
<روتینبرایشروعهفته😻🤍>
•کمدترومرتبڪن✨👚؛
•افکارترویاداشتڪن📝💍؛
•دکوراسیوناتاقتروعوضڪن🧡🧹؛
•ساعتخوابتروتنظیمڪن🥱🌱؛
•هرروزچندساعتمطالعهڪن🫐🛒 ؛
•میانوعدههایِسالمبخور🥺💘؛
#روتین🌿
#پیشنهاد_خوندن
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
<پنجراهکـٰاربراۍاینکهبـٰاهوشتربشی👑>
1-ارتباطبیشترۍبرقرارکنبـٰاآدمھا🌸؛
2-کتابھاۍبیشترۍبخون📚؛
3-همیشہدرحالآموختنباش🎧؛
4-یکزبانجدیدیادبگیـر🤍؛
#توصیه🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat