eitaa logo
سنجاق‌چک‌شه .
989 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ‌نآم‌اللھ...🧡!
خوشحالم دوست داشتین💙🦋!" ↬🌝🌿@ghatijat
۱ و ۲-الان میذارم براتون💙!" ۳-سلام کدوم کلیپ رو میگید✨️؟!" ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-وقتی‌آقامهدی‌باکری‌برای‌، جنازه‌برادرش‌هم‌پارتی‌بازی‌نکرد💔!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
+اِمـٰام‌علـۍ«؏»: دیروزکه‌گذشت‌و‌به‌فردا‌هم‌اطمینان‌نیست، امروزت‌را‌بااعمال‌صالح‌غنیمت‌شمار🦋🫀!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
برویدسراغ‌کارهای‌نشدنی‌تا‌بشود🙂💙!" -حضرت‌آقا- 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-هیچ‌چیز‌جای، کتاب‌راپرنمی‌کند💙🦋:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ14> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> صبح با صدا زدن مکررِ اسمم توسط
<پاࢪٺ15> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> باهم دیگه از اسطبل خارج شدیم و به طرفی نامعلوم راه افتادیم؛ البته مسیر برای من ناشناخته بود نه برای آرون؛ آرونی‌ که جنگل و قلمرو‌ هارو مثل کف دستش‌ بلده؛ همونطور که کنارش راه میرفتم‌ زیر چشمی نگاهی بهش انداختم‌ که ریز ریز میخندید؛ با لحنی شاکی گفتم: «دقیقا به چی میخندی؟» با همون حالتش جوابم رو داد: «نخندیدم، لبخندِ شوق بود‌‌؛ آقا رشید گفت بهم دیگه رفتین‌!» جمله‌ی آخرش رو زیر لب گفت، به قصد اینکه من نشنوم‌؛ ولی خب نمیدونه هیچی از گوش من دور نمیمونه؛ ناخواسته‌ لبخندی روی صورتم شکل گرفت که سریع جمع‌اش کردم؛ نگاهی به آرون کردم که بر خلاف چند دقیقه پیش چهره‌ای جدی و جذاب به خودش گرفته بود و اطراف رو وارِسی میکرد؛ از سکوتش کلافه شدم و گفتم: «میگم خسته شدم کِی میرسیم؟» سر جاش وایساد و با انگشت‌ اشاره‌اش رو به رومون‌ رو نشون داد؛ رد نگاهِش رو که گرفتم چشمم به شهر افتاد؛ آرون پوزخندی‌ زد و حرکت کرد، منم پشت سرش راه افتادم؛ قبلا با بابا اینجا اومده بودم و میشه گفت تقریبا آشنام‌ با این شهر؛ وارد شهر شدیم، بعضی از مردم مشغول خریدهای روزمره‌شون بودن و برخی هم کاسبی‌شون رو می چرخوندن؛ گوشه‌ای هم دختربچه و پسربچه‌ های هم سن و سال خودم باهم دیگه بازی می‌کردن؛ مابین حرکت‌مون چند مرد به آرون سلام دادن و آرون به تکون دادنِ سرش اکتفا کرد؛ نگاه‌های خیره برخی مردم رو روی خودم حس میکردم؛ برای اینکه نگاه‌ها بیشتر نشه کُلاه شنل‌‌ام رو روی سرم انداختم، ولی انگار دست بردار نبودن؛ آرون هم که انگار متوجه موقعیت شد دستم رو گرفت و دم گوشَم گفت: «از کنارم جُم نخور نرگس‌!» باشه‌ای زیرلب گفتم و بیشتر به آرون چسبیدم؛ حس امنیت بهم دست داد‌ و دیگه مثل چند دقیقه قبل، ترسی توی وجودم حس نمیکردم؛ اما بازم دلشوره‌ی عجیبی داشتم؛ صدای مردمی هم که از کنارمون میگذشتن و حرف میزدن روی مُخَم بود؛ حرف‌هاشون قشنگ بود ولی خب من خجالت میکشیدم‌ و آرون هم دست کمی از من نداشت: «چقدر دختره خوشگله!» «پدر و دختر جفت‌شون خوشگلن!» «چقدر بدم میاد از این آرونِ!» با حرف آخر مردی که از کنار آرون گذشت و اون جمله رو به زبون آوارد و عصبی شدم و ناخواسته‌ دستِ چپ‌ام رو که در حِصار دست راست‌ آرون بود، فشار دادم؛ آرون که متوجه شد دست‌اش رو لِه کردم خنده‌ای کرد و گفت: «قربون عصبانیت و غیرت‌ات بشم من، ولشون کن اینا زیاد حرف میزنن، عه رسیدیم؛ بَه سلام داش یاورِ خودم!» لبخندی زدم و به مردی که آرون با صمیمیتِ زیادی بهش سلام کرد نگاه کردم؛ به نظر میومد باهم صمیمی باشن، از دست دادن و بغل کردن‌شون واضح بود این موضوع؛ یاور که چند دقیقه قبل در حال آهنگری بود، پیشبند‌ چرمی‌اش رو از تن جدا کرد‌، به من اشاره‌‌ای کرد و بعد رو به آرون گفت: «این دختر خانومِ خوشگل کیه؟» آرون به من نگاهی کرد، از توی چشماش میتونستم تردید رو بخونم؛ تردید داشت که راست بگه یا دروغ؛ خب راستش نسبت به این دوستش یاور حس خوبی داشتم، بخاطر همین با ایما‌ و اشاره بهش فهموندم‌ که مشکلی نیست؛ لبخندی زد و دوستش رو به گوشه‌ای بُرد تا ماجرا رو براش تعریف کنه؛ آرون گوشه‌ی دُکان در حال صحبت با یاور بود و منم از فرصت استفاده کرد و رفتم تا چرخی به اطراف بزنم؛ از بعضی دُکان‌ها رد شدم که چشمم‌ به پیرهنِ مردونه سبز رنگی جلب شد؛ کمی براندازش‌ کردم که فروشنده گفت: «میخوای بخریش‌ دخترم؟» سری تکون دادم، حس میزدم به تَنِ آرون خیلی بشینه؛ پولی رو که بابا برام گذاشته بود رو از توی کیف‌ام در آواردم؛ فروشنده‌ پیرهن رو توی پاکتی قرار داد و به دستم داد که توی کیف‌ام جاش کردم؛ هشت سکه به فروشنده دادم و از اونجا فاصله گرفتم؛ تصمیم گرفتم توی موقعیت خاصی بهش این پیرهن رو بدم؛ رو به روم رو نگاه کردم، با آرون مواجه شدم که به سرعت سمتم‌ میومد؛ وقتی بهم رسید بغلم کرد و جوری فشار میداد که خُرد شدنِ استخون‌ کمرم‌ رو حس میکردم‌؛ ازم جدا شد و با لحنی ترسیده گفت: «کجا بودی دختر؟ داشتم میمردم‌ از نگرانی، مگه نگفتم از کنارم جُم نخور‌؟! ولش کن اصلا، مهم اینه الان خوبی، ولی دیگه ازم فاصله نگیر باشه؟ الان هم بریم اینجا چیزی عایِدِمون نمیشه، باید بریم قلمرو بعدی، اینجا نیستن!» نذاشت جوابش رو بدم و ازم جدا شد، بوسه‌ای روی پیشونیم‌ کاشت و به طرف دروازه خُروج حرکت کرد؛ هنوز مبهوت‌ اون بوسه بودم، بعد از چند ثانیه به خودم اومدم‌ و به طرفش دویدم؛ کنارش قرار گرفتم و توی ذهنم در حال هضم کردن چند ثانیه پیش بودم، ولی انگار بیرون رفتنی نبود؛ همونطور که از دروازه خارج شدیم و از شهر دور میشدیم‌ آرون با لحنی که به شیطنت‌ آمیخته شده بود گفت: «نرگس خانوم قرمز شده چرا؟» ضربه‌ای به دستش زدم و جلوتر از خودش حرکت کردم، که با خنده به دنبالم اومد... •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ15> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> باهم دیگه از اسطبل خارج شدیم و
«نـرگـس‌خـانوم‌قـرمـز‌شـده‌چـرا؟!😂😔» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-آدمی‌که‌امام‌رضاروداره، نبایداینجوری‌حرف‌بزنه💙🌎!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ازهمه‌بریده‌ام‌آسان‌می‌گویم، توفقط‌برام‌مانده‌ای🙂❤️‍🩹:)))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-وَفَدَبِحُسْنِ‌ظَنِّهِ‌اِلَيْكَ، ته‌دلم‌روشنه‌که‌هواموداری🥺🌎!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
بہ‌نآم‌اللھ...🧡!
پࢪش بہ‌ اولین پُست امࢪوز . . . پُست‌های امࢪوز🌿ツ↬ اگࢪ ثوابی بود، تَقدیم‌به‌‌امام‌حسین:)
بہ‌نآم‌اللھ...🎶!
-یاد‌ش‌افتادین🤣😔؟!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
‹🖤🤲🏾› +ولۍخودمونیماحاجۍاونجایـه، تیکہ‌ڪلامت‌آتیشمون‌زد؛ نـاڪام‌اونیہ‌ڪه‌شھیدنشہ🥲💔! حاج‌مھدۍرسـولے!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ15> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> باهم دیگه از اسطبل خارج شدیم و
<پاࢪٺ16> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> با خنده دنبالش راه افتادم که جلوتر از من حرکت میکرد؛ چند دقیقه قبل که گم‌اش کرده بودم‌ انقدر ترسیده بودم که نمیدونم چجوری از یاور خداحافظی کردم؛ با یادآوری یاور و چشمای گرد شده‌ش از ماجرای من و نرگس، لبخندی توی صورتم شکل گرفت؛ زیر لب دیوونه‌ای نثارِش کردم که نرگس سر جاش وایساد و گفت: «دیوونه با من بودی؟!» قهقهه‌ای زدم و گفتم: «نه قشنگم با یاور بودم‌‌؛ اون لحظه که اومدم دنبال تو انقدر هول شدم نمیدونم چجوری ازش خداحافظی کردم؛ اصلا نمیدونم خداحافظی کردم یا نه!» سرش رو پایین انداخت و گفت: «ببخشید تقصیر من شد! راستی ماجرای منو براش تعریف کردی چیزی نگفت؟» چونه‌اش رو گرفتم و گفتم: «اشکال نداره، اوهوم، یکم تعجب کرد، چیز خاصی نپرسید، فقط سفارش کرد مواظب باشیم؛ این شمشیر رو هم ازش گرفتم، سفارش داده بودم برام بسازه!» شمشیر رو از غلاف‌اش خارج کردم و نشون‌اش دادم؛ قیافه حق به جانبی به خودم گرفته بودم و منتظر واکنشی از سمتش شدم؛ نگاهی کلی به شمشیر دستم انداخت‌ و بدون هیچ حرفی به راه رفتنش ادامه داد؛ همین؟! هیچی نگفت؟! خوبه عالیه اصلا، ببین با کی همسفر شدیم؛ شمشیرم‌ رو داخل غلاف‌اش گذاشتم و دنبال‌اش رفتم‌؛ وقتی بهش رسیدم چیزی یادم افتاد و گفتم: «ای وای راستی تو گرسنه‌ات نیست؟» سری تکون داد که گفتم: «ببین یه نیم ساعت دیگه راه بریم میرسیم به رودخونه این شهر، بیا بریم اونجا هم دست و صورت‌مون رو بشوریم هم چیزی بخوریم، منم خودم دارم میمیرم انقد گرسنمه!» زیر لب خدا نکنه‌ای ‌گفت که از گوشم دور نموند؛ لبخندی زدم و دستِ سردش رو که با گرمای دستای خودم تناقض داشت رو گرفتم و به مسیرم ادامه دادم؛ خنده‌اش که با خجالت ترکیب شده بود رو حس میکردم‌، ولی بیخیال نشدم و دستش رو محکم‌تر گرفتم؛ یکم فقط یکم دلم خواست اذیتش کنم، برای همین دستایی رو که بهم دیگه گره کرده بودیم به بالا و پایین تاب میدادم و دست بردار نبودم و منتظر شاکی بودنش از اینکار شدم که گفت: «نکن عزیزِ من دستم شکست!» توجهی به حرفش نکردم و به اینکارم‌ ادامه دادم؛ انگار که اونم از بحث با من بیخیال شده بود، برای همین حرفی نزد و سکوت کرد و به خُل بازی‌های مرد ۴۰ ساله‌ی رو به روش با لبخند نگاه میکرد؛ خب شاید میتونستم از خودش پنهون کنم، ولی از خودم نه! توی این مدت زمانِ کم به شدت وابسته‌اش شده بودم و جای دختر نداشته‌ام میدونستمش‌؛ حتی دوست داشتم بعد از اتمام کارمون‌ پیشِ خودم نگه‌اش دارم، اما از تصمیم خودِ نرگس و یا جوابش به درخواست من خبری نداشتم؛ میترسیدم‌ اگه چیزی بهش بگم ازم زده بشه و اعتمادش رو بهم از دست بده، بخاطر همین تصمیم گرفتم توی خودم نگه‌اش دارم تا بفهمم‌ خودش چی میخواد؛ به خودم که اومدم به رودخونه رسیده بودیم، رو به نرگس کردم و گفتم: «تا تو دست و صورت‌ات رو بشوری منم غذا رو آماده میکنم‌!» چَشمی گفت و سمت رودخونه رفت؛ کوله‌ام رو از دوشَم جدا کردم‌ و روی زمین گذاشتم‌‌؛ شیرینی‌هایی رو که چند روز پیش مادرِ یاور برام آوارده بود رو در آواردم و با قاب‌اش روی زمین گذاشتم؛ دستی رو شونم نشست و بعد نرگس رو به روم نشست؛ لبخندی زد و به شیرینی‌های روی زمین نگاه کرد و بعد رو به من گفت: «به قیافش میخوره شیرینی باشه؛ فکر کنم مال اون خانومِ بود که چند روز پیش اومد کلبه، آره؟» سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و تکه‌ای رو از توی قاب‌ش برداشتم و رو به روش گرفتم؛ از دستم گرفتش‌ و با تردید داخل دهن‌اش گذاشت؛ چشماش برقی زد و این یعنی از مزه‌اش راضی بوده؛ خنده‌ای کردم و خودم هم یکی خوردم؛ خب درسته، حق داشت، خیلی خوشمزه‌ بود؛ تقریبا ۱۰ دقیقه مشغول خوردن بودیم که بالاخره تموم شد؛ نرگس از جاش بلند شد و به منظور خوردن آب به طرف رودخونه رفت؛ منم از جام بلند شدم و بعد از به دوش انداختن کوله‌ام به طرفش رفتم‌؛ نرگس بعد از تکون دادن خاک از روی لباس هاش به طرفم اومد و گفت: «ممنون بابت شیرینی‌ها، خب حالا باید کجا بریم؟» خواهش میکنمی‌ گفتم و ادامه دادم: «خب باید این مسیر رو ادامه بدیم تا برسیم به شهرِ بعدی، البته احتمال نمیدم اونجا باشن ولی خب احتیاط شرط عقله، فقط از کنارم تکون نخور اینجا یه دره خطرناک داره، باید مواظب‌ باشیم!» سری تکون داد و پشت سرم به راه افتاد؛ تقریبا نیم ساعت بی وقفه راه میرفتیم، بدون هیچ حرف و صحبتی؛ بعد از ده دقیقه سرم رو برگردوندم‌ تا پشت سرم رو نگاه کنم، چون صدای قدم‌هاش رو نمیشنیدم؛ وقتی برگشتم پشت سرم نبود؛ هول زده اطراف‌ام رو نگاه کردم که نزدیک‌ پرتگاه‌ چشمم بهش خورد؛ انگار داشت با یکی صحبت می‌کرد و همونطور به پرتگاه نزدیک میشد‌؛ ولی هیچکس اونجا نبود حتی یه نفر؛ فقط چند قدم با افتادن فاصله داشت که با تموم سرعتی که میتونستم سمتش رفتم! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ16> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> با خنده دنبالش راه افتادم که جل
«ایــنــجــایــه‌دره‌خــطــرنــاک‌داره😮‍💨✨️» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }