‹🖤🤲🏾›
+ولۍخودمونیماحاجۍاونجایـه،
تیکہڪلامتآتیشمونزد؛
نـاڪاماونیہڪهشھیدنشہ🥲💔!
حاجمھدۍرسـولے!"
#شهیدانه🌿
#عید_نوروز
↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ15> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> باهم دیگه از اسطبل خارج شدیم و
#رمان <پاࢪٺ16>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
با خنده دنبالش راه افتادم که جلوتر از من حرکت میکرد؛ چند دقیقه قبل که گماش کرده بودم انقدر ترسیده بودم که نمیدونم چجوری از یاور خداحافظی کردم؛ با یادآوری یاور و چشمای گرد شدهش از ماجرای من و نرگس، لبخندی توی صورتم شکل گرفت؛ زیر لب دیوونهای نثارِش کردم که نرگس سر جاش وایساد و گفت:
«دیوونه با من بودی؟!»
قهقههای زدم و گفتم:
«نه قشنگم با یاور بودم؛ اون لحظه که اومدم دنبال تو انقدر هول شدم نمیدونم چجوری ازش خداحافظی کردم؛ اصلا نمیدونم خداحافظی کردم یا نه!»
سرش رو پایین انداخت و گفت:
«ببخشید تقصیر من شد! راستی ماجرای منو براش تعریف کردی چیزی نگفت؟»
چونهاش رو گرفتم و گفتم:
«اشکال نداره، اوهوم، یکم تعجب کرد، چیز خاصی نپرسید، فقط سفارش کرد مواظب باشیم؛ این شمشیر رو هم ازش گرفتم، سفارش داده بودم برام بسازه!»
شمشیر رو از غلافاش خارج کردم و نشوناش دادم؛ قیافه حق به جانبی به خودم گرفته بودم و منتظر واکنشی از سمتش شدم؛ نگاهی کلی به شمشیر دستم انداخت و بدون هیچ حرفی به راه رفتنش ادامه داد؛ همین؟! هیچی نگفت؟! خوبه عالیه اصلا، ببین با کی همسفر شدیم؛ شمشیرم رو داخل غلافاش گذاشتم و دنبالاش رفتم؛ وقتی بهش رسیدم چیزی یادم افتاد و گفتم:
«ای وای راستی تو گرسنهات نیست؟»
سری تکون داد که گفتم:
«ببین یه نیم ساعت دیگه راه بریم میرسیم به رودخونه این شهر، بیا بریم اونجا هم دست و صورتمون رو بشوریم هم چیزی بخوریم، منم خودم دارم میمیرم انقد گرسنمه!»
زیر لب خدا نکنهای گفت که از گوشم دور نموند؛ لبخندی زدم و دستِ سردش رو که با گرمای دستای خودم تناقض داشت رو گرفتم و به مسیرم ادامه دادم؛ خندهاش که با خجالت ترکیب شده بود رو حس میکردم، ولی بیخیال نشدم و دستش رو محکمتر گرفتم؛ یکم فقط یکم دلم خواست اذیتش کنم، برای همین دستایی رو که بهم دیگه گره کرده بودیم به بالا و پایین تاب میدادم و دست بردار نبودم و منتظر شاکی بودنش از اینکار شدم که گفت:
«نکن عزیزِ من دستم شکست!»
توجهی به حرفش نکردم و به اینکارم ادامه دادم؛ انگار که اونم از بحث با من بیخیال شده بود، برای همین حرفی نزد و سکوت کرد و به خُل بازیهای مرد ۴۰ سالهی رو به روش با لبخند نگاه میکرد؛ خب شاید میتونستم از خودش پنهون کنم، ولی از خودم نه! توی این مدت زمانِ کم به شدت وابستهاش شده بودم و جای دختر نداشتهام میدونستمش؛ حتی دوست داشتم بعد از اتمام کارمون پیشِ خودم نگهاش دارم، اما از تصمیم خودِ نرگس و یا جوابش به درخواست من خبری نداشتم؛ میترسیدم اگه چیزی بهش بگم ازم زده بشه و اعتمادش رو بهم از دست بده، بخاطر همین تصمیم گرفتم توی خودم نگهاش دارم تا بفهمم خودش چی میخواد؛ به خودم که اومدم به رودخونه رسیده بودیم، رو به نرگس کردم و گفتم:
«تا تو دست و صورتات رو بشوری منم غذا رو آماده میکنم!»
چَشمی گفت و سمت رودخونه رفت؛ کولهام رو از دوشَم جدا کردم و روی زمین گذاشتم؛ شیرینیهایی رو که چند روز پیش مادرِ یاور برام آوارده بود رو در آواردم و با قاباش روی زمین گذاشتم؛ دستی رو شونم نشست و بعد نرگس رو به روم نشست؛ لبخندی زد و به شیرینیهای روی زمین نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
«به قیافش میخوره شیرینی باشه؛ فکر کنم مال اون خانومِ بود که چند روز پیش اومد کلبه، آره؟»
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و تکهای رو از توی قابش برداشتم و رو به روش گرفتم؛ از دستم گرفتش و با تردید داخل دهناش گذاشت؛ چشماش برقی زد و این یعنی از مزهاش راضی بوده؛ خندهای کردم و خودم هم یکی خوردم؛ خب درسته، حق داشت، خیلی خوشمزه بود؛ تقریبا ۱۰ دقیقه مشغول خوردن بودیم که بالاخره تموم شد؛ نرگس از جاش بلند شد و به منظور خوردن آب به طرف رودخونه رفت؛ منم از جام بلند شدم و بعد از به دوش انداختن کولهام به طرفش رفتم؛ نرگس بعد از تکون دادن خاک از روی لباس هاش به طرفم اومد و گفت:
«ممنون بابت شیرینیها، خب حالا باید کجا بریم؟»
خواهش میکنمی گفتم و ادامه دادم:
«خب باید این مسیر رو ادامه بدیم تا برسیم به شهرِ بعدی، البته احتمال نمیدم اونجا باشن ولی خب احتیاط شرط عقله، فقط از کنارم تکون نخور اینجا یه دره خطرناک داره، باید مواظب باشیم!»
سری تکون داد و پشت سرم به راه افتاد؛ تقریبا نیم ساعت بی وقفه راه میرفتیم، بدون هیچ حرف و صحبتی؛ بعد از ده دقیقه سرم رو برگردوندم تا پشت سرم رو نگاه کنم، چون صدای قدمهاش رو نمیشنیدم؛ وقتی برگشتم پشت سرم نبود؛ هول زده اطرافام رو نگاه کردم که نزدیک پرتگاه چشمم بهش خورد؛ انگار داشت با یکی صحبت میکرد و همونطور به پرتگاه نزدیک میشد؛ ولی هیچکس اونجا نبود حتی یه نفر؛ فقط چند قدم با افتادن فاصله داشت که با تموم سرعتی که میتونستم سمتش رفتم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ16> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> با خنده دنبالش راه افتادم که جل
«ایــنــجــایــهدرهخــطــرنــاکداره😮💨✨️»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
بہنآماللھ...🎶!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامحسن:)