eitaa logo
1هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
بہ‌نآم‌اللھ🫀! بہ‌ڪاناݪ‌خودٺ‌خــوش‌اومـدے‌🌚💕! اینجآ‌همه‌چی‌پیدا‌میشه😌🤌🏼؛ با‌هر‌سلیقه‌‌ای‌جات‌همینجاست‌رفیق:)🙂🤍! "کـپـے:حلـالـت‌رفــیــق👒".
مشاهده در ایتا
دانلود
.
#رمان <پاࢪٺ35> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> خودش و دو فرد پشت سرش غرور آمیز
<پاࢪٺ36> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> تقریبا یک ساعتی از رفتن نرگس گذشته بود و من هم هر ثانیه‌ای که میگذشت دلشوره‌ام بیشتر میشد؛ هزارتا فکر ناجور توی ذهنم رفت و آمد میکردن و من هم نمیتونستم ذهنم رو از این همه سردرگمی نجات بدم؛ بیخیال آتیش شدم و از جام بلند شدم، خواستم به طرفی که نرگس رفته بود برم که صدای خش خشی‌ از پشت بوته‌ها توجهم رو جلب کرد؛ به سمت صدا برگشتم و گفتم: «صدای چی بود؟ توهم زدم باز؟» به سمت بوته‌ها گام برداشتم که یه دفعه مردی ازش بیرون اومد و به سرعت فرار کرد؛ به خودم اومدم و دنبالش دویدم؛ از شانس خوبم سرش به شاخه‌ی درختی برخورد کرد و به زمین افتاد؛ به طرفش رفتم و بعد از قفل کردن دست‌هاش با لحنی عصبی گفتم: «چرا منو میپاییدی؟ زود باش، و گرنه زندت نمیذارم؛ از شانس گندت هم الان اعصاب درستی ندارم!» بر خلاف تصوری که کردم به حرف اومد: «باشه باشه، رئیس منو فرستاد که اگه خواستی دنبال اون دختر بری وقت‌ات رو تلف کنم تا کارش رو تموم کنن!» برای لحظه‌ای دست‌هام شل شد؛ کارش رو تموم کنن؟ کار نرگسم رو؟ مگه آرون مرده که بخوان خط بندازن روش؟ دست‌های اون عوضی رو محکم‌تر از قبل گرفتم و تقریبا داد زدم: «زود باش بگو کجان؟ چه بلایی میخوان سر دخترم بیارن؟ دِ بنال دیگه!» با لحن ترسیده‌ای به حرف اومد و لب زد: «بالای کوه! من فقط در این حد میدونم بخاطر یک آرون نامی کشوندنش‌ اونجا؛ تهدید کرده بودن که اگه نیاد اونو میکشن! تو رو خدا بزار من برم دیگه حرفی ندارم بزنم!» دست‌هاش رو ول کردم و از جام بلند شدم؛ یعنی بخاطر من تنهایی رفته؟ چرا نرگس چرا؟ چرا بهم نگفتی آخه؟ چرا جونت رو برای من بی ارزش به خطر انداختی؟ وای نرگس وای؛ از اون مرد دور شدم و به طرف کوه دویدم؛ هرچی نیرو داشتم رو گذاشتم تا نکنه دیر کنم، نکنه برسم اونجا و چیزی که نباید رو ببینم؛ اون دختر الان ضعیفه کاری نمیتونه بکنه؛ زیر لب با خودم گفتم: «بمیرم برات نرگسِ آرون!» نمیدونم با چه سرعتی و توی چند دقیقه، ولی بالاخره به کوه رسیدم؛ اون مرتیکه عوضی و دوتا نوچه‌اش مشغول حرف زدن باهم بودن؛ برگشتن و با دیدن من صدای خنده‌شون بلند شد؛ عصبی‌تر از چند دقیقه قبل از شدم و با صدای بلندی که گوش خودمم باهاش کر شد گفتم: «دختر من کجاست عوضی؟» قهقهه‌ای کرد و گفت: «مثل همیشه دیر کردی آرون!» با نوچه‌هاش چند متر اونورتر رفتن و همونجا ایستادن؛ با صحنه‌ای که رو به روم بود برای لحظه‌ای تپش قلبم رو حس نکردم؛ چند قدم به سمت جسم کوچیک‌ نرگس گام برداشتم و وقتی بهش رسیدم با زانو روی زمین افتادم؛ رو به پهلو افتاده بود و چهره‌اش و لب‌هاش از گچ دیوار سفیدتر شده بود؛ بغل‌اش کردم و با لحن ترسیده‌ای گفتم: «نرگس دخترم، ببینم چشمات رو!» جوابی عایدم‌ نشد؛ با بدنی که یخ زده بود و صدای نفس‌های به گوش نمیرسید‌ قطعا نباید جوابی میشنیدم؛ گوشم رو به قلبش نزدیک‌ کردم تا آخرین امیدم‌ رو امتحان کنم، ولی نه، حتی صدای تپش‌های قلبش هم دیگه به گوشم نمیرسید؛ باورم نمیشد، یعنی تموم شد؟ یعنی دیگه نمیتونم دخترم صداش کنم؟ یعنی حسرتش به دلم موند؟ نرگس رو به آرومی روی زمین گذاشتم و از جام بلند شدم؛ با خشم به طرف اون سه بی همه چیز برگشتم و گفتم: «نمیذارم از این کوه زنده بیرون برین! دخترم، زندگیم رو ازم گرفتین منم زندگی‌تون رو میگیرم!» رئیس‌شون پوزخندی زد و گفت: «ببینم چند مرده حلاجی!» سرش رو تکون داد و با ایما و اشاره به نوچه‌هاش فهموند که بهم حمله کنن؛ شمشیرم رو از غلاف در آواردم و مشغول مبارزه با اون دو نفر شدم؛ خب راستش هیکلی‌تر از من بودن و وقتی دیدم‌شون فکر میکردم برنده‌ی نبرد نباشم، ولی خب مثل اینکه فقط باد کردن؛ در عرض پنج دقیقه کارم باهاشون تموم شد؛ رو به رئیس‌شون که با بُهت نگاهم میکرد کردم و گفتم: «قوی‌تر از اینا نداشتی؟ حالا نوبت خودته! قسم خوردم نمیذارم زنده از اینجا بیرون بری!» خودش رو جمع و جور کرد و گفت: «اونا به یه بادی بند بودن، فکر نکن من فقط رئیس بازی بلدم، قبل از رئیس شدن کل سپاه حاکم دست من بود!» پوزخندی زدم و به طرفش گام برداشتم؛ به خودش اومد و شمشیرش رو از کمرش آزاد کرد؛ ضربه‌هام رو دفع میکرد و منم مجال حمله کردن بهش نمیدادم؛ قوی‌تر از اون دو نفر بود ولی از من ضعیف‌تر؛ ضربه‌ای به پاهاش زدم که به پشت روی زمین افتاد، قبل از اینکه از جاش بلند شه پای راستم رو به سینه‌اش کوبیدم و لبه‌ی تیز شمشیرم رو روی شاهرگش گذاشتم؛ رو به صورتش لب زدم: «زندگی تو همینجا تموم میشه، به دست من، به دست کسی که بیست سال پیش والدینش رو توی کلبه‌شون آتش زدی! به دست کسی که به دخترش هم رحم نکردی! دیگه تموم شد!» مجال حرف زدن بهش ندادم و شمشیرم رو توی سینه‌اش فرو کردم؛ درش آواردم و به طرف نرگس رفتم؛ اون عوضیا مردن ولی نرگسم... •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‌‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ36> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> تقریبا یک ساعتی از رفتن نرگس گذ
«صدای‌تپش‌قلبش...!🥲❤️‍🩹» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
.
#رمان <پاࢪٺ36> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> تقریبا یک ساعتی از رفتن نرگس گذ
<پاࢪٺ37> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> نرگس رو توی بغلم گرفتم و دست چپ‌اش رو که خون تازه روش خود نمایی میکرد، به دست گرفتم؛ تازه دستش داشت خوب میشد و زخم‌هاش کمرنگ میشد ولی حالا چی؟ دستم رو به صورت سردش کشیدم و لب زدم: «توی این بیست سال تازه داشتم رنگ زندگی رو میدیدم، ببین با رفتنت چجوری دوباره تیره‌اش کردی!» تلخ لبخندی زدم و ادامه دادم: «ببین ماموریت‌مون انجام شد، دخل همه‌شون رو آواردیم؛ ببین انتقام‌ والدین‌مون رو گرفتیم!» به اشک‌هایی که بیست سال نریخته بودن اجازه باریدن دادم؛ آرونی‌ که همه به غرورش و سنگینی‌ش میشناختنش‌ حالا عاشق شده بود، عاشق این دختر بچه؛ نه هر عشقی، نه! یک عشق پدرانه، یک عشق پدر دختری! افسوس به این آرون بدبخت که تا به یه روزش میخنده باید چند روز عذاب بکشه؛ حالا این چند روز عذاب با فدا شدن دخترش تبدیل شده بود به عذابی ابدی؛ میون اشک‌هایی که می‌ریخت خطاب به نرگسم گفتم: «چرا خودت رو فدا کردی؟ مگه این آرون بیچاره چقدر ارزش داشت؟ کاشی میشد جواب سوالم رو بدی! یه غریبه ارزش جون فدا کردن داره؟ لعنت به من که یه بار تا مرز مرگ بردمت؛ لعنت به من که بخاطر من بی لیاقت بدنت اینجور سرده و دیگه صدای تپش‌‌های قلبت به گوشم نمیرسه!» نرگس رو به بغلم فشار دادم؛ سرش روی شونه‌ام افتاد و دو دست ریزه میزه‌اش آزاد دورم افتاده بود؛ کمرش رو نوازش میکردم و به اشک ریختن ادامه میدادم؛ دلم میخواست انقدر به حال خودم گریه کنم تا آبی توی بدنم نمونه؛ انقدر گریه کنم تا بی‌حال بشم و جونی برام نمونه؛ به حال خودم گریه میکردم که دست‌هایی دورم حلقه شد؛ کی میتونست باشه جز دردونه‌ام؟ ولی آخه چطور؟ یعنی چی؟ با تردید لب زدم: «نرگس دخترم؟ من، توهم زدم یا...» سرفه‌ی ریزی کرد و به سختی گفت: «درد دارم، خیلی زیاد! میشه نجاتم بدی؟ اصلا تو خوبی؟ آسیب ندیدی؟» نمیدونستم از شدت خوشحالی گریه کنم، یا برای این حالش اشک بریزم؛ از بغلم بیرون آواردمش و به چهره‌ی رنگ پریده‌اش نگاه ‌کردم؛ حتی توی این حالت هم زیبا بود؛ سرم رو کمی جلو بردم و پیشونیش‌ رو بوسیدم؛ یکی از دستام رو روی گونه‌ش گذاشتم و گفتم: «من خوبم، ولی چند دقیقه پیش نه؛ مرسی که برگشتی، مرسی که رها نکردی این مرد تنهاتر از تنها رو!» لبخندی زدم و ادامه دادم: «چیکار کنم نرگس؟ بگو چیکار کنم خوب شی؟ الان بدنت ضعیفه؛ الان نیرویی برات نمونده نه؟» سری تکون داد و به سختی لب زد: «میشه گفت تقریبا هیچی برام نمونده؛ فقط یه راه داریم؛ باید بر خلاف میل‌ام بریم پیش عَموم! اون میتونه بهم کمک کنه! گرچه بعید میدونم جون من رو بخاطر کینه‌ش نجات بده!» سردرگم از حرف‌هاش به تکون دادن سرم اکتفا کردم؛ آروم یکی از دستام رو زیر گردنش و اون یکی رو زیر زانو‌هاش قرار دادم و بلندش کردم؛ لحظه‌ای هیسی از درد کشید که قلبم رو فشرد؛ به سمت اسب یکی از اون نوچه‌ها رفتم و سوارش شدم؛ اسب خودم توی شهر پیش طبیب جامونده بود؛ همونطور که نرگس رو توی بغلم گرفته بودم، با افسار اسب رو حرکت دادم؛ آروم در گوش نرگس گفتم: «خونه‌ی عموت کجاست؟ باید بریم!» چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: «از این جنگل برو بیرون؛ لب ساحل همونجا که اولین بار پیدام کردی برو و بعد از اون وارد جنگل بعدی شو، همینکه وارد شی و کمی جلو بری کلبه‌شون رو میبینی!» سرب به نشونه تایید تکون دادم و سرعت‌ام رو تا جای ممکن بالا بردم؛ نرگس سرش رو به سینه‌ام تکیه دادم و باز چشماش رو بست؛ به حالت‌مون که نگاه کردم ذهنم رفت به قدیم؛ وقتی اولین بار دیدمش و با خودم آواردمش به کلبه‌ام و زخم‌اش رو درمان کردم؛ چیزی که توی دلم بود رو به زبون آواردم: «من یه زخمت رو درمان کردم و تو روی همه‌ی زخمام مرحم گذاشتی!» لبخندی که زد دور از چشمم نموند؛ استرس و اضطراب عجیبی به وجودم رخنه کرده بود و این من رو میترسوند؛ اونجور که قبلا از عموش و کینه‌اش تعریف کرده بود میترسیدم نکنه واقعا کمکی به نرگس نکنه؛ سعی کردم افکارم رو کنار بزنم و روی مسیر متمرکز شم! •نـیـم‌ســـاعــتـی‌بــعــد• با اشاره نرگس اسب رو نگه داشتم و بعد از محکم کردن نرگس به آغوشم از اسب به آرومی پایین اومدم؛ به طرف کلبه حرکت کردم، قبل از اینکه در بزنم صدای ناله‌ی نرگس به گوشم خورد که ترسیده به صورتش نگاه کردم و گفتم: «نرگس دخترم خوبی؟ درد داری؟» به سختی به حرف اومد و گفت: «نه، نه! در بزن لطفا، نمیتونم دیگه تحمل کنم! خواهش میکنم!» چند بار در زدم و منتظر شدم تا کسی در رو باز کنه؛ بعد از حدود یه دقیقه خانوم نسبتاً مُسنی‌ در رو باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد؛ بعد از اینکه نگاهش به نرگس گره خورد هینی گفت و داخل رفت و با مردی از خودش پیر تر به طرف‌مون اومد؛ خب مثل اینکه این آقا عموی نرگس بود، چهره جدی و خشکی داشت و این منو میترسوند! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‌‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ37> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> نرگس رو توی بغلم گرفتم و دست چپ
«درد...!❤️‍🩹» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
.
#رمان <پاࢪٺ37> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> نرگس رو توی بغلم گرفتم و دست چپ
<پاࢪٺ38> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> عصبی به نرگس نگاه کرد و بعد با چهره‌ای ترسناک به من؛ بدون هیچ حرفی کنار رفت و اشاره کرد تا به داخل بریم؛ خب مثل اینکه خودش فهمیده بود نرگس چرا حالش اینطوره و باید چیکار کنه؛ زن عموی نرگس کنار تختی ایستاد و رو به من گفت: «پسرم بیا بزارش اینجا روی تخت!» سری تکون دادم و آروم نرگس رو روی تخت گذاشتم؛ از درد چشماش رو بهم فشار میداد و قصدی برای باز کردنش نداشت؛ البته فکر میکنم که نمیخواست خیلی با عموش چشم تو چشم بشه؛ دستش رو گرفتم که عموش به طرف‌مون اومد و بالای سر نرگس، رو به روی من ایستاد و لب زد: «سم خوردِش دادن درسته؟» سرم رو به نشونه تایید تکون دادم؛ آهانی زیر لب گفت و دست چپ‌ نرگس رو گرفت و مشغول نبض گرفتن شد؛ رو به همسرش کرد و با لحن قاطعی گفت: «خانوم اول یکم آب بیار بهش بدم، اینجوری نمیتونم کاری کنم!» همسرش چشمی گفت و چند دقیقه بعد با لیوان آبی نزدیک من اومد؛ لیوان رو به دستم داد و با ایما و اشاره بهم فهموند تا آب رو به نرگس بدم؛ کمی تو صورت نرگس خم شدم و گفتم: «نرگس جانم این آب رو باید بخوری!» بالاخره چشماش رو باز کرد و بعد از چشم تو چشم شدن با عموش سلامی زیر لب گفت؛ عموش‌ توجهی نکرد و انگار که چیزی نشنیده باشه خودش رو به اون راه زد؛ بهم برخورد ولی خب الان موقعیتی نبود که بخوام اعتراضی کنم؛ به آرومی آب رو به نرگس دادم که تا نصفه خورد و بعد عقب کشید؛ عموش به حرف اومد: «میتونم درمانش کنم اما عوارض داره، اگر میخوای زنده بمونه باید گوش کنی!» سری تکون دادم که ادامه داد: «خودشم خوب اینو میدونه، برای درمانش باید به سرش نیرو وارد کنم تا به بقیه بدنش برسه؛ عوارضش هم اینه که حافظه‌اش رو از دست میده! کاری که تو باید بکنی اینه که از اینجا بری و دیگه دور بر برادرزاده من نپلکی! قبول؟» تموم حرف‌هاش مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت، ولی بازم جای اعتراض نداشتم، نباید بخاطر دل خودم جون‌اش رو به خطر مینداختم؛ بعد از اینکه خوب شه دیگه آرونی رو یادش نمیاد ولی من که اون رو یادمه نه؟ همینکه من یادم باشه کافیه، همینکه حالش خوب باشه کافیه؛ بغضم رو قورت دادم و گفتم: «قبوله، فقط، لطفا اجازه بدین تا مطمئن بشم حالش خوب میشه بعد بی سر و صدا میرم دیگه هم اینجا پیدام نمیشه قول میدم!» عموش با لبخند فیکی بهم نگاه کرد و سری تکون داد؛ دست راستش رو روی پیشونی نرگس گذاشت و تمرکز کرد؛ بعد از چند ثانیه صدای ناله‌های نرگس بلند شد که از درد تقریبا فریاد میزد؛ نمیدونستم چیکار کنم، دستش رو گرفتم و مشغول نوازش کردنش شدم تا شاید کمی آروم بگیره؛ جلوتر رفتم و دم گوشش گفتم: «آروم باش نرگس جانم، من اینجام!» بر خلاف تصورم‌ کمی آروم گرفت؛ عموش و همسرش را تعجب بهم نگاه میکردن که جوابشون رو با یه لبخند دادم؛ تقریبا بعد از پنج دقیقه عموش‌ دستش رو از روی پیشونی نرگس برداشت؛ به نرگس نگاه کردم که غرق در خواب بود، یا درست‌ترش اینکه بیهوش بود؛ عموی نرگس به حرف اومد و گفت: «کارم تمومه، بهوش بیاد از منم سالم‌تره؛ حالا وقتشه که بری!» چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، قول داده بودم برای جون نرگس از دل خودم بگذرم؛ دست نرگس رو از دستم جدا کردم‌ و بوسه‌ی آرومی روی پیشونیش‌ زدم؛ برای آخرین بار بهش نگاه کردم و به طرف در کلبه رفتم؛ اگه وایمیسادم‌ هم اتفاقی نمیفتاد اون منو یادش نمیومد؛ مثل یه غریبه بودم براش؛ حداقل خیالم راحته اینجا پیش خانواده‌ی نزدیکشه؛ از در بیرون رفتم که همسر عموی نرگس به سمتم اومد و گفت: «معذرت میخوام پسرم ولی بدون به نفع خودشه؛ ممنونم مراقبش بودی، منم قول میدم اینجا اذیت نشه؛ خدا به همرات!» لبخندی به حرف‌هاش زدم و سوار اسبم شدم؛ و بعد از یه ماه به طرف خونه‌ی خودم راه افتادم؛ خونه‌ای که حالا قراره با خاطرات دخترم توش زندگی کنم؛ قبل از اینکه به خونه برم تصمیم گرفتم سری به یاور بزنم؛ برای همین به طرف شهر راه افتادم! •چـــهــل‌مــیــن‌بــعــد• به شهر رسیدم و بعد از پیاده شدن از اسب به طرف مغازه‌ی یاور رفتم؛ گوشه‌ای نشسته بود و مشغول خوردن غذا بود، با دیدن من از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی بغلم کرد؛ متقابل بغلش کردم که ناخداگاه بغضم ترکید و اشک ریختم؛ یاور با تعجب ازم جدا شد و گفت: «چیشده آرون؟ نرگس کجاست؟» بازوم رو گرفت و به طرف گوشه‌ی مغازه رفت، طوری که مردم بهمون دید نداشته باشن؛ روی زمین نشستیم و سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم؛ از پیدا کردن نرگس تا حرف‌های عموش؛ یاور تموم این مدت‌ بی هیچ حرفی به صحبتام گوش کرد؛ وقتی حرفم تموم شد لب زد: «وای خدا من از دست تو چیکار کنم؟ چرا بهم نگفتی؟ الانم مگه چیشده؟ یه دختر بچه بود دیگه!» خب مثل اینکه یاور هم منو توی این موضوع نمیفهمه؛ همون دختر، آرون بیست سال پیش رو برگردوند! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‌‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ38> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> عصبی به نرگس نگاه کرد و بعد با
«حافظه...!❤️‍🩹» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
.
#رمان <پاࢪٺ38> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> عصبی به نرگس نگاه کرد و بعد با
<پاࢪٺ39> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> •پــنــج‌مـــاه‌بـــعــد• با نوری که از پنجره اتاق به چشمم برخورد میکرد بیدار شدم و ناچاراً از روی تخت چوبی‌ای که عمو یک ماه پیش برام ساخته بود بلند شدم؛ پنج ماه هر روز آرزو میکردم که بخوابم و دیگه بلند شم، ولی همه چی به خواسته‌ی من نمی‌چرخه، کاشی میچرخید تا انقدر هر روز از زندگیم رو با زجر‌ نمی‌گذروندم؛ سمت پنجره رفتم و مثل هر روز نگاهی به آسمون انداختم و زیر لب گفتم: «میشه تموم شه؟ خسته شدم دیگه، تو که میدونی من فقط جسمم اینجاست، روح و فکرم یه جای دیگه سیر میکنه! پنج ماهه دارم هر روز همینا رو میگم، خودت خسته نشدی ازم؟» اشک‌هام رو پس زدم و از اتاق بیرون رفتم؛ زیر لب سلامی کردم و کنار سفره صبحونه نشستم؛ عمو و زن‌عمو رو به روی من نشسته بودن و مثل هر روز منو توی نگاه‌ خیره‌شون ذوب میکردن؛ به رفتارام عادت کرده بودن ولی طوری نشون میدادم که چیزی متوجه نشن، همین الانش هم به زور میزارن دو دقیقه از کلبه بیرون باشم چه برسه اینکه موضوع رو بفهمن؛ توی افکارم بودم که عمو گفت: «صبحونه‌ات رو بخور دختر!» باشه‌ای گفتم و بدون هیچ میلی مشغول گاز زدن کلوچه‌ی داغی شدم؛ انقدر بی میل بودم که مزه‌ای رو حس نمیکردم، فقط میخواستم که ضعف نکنم و روی دست‌شون نیفتم، همینجوریش‌ عمو هر روز منت روی سرم میذاره بخاطر پنج ماه پیش؛ از جام بلند شدم و مثل هر روز به اتاقم رفتم؛ این پنج ماه کارم همین بود، فقط برای وعده‌های غذایی بیرون میومدم و دوباره برمیگشتم؛ وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم، بعد از چند دقیقه زن‌عمو هم داخل اومد و کنارم نشست و گفت: «نرگس جان عزیزم میخوام یه سوال ازت بپرسم، لطفا بدون هیچ ترسی جوابم رو بده!» زن‌عمو از همون پنج ماه پیش تا الان رفتارش باهام خوب بود، با اینکه من رفتار مناسبی نداشتم اون مهربونی‌اش رو دریغ نکرد، دقیقا برعکس عمو؛ از همون اول منت گذاشتن و تیکه انداختن بخاطر کشته شدن بابا؛ بیخیال سیل افکارم شدم و رو به زن‌عمو گفتم: «بگو زن‌عمو سعی میکنم جواب بدم!» حرف‌اش رو مزه مزه کرد و بعد گفت: «تو اون مرد رو یادته درسته؟» لحظه‌ای چیزی در درونم فرو ریخت؛ یعنی انقدر تابلو بودم که متوجه‌ شده بود؟ الان باید چی جوابش رو بدم؟ بگم نه یادم نیست، داری در مورد چی حرف میزنی؟ یا جسارت کنم و بگم آره زندگیم رو یادمه؟ اگه میرفت به عمو میگفت چی؟ اون موقع حتی نمیذاره پام رو از اتاق بیرون بزارم؛ زن‌عمو که تردید رو در من دید گفت: «عزیز دلم من که بهت گفتم، این صحبت‌ها همینجا دفن میشه؛ عموت‌ هیچ چیزی از حرف‌های به گوش‌اش نمیرسه مطمئن باش!» بغض‌ام رو قورت دادم و با چشمای خیس به زن‌عموم نگاه کردم؛ توی چشم‌هاش چیزی جز حقیقت نمیدیدم، برای همین برای زدن حرف‌هام بهش اعتماد کردم؛ لرزش صدام رو کنترل کردم و گفتم: «پنج ماه پیش وقتی بهوش اومدم و آرون رو کنارم ندیدم همون لحظه‌ای اول فهمیدم که عمو چیکار کرده؛ میترسیدم حرفی بزنم زن‌عمو، اگه چیزی میگفتم دیگه راحتم نمیذاشت، همین الانشم به زور میذاره از کلبه برم بیرون...» حرفم رو قطع کرد و گفت: «پس اسمش آرونِ، چه اسم قشنگی!» لبخندی زدم و بی فکر لب زدم: «آره مثل خودش قشنگه!» زن‌عمو لبخندی بهم تحویل داد که از خجالت سرم رو پایین انداختم؛ چهره‌ی آرون توی ذهنم نقش بسته بود، یه جورایی از حفظ بودمش؛ تک تک اعضای صورتش توی حافظه‌ام جا خوش کرده بودن؛ مگه میشد این عزیز کرده رو فراموش کنم؟ مگه میشد؟ لبخندم رو جمع کردم و حرف‌هام رو ادامه دادم: «اگه یادت باشه توی یه ماه اول چند بار سعی کردم که از کلبه بیرون برم ولی هر بار عمو مچ‌ام رو گرفت و منم از ترس اینکه متوجه قضیه بشه کارم رو ادامه ندادم؛ نشستم و خود خوری کردم، نشستم و هر روز دلتنگ‌تر از دیروز شدم! حتی نمیدونم الان حالش چطوره؟ اونم مثل منه یا داره با خیال راحت زندگی میکنه؟» زن‌عمو با لحن غمگینی گفت: «اگه ببینی داره با خیال راحت زندگی میکنه بازم برمیگردی پیش‌اش؟ بازم انقدر دوستش داری؟ بازم انقدر دلتنگ‌اش میشی؟» لبخندی زدم و قاطع گفتم: «من فقط برام مهمه که خوشحال باشه، راحت زندگی کنه، چه با من، چه بی من! ولی من فقط میخوام یه بار دیگه از نزدیک ببینمش، فقط یه بار! دوست دارم یه بار دیگه بغلش کنم، فقط یه بار!» زن‌عمو سری تکون داد و گفت: «خیلی خوبه که انقد دوستش داری؛ راستش وقتی دیدمش یه لحظه شک کردم باباته، خیلی شبیه‌شه!» خنده‌ای کوتاهی کردم و گفتم: «آره تنها تفاوت‌شون اینه که اون چشماش به سبزی جنگله و بابای من چشماش به آبی دریا، مثل خودم یه جورایی!» دستم رو گرفت و مطمئن گفت: «باید بری پیشش نرگس! همین الان!» با ضرب سمتش برگشتم و باز به چشماش خیره شدم؛ مطمئن حرفش رو زده بود و ازم جواب میخواست؛ ولی چرا برام راه رو باز میکرد؟ •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‌‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ39> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> •پــنــج‌مـــاه‌بـــعــد• با نو
«دلتنگی...!❤️‍🩹» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
.
#رمان <پاࢪٺ39> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> •پــنــج‌مـــاه‌بـــعــد• با نو
<پاࢪٺ40> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت: «الان وقت سوال نیست نرگس، الان عموت سر کاره و بهترین وقته تا بری پیش آرون؛ نگران هم نباش نمیذارم دنبالت بیاد، راضیش میکنم، تازه اگه هم راضی نشه نمیتونه پیداتون کنه!» نامطمئن بهش نگاه کردم و گفتم: «چرا بهم کمک میکنی زن‌عمو؟» لبخندی زد و بعد از گرفتن دستم گفت: «تو اونجا حالت خوبه عزیزم؛ وقتی میبینم انقدر با ذوق و شوق ازش تعریف میکنی و با فکر بهش ناخداگاه لبخند میاد رو لب‌هات چرا این کار رو برات نکنم؟ پاشو همین الانش هم دیر شده، فقط وسایلت رو زود جمع کن!» لبخندی زدم که از جاش بلند شد و بیرون رفت؛ وسیله‌ی زیادی نداشتم به جز چند دست لباس که خیلی به کارم نمیاد، دوست دارم اون لباس‌هایی که آرون برام گرفته بود رو بپوشم، همونایی که احتمال میدم هنوز توی کلبه‌اش باشه؛ حتی اون کیفم رو هم نمیدونم کجاست، ولی احتمال میدم پیش آرون باشه؛ از اتاق بیرون رفتم و به طرف زن‌عمو رفتم که مشغول گذاشتن چند تیکه شیرینی و میوه داخل سبد بود؛ نگاهی بهم کرد و گفت: «وا پس چرا وسایل‌هات رو جمع نکردی؟» لبخندی زدم و گفتم: «وسیله‌ای ندارم، هرچی دارم پیش آرونِ؛ این لباس‌ها هم به کارم نمیاد، میخوام از اونایی که آرون برام خریده استفاده کنم!» خنده‌ای کوتاهی کرد و همونطور گفت: «ولی خب اگه شرایط جوری بود که نشد پیش‌اش باشی، اونوقت چی نرگس؟» حتی فکر بهش اذیتم میکرد ولی گفتم: «جایی جز اینجا رو ندارم، برمیگردم، ولی قبلش یه دل سیر نگاهش میکنم!» به طرفم اومد و سبد تقریبا سبکی رو به دستم داد؛ باهم به طرف در کلبه رفتیم و ازش خارج شدیم؛ متعجب به صحنه‌ی رو به روم نگام میکرد؛ کره اسب‌ سفید رنگی جلوی چشمام به درختی بسته شده بود و مشغول خوردن سبزه‌های زیر پاش بود؛ زن‌عمو اشاره‌ای به اسب کرد و گفت: «از اونجایی که میدونم اسب سواری بلدی این به دردت میخوره؛ چند روز پیش عموت پایین کوه پیداش کرده بود، یکم پاهاش آسیب دیده ولی الان بهتره میتونه ببرتت؛ کوچیک هم هست برات خطرناک نیست مثل خودته دیگه!» خنده‌ای کردم و به طرف اسب رفتم؛ شبیه اسب آرون بود همونقدر سفید و زیبا؛ سبد رو داخل زین گذاشتم و بعد از کمی نوازش کردن اسب به طرف زن‌عمو برگشتم؛ بغلش کردم و بعد از یک دقیقه ازش جدا شدم؛ با لبخند گفتم: «هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمیکنم زن‌عمو، قول میدم یه روزی برات جبران میکنم!» موهام رو نوازش کرد و همونطور گفت: «همینکه حالت خوب باشه کافیه، برو دخترم داره دیر میشه!» سری تکون دادم و افسار اسب رو از درخت آزاد کردم؛ به آرومی سوارش شدم و پاهام رو داخل رکاب فرو کردم؛ به قول زن‌عمو سایز خودم و این اسب‌سواری رو برام راحت‌تر میکرد؛ خداروشکر که بابا بهم یاد داده بود و گرنه الان نمیدونستم چیکار کنم؛ اسب رو به حرکت در آواردم و با صدای بلندی از زن‌عمو خداحافظی کردم؛ هنوز توی شوک این چند دقیقه به سر میبردم، حس میکردم همش خوابه، یعنی واقعا الان دارم میرم پیش بابا آرونم؟ رو به آسمون کردم و گفتم: «نرگس قربونت بره مرسی که حواست بهش هست، میشه یکم دیگه هم حواست باشه تا برسه به مکان آرامش‌ام؟ آرون رو میگما فداتشم!» سرم رو پایین آواردم و به طرف کلبه آرون رفتم؛ یکم سرعتم رو پایین آواردم تا اسبم اذیت نشه، بالاخره پاهاش هنوزم زخمی بود و من نباید بخاطر عجله‌ی خودم اذیتش میکردم! •ســاعــتــی‌بـــعــد• از اسب پایین اومدم و اسبم رو به درخت کنار کلبه بستم؛ ضربان قلبم بالا رفته بود و طوری به سینم می‌کوبید که حس میکردم میخواد پیرهنم رو پاره کنه و بیرون بزنه؛ نفس عمیقی کشیدم و درب رو به صدا در آواردم؛ پنج دقیقه بی وقفه در زدم اما کسی پاسخگوم‌ نبود؛ کم کم دلشوره تموم وجودم رو فرا گرفت؛ با تردید در رو باز کردم و داخل رفتم؛ همون لحظه بوی عطر آرون به مشام‌ام رسید، چند ثانیه سر جام ایستادم و با چشمام کل کلبه‌ رو از نظر گذروندم؛ با صدای تقریبا بلندی گفتم: «کسی اینجا نیست؟» جوابی نشنیدم؛ سعی کردم فکرای منفی رو از سرم کنار بزنم، روشن بودن شومینه هم جرقه‌ای برای این تلاش بود؛ خب اگه شومینه روشنه یعنی تازه خونه بوده دیگه نه؟ الانم شاید بیرون باشه، ولی خب کجا؟ کجا برم دنبالش؟ شاید رفته باشه دریا نه؟ آره همینه، خودش بهم گفت وقتی حالش خوب نباشه میره دریا؛ یعنی الان باباییم حالش بده؟ ولی چرا آخه؟ به سرعت از کلبه خارج شدم و بدون اسب به طرف دریا دویدم؛ یکم دور بود و باید از جنگل میگذشتم تا به دریا برسم، همون دریایی‌ که دیدار من و آرون رقم زد! •یــــک‌ربــــع‌بــــعـــد• دیدمش، بعد از پنج ماه دیدمش؛ البته با فاصله؛ موهاش بلندتر از قبل شده بودن و این دفعه به جای گردنش تا شونه‌هاش میرسیدن، ولی خب چیزی از زیباییش‌ کم نکرده بودن هیچ، اضافه‌ هم کرده بودن! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‌‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ40> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت:
«...!❤️‍🩹✨️» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
.
#رمان <پاࢪٺ40> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت:
<پاࢪٺ41> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> از دور نگاهش میکردم و تردید برای جلو رفتن داشتم؛ بی حس به موج دریا خیره بود و زانو‌هاش رو بغل کرده بود؛ نمیدونم با اون لباس کم چجوری احساس سرما نمیکرد، یعنی انقدر غرق در افکارش بود که سرما رو حس نمیکرد؟ نمیدونم الان از این ذوق کنم که همون لباسی که من براش خریده بودم رو پوشیده، یا قلبم آتیش بگیره بخاطر این حالش؛ نفس عمیقی کشیدم و به خودم تشر زدم: «نرگس چته؟ همین الان باید جلو بری!» جلو رفتم و قدم‌هام رو تند کردم؛ تقریبا بالای سرش وایساده بودم و داشتم تک تک اعضای صورتش رو از چشمام میگذروندم؛ به آرومی با فاصله کنارش نشستم، انقدر غرق در فکر بود که متوجه حضورم نشده بود؛ پوفی کشیدم و با صدایی که فقط خودش بشنوه لب زدم: «بهت گفته بودم بدون من نیا اینجا، زدی زیر قولت‌ها آقای چشم سبز!» با ضرب سمتم برگشت و نگاهم کرد، با اون چشمای قشنگش بهم خیره شده بود و لام تا کام چیزی نمیگفت؛ نمیدونستم چرا تعجب رو توی چهره‌اش نمیدیدم، یعنی میدونست دارم میام؟ یا چی؟ اصلا این حالش رو نمیفهمیدم؛ با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم: «چرا چیزی نمیگی؟» سرش رو روی زانوش گذاشت و گفت: «مثل هر روز میای دو کلمه حرف میزنی و میری، تا میخوام به حرف بیام میذاری و میری، ترجیح میدم سکوت کنم تا همین یک دقیقه رو از دست ندم!» بُهت زده برای چند ثانیه بهش خیره شدم؛ تازه بعد از دقایقی منظورش رو متوجه شدم؛ یعنی خب انقدر دلتنگ بوده که توهم میزده؟ البته توهم درست نیست، درستش اینه که بگم منِ غیر واقعی رو میدیده؛ چی فکر میکردم چی شد، تصور می‌کردم الان داره به زندگیش میرسه، ولی مثل اینکه اونم کم دلتنگ نبوده؛ نمیدونم الان بابت این موضوع خوشحال باشم یا از حرف چند دقیقه پیش عذاب وجدان بگیرم؛ اگه عمو بهش دروغ نمیگفت الان نه من نه اون انقدر از هم دور نمیمونیم‌؛ لبخندی زدم و گفتم: «فکر میکنی توهم‌ام؟» بدون ذره‌ای صبر مطمئن گفت: «آره هستی، چهار ماهه هستی!» تلخ خندیدم و گفتم: «اگه بهت ثابت کنم چی؟» نامطمئن سری تکون داد و گفت: «هر دفعه همین رو میگی! تا میخوای ثابت کنی میری و انگار اصلا وجود نداشتی، منم عادت کردم دیگه! میدونم دیوونه شدم ولی این دیوونگی رو دوست دارم اگه قرار باشه تو رو ببینم!» زیر لب دورت بگردمی گفتم که گفت: «خدا نکنه، قبلا از این حرفا نمیزدی!» خندیدم و با همون خنده‌ام گفتم: «خب واضحه‌ دیگه، اون موقع توهم‌ام رو میدیدی الان خود واقعی کنارت نشسته، اصلا میخوای ثابت کنم؟ اجازه میدی؟ اگه نتونستم هرچی خواستی بگو!» سرش رو به چپ و راست تکون داد و زیر لب باشه‌ای گفت؛ با زانو‌هام خودم رو بالا کشیدم و همونطور به سمتش رفتم، قبل از اینکه فاصله سانتی متری بین‌مون رو تجزیه و تحلیل کنه خودم رو توی بغلش انداختم و سرم رو مثل همیشه روی سینه‌اش گذاشتم؛ توی شک به سر میبرد و هنوز واکنشی نشون نمیداد؛ خواستم به حرف بیام که زودتر از من گفت: «نرگس دخترم خودتی یا دیگه پاک دیوونه شدم رفت؟ نکنه خوابم؟ جان آرون پاشو یکی بزن بهم بفهمم بیدارم!» خودم رو بیشتر بهش فشار دادم و گفتم: «بیداری، نیاز به زدن نیست! ببین واقعی‌ام، الانم دیگه رسیدم به مکان آرامشم!» بعد از حرفم انگار به خودش اومد و دو دستش رو دورم حلقه کرد؛ دست راستش موهام رو نوازش میکرد و دست چپش روی کمرم نشسته بود؛ انگار که هر دومون به این آغوش و سکوت مابین‌اش احتیاج داشتیم برای همین لام تا کام حرف نمیزدیم تا تلافی این پنج ماه کذایی رو در بیاریم، خب چی از این بهتر؛ نمیدونم چند دقیقه گذشته بود، آرون منو از خودش جدا کرد و با دو دستش صورتم گرفت، لبخند شیرینی زد و گفت: «دلم برای این خوشه‌‌زار های طلاییت‌ تنگ شده بود! این هیچی، برای چشمای دریایی‌ات هم تنگ شده بود؛ یه چیزی بهت بگم؟» آره‌ی آرومی گفتم که لب زد: «من از بچگی وقتی آشفته بودم میومدم دریا، بهم آرامش منتقل میکرد و منو از اون آشفتگی و غم برای دقایقی هم که شده بیرون میاوارد؛ ولی خب من دیگه نیاز به دریا ندارم تا وقتی یه دریای دیگه الان با گونه‌های سرخ شده از خجالت نگاهم میکنه!» خب مثل اینکه زیاد قرمز شده بودم، باور کنین شماهم جای من بودین از حرفایی که میزد اول از شدت ذوق بعد از خجالت زیاد سرخ و سفید میشدین؛ مثل بچه‌های دو ساله خودم رو توی آغوشش انداختم و با لحن طلبکارانه‌ای خطاب بهش گفتم: «کی گفته من قرمز شدم؟ اصلا هم شده باشم، بخاطر سرماست قلبِ نرگس!» خنده‌ی نرگس کُشی کرد و گفت: «باشه قبول، ولی آخرش چی گفتی؟» از بغلش بیرون اومدم و شیطون گفتم: «نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی! من دارم میرم زود باش بیا سرده!» اجازه جواب دادن بهش ندادم و تند از جام بلند شدم و دویدم؛ پشت سرم میومد و اسمم رو فریاد میزد، یکم شیطنت که بد نیست، اونم قبل حرفم! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‌‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ41> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> از دور نگاهش میکردم و تردید برا
«شیطنت...!✨️» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
.
#رمان <پاࢪٺ41> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> از دور نگاهش میکردم و تردید برا
<پاࢪٺ42و‌آخر> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> بالاخره دست از دویدن برداشتم، اونم بخاطر اینکه به کلبه رسیده بودیم و گرنه حالا حالاها‌ این روند ادامه داشت تا موقعی که یکی‌مون تسلیم بشه؛ آرون کنارم رسید و روی زانو‌هاش خم شد، تند تند نفس می‌کشید و این از عوارض زیاد دویدن‌اش بود؛ با لحن شیطنت آمیزی گفتم: «پیر شدی دیگه‌ عزیزم!» صاف ایستاد و خیلی حق به جانب گفت: «دیدی که تا الان به پات‌ اومدم، پیر اون عموته! وایسا عموت؛ اون به من‌ گفت تو هیچی رو به یاد نمیاری پس چطور...» میدونستم میخواد چی بپرسه؛ ازش فاصله گرفتم و به درخت جلوی کلبه تکیه دادم؛ به آرون اشاره‌ای زدم که بعد از چند ثانیه با قدم‌های بلندی به سمتم اومدم و رو به روم نشست؛ زانوهام رو توی خودم جمع کردم و با دست‌هام اسیرشون کردم؛ لبخندی به آرونی که منتظر نگاهم میکرد انداختم و بعد از مزه مزه کردن حرف‌هام گفتم: «عمو درست بهت گفته منتها کامل نه! این توانایی اینطوره که حافظه رو از بین میبره اما خاطرات خاص و افراد اون خاطره رو هرگز! مثلا من مرگ بابام رو فراموش نکردم! حتی خود عمو و زن‌عمو رو...» نذاشت ادامه بدم و لب زد: «پس چطور منو یادت مونده نرگس؟» پاهام رو دراز کردم و همونطور گفتم: «گوش نمیکنیا، گفتم اتفاقات خاص یادمون میمونه! ملاقات با تو، حدود یک ماه خاطره ساختن باهات‌، همه‌ اینا خاص‌ترین و شیرین‌ترین اتفاقات زندگیم بوده، عمرا یادم بره!» لبخند شیرینی زد و به سمتم اومد، و منو به آغوش خودش دعوت کرد؛ دست راستش مهربانانه‌ روی موهام میچرخید و حس قشنگی رو بهم منتقل میکرد؛ برای گفتن اون کلمه‌ که حدود پنج ماه پیش، همون روز نحس میترسیدم‌ توی حسرت‌اش بمونم، مصمم‌تر شدم؛ همونطور که توی بغلش لَش کرده بودم آروم و نامطمئن از اتفاقات بعدش لب زدم: «خیلی دوست دارم بابا آرون!» نمیدونم باید انتظار چه واکنشی رو ازش داشته باشم؛ خیلی بی پروا حرف زدم، حرفم رو مزه مزه نکردم، ولی الان که دارم بهش فکر میکنم میبینم که همچین بد هم نگفتم، ولی خب تصور و واکنش آرون هنوز برام نامعلومه؛ آرون منو از خودش جدا کرد و با چشمای گرد شده به چشم‌هام خیره شد؛ خواستم لب باز کنم‌ و ببخشیدی بگم که گفت: «نرگس، تو به من گفتی بابا؟» سرم رو پایین انداختم و دلخور گفتم: «اگه بدت میاد تا...» حرفم رو قطع کرد و با ذوق زده گفت: «هیس! چرا باید بدم میاد دختر؟ میدونی چقدر منتظر بودم تا دوباره تکرارش کنی!» سرم رو بالا آواردم و مشکوک پرسیدم: «دوباره؟ منظورت چیه؟» خنده‌ای شیرینی کرد و ادامه داد: «همون روز توی جنگل که فکر کنم از دهنت در رفت و گفتی بابا بهم! فکر کردی نشنیدم ولی خب من گوشام تیزه دیگه دختر قشنگم! میشه یه بار دیگه بگی ببینم این گوشای تیز درست شنیده؟» لبخندی از یاد آوری اون روز توی صورتم نقش بست؛ درست میگه فکر کردم نشنیده ولی مثل اینکه از این خبرا نبوده؛ اون روز هم توی چهره‌اش چیزی ندیدم که مشکوک بشم، واقعا که بازیگر خوبیه این بابا آرونم‌؛ لبخند دندون نمایی زدم و خطاب بهش گفتم: «گفتم خیلی دوست دارم بابا آرون!» برق چشماش توی اون لحظه ناخداگاه لبخند به روی لبام‌ آوارد؛ کمی به صورتم خم شد و بوسه‌ی آروم اما عمیقی روی گونه‌ام و بعد پیشونی‌ام کاشت؛ از جاش بلند شد و با گفتن الان میام از مقابل چشم‌هام دور شد؛ به طرف کلبه و رفت و بعد از حدود دو دقیقه برگشت و همون سر جای قبلیش‌ نشست و گفت: «چشم‌هات رو ببند عزیزِ آرون!» به حرفش گوش کردم و چشمام رو بستم؛ دست‌هاش که طرف گردنم رفت رو حس کردم، اما نمیدونستم دقیق داره چیکار میکنه، ترجیح دادم صبر کنم؛ ازم فاصله گرفت و با گفتن باز کن سکوت کرد؛ چشم‌هام رو باز کردم و طبق حس‌هایی که کرده بودم سرم رو پایین انداختم و به پایین گردن‌ام خیره شدم؛ با گردنبندی که پلاکی ماه چوبی شکلی داشت مواجه شدم که از نخ قهوه‌ای رنگ محکمی آویزون شده بود؛ سرم رو بالا آواردم که زودتر از من گفت: «اینو دو ماه پیش برات درست کردم، خودمم یه دونه ازش دارم منتها توی کلبه‌س؛ دوستش داری؟» سری تکون دادم که لبخندی زد و گفت: «خوشحالم که دوستش داری؛ ولی خب فکرش رو نمیکردم که بتونم یه روزی بهت بدمش! خداروشکر بخاطر این روز!» دستم رو توی دستش گذاشتم و گفتم: «بخوایم یا نخوایم من و تو توی سرنوشت هم دیگه نوشته شده بودیم؛ یه جورایی ما بهم گره خوردیم!» لبخندی زد و با تکون دادن سرش حرفم رو تایید کرد؛ به آغوشش پناه بردم که بعد از چند ثانیه از جاش بلند شد و من رو هم به بغلش گرفت؛ خنده‌ ریزی بخاطر این کارش کردم و دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم تا مبادا بیفتم زمین و خاکشیر بشم؛ بابا آرون همونطور که من توی آغوش بودم به طرف کلبه رفت؛ بوسه‌ای روی گونَش کاشتم که هر دومون باهم تکرار کردیم: «ما بهم گره خوردیم:)!» •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‌‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ42و‌آخر> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> بالاخره دست از دویدن برداش
«مابهم‌گره‌خوردیم...!✨️» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
پارت آخر تقدیم نگاه گرم تون 🫂💙 ؛ امیدوارم خوش‌ تون اومده باشه . . . چند روز دیگه ، برای اینکه بقیه بتونن پارت آخر رو بخونن ، کانال رو نگه میدارم ، و حدود دو سه روز دیگه چنل پاک میشه ! ❤️‍🩹 حرفی ، یا صحبت آخرتون رو داشتین توی ناشناس یا پیوی در خدمتم ! 🤍✨️ اکانت هم قراره دیلیت بشه : ) 🌱 حرفی داشتین بگین حتما . . . در پناه خدا باشید ! 💚🖇
♾ دعوتی به دوره «بی‌نهایت» 🌐 جهان رو از پنجره‌ای نو نگاه کن... ⏳هر24ساعت، 15دقیقه کلیپ ببین براساس امتیازت بدون قرعه‌کشی، برنده شو...😍 🎁 با جوایز ارزنده: ▫️اردوی ویژه تفریحی در مشهدمقدس ▫️1 میلیارد ریال وجه نقد ▫️کوادکوپتر ▫️ اسکوتر برقی ▫️لپ تاپ ▫️نیم ست طلا ▫️تلسکوپ ▫️تبلت و گوشی هوشمند ▫️کوله پشتی شگفت انگیز ▫️ و هزاران جایزه بدون قرعه کشی... 👥 ویژه دانش‌آموزان پسر و دختر ( متولدین 80 تا 89 ) ✅ هزینه رایگان، اینترنت نیمه بهاء 🌐 ثبتنام و اطلاعات بیشتر در: p.javanan.org/ap ⭕️ رفیق وقتی خواستی فرم ثبت نام و پر کنی قسمت کد معرف یادت نره این کد رو وارد کنی😍🌿 1666761
بہ‌نآم‌اللھ...💙!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اگر نخونید ضرر کردید.. اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند: حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟ پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم. حضرت علي(ع) فرمودند: پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟ حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند. حضرت فاطمه(س) فرمودند: عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند: جايزه شمابه من چيست؟ حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم. امام حسن(ع) فرمودند: برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند. حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت. و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد: من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین. سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين 🌿 ★💛@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شجره نامه انبیای الهی از حضرت آدم تا محمد «ص» . ✨🍀.! 🌿 ★🌷@ghatijat
برای پس زمینه هاتون.😍❤️.! 🌿 ★🌷@ghatijat
مادر عباس فقط میگفت: حسینم💔.! 🌿 ★🌷@ghatijat
امام خامنه ای، حسینِ زمانِ ماست❤️ «سیدحسن‌نصرالله» 🌿 ★🌷@ghatijat