eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
907 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
11.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برامام‌مهربان‌خود‌پناه‌آوردم❤️‍🩹🥲؛ 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
۱-سلام آره دارم✨️" ۲-سلام وقت کردم‌ چشم🤍" ۳-سلام چشم میذارم✨️" ↬🌝🌿@ghatijat
۱-سلام دوازدهم✨️" ۲-سلام باشه چشم🤍" ↬🌝🌿@ghatijat
◖♥️🕊◗ بی‌توآوارم‌وبرخویش‌فروریخته‌ام، ای‌همه‌سقف‌وستون‌وهمه‌آبادی‌ما❤️‍🩹!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◖🍀💙◗ اگرنمازتان‌رامحافظت‌نکنید، حتی‌میلیاردهاقطره‌اشک‌هم🚶🏿‍♀ برای‌اباعبدالله‌بریزید، درآخرت‌شمارانجات‌نمی‌دهد👀❤️‍🩹!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت43> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• <مدتی‌بعد> نمی دونم چه مدت، چون حساب وقت از دست
<پارت44> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• پشت سرش، صدای پاهایش را که جنگی از پله ها پایین می رفت، شنیدم! در حالی که تو تاریکی دنبال چیزی می گشتم که بپوشم، به خودم گفتم، این هم از اون دیوونگی هاست! البته یک جورهایی هم هیجان انگیز بود! لئو اشتباه می کرد؛ مثل روز روشن بود که محال است پتی الان مشغول ولگردی تو گورستان باشد؛ چه دلیلی برای این کار دارد؟! حالا خوب است که تا گورستان راهی نیست و هر چه باشد، یک جور ماجراجویی است! یک چیزی که بعدا بتوانم برای کتی تعریف کنم! اگر هم حرف لئو درست از آب در آمد و توانستیم پتی بیچاره گم شده را پیدا کنیم، که معرکه می شود! چند دقیقه بعد، با شلوار جین و گرمکن، خودم را به لئو رساندم! هوا هنوز گرم بود ابرهای غلیظ مثل پتو جلوی ماه را گرفته بودند! تازه برای اولین بار متوجه شدم که خیابان ما چراغ ندارد! لئو چراغ قوه اش را جلو پایمان گرفت و پرسید: حاضری؟! چه سوال احمقانه ای! اگر حاضر نبودم، آنجا چه کار میکردم؟! خرچ و خرچ، روی برگ های خشک راه افتادیم و به طرف مدرسه رفتیم؛ فصله مدرسه تا گورستان، فقط دوتا چهار راه بود! یواش گفتم: خیلی تاریکه! خانه ها سیاه و ساکت بودند! هوا هیچ تکانی نمی خورد! انگار فقط من و لئو تو تمام دنیا بودیم! قدم هایم را تندتر کردم تا به پای جاش برسم و گفتم:خیلی ساکته! حتی صدای یک جیرجیرک هم نمی آد؛ تو مطمئنی که می خوای تا گورستان بری؟! لئو که با چشم هایش دایره نور چراغ قوه را روی زمین دنبال می کرد، گفت: من مطمئنم که پتی اونجاست! برای اینکه راحت تر باشیم، توی خیابان، نزدیک جدول راه می رفتیم؛ تقریبا دو چهار راه را گذرانده بودیم؛ تازه داشت سر و کله مدرسه سر خیابان بعدی پیدا می شد که صدای کشیده شدن پایی را روی آسفالت پشت سرمان شنیدیم! هر دومان ایستادیم! لئو چراغ قوه را پایین آورد! هر دومان آن صدا را شنیده بودیم! من خیالاتی نشده بودم! یک نفر تعقیبمان می کرد! لئو آن قدر ترسید و یکه خورد که چراغ قوه از دستش ول شد و تلقی افتاد کف خیابان! نورش چند بار چشمک زد، ولی خاموش نشد! تا لئو به خودش بجنبد و چراغ قوه را بردارد، کسی که تعقیبمان می کرد، بهمان رسید؛ برگشتم که ببینمش؛ قلبم گرپ و گرپ می زد! _ ری! تو اینجا چه کار می کنی؟! لئو نور چراغ قوه را به طرف صورت ری گرفت، ولی او بازوهایش را جلو صورتش گرفت و جست زد تو تاریکی! +شما دوتا اینجا چه کار می کنید؟! از صدایش معلوم بود او هم مثل من کپ کرده؛ لئو نور چرغ قوه را دوباره جلو پایمان انداخت و به ری توپید: +ما رو ترسوندی! _ شرمنده، می خواستم صداتون کنم، ولی مطمئن نبودم شما دوتا هستید! •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• «نویسنده:خاتون🖌» «کپی‌ممنوع‼️»