فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــحواستباشہامامزمانترو؛
باهیچکسمقایسہنکن👀🤌🏻!"
#پیشنهاد_دانلود🌿
#ماه_رجب
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
۱-ماهم نمیفهمیم😂😔" ۲-سلام پیدا کردم میذارم♥️" ۳-آخراشه دیگه😂🥲" #ناشناس ↬🌝🌿@ghatijat
Raham-Nakon.mp3
3.46M
سنجاقچکشه .
_آقــــاجــــان! همہےدلخوشیَمآخرِشبهاایناست؛ دوسہخطباتوسخنگفتنُآرامشدن..❤️🩹🚶🏾♀️!"
سنجاقچکشه .
●شرحدلتنگےمنبےتوفقطیکجملہاست؛ ●تاجنونفاصلہاےنیستازاینجاکہمنم..🚶🏼♂🌾!" #دخترونه_طوࢪ🌿
●دردخودباکسنگفتمدردمنگفتننداشت؛
●خندهبرلبمیزدمهرچندخندیدننداشت🤎🪵!"~`
#دخترونه_طوࢪ🌿
#ماه_رجب
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
○چہکنمدستخودمنیستکھیادتنکنم؛ ○خواستےگلنشو؎تابہتوعادتنکنم..🔐🌱!" #پسرونه_طوࢪ🌿 #کرمان
○زنــدگےکـاشکـہبروفقمرادتباشد؛
○آنکـہازیـادتـورابـرد،بـہیادتباشد🖤🪵!"~`
#پسرونه_طوࢪ🌿
#ماه_رجب
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
•°منمودفترشعرےکہپرازاسراراست؛
•°شرحدلتنگےودیوانگےامبسیاراست💛🪵!"~`
#نظامی_طوࢪ🌿
#ماه_رجب
↬💓🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحےحماسےمهدےرسولےدرحمایتازیمنےها‼️
بلاستکہسردشمندمادممےبارد‼️
دمارشانراداردیمندرمےآرد‼️
#پیشنهاد_دانلود🌿
#ماه_رجب
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
جدیدترینطرحدیوارنگارهمیدانفلسطین باعبارتعبرے"همیشہدریابراےفرعونها نــاامــناســت!"وتص
_واکنشگــستردهصهیــونیستهابــہنصب دیوارنــگارهعبرےدرمــیدانفلــسطینتهران
پــسازانتــشارخبرنــصبدیوارنگــارهجدیدے
درمیدانفلسطینتهرانازجملہمــعاونوزیر دفاعرژیمصهیونیستے،ارتشدفاعےخبرنگار شبــکہ11اسرائیــلوبرخےدیگرازشخصیتــهاے اسراییلےبہنصباینطرحواکنشمنفےنشان
دادهاند‼️
#روشنگری🌿
#ماه_رجب
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...✨!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامهادی:)
◖🥀🖤◗
خوشبرسعادتدلآنعاشقیشود،
کهآبوتابعاشقیشسامراییاست❤️🩹!"
#استوری🌿
#شهادت_امام_هادی
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان <پارت54> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• جری فرانکلین که چشم هایش تو نور کم اتاق به قرمز
#رمان <پارت55> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
در حالی که لئو عقب ماشین سوار میشد، آقای داز در جلو را برای من نگه داشت و گفت: اصلا این شهر همه چیزش عوضیه!
با رضایت خودم را روی صندلی انداختم و آقای داز در را به هم کوبید؛ وقتی پشت فرمان نشست، گفتم: آره، میدونم، من و لئو، هردومون...
حرفم را قطع کرد و گفت: باید قبل از اینکه بهمون برسند، تا میتونیم، از اینجا دور بشیم!
و دنده عقب، با سرعت از راه ورودی پایین رفت و با صدای جیرجیر گوش خراشی به خیابان پیچید:
_ بله، خدا رو شکر که شما به موقع رسیدید، خونه ما... پر از بچه ست، بچه های مرده و...
آقای داز، که چشم هایش از ترس گشاد شده بود، گفت: پس تو اونها رو دیدی؟!
و پدال گاز را بیشتر فشار داد!
به سیاهی ارغوانی بیرون نگاه کردم و پایین آسمان، خورشید نارنجی را دیدم که کم کم داشت از بالای درخت ها سرک می کشید:
با نگرانی پرسیدم:
-پدر و مادرمون کجا هستند؟!
آقای داز همان طور که با قیافه نگران و عصبی، از شیشه ماشین مستقیم جلو را نگاه می کرد، جواب داد: یک تئاتر روباز کنار گورستان هست که تو زمین کنده شده و یک درخت بزرگ هم روش رو پوشونده، فکر کنم جاشون امنه؛ گمان نکنم کسی به فکرش برسه اونجا رو بگرده!
لئو گفت: من و آماندا دیدیمش!
یکدفعه نور قوی و سفید از صندلی عقب جرقه زد؛ آقای داز تو آیینه عقب نگاه کرد و پرسید: این چی بود؟!
لئو چراغ قوه اش را خاموش کرد و جواب داد: چراغ قوه من، با خودم آوردمش، گفتم شاید لازممون بشه؛ ولی دیگه خورشید داره می آد بالا، احتمالا دیگه به دردم نمی خوره!
آقای داز کوبید روی ترمز و کنار خیابان ایستاد، کنار گورستان بودیم؛ به ذوق دیدن پدر و مادرم، سریع از ماشین پیاده شدم؛ آسمان هنوز تاریک بود و تو بعضی قسمت هایش پرتوهای نور بنفشی دیده می شد؛ خورشید شکل بادکنک نارنجی تیره ای داشت که تازه می خواست از بالای درخت ها بیرون بزند؛ آن طرف خیابان، پشت ردیف های کج و کوله سنگ قبر، شبح تیره درخت را دیدم؛ همان درخت خمیده ای که آن آمفی تئاتر مرموز را مخفی می کرد!
آقای داز بی صدا در ماشینش را بست و گفت: عجله کنید. مطمئنم که پدر و مادرتون برای دیدن شما بیتاب شدند!
با قدم های تندی که چیزی بین راه رفتن و دویدن بود، راه افتادیم که به آن طرف خیابان برویم؛ لئو چراغ قوه اش را تو دستش تاب می داد؛ به مرز چمن کاری گورستان که رسیدیم، لئو یکمرتبه ایستاد و فریاد زد: پتی!
رد نگاهش را گرفتم و سگ سفیدمان را دیدم که در کنار یک ردیف قبر که روی یک سراشیبی قرار گرفته بودند، سلانه سلانه راه می رفت؛ لئو دوباره صدا زد: پتی!
و به طرف سگ دوید!
قلبم از جا کنده شد؛ هنوز فرصت نشده بود به لئو بگویم که ری درباره پتی چی گفته؛ صدا زدم: نه، لئو! نرو!
آقای داز با قیافه نگران به من گفت:
+وقت نداریم، باید عجله کنیم!
و با صدای بلند لئو را صدا کرد که برگردد:
+من می رم دنبالش!
این را گفتم و مثل تیر از جا پریدم و لابه لای قبرها، تا آنجا که می توانستم تند دویدم که به برادرم برسم: لئو! لئو! صبر کن! نرو! دنبال پتی نرو! لئو... پتی مرده!
لئو به سگ رسیده بود؛ پتی سرش را پایین انداخته بود، زمین را بو می کرد و بدون آنکه بالا را نگاه کند، بی توجه به لئو، خوش خوشک راه خودش را می رفت! یکدفعه پای لئو به یک سنگ بالای سر کوتاه گیر کرد و افتاد!
فریادش بلند شد؛ چراغ قوه از دستش در آمد، خورد به سنگ قبر و تقی صدا کرد!
فوری خودم را بهش رساندم:
+لئو... حالت خوبه؟!
روی شکم افتاده بود و چشم هایش به رو به رو دوخته شده بود!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»