سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🤍!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهپیامبراکرم:)
یهدوستِخارجیداشتیمڪهمیگفت:
-ببینسیّدعلیڪیهڪه،
ژنرالسلیمـٰانیسربـٰازشه🤎☁️:))))!"
#رهبرانه🌿
#میلاد_امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
-تازمیندرگردش،
وآسماندرچرخشاست،
پناهمنتویییاربّ💙🫂:)))))))!"
#خدا_گونه🌿
#میلاد_امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ7> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> گذشتهمون شبیه هم بود؛ اونم عزی
#رمان <پاࢪٺ8>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
فاصلهای میلیمتری باهاش داشتم و منتظر جوابی از جانبِش بودم؛ میترسیدم که نه بشنوم و بخواد که اینجا رو ترک کنه؛ از یه طرف نمیتونستم بزارم بره و جونش رو به خطر بندازه، از یه طرف هم دیگه هم نمیخواستم که از پیشَم بره؛ توی این چند روز باعث شده بود از تنهایی در بیام، زندگیم به خودش رنگی بگیره و از اون یکنواختی مسخرش در بیاد؛ بالاخره بعد از چند دقیقه به حرف اومد و گفت:
«من خب نمیدونم چی بگم، نمیخوام هم بهت دروغ بگم، راستش من کسی رو ندارم، بعد از بابام دیگه هیچکسی رو ندارم که بهش تکیه کنم و یا با بودنش حس تنهایی نداشته باشم، ولی این چند روز رو که باهات گذروندم نبودِ پدرم رو کمتر حس میکردم؛ بگذریم، ولی خب از یه طرف دیگه هم نمیتونم بزارم اون عوضیا راست راست بچرخن، باید تقاصِ خون پدرم رو پس بدن!»
با حرفی که زد قند توی دلم آب شد، فکرش رو نمیکردم تونسته باشم چند روز حالش رو خوب نگه دارم؛ بالاخره بعد از چند ثانیه ذوق کردن، به صحبتهای آخرش فکر کردم؛ مابینِ فکر کردنم نگاهَم بهش بود که با اون چشمای آبی رنگش بهم خیره شده بود و منتظر جوابی از من بود؛ راستش خیلی وقت بود که میخواستم این حرف رو بهش بزنم و الان که این موقعیت رو خودش برام فراهم کرد تَقَلا نکردم و حرفم رو به زبون آواردم:
«نرگس جان، اول که خوشحالم که تونستم برای چند ثانیه هم که شده حالت رو خوب کنم و بدون که این حس متقابله، دوم اینکه حالت رو میفهمم، اما بیا باهم انجامش بدیم، هر بلایی که اونا سر والدینِ تو آواردن سر پدر و مادرِ پیرِ من هم کردن؛ بیا باهم انجامش بدیم، موافقی؟!»
سکوت کرده بود، البته حق هم داشت فکر نمیکرد که بخوام توی این مسیر باهاش همراه بشم؛ بالاخره سرش رو آوارد بالا و با لحنی که سعی میکرد ذوق زدگی اش رو پنهان کنه گفت:
«راستش خوشحالم از پیشنهادت ولی نمیتونم بزارم جونِت رو بخاطر من به خطر بندازی، نمیخوام یکی دیگه هم بخاطر من جلوی چشمام پر پر بشه!»
لبخندی زدم و گفتم:
«اولا که من پیشنهاد ندادم قطعا اینکار رو میکنم، دوماً بخاطر تو نیست، شاید درصدی بخاطر تو باشه اما بیشترش برای خودمه، بهت گفتم خب، اونا خانوادهی من رو هم از بین بردن؛ حالا هم حرف نباشه هرجای بری مثل سایه باهات میام، الانم بریم کلبه هم خیلی گشنمه، هم بیا در مورد جایی که میخوایم بریم صحبت کنیم!»
دستای کوچولوش روی توی دستام قرار دادم و به طرف کلبه رفتم، در رو باز کردم و بعد از اینکه نرگس رو وارد خونه فرستادم، خودم وارد شدم و درب رو بستم؛ با دستم به صندلی اشاره کردم که روش بشینه؛ بی هیچ حرفی بهم گوش کرد و همونجا نشست؛ لبخندی از حرف گوش کُنیش زدم و وعده غذایی رو که صبح از شهر گرفته بودم جلوش قرار دادم و کنارش نشستم؛ نرگس بعد از برانداز کردن غذا دست به قاشق شد و مشغول خوردن شد؛ انگار که چیزایی یادش اومده باشه تند تند غذا رو جوید و گفت:
«گفتی بریم توی کلبه در مورد جایی که میخوایم بریم صحبت کنیم، خب؟»
سری تکون دادم و گفتم:
«آره درسته، ببین نظر من اینه، اینجا که بمونیم نه ما میتونیم اونا رو پیدا کنیم نه اونا مارو، چون هیچکس نمیدونه توی این قسمت از جنگل این کلبه وجود داره به جز دوستم یاور که اونم مورد اعتماده؛ حالا این مهم نیست، جایِ خیلی مشخصی برای رفتن نداریم، تنها کاری که باید بکنیم اینه که سرتاسرِ این قلمرو رو بگردیم و گشت بزنیم تا یا ما اونارو پیدا کنیم یا اونا مارو!»
سکوت کردم و منتظر حرفی از جانباش شدم؛ کمی با غذای رو به روش بازی کرد و به صورتم زل زد، بعد از کمی مِن مِن کردن بالاخره به حرف اومد و گفت:
«متوجه حرفهات شدم و موافقم، فقط تنها چیزی که برام سواله اینه، و ممنون میشم که درست بهم جواب بدی؛ وقتی باهاشون رو به رو شدیم من با قدرتم میتونم ایستادگی کنم و جلوشون رو تا حدی که در توانَم هست بگیرم، اما تو میخوای چیکار کنی؟!»
قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:
«آرون رو دست کم گرفتی دختر، شاید مثل تو قدرت نداشته باشم ولی توی شمشیر زنی حرف اول رو میزنم!»
با صدای تقریبا بلندی خندید و دندونهای سفید رنگاش رو به رُخَم کشید؛ لبخندی به صورتاش حَواله کردم؛ بعد از اینکه قندهای دلِ من رو با خندههاش آب کرد گفت:
«ببخشید چون بامزه تعریف کردی خندیدم نه چیز دیگهای؛ خب پس حله دیگه، کنار هم از پسشون بر میایم؛ حالا بزن قدش...»
دست راستش رو بالا آوارد و منتظر من شد؛ موهای تقریبا بلند شدم رو پشت گوشَم فرستادم و مثل خودش دستام رو بالا آواردم و ضربهای تقریبا محکمی به دستش وارد کردم؛ لبخندی زد و دستش رو عقب کشید؛ سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون آواردم:
«راستی قدرتات چجوریه؟ میتونی یکم در موردش توضیح بدی که متوجه بشم؟»
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ8> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> فاصلهای میلیمتری باهاش داشتم و
«راســتــیقــدرتاتچــجــوریــه؟!😮💨🧡»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
-زِآنفرازواینفرودغممخور،
زمانهبربلندوپستمیرود💙🫂!"
#دلی_طوࢪ🌿
#میلاد_امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat